Search
Close this search box.

مبانی فلسفی و حقوقی آزادی – بخش نهم

دکتر ناصر کاتوزیان

dr55 katuzianفروم تمایلات انسان را که از اوصاف خاص شخص است و قابلیت انعطاف بیشتری دارد (مانند شهوت قدرت و آرزوی تسلیم)، جزئی از طبیعت تغییرناپذیر او نمی‌داند و منشأ آن را در نفوذ عوامل اجتماعی جستجو می‌کند و در این زمینه می‌نویسد: «طبیعت آدمی و انفعالات و اضطرابات او محصول فرهنگ اجتماعند و خود انسان مهم‌ترین مخلوق کوشش مدام بشر است که داستان آن را “تاریخ” نام نهاده‌ایم. وظیفه‌ی روان‌شناسی اجتماعی درست همین است که سیر آفرینش انسان را در تاریخ به فهم نزدیک کند. چیست که بعضی تغییرات را در خوی آدمی از دوره‌ای به دوره‌ی دیگر در تاریخ سبب می‌شود؟» و در چند سطر بعد می‌افزاید: «ولی همان‌طور که بشر ساخته‌ی تاریخ است، تاریخ نیز ساخته‌ی بشر است، حل این تناقض ظاهری زمینه‌ی کار روان‌شناسی اجتماعی را تشکیل می‌دهد.»[۱]

فروم می‌گوید احساس استقلال و شناخت تفرّد شخص، به همان اندازه که به رشد شخصیت فکری او کمک می‌کند، به ایجاد ترس از تنهایی می‌انجامد. کسی که خود را پیوسته‌ی به جمع و جزئی از آن می‌بیند و با دیگران همدل و همدرد است، در برابر دشواری‌های زندگی به نیروی آنها تکیه دارد و احساس امنیت می‌کند؛ ولی انسان مستقل تنهاست و این تنهایی، او را به هراس می‌افکند. پس یا با ایجاد رابطه‌ی عاطفی سالم و طبیعی با دیگران بر این هراس غالب می‌شود، یا به دامان قدرتی پناه می‌برد تا در سایه‌ی او از زبونی خود بکاهد. راه‌ حل نخست زمانی پیش روی آدمی قرار می‌گیرد که درجه رشد فکری او با میزان جدایی او از جمع هماهنگ و متناسب و در حال تعادل باشد؛ ولی راه حل دوم متناسب با وضع کسانی است که از زبونی تنهایی رنج می‌برند و به وحشت افتاده‌اند و رشد فکری لازم هم نیافته‌اند. این درماندگان عقب‌افتاده، ناچار از استقلال و شخصیت خود می‌گذرند تا در سایه‌ی قیمومت دیگری قدرت یابند؛ راه تسلیم و اطاعت در پیش می‌گیرند و می‌کوشند نیروی برتری را که تحمل می‌کنند، با فشار و تحمیل بر زیردستان جبران سازند.[۲]

در مرحله‌ی نخست رشد انسان، یعنی جدایی از طبیعت و احساس شخصیت و استقلال، «آزادی» به معنای رهایی از غریزه‌های طبیعی و تکیه بر انتخاب و عقل خویش است و چهره‌ی منفی دارد و در مرحله‌ی دوم که مربوط به زندگی مستقل است، به معنی توان کار و چیرگی بر موانع است و چهره‌ی مثبت دارد. پس باید پذیرفت که هستی انسان و آزادی جدایی‌ناپذیرند.

از نظر تاریخی، وصف بارز قرون وسطی فقدان آزادی فردی است. در این دوران، هر کس به نقش خود در نظام اجتماعی زنجیر شده بود و هیچ ‌کس را یارای تجاوز به آن نبود. با وجود این، انسان در آن احساس امنیت می‌کرد و اگر درد و رنجی بود، کلیسایی هم وجود داشت که تحمل آن را ممکن سازد و مؤمنان را به رحمت الهی و بخشودن گناهان امیدوار کند. ارتباط با خدا بیشتر با عشق و اطمینان بود تا تردید و هراس. جامعه نیز در همان حال که انسان را در بند نگاه می‌داشت، به او ایمنی می‌بخشید. انسان این بند را احساس نمی‌کرد؛ چرا که خود را فرد مستقل و جدای از اجتماع نمی‌شمرد و به گفته‌ی بورکهارت: «آدمی فقط به‌عنوان عضو یک نژاد، قوم، دسته، خانواده یا شرکت یعنی صرفاً از طریق یک مقوله‌ی عمومی، از خویشتن آگاه بود.»[۳]

رنسانس آغاز فردگرایی نو شد و انسان به وجود خود به‌عنوان موجودی مستقل و جدای از دیگران پی برد و تعلیم‌های لوتر و کالون، در عین حال که بیان‌کننده‌ی احساس تازه‌ای از آزادی بودند، راهی برای گریز از آن شدند و تسلیم در برابر رضای خدا را توصیه کردند و به همین جهت تهیدستان و طبقه‌ی متوسط را که اضطراب و ناتوانی را در زندگی خود احساس می‌کردند، جلب نمودند.

سرمایه‌داری آدمی را از قیدهای کهن رها ساخت و در رشد نفس فعال او اثر انکارناپذیر نهاد و از این لحاظ به اشاعه‌ی آزادی کمک فراوان کرد؛ ولی در برابر، به تنهایی و تجرد و احساس ناتوانی و ناچیزی او افزود و سستی مبانی خانواده و پیچیده‌تر شدن نظام اقتصادی و افزایش همکاری و دشواری آگاه شدن از رموز زندگی در جامعه‌ی نو نیز بدین هراس دامن زد.[۴] این دو اثر را در مقابل هم باید مطالعه کرد و بیهوده فریفته‌ی یکی در برابر دیگری نشد.

با وجود این، نباید چنین پنداشت که فروم در صدد توجیه تسلیم پاره‌ای از مردمان به خودکامگان و قدرتمندان است؛ برعکس، او این گروه را زبونانی عصبی و بیمارگونه می‌داند که رشد فکری‌شان، به دلیل برخورد با موانع اقتصادی و سیاسی، با وضع پیچیده‌ نو تعادل پیدا نکرده است و این نکته از توصیفی که از اینان در نظام فاشیستی می‌کند، آشکارا برمی‌آید. در نظر او: «فرد هراس‌زده در جستجوی کسی یا چیزی است که با آن حلقه‌ای برقرار کند و در آن بیاویزد؛ دیگر نمی‌تواند خودش باشد؛ دیوانه‌وار به هر در می‌زند که بارِ نفس منفرد خویش را زمین گذارد و از آن خلاصی یابد، باشد که دوباره احساس ایمنی کند».[۵] به این ترتیب: «رنج مشهود از میان برداشته می‌شود، ولی غوغایی که در بن کار جای دارد و ناشادمانی خاموش، همچنان برجای می‌ماند».[۶]

قدرت‌گرا نیز بیمار و نیازمند حکومت بر این تسلیم‌شدگان است که خود درجه‌ای از سادیسم است؛ منتها برای آن عذرهایی تراشیده می‌شود، ازجمله در غالب موارد می‌گویند: «من بر تو حکم می‌رانم، چون مصلحت تو را تشخیص می‌دهم؛ و نفع تو در آن است که بدون مخالفت از من پیروی کنی» یا «من چنان خوب و منحصر به‌فردم که حق دارم انتظار داشته باشم دیگران به من وابسته شوند»؛[۷] ولی حقیقت این است که: «تا وقتی فرد قوی است، یعنی می‌تواند بر مبنای آزادی و تمامیت نفس، قوای خود را از قوه به فعل درآورد، از تسلط بی‌نیاز است و در آرزوی قدرت نیست، چه قدرت به معنای تسلط، حالت انحرافی قوت است، همان گونه که سادیسم جنسی صورت منحرف محبت جنسی است». بنابراین در کتاب «گریز از آزادی» نه از ارزش آزادی کاسته شده است و نه گریز از آن را مطلوب جلوه می‌دهد. برعکس، فروم به شیوه‌ی علمی و تجربی نشان می‌دهد که آزادی سبب خودشناسی و خودشناسی سبب آگاهی است.

ادامه دارد…


پی‌نوشت‌ها:

 

۱. گریز از آزادی، ص۳۳

۲. به گفته فروم: «موضوع اصلی ایدئولوژی هیتلر همین تصور بی‌ارزش فرد و ناتوانی اساسی آدمی بر اتکا به خویشتن و نیاز او به تسلیم است.» (ص۵۸) در واقع، او به درماندگی و ناتوانی و هراس توده‌ها دامن زد تا کفه متقابل این قضیه، یعنی پیشوایی خود را به‌عنوان «ضرورت تاریخی» توجیه کند.

۳. ژاکوب بورکهارت (Burchardt)، تمدن و رنسانس در ایتالیا، ص۱۲۹: نقل از همان کتاب، ص۶۲٫

۴. برای مثال، در مؤسسه‌های کوچک گذشته، کارگر کارفرمای خود را می‌شناخت و از وضع کارگاه و خواست‌های او آگاه بود؛ ولی در مؤسسه‌های بزرگ صنعتی و بازرگانی امروز رئیس برای کارگر ناشناخته است و با او تماس مستقیم ندارد و وضع مالی و روابط اقتصادی و حتی فنون صنعتی چندان پیچیده است که کارگر تنها از گوشه‌ای از آن آگاه می‌شود و همین امر بر هراس و تنش او می‌افزاید و باعث می‌شود که خود را در برابر کارفرمای غول‌پیکر و مجرد زبون احساس کند. در این خصوص، او تنها منافع کار خود را انتقال نمی‌دهد، خود را هم می‌فروشد و خویشتن را کالا حس می‌کند؛ کالایی که به اندازه‌ی رغبت بازار به او ارزش دارد.

۵. همان، ص۱۶۴٫ ۶٫ همان، ص۱۸۵٫ ۷ـ همان، ص۱۵۷٫

منبع: روزنامه اطلاعات