اى بسا پير مناجاتى هفتاد سال در طاعت به قدر استطاعت به سر برده، شب را پالونه آب گرم ديده كرده و روز را پيمانه باد سرد گردانيده، سبحه تسبيح در دست، از شراب تقديس و تهليل مست، همى چون رشته عمرش باريک گشت و روز اميدش تاريک شد وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ.[۱] و اى بسا جوان خراباتى كه دردى حدث شيطان در روى ماليده درخت روزگارش بر مزبله شهوات بباليده، در خمر و زمر و قمر برآمده همى ناگاه على الفتوح، رسول قبول و صلح به درآمده و گفته:
الحبيب يقرئك السّلام و يقول انّ لى معك كلام
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ. الآية.[۲]آوردهاند كه مؤذّنى بود چندين ساله، در مسجدى بانگ نماز كرد، روزى بر مناره رفت بانگ نماز را، از اتّفاق ديدهاش بر زنى ترسا افتاد، در كار آن زن برفت، چون از مناره فروآمد هرچند كه با خويشتن برآويخت، برنيامد، به در سراى آن زن آمد و قصّه با وى بگفت. زن گفت: اگر در دعوى صادقى، موافقت شرط است زنّار ترسايى بر ميان بند. زنّار بربست و العياذ باللّه، و خمر باز خورد، و چون مست گشت قصد آن زن كرد. زن بگريخت و در خانه شد، آن مدبر بر بام شد تا به حيلتى خويشتن را در آن خانه افكند. خذلان ازلى تاختن آورد و از بام در افتاد و بر ردّت هلاک شد. چندين سال مؤذّنى كرده و شرايع اسلام برزيده، و به آخر بر ردّت به مرده و به مقصود نارسيده.
و هم آوردهاند كه آن درويش در بازار بغداد میرفت، ديدهاش بر صورتى با جمال افتاد، دل از دست بداد.
يا قلب يا قلب يا مشوم منك بلائى فمن الوم
تريد هذا و تزيد هذا اثنان فى القلب لا يدوم
حيران و عطشان و عريان به زاويه اندهان باز رفت، دل در بر نه، و حاصل جز درد جگر نه از مژه چشم قلم، و از خون جگر حبر، و از رخساره قرطاس، و از آب ديده دبيرى ساخته، و نفر نفير بر فلک فرستاده، چون شب مار گزيدگان ببوده، گل عارض به خون دل بيالوده، پيش از آن كه رئيسالكواكب زين زينت بر مناكب فلک نهاد، قصد بازار كرده، دل را به داغ عشق افگار كرده، چون به بازار آمد و آن شخص را كه جمله جمال بود و آيت كمال بود پديد آمد، آن عشق زيادت گشت و آن وله و تحيّر به غايت كشيد.
صابر الصّبر فاستغاث به الصّبر فقال المحبّ للصّبر صبرا
از هر كسى پرسيد كه اين كيست؟ گفتند: ترسا بچهاى است. آخرالامر به در دكّان آن شخص زيبا فراز شد و او را از حقيقت كار خود خبر داد. آن شخص دلربا گفت: اگر صادقى، به موافقت زنّار بر ميان بايد بست، كه حقيقت محبّت در موافقت است. آن مرد گفت: روا بود. به كلبه اندهان خود باز آمد، رفيقى داشت با رفيق خود آن قصه بگفت، رفيق گفت: چون به بازار شوى زنّار دو خر. آن مرد به بازار شد و همچنانكه آن دوست وى گفته بود دو زنّار بخريد و به دكّان آن مقصود خويش آمد، گفت: اين دو زنّار چيست؟ قصه بگفت. آن پسر گفت: اكنون كه شما را فتوّت است نيكو نبود ره بر شما زدن، اسلام عرضه كن.
كسى را كه كار با جبّارى افتد كه اگر بهشت را عين دوزخ گرداند و دوزخ را عين بهشت گرداند و از ميان كعبه آب سياه برآرد، و از بتكده كعبه سازد، و ملائكه ملكوت را لباس ملكى از سر بركشد، و شياطين را لباس ملكى در پوشد، و آفتاب و ماه را روى سياه كند، و از بيتالمقدس بتخانه و خرابات سازد، و محمد را كه در بحر رسالت بود، و عيسى را كه سر جريده طهارت و امانت بود، و يحيى را كه پيامبر و پيامبرزاده بود، هرگز گناه ناكرده و ناانديشيده در يك سلسله بندد و خالدا مخلّدا در دوزخ بدارد، يک ذره گرد ظلم بر دامن عدل او ننشيند، اين كس را چه جاى قرار بود؟
روزى جبرئيل- عليهالسلام- به حضرت محمدى آمده بود رسول از وى پرسيد كه حال شما در حظيره قدس چگونه است؟ گفت: تا آن يكى را از ميان ما بيرون بردهاند هيچ فريشته در زاويه خود بر سر امن و سكون بنه نشسته است.
يتجنّب الآثام ثمّ يخافها فكانّما حسناته آثام
سرى سقطى میگويد: من در روزى چند بار بينى خود نگاه كنم از بيم آنكه نبايد كه رويم سياه گشته باشد از عقوبت خداوند. جنيد میگويد- قدّس اللّه روحه-: الخوف توقّع العقوبة مع مجارى الانفاس.[۳] خوف آن است كه دم به دم، لحظه به لحظه میترسى و میلرزى كه نبايد كه دستى از ردّ، بیعلت، از پرده غيب آشكارا گردد و به پيشانى وى باز نهد و مهجوروار وى را بيرون كشد لطفى است او را بی علت، و قهرى است بیعلت. آن لطف آلودهاى طلبد تا به صوب عنايتش بشويد تا پاكى لطف او از علل پيدا آيد. و آن قهر پاكى طلبد متعبّدى، تا رويش به دود هجران سياه كند تا پاكدامنى سلطان قهر او از اسباب ظاهر شود.
بنده بيگانه باشى در بُن كوى فراق گر نجويى آشنايى بر سرِ كوى وصال
با نبی بُد آشنا، بیگانه چون شد بُو لَهَب وز حَبَش بیگانه آمد، آشنا چون شد بلال
هزار هزار جان طالب را در عالم ارادت خرمن كرد و به پنج انگشت عزّت به باد بینيازى برداد. و هزار هزار عاشق سوخته را حريق آتش دل و غريق آب ديده گردانيد و از سر زلف مقصود مويى به ايشان ننمود. و هزار هزار دل كباب كرد و هزار هزار ديده پرآب كرد، و هزار هزار عالم خراب كرد و از عالم عزّت اين ندا میآيد كه: وجود شما چون عدم است و عدم چون وجود، إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ*. الآية[۴] گاه عمرى را كه بتكده را قبله خويش ساخته بود رقم سعادت كشم و گاه ابليس را كه عرش قبلهٔ خود ساخته بود رقم شقاوت كشم. گاه سگ اصحابالكهف را در صف دولت اوليا آريم و در قرآن قديم خود جلوه كنيم و به كلام كريم خود بنوازيم كه و كَلْبُهُمْ بٰاسِطٌ [۵] گاه بلعم باعور را بر طويلهٔ سگان بنديم و به تازيانه ردّ و تبعيد از درگاهش برانيم فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ اَلْكَلْبِ.[۶] گاه از زير دامن شقيّى، نبيّى بيرون آريم، و گاه از زير دامن نبيّى، شقيّى بيرون آريم، گاه از گناه به قدر كوهى در گذاريم گاه به كاهى بگيريم. چندين جفا از برادران يوسف- عليهالسلام- در وجود آمد كه اگر يكى از آن از ديگرى در وجود آمدى، ديدى آنچه ديدى، و رسيدى به وى آنچه رسيدى. و ليكن چون قبول خواهد كردن به هيچ چيز ردّ نكند و چون ردّ خواهد كردن به هيچ چيز قبول نكند. قوم طلبوه فخذ لهم، و قوم هربوا منه فادركهم. قومى در طلب و تعب و نصب، و خطاب عزّت ازلى اين كه الطلب ردّ و الطّريق سد. و قومى روى از راه بگردانيده و در ميادين غفلات قدم زده، و مستحث و اشخاص عزّت پياپى كه انا لكم شئتم ام ابيتم، و انتم لى شئتم ام ابيتم.
از صومعه براند و بيگانه خواندش از بتكده بيارد و گويد كه آشناست
روح الأرواح فی شرح أسماء الملک الفتاح
شیخ احمد سمعانی
۱ – الزمر/۴۷
۲- المائده/۵۴
۳-ابراهیم/۱۹
۴– ابراهیم/۱۹
۵ – کهف/۱۸
۶– الاعراف/۱۷۶