آیا فلسفه میتواند ما را از گرداب خشم نجات دهد؟
تنبیه بهعنوان کیفری بازدارنده به کار میرود و نه بهعنوان عملی انتقامجویانه و از روی خشم
ماندلا واقعبین بود. او مانند گاندی تصور نمیکرد که میتوان با خنده هیتلر را به آدم دیگری بدل کرد و میدانست که در شرایط استراتژیک اگر سیاستِ عدمخشونت شکست بخورد، میتوان از خشونت استفاده کرد. «نه» به خشم لزوماً بهمعنیِ «نه» به خشونت نیست، گرچه گاندی تصور میکرد این دو به یک معنایند. البته گاندی میدانست معنای ملتِ واحد چیست و باید چه روحی را در کالبد یک ملتِ نوخاسته دمید.
در میان تمامی احساساتمان، هیچ احساسی بهاندازۀ خشم نیازمند بازاندیشیِ جدی و روشن ما نیست. خشم هر روز اکثر ما را در چنگالش اسیر میکند: در روابط شخصیمان، در محل کار، در بزرگراه، در سفرهای هوایی و اغلب نیز در زندگی سیاسیمان. خشم هم فراگیر است و هم زهرآگین. حتی وقتی سویۀ ویرانگرش را تصدیق میکنیم، باز هم اسیر افسونش میشویم. مردم خشم را احساس قدرتمندی میدانند که با عزتنفس و مردانگی یا در مورد زنان، بهرخکشیدن برابریشان با مردان، در پیوند است. اگر در برابر توهینها و خطاهای دیگران با خشم واکنش نشان ندهید، دیگران تصور میکنند بزدل و ستمپذیرید. بنا به حکمت عامه، وقتی مردم دربارهتان بیانصافی میکنند، مجازید خشمگین شوید تا آنها را سر جایشان بنشانید. درواقع خشمِ شما کیفر[۱] رفتار ظالمانۀ آنهاست. میتوان این نحوۀ رفتار را «سیاست فوتبالی» نامید؛ اما باید بیبروبرگرد اذعان کنیم که ورزشکاران، فارغ از لفاظیهایشان، باید بر رفتارشان کنترل داشته باشند تا بتوانند از خشم برای پیشبرد اهداف تیمشان بهره ببرند.
اگر دقیقتر دربارۀ خشم بیندیشیم، درمییابیم تا چه پایه احمقانه است که اجازه دهیم خشم، محور زندگیمان باشد. یکی از بهترین نقطههای شروعِ تأمل دربارۀ خشم تعریف ارسطوست. این تعریف نهچندان کامل اما مفید، سرآغازی است بر سنت درازدامنۀ تفکر غربی دربارۀ خشم. ارسطو میگوید خشم واکنشی است در مقابل صدمهای قابلتوجه به چیزی یا کسی که انسانِ خشمگین برایش اهمیت و ارزش قائل است و البته تصور میکند که این صدمه بهخطا وارد شده است. ارسطو میافزاید گرچه خشم تأثرآور است، میتوانیم در آن رگهای از امید به تقاص[۲] نیز ببینیم؛ بنابراین، در اینجا با سه مؤلفه مواجهیم: صدمۀ قابلتوجه، تلازم با ارزشها یا مجموعۀ امور بااهمیت برای فرد و نهایتاً اشتباه. همۀ این مؤلفهها درست و مناقشهناپذیر به نظر میرسند. شاید ایدۀ مناقشهبرانگیزترِ ارسطو، که به هر تقدیر در آثار همۀ فلاسفۀ غربی دربارۀ خشم، میتوان رد پای آن را دید، این باشد که فرد خشمگین بهدنبال نوعی تقاص است. تقاص نیز جزو مقومات معناییِ خشم است.
تقاص نیز جزو مقومات معناییِ خشم است
بهبیاندیگر، اگر بهدنبال نوعی تقاصگرفتن نباشید، احساس شما حقیقتاً چیزی دیگری است (مثلاً اندوه) و نمیتوان آن را خشم نامید. آیا این گفته واقعاً درست است؟ من اینطور فکر میکنم. باید توجه کنیم که آرزوی فرد برای تقاصگرفتن میتواند بسیار نامحسوس و پنهان باشد. لزومی ندارد که فرد خشمگین بخواهد خودش شخصاً انتقام بگیرد. شاید بخواهد قانون یا حتی نوعی عدالت الهی بهجایش انتقام بگیرد یا شاید در سویدای جانش این آرزو مضمر باشد که زندگیِ فردی که به او جفا کرده است، در آینده نابود شود؛ مثلاً ازدواج دومِ همسرش که به او خیانت کرده است، از هم بپاشد. بهنظر من، اگر خشم را در چنین معنای موسَعی بفهمیم، میتوانیم حق را به ارسطو بدهیم: خشم مشتمل بر گونهای گرایش به مقابلهبهمثل است. روانشناسان معاصر که خشم را به شیوهای تجربی مطالعه میکنند، با ارسطو موافقاند و بر این حرکت رفتوبرگشتی در خشم، مهر تأیید میزنند: از درد تا امید.
گره اصلی این است: ایدۀ تقاصگرفتن بیمعنی است. عمل غلط هرچه باشد، چه قتل، چه تجاوز و چه خیانت، تحمیل درد به فرد خطاکار باعث نمیشود چیزی که از دست رفته است، بازگردد. ما همیشه دربارۀ تقاص فکر میکنیم و این یکی از گرایشهای عمیق انسانی است که تصور میکند تناسب میان جنایت و مکافات بهطریقی جنایت را جبران میکند؛ اما چنین هدیتی در کف مکافات نیست. فرض کنید به دوست من تجاوز شده است. من بیدرنگ میخواهم متجاوز دستگیر، محکوم و مجازات شود. بیایید از خودمان بپرسیم: واقعاً مجازات او به کدام خیر منجر میشود؟ ممکن است من بخواهم چیزهای زیادی در آینده اتفاق بیفتد: برگشتن زندگی دوستم به روال سابق و جلوگیری از تجاوزها در آینده؛ اما مجازات سفتوسختِ این خطاکارِ خاص ممکن است به تحقق این هدف کمک کند و ممکن است هم نکند. تحقق این هدف امری تجربی است؛ اما مردم عموماً آن را هدفی تجربی نمیانگارند. آنها دودستی به ایدۀ تناسب کیهانی[۳] چسبیدهاند. این ایده، آنان را بر آن میدارد که تصور کنند خون در مقابل خون و درد در مقابل درد همان مسیر درستی است که باید در آن گام برداریم. ایدۀ تقاصگرفتن، عمیقاً انسانی است؛ اما بهطرز خطرناکی ما را در فهم جهانمان گمراه میکند.
ایدۀ تقاصگرفتن، بهطرز خطرناکی ما را در فهم جهانمان گمراه میکند
بهنظر من فقطوفقط یک موقعیت وجود دارد که در آن ایدۀ تقاص معنادار است و آن هم زمانی است که کار خطا را تماماً از جنس همان چیزی بدانم که ارسطو «خوارداشت» [۴] مینامیدش، یعنی تحقیر شخصی. این مسئله فقط دربارۀ جایگاه نِسبی من در اجتماع مصداق پیدا میکند. اگر مشکل نه نفس بیعدالتی، بلکه شیوهای باشد که بیعدالتی به آن وسیله، جایگاه من را در سلسهمراتب اجتماعی تحتالشعاع قرار میدهد؛ در این صورت من با تحقیرِ خطاکاران حقیقتاً به چیزی رسیدهام: با فروکشیدن دیگری، خودم را فراکشیدهام. اگر مرتبۀ اجتماعی، یگانه دغدغۀ من است، دیگر نیازی نیست به خودم زحمت دهم تا دربارۀ مسائلی مانند این فکر کنم که آیا میتوان با تنبیه خطاکار حقیقتاً به سعادت واقعی دست یافت یا نه.
فرد آسیبدیده، که واقعاً خشمگین است، در جستوجوی تلافیکردن است و بهنظر من دیر یا زود به یک سهراهی میرسد: مسیر اول: مسیر جایگاه اجتماعی است که در آن فرد تصور میکند همه چیز دربارۀ خودش و مرتبۀ اجتماعیاش است. در این مورد، پروژۀ تقاصگرفتن معنادار است، اما حیطۀ هنجاریِ عمل فرد، خودمحورانه و بهطرز بسیار زنندهای تنگنظرانه است؛ مسیر دوم: فرد توجهش را معطوف به خطای اولیه، یعنی تجاوز، جنایت و… میکند و با این تصور که زجردادنِ خطاکار واقعاً اوضاع را بهتر میکند، بهدنبال تقاص گرفتن میرود. در اینجا حیطۀ هنجاریِ عمل فرد در مسیر درستی قرار دارد، اما منطق تفکرش بیمعناست؛ مسیر سوم: اگر فرد عقلانیت به خرج دهد، پس از بررسی و کنارگذاشتن دو مسیر قبلی، درمییابد که مسیر سومی نیز به رویش گشوده است که پیمودنش به سود همه است. او میتواند توجهش را معطوف به آینده سازد و کاری کند که از منظر امور در آینده، هم معنادار است و هم مفید. این مسیر شاید به تنبیه خطاکار برسد، اما مسئله اینجاست که در اینجا تنبیه بهعنوان کیفری بازدارنده به کار میرود و نه بهعنوان عملی انتقامجویانه.
پس دعوی رادیکال من، بهاختصار، این است: زمانی که خشم معنادار است، یعنی مسئلۀ جایگاه اجتماعی، گرایش تلافیجویانۀ آن از منظر هنجاری مسئلهآفرین است؛ زیرا معطوف کردن تمام فکر و ذکرمان به جایگاه اجتماعی، مانعی است بر سر راهِ طلب خیرهای ذاتی. همچنین زمانی که خشم از منظر هنجاری موجه است (چون تمرکزش معطوف به خیرهای انسانیِ مهمی است که آسیب دیده است)، گرایش تلافیجویانهاش بیمعنی است و به همین دلیل مسئلهآفرین است. بگذارید این تغییر جهت تمرکز را «گذار» ۵ بنامیم. ما در زندگیهای شخصی و سیاسیمان شدیداً نیازمند «گذار» هستیم؛ چون ایدههای جایگاه اجتماعی و تقاص گرفتن، این حیطهها را به سیطرۀ خویش درآوردهاند.
ایدۀ تقاص زمانی معنادار است که کار خطا را تماماً از جنس همان چیزی بدانم که ارسطو «خوارداشت» مینامیدش، یعنی تحقیر شخصی
گاهی اوقات ممکن است فردی احساسی داشته باشد که خود مشتمل بر ایدۀ «گذار» باشد. محتوای تام این احساس از این قرار است: «چه نفرتانگیز! نباید این اتفاق دوباره بیفتد.» این احساس را گذارـ خشم [۶] مینامیم که معضلات مربوط به خشم متعارف را ندارد؛ اما بسیاری از مردم دستبهگریبان همان خشم متعارفاند و خواستۀ حقیقیشان زجر کشیدن خطاکار است. بنابراین، «گذار» نیازمند تلاش اخلاقی و بیشتر، سیاسی است. «گذار» مستلزم عقلانیت روبهآینده و روحیۀ بخشش و همکاری است.
نبرد علیه خشم اغلب نیازمند خودنگری در انزواست. چه خشم محل بحث شخصی باشد یا کاری یا سیاسی، غلبه بر عادتهای فردی و نیروهای فرهنگیِ مسلط نیازمند تلاشی سرسختانه است. بسیاری از رهبران بزرگ ضرورت این نبرد را دریافتهاند؛ اما در این زمینه هیچکدام به پای نلسون ماندلا نمیرسند. ماندلا همیشه میگفت که خشم را بهخوبی میشناسد و در درون خویش نبرد سفتوسختی برای مقابله با تمنای تقاص گرفتن را آزموده است. او میگوید که در دوران ۲۷سالۀ زندانش، مجبور بود گونۀ خاصی از مدیتیشن را تمرین کند تا بتواند شخصیتش را ارتقا داده و شعلههای خشمی را که در درونش شعله میکشید، خاموش سازد. اکنون میدانیم که زندانیهای جزیرۀ روبن نسخهای از کتاب تأملات [۷] فیلسوف رواقی مارکوس اورلیوس [۸] را قاچاقی به زندان آورده بودند تا به آنها الگویی بدهد از تلاشی صبورانه در مقابل نیروهای تباهکنندۀ خشم.
ماندلا یقین داشت که در این نبرد پیروز میشود. ماندلا حتی در آن شرایط به فکر موفقیت ملتش بود و خوب میدانست که زمانی که دو گروه از مردم بهخاطر سوءظن، کینه و خواست مقابلهبهمثل از هم جدا افتادهاند، نمیتوان به پیروزی ملت امیدی بست. همکاری و مشارکت، شرط ضروریِ تبدیلشدن به یک ملت واحد است؛ ولو خاطیان مرتکب اشتباهات وحشتناکی شده باشند. پس او در زندان تنگ و تاریکش دست به کارهایی زد که رفقای همبندش آنها را نامعقول میدانستند. او زبان افریکانس را یاد گرفت، شروع به مطالعۀ فرهنگ و نحوۀ تفکر بیدادگرانی کرد که به زندانش انداخته بودند و با زندانبانهایش دوست شد تا در عمل، مشارکت و همکاری را بیازماید. بخشش و دوستی با اَعمال گذشته توجیه نمیشوند؛ آنها برای پیشرفت آینده ضروریاند.
ماندلا همیشه قصهای را تعریف میکرد: خورشید و باد با هم مسابقه گذاشتند که چه کسی میتواند کاری کند تا شولای کولی خانهبهدوش را به دست آورد. باد با تمام توانش شروع به وزیدن میکرد؛ اما کولی فقط شولایش را محکمتر به دور خود میپیچید. بعد خورشید شروع به تابیدن میکرد:
ابتدا ملایم و کمکم شدید. مسافر کمکم شولایش را از دور خود باز میکرد و در آخر آن را به کناری مینهاد. ماندلا میگفت رهبران هم باید همین گونه عمل کنند. آنان باید تفکر ناظر به تلافی را فراموش کنند و بنای آیندهای را شکل دهند که بر بنیاد صمیمیت و مشارکت بالا رفته باشد.
نبرد علیه خشم اغلب نیازمند خودنگری در انزواست
ماندلا واقعبین بود. او مانند گاندی تصور نمیکرد که میتوان با خنده هیتلر را به آدم دیگری بدل کرد و میدانست که در شرایط استراتژیک اگر سیاست عدمخشونت شکست بخورد، میتوان از خشونت استفاده کرد. «نه» به خشم لزوماً بهمعنیِ «نه» به خشونت نیست؛ گرچه گاندی تصور میکرد این دو به یک معنایند. البته گاندی میدانست معنای ملت واحد چیست و باید چه روحی را در کالبد یک ملت نوخاسته دمید. بااینحال، در پشت توسل استراتژیک به خشونت، همواره منظرۀ مردمی در حال «گذار» وجود دارد که چشم از تقاص برگرفتهاند و به آیندۀ مشترکی دوختهاند که با در نقاب کشیدهشدن کارهای ظالمانه و نفرتانگیز رخ مینماید.
هنگامی که کنگرۀ ملی افریقا [۹] در آستانۀ پیروزی بود، اعضایش بارها به فکر تلافی افتادند. خواستهشان طبیعی بود؛ آنها سالها تحت شدیدترین ستمها قرار داشتند. با وجود این ماندلا خواستۀ آنها را نپذیرفت. اعضای کنگرۀ ملی میخواستند سرود ملی افریکانسها را با سرود جنبش آزادی جایگزین کنند؛ اما ماندلا آنها را قانع کرد که بهجای این کار سرودی را برگزینند که شامل سرود آزادی، به سه زبان افریقایی، قطعهای از سرود افریکانسها و قسمتی به زبان انگلیسی باشد. این سرود هماکنون سرود ملی افریقای جنوبی است. اعضای کنگرۀ ملی افریقا میخواستند جواز تیم ملی راگبی را لغو کنند، چون این ورزش رابطهای مستحکم و درازمدت با سیستم نژادپرستانۀ حاکم داشت؛ اما ماندلا به جبهۀ روبهرو پیوست و از تیم ملی راگبی برای پیروزی در جام جهانی حمایت کرد و از راه دوستی، اعضای سفیدپوست تیم را بر آن داشت تا این بازی را به بچههای سیاهپوست یاد بدهند. او را متهم میکردند که فقط میخواهد رویۀ خوب آدمها را ببیند و او پاسخ میداد: «وظیفۀ شما این است که رفتارتان با انسانها را بر این مبنا تنظیم کنید که آنها انساناند و نه فرشته.»
اگر بهدنبال نوعی تقاصگرفتن نباشید، احساس شما حقیقتاً چیزی دیگری است، مثلاً اندوه، و نمیتوان آن را خشم نامید
ماندلا را نه جذبۀ تقاص فریفت و نه وسوسۀ رتبۀ اجتماعی. او هیچگاه خود را بالاتر از این نمیدید که دست به کارهای بیاهمیت بزند.
همچنین هیچگاه از جایگاهش برای تحقیر دیگران استفاده نمیکرد. پیش از آزادی، ماندلا را به خانهای نیمهکاره منتقل کردند تا باقی زندانش را در آنجا بگذراند. او در آنجا مدام با زندانبانی که آشپز شخصیاش بود، دربارۀ موضوعاتی پیشپاافتاده حرف میزد؛ مانند اینکه چگونه میشود ظرفها را تمیزتر شست: «وظیفۀ خودم میدیدم که تنش میان خودم و او را کاهش دهم و کاری کنم که او بههیچعنوان از اینکه شغلش این است که باید برای یک زندانی غذا بپزد و سپس ظرفهایش را بشوید، کینهای از من به دل نگیرد. پیشنهاد کردم که ظرفها را بشویم؛ اما قبول نکرد. گفت شستن ظرفها وظیفۀ اوست. گفتم: «نه، باید این وظیفه را تقسیم کنیم.» بارها اصرار کردم و او بارها صادقانه گفت که خودش این کار را میکند. دست آخر مجبورش کردم، بهمعنی دقیق کلمه «مجبورش کردم» به من اجازه دهد که ظرفها را بشویم. ما رابطۀ بسیار خوبی داشتیم. واقعاً رفقای بینظیری بودیم. زندانبان سوارت یکی از بهترین دوستان من است.»
موقعیت توصیفی ماندلا یکی از موقعیتهای بسیار خوبی است که میتوانیم در آن، وارونهشدن اوضاع را بعینه ببینیم: یکی از افریکانسهایی که روزگاری حاکم کشور بودند، حال ظرفهای یکی از رهبران کنگرۀ ملی را میشوید که روزگاری همه تحقیرشان میکردند. این موقعیتْ حرفهای زیادی نیز دربارۀ ایدۀ تقاص دارد: زندانبان تحقیر میشود و حقش هم است، چون دستی در سرکوب مردم داشته است؛ اما ماندلا، حتی لحظهای، هیچ یک از این دو مسیرِ منتهی به نابودی را برنمیگزیند. تنها دغدغۀ ذهنی او این است: چگونه میتوانم سهمی در ایجاد مشارکت و دوستی داشته باشم.
پروژۀ ماندلا سیاسی بود؛ اما دلالتهای فراوانی برای بسیاری از جنبههای زندگی ما دارد: دوستی، ازدواج، تربیت کودک، رانندگی و رفتار خوب در اداره. همچنین، پروژۀ ماندلا دلالتهای فراوانی برای نحوۀ تفکر ما دربارۀ موفقیت سیاسی و موفقیت ملی دارد. هرگاه با تصمیمگیریهای دشوار اخلاقی یا سیاسی مواجهیم، اندکی به خود استراحت دهیم و با دقت دربارۀ چیزی بیندیشیم که ماندلا بهنقل از مارکوس اورلیوس، «گفتوگو با خود» مینامیدش. بهنظرم اگر چنین کنیم، درمییابیم که استدلالهایی که خشم، پیش روی ما قرار میدهد، تا چه پایه رقتانگیز و بیمایهاند و در مقابل، صدای بخشش و عقلانیتِ معطوف به آینده به همان اندازه که قدرتمند است، زیباست.
پینوشتها:
* این مطلب در تاریخ ۲۶ جولای ۲۰۱۶ با عنوان Beyond anger در وبسایت ایان منتشر شده است.
[۱] Penalty
نوسبام در اینجا و سطور بعدی با معنی دوگانۀ penalty در انگلیسی بازی کرده است. [مترجم]
[۲] payback
[۳] cosmic fitness
[۴] Ranking down
[۵] Transition
[۶] Transition-Anger
[۷] Meditations
[۸] Marcus Aurelius
[۹] ANC
مارتا نوسباوم
ترجمۀ: سید علی تقوینسب
مرجع: aeon
منبع: ترجمان علوم انسانی