Search
Close this search box.

مولانا؛ حکیم یا صوفی؟

nasrollah poor javadiدکتر نصرالله پورجوادی – استاد فلسفه و عرفان  

در قرن دوم و سوم، اشتغال داشتن به دیانت برای عده‌ای اصل زندگی بود. در این دوره، گروهی تحت عنوان «زهاد» به وجود آمدند که به دنیا و لذات آن پشت می‌کردند و بیشتر اهل عمل بودند. در‌‌ همان زمان در مناطق مختلف ایران نیز بودند افرادی که دغدغه دینداری و شناخت خدا را داشتند و می‌کوشیدند تا از طریق شناخت و معرفت به خدا تقرب یابند. در واقع، از قرن سوم به بعد در شرق خراسان نیز عده‌ای حکیم خوانده شدند، این حکما بعد‌ها جزو طبقات صوفیه قرار گرفتند. نکته اینجا است که گفته‌اند پدر مولانا، بها ولد صوفی نبوده و ادامه‌دهنده‌ی مکتب حکمت خراسان است. واقعیت این است که ما وقتی به بها ولد می‌رسیم، درمی‌یابیم که حکیم بودن و حکمت تا اوخر قرن ششم ادامه پیدا کرده است و کتاب معارف ولد هم درواقع کتاب صوفیانه به آن معنا نیست و بیشتر جنبه‌های حکمی دارد. اما آیا مولانا صوفی بود؟ درست است که بها ولد پدر او «حکیم» بوده است اما خود او صوفی بود. وقتی خانواده‌ی او از شرق به غرب حرکت می‌کنند و به رم و قونیه می‌رسند، مولانا با مکاتب مختلف و تصوف از نزدیک آشنا می‌شود. در قرن دوم آن چیزی که به وجود می‌آید، زهد است و بعد از دلِ زهد جنبه‌های نظری دیگر به وجود می‌آید. اما تصوف در قرن سوم، شکل می‌گیرد و اگر کسی در قرن دوم صوفی نامیده می‌شد، صوفی بودنش به آن معنی که قرن سوم وجود داشت، نبود. در قرن سوم صوفیان، خود را به‌عنوان یک مکتب جدا و مستقل از بدنه‌ی اصلی اسلام نمی‌دانستند و دغدغه‌ی آن‌ها این بود که چه کار کنیم که مسلمان باشیم و پیرو رسول‌الله(ص) باشیم؟ تصوف یک جنبه‌ی نظری دارد و یک جنبه‌ی عملی…. در قرن چهارم و بعد از اینکه حلاج را به دار می‌آویزند، مذهبی شکل می‌گیرد که من آن را مذهب «نو حلاجی» می‌نامم. مهم‌ترین مسأله‌ی این مذهب جدید «عشق» و «حُسن» است. این جنبه‌ی نظری تصوفی است که بعد‌ها به مولانا منتهی می‌شود. حلاج معتقد است که عشق از صفات الهی است و صفت الهی، عین ذات او هستند.

نکته‌ی دیگر در مورد نو حلاجیان، این است که حلاج بحث «عشق» و «آتش» را مطرح می‌کند اما نو حلاجیان ضمن استفاده از تمثیل‌ها و زبان حلاج، «حُسن» را نیز به آن اضافه می‌کنند که بعد غزالی، عطار، مولانا، سعدی و حافظ نیز به مقوله‌ی حُسن می‌پردازند. «حُسن» مقابل «عشق» است و در واقع، عشق، عشق به حسن است و وقتی حسن تجلی می‌کند و عاشق و معشوق از آن پدید می‌آید، به یک طرف که عاشق باشد، عشق تعلق می‌گیرد و به آن طرف که معشوق باشد، حُسن تعلق می‌گیرد و عاشق، عاشق زیبایی و جمال معشوق است، عاشق حُسنی است که در او تجلی کرده است و در ‌‌نهایت برای اینکه همه‌چیز به نقطه‌ی توحید، بازگردد باید عشق به حُسن برسد تا یگانگی میان این‌ها برقرار شود. این جنبه‌ی نظری تصوف مولانا است. اما جنبه‌ی عملی… در قرن دوم یکی از مسائل مطرح در جهان اسلام، مسأله‌ی حلول بود؛ به عبارتی صفت الهی یافتن. قدرت و زیبایی نیز ازجمله مقوله‌هایی بود که افراد، صفت الهی را در آن جست‌وجو می‌کردند. در این میان، صوفی‌ها به مسأله‌ی زیبایی توجه داشتند و وقتی زیبایی خیره‌کننده می‌دیدند، می‌گفتند، خدا در آن حلول کرده است. البته بعد‌ها مسأله‌ی «ولایت» جایگزین مسأله‌ی حلول شد؛ یعنی افراد به جای اینکه از مفهوم حلول حرف بزنند معتقد بودند این شخص مثلاً زیبارو به خدا تقرب بیشتری یافته و زیبایی او از این جهت است نه اینکه خدا در او حلول کرده باشد. در این راستا، رسم دیگری در میان متصوفه رایج شد و آن مسأله نظر و نظربازی به شاهد بود، شاهد یعنی زیبارو. سعی می‌کردند از رهگذر تأمل، از زیبایی مقید به زیبایی مطلق برسند. نظرباز؛ یعنی با نگاه به ظاهر، به معنا برسید. اینجا یکی از اختلافات مولانا با شمس تبریزی آشکار می‌شود. شمس تبریزی، سعدی و حافظ نظرباز بودند و تفاوت غزلیات آن‌ها با مولانا در این است که مولانا اهل نظربازی نبود. به این اعتبار، می‌توان گفت مولانا صوفی بود اما در عین حال، تصوف او، از قضا با سایر متصوفه نیز تفاوت داشت.

منبع: روزنامه ایران