مقدمه
عرفان از قدیم الایام در طریقت همهی ادیان الهی وجود داشته. ادیانی که قدیمیتر از ظهور حضرت محمّد (ص) تعلیم اسلام می دادند نیز از همین بُعد مربیان عرفان بودهاند و تربیت را از اسلام (به معنی تسلیم) به رب آغاز میکردند. بررسی عرفان ادیان باستانی از دیدگاه غربیان در زمان حاضر با اهمیت تلقی میشود و علّت این امر تطبیق بیانات ارباب عرفان با یافتههای علوم جدید بالاخص فیزیک نوین میباشد. توجّه به آئین هندو یا مذهب برهما، مذهب بودا و آئینهای کنفسیوس و لائوتسو در چین و بسیاری از طریقتهای دیگر که در سرتاسر شرق زمین گستردهاند وقتی آغاز شد که بارقهای از فیزیک جدید امکان قبول نظریات شهودی عرفا را از دیدگاه عقل مادرزاد قابل بررسی دانست. لذا متون زیادی نگارش شد تا بیان نماید که آری گفتههای عرفای مشرقزمین از کنه ناپیدایی آمده که پس از قرنها بررسی علم با چشم بسته و عصازنان به دنبال آن میگردد. آئینها و مذاهب و طریقتهای فوق حاوی همان پیامی هستند که پس از حداقل ده قرن بعد از آنها توسط حضرت محمّد بیسواد گفته شد و همچنان در چهارده قرن بعد نیز به بیان و قلم اهل معرفت و عرفای اسلام مطرح گردید. گرچه همه وصف یکی نمودهاند ولی شرح نامهها به تفاوت ذوقها و سلیقهها بوده است. یکی از این کلام کتاب بینظیر صالحیّه تألیف حضرت نورعلیشاه ثانی است که محتوی متجاوز از یکهزار مطلب است که زوایای مختلف جهانبینی عرفان اسلامی را عرضه میدارد. یک مطلب از این مجموعه را اینجا به اختصار بررسی خواهیم کرد که همان نظریهای است که در فیزیک معاصر به نام «نظریهی عمومی نسبیت» شناخته میشود.
کاپرا در کتاب «تائوی فیزیک» در همانندیهای فیزیک معاصر و تصوّف مشرقزمین کاوش زیادی نموده و بسیاری از نظریههای فیزیک نوین را با تصوّف و عرفان شرق مقایسه نموده است. منجملهی این مقایسات تطبیق «نظریه نسبیت» آلبرت انیشتن است. وی مصادیقی از جهانبینی عرفای مشرقزمین در مطابقت با «تئوری نسبیت خاص» بدست میآورد ولی «تئوری عمومی نسبیت» را نمیتواند در فرمایشات عرفا بیابد. لذا در این مقاله به این موضوع میپردازیم.
بر اساس نظریات فیزیک کلاسیک فضای سهبعدی اطراف ما مستقل از اجسام مادی محتوی آن بود و از طرفی زمان نیز چون بُعدی مجزا و مستقل از جهان مادّی تعریف میشد. طرح نظریهی نسبیت خاص و نظریهی عمومی نسبیت توسط آلبرت انیشتین این دیدگاه مستقل زمان و فضا را به نحو چشمگیری تغییرداد.
نظریهی نسبیت خاص
نظریه نسبیت خاص بر این مبنی استوار است که کلیهی ا ندازهگیریهای زمانی و مکانی نسبی هستند و عامل ایجاد این نسبیت سرعت نور است. فرض کنید فردی شیئی را مینگرد. نور فاصله بین شیئ و چشم بیننده را با سرعتی حدود ۳۰۰,۰۰۰ کیلومتر در ثانیه طی میکند و در زمان کمی به چشم بیننده میرسد. حال فرض کنید این بیننده با سرعت بسیار زیاد در حال حرکت و دور شدن از شیئ باشد در این حالت زمان بیشتری طول میکشد تا نور حرکت کرده از شیئ به چشم بیننده برسد. بدین ترتیب مشاهدهی یک رویداد برای بینندههایی که در سرعتهای متفاوت در حرکت هستند در زمانهای مختلف اتّفاق میافتد. البتّه این اختلاف در سرعتهای معمولی بسیار کم و غیر قابل تمییز است ولی هنگامی که سرعتها به سرعت نور نزدیک شوند با اهمیت خواهند شد. لذا اندازهگیریهائی که متضمّن فضا (به معنای سه بُعد «بالا و پائین» – «چپ و راست» – «جلو وعقب» مکان) و زمان هستند معنای مطلق خود را از دست میدهند. ارتباط موجود میان فضا و زمان در ستارهشناسی به دلیل فاصلههای زیاد بخوبی شناخته شده است. نور فاصلهی بین خورشید و زمین را حدوداً در هشت دقیقه میپیماید لذا هر لحظه که به خورشید بنگریم وضیعت هشت دقیقه قبل او را میبینیم و با تلسکوپهای قوی مرز کائنات را در سیزده میلیارد سال پیش مشاهده میکنیم. یعنی نورهائی که در سیزده میلیارد سال پیش حرکت کردهاند و الان به چشم ما میرسند.
در فیزیک کلاسیک طول یک میله چه در حرکت و چه در سکون یکسان تلقّی میشد. ولی نظریهی نسبیت طول میله را تابع حرکت آن نسبت به ناظر میداند بطوریکه در جهت حرکت میله طول آن کوتاه میشود. گرچه این شهود بدلیل ادراک ما توسط واسطهای به نام نور است که از سرعت متناهی برخوردار است و اگر سرعت نور نامتناهی میبود این مسئله صادق نمیافتاد. به هر حال مسئلهی مهم درک این موضوع است که طول واقعی یک جسم سؤالی فاقد معنی است. همین مسئله طول میله بر «فواصل زمانی» نیز قابل طرح است. به این معنی که برخلاف فاصلهی مکانی هرچه سرعت نسبت به بیننده افزایش یابد این فواصل زمانی هم بیشتر خواهد شد بعبارت دیگر زمان کندتر میشود. یعنی اگر یک ساعت در حرکت با سرعت زیاد باشد آهستهتر کار میکند و زمان کندتر پیش میرود. این مسئله به این معنی است که اگر یکی از دو برادر دوقلو با وسیلهای بسیار تندرو به مسافرت برود وقتی به خانه برگردد از برادرش جوانتر خواهد بود. این مسئله به معمّای دوقلوها در فیزیک معاصر معروف است و به آسانی قابل درک نیست ولی آزمایشات زیادی آن را ثابت کردهاند که ذرّات اتمپارههای ناپایدار که طول عمر متوسط معیّنی دارند و سپس از هم میپاشند چنانچه در سرعتی برابر۸۰% سرعت نور حرکت کنند عمرشان ۷/۱ برابر طول عمر ذرّات مشابه خواهد بود و اگر این سرعت به ۹۹% سرعت نور برسد طول عمرشان هفت برابر خواهد شد. جالب اینجاست که عمر ذرّه از دیدگاه خودش ثابت است ولی از دید ناظر بیرونی چون ساعت درونی ذرّه کند کار میکند عمرش طولانی است. این مباحث به این دلیل تعجّب آورند که ما نمیتوانیم فضای چهار بُعدی مکان و زمان را با هم درک کرده و ببینیم چون حواس ما برای ادراک سه بُعدی خلق شدهاند و فقط با تصویر (سایه) سه بُعدی از اشکال چهار بُعدی صورتی ناقص از آن را میبینیم.
نظریهی عمومی نسبیت
این نظریه تعمیم تئوری نسبیت به شرایطی است که «جاذبه» نیز در تحلیل مسائل وارد میشود. اساس این نظریه بر این موضوع استوار است که ذرّات نور دارای جرم هستند و از طرفی هر جرمی هم جاذبه دارد و هم قابل جذب است نتیجتاً میتوانند تحت تأثیر نیروی جاذبهی اجرام بزرگتر قرار گیرند. برای مثال اگر یک دسته شعاع نوری از کنار تودهای با جرم عظیمی عبور کنند در مسیر حرکت آنها انحنائی ایجاد میشود. یعنی جاذبهی جرم بزرگتر دستهی شعاعهای نوری را به سمت خود جذب کرده ولی کاملاً نتوانسته آنها را به دام اندازد و لذا فرار کردهاند. این انحناء فاصلهای را که نور بین ناظر و شیئ حرکت میکند را تغییر میدهد. زیرا مسیر منحنی بین دو نقطه بیشتر از فاصلهی همان دو نقطه طی یک خط راست است. افزایش طول مسیر حرکت نور در اثر نیروی جاذبه در ارتباط با بحث نظریهی نسبیت خاص نظریهی عمومی نسبیت را مطرح میسازد. این بحث در پیرامون اجرام کوچک قابل اغماض است ولی در جوار کهکشانها و ستارگان بزرگ بسیار با اهمیّت میباشد بطوریکه مبیّن این موضوع است که ما در عالمی زندگی میکنیم که کاملاً خمیده و دارای انحناست. به این معنی که اگر از یک نقطه سفر بسیار بسیار طولانی را آغاز کنیم در انتها به مبدأ حرکت میرسیم. یعنی کائنات همانند کرهای است لایتناهی.
بیشترین آثار انحنای «زمان – مکان» هنگامی که یک ستاره بسیار بزرگ در خود جمع و متکائف میشود آشکارتر میگردد. براساس نظریات و مشاهدات نجومی، هر ستاره در دوران تکامل خود در مرحلهای به دلیل جاذبهی ذرّاتش فاصلهی بین ذرّات تشکیلدهندهی آن کم میشود و نتیجتاً متکائف شده و در خود فرو مینشیند و با تکاثف بیشتر نیروی جاذبه در سطح آن قویتر میشود و انحناء «زمان – مکان» اطراف آن بیشتر میگردد. افزایش نیروی جاذبه در سطح ستاره گاه به حدّی میرسد که هیچ چیزی که جرم داشته باشد از آن نمیتواند خارج شود نتیجتاً نور هم توان فرار از حوزهی جاذبهی آن را ندارد بعبارت دیگر فضای بیرون ستاره آنقدر خمیده میشود که به کلّی نور ستاره از آن نمیتواند بیرون آید و هیچ خبری از حوادث آن ستاره به بیرون منتقل نمیشود زیرا نمیتوانیم آن را ببینیم و به این علّت نام آن را سیاهچال میگویند. این انحناء سبب میگردد که مفاهیم هندسه اقلیدسی که بر صفحه مستوی قابل بررسی هستند قابلیت خود را از دست دهند و هندسه نااقلیدسی که مبنا را بر کرویت فضا قرار میدهد کاربرد داشته باشد. زیرا در فضائی که نظریهی عمومی نسبیت صادق است فاصله دو نقطه یک خط راست نیست زیرا دو نقطه بر روی یک کره قرار دارند و فاصلهی بین آن دو یک منحنی بر سطح کره است. مجموعه زوایای یک مثلث نیز که بر روی یک کره کشیده شود همواره بیشتراز ۱۸۰ درجه خواهد بود و پیرآمون دایرهای که روی کره رسم شود همیشه از حاصل ضرب قطر در ۱۴/۳ کمتر است. همین قواعد هندسهی نااقلیدسی در نظریه عمومی نسبیت به بیان حقایقی از لایتناهی میانجامد. به این معنی که در اطراف سیاهچالهای کهکشانی خمیدگی فضا به حدّی میرسد که انتقال نور به ما غیر ممکن میشود. حال چنانچه ساعتی بر سطح ستارهای که در حال در هم فرونشینی است نصب شده باشد تا علائم زمانی برای ما ارسال کند وقتی که این ستاره میرود تا به یک سیاهچال تبدیل شود شاهد کندتر شدن ساعت خواهیم بود و وقتی که کاملاً به سیاهچال تبدیل شد ساعت به کلّی متوقّف میشود. بنابراین درهم فرونشینی کامل ستاره مستلزم زمان لایتناهی است، ولی برای ستاره زمان بطور معمول اتّفاق میافتد. این دوگانگی و تناقض در تمام فواصل زمانی نسبی است و تابع نظریه نسبیت.
نظریه حضرت نورعلیشاه ثانی
در سرّ (۵۷) کتاب شریف صالحیّه تالیف حضرت حاج ملاعلی نورعلیشاه گنابادی چنین آمده است:
«قرب به مرکز و جذب و عشق و محبّت اقتضاء کرویّت دارد، کره همه یک سطح است، نقطهی مفروضه مبدأ است و دَحْو از آن است، و عالم کراتست مجموعا کره، و خارج از کره خلأ محال که نیست و لانهایت است و مرکز نقطهی محیطه است، محیط و محاط یکی است غیر تعاشق وجود ندارد. عشق کدام است؟ تعاشق دو طرف خواهد بود. طرفی نبود پس نیست جز ظهور و جذب وجود».
برای درک مطلب فوق باید در همان منظری قرار گرفت که گویندهی مطلب قرار داشته تا همان دیدهها را ببیند در غیراینصورت هرچه تفسیر و تحلیل شود بیان جزئی حقیقت است. به هرحال چون دسترسی به آن شهود نیست متوسل به شرح میشویم. از فرمایش حضرت نورعلیشاه استنباط میشود که ایشان کرویّت را معلول دو عامل عمده دانستند یکی قرب به مرکز و دیگری جذب و عشق و محبّت. از لحاظ نظریهی نسبیت عمومی جذب و عشق و محبّت در عالم مادی همان جاذبهای است که در جرم وجود دارد البتّه فیزیک معاصر در چرائی این موضوع ناتوان است و از علّت وجود جاذبه در اجرام گفتگو نمیکند و هنوز این مبحث به تفصیل گشوده نشده است که چرا در هر جرمی جاذبهای وجود دارد که اشیاء را به طرف خود میکشد. عامل اوّل یعنی قرب به مرکز مبین تعبیر ایشان از وجود مرکز در هر توده میباشد. یعنی تودهای چون کره وجود دارد که مرکز دارد. این بیان دقیقاً شرح نظریهی عمومی نسبیت است که جاذبهی قوی فضای اطرافش را به کره تبدیل مینماید. ادامهی مطلب از بیانات ایشان شرح کره است که یک سطح بودن همه فضای آن را ابراز و این فضا را به دلیل وجود نقطهی مفروضهی مبدأ میدانند و گستردگی تمام کره را به دلیل وجود همان نقطه میدانند. از لحاظ هندسی نیز همین قضیه صادق است زیرا اگر مرکز در کره وجود نمیداشت و یا به صورت شکلی از اشکال هندسی به غیر از نقطه میبود کره شکل خود را از دست میداد. در ادامه عالم را مجموعهای از فضاهای کروی دانستند که همهی این فضاها خود مجموعاً کرهی بزرگتری را ایجاد کرده است. این نظریه از لحاظ نظریه عمومی نسبیت نیز صادق است زیرا فضای اطراف سیاهچالها خود فضای کروی را تشکیل میدهد و مجموعهی سیاهچالها در کائنات خود کره بزرگتری را تشکیل میدهد و خارج از این کره باید خالی باشد و میفرمایند این محال است و نیست و این کرویّت عوالم به صورت تودرتو تا لانهایت ادامه دارد و همچنان عوالم بزرگتر نیز کروی هستند و نقطهای که همهی این عوالم کروی تودرتو را تعریف میکند مرکز است. این نقطه را محیطه میخوانند زیرا مسلط بر تمام سطح کره است و سطح کره را محاط این نقطه میدانند. این شرح برعکس تعریف هندسی است که کره را محیط و مرکز را محاط میداند. علیالقاعده از لحاظ فیزیک سطح کره در اثر وجود مرکز شکل گرفته لذا این نظریه که سطح کره محاط و مرکز محیط است از لحاظ معنی بیشتر صادق است. از لحاظ بررسی انحناء در اطراف حوزههای جاذبهی کروی سیاهچالها نیز معلوم است که مرکز ثقل سیاهچال باعث پدید آمدن انحناء سطح حوزهی جاذبهی آن شده است. در ادامه محیط و محاط را یکی دانستهاند و علّت این واحدیت را جاذبهی محیط به محاط و محاط به محیط میدانند. فیزیک معاصر در اثباط وحدت وجود قدمهای مهمی برداشته ولی هنوز در توفیق این مسئله میکوشد. جاذبهی محیط به محاط و بلعکس به صورت تعاشق دوطرفه سالهاست در فیزیک کلاسیک با طرح نظریات نیوتون در رابطه با جاذبهی اجرام نسبت به یکدیگر تحت عنوان قانون «عکس مجذور فاصله» مطرح است. ایشان در ادامهی این موضوع میفرمایند اگر به دلیل وجود جاذبهی دوطرفه محیط و محاط یکی است پس چگونه دوئیت جاذب و مجذوب پیدا میشود که یکی جذب کند و یکی جذب شود. اگر محیط و محاط دو باشد امکان این موضوع هست ولی خود ایشان این دوئیّت را با وحدت محیط و محاط نقض مینمایند و ابراز میدارند که الّا و لابد وجود یکی است و این جاذبه، جذب وجود به ظهور وجود است که باز اشاره به وحدت وجود دارد و فیزیک کوانتم در ابتدای گشودن این مبحث است.
دکتر بیژن بیدآباد
منبع: bidabad.com