Search
Close this search box.

معارف بهاء ولد (قسمت هجدهم)

darvish2بمسجد رفتم ذکر مى‌‏گفتم رشید قبایى را دیدم صورت او از پیش دلم نمى‌رفت گفتم دوست و دشمن هر دو ملازم دل‏‌اند، تا با غیر اللّه بیگانه نشوم خلاص نیابم و دل سلیم نشود گفتم تکلفى کنم و دل باللّه مشغول گردانم تا دل به چیزى دیگر نپردازد دیدم که صورت دل پیش نظرم مى‌‏آید تا من ازو باللّه مى‌‏رفتم هم از عرضش هم از اجزاش یعنى از رنگ سرخیش باللّه مى‌‏رفتم تا ببینم که این رنگ سرخیش و اجزاى لعلیش از کجا مدد مى‌‏یابد دیدم که هر جزو رنگیش پنج حس دارد و چنگال اندر زده است باللّه و مدد مى‌‏گیرد از اللّه و همه اجزاى دل همچنین مدد از اللّه مى‌‏گیرد و همه اجزاى عالم را مى‌‏دیدم از عرض و غرض و هر چیزى که هست از موکلان و خزینه‌‏داران اللّه همه این مدد‌ها را از عقول و حواس پاک مى‌گیرند، درین عالم همه خیال عقل چون هلال روشن مى‌‏بینم که موج مى‌‏زنند با دست‌ها و پاى‏‌ها و مدد مى‌‏گیرند از عالم روح باز در هر خیالى که نظر مى‌کنم درى دیگر گشاده مى‌شود لا الى نهایة پس معلوم مى‌‏شود که اگر در اللّه گشاده شود چه عجایب‌ها که ببینم اکنون اول از عالم اجزا بعالم اعراض آمدیم و از عالم اعراض بعالم عقول و حواس آمدیم و باز این عالم از عالم ارواح مدد مى‌گیرد و عالم ارواح از صفات اللّه مدد مى‌گیرد و هر عالمى گداى عالم دیگرست دست‌ها باز کرده سائل‌‏وار تا از آن عالم دیگر بکف وى چیزى دهند تا هرچه بحضرت اللّه نزدیک‌تر مى‌شود آن عالم پاکیزه‏‌تر مى‌شود تا عالم عقل شد و آنگاه عالم روح شد و آنگاه عالم صفات اللّه شد باز از وراى صفات اللّه عالم صد هزار روح است موج مى‌زند و خیرگى مى‌‏دارد از خوشى و راحت که در ادراک نیاید لاجرم حضرت اللّه بى‏‌چون و بى‏‌چگونه آمد اکنون هر جزوى از اجزاى دل را نظر مى‌کنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن‏ معلق زنان از اللّه مدد مى‌‏گیرد و بقا مى‌‏ستاند و من آن را مى‌بینم باز چون نظر مى‌کنم که اللّه نظر مرا چگونه هست مى‌کند هرآینه مى‌بینم که نظر من ناظر اللّه مى‌‏باشد عجب است که نظر من طرفى که سوى غیر اللّه است چو مى‌بیند درد غیرتش مى‌‏گیرد باز چون سوى اللّه مى‌‏نگرد آن درد غیرت نمى‌‏ماند و از آن حبس بیرون مى‌آید عجبم مى‌آید از معتزلى که منکرست مر رؤیت اللّه را گوید تصور اللّه نمى‌توانم کردن پس وجود نبود مر رؤیت اللّه را گوئیم اگر چه تصور نمى‌‏توانیم کردن دلیل آن نبود که موجود نشود زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق بفعل اللّه است اما نه متصل است باللّه و نه منفصل است از اللّه و جزین دو وجه در تصور ما نمى‌‏آید با این همه موجود است این نظر ما بفعل اللّه همچنین حقیقت اللّه و صفات اللّه موجودست هرچند در تصور ما نمى‌‏آید و همچنین است روح ما نیز، باز وقتى که عاجز شدمى از ادراک اللّه همین عدم و سادگى و محو مى‌‏دیدم گفتم پس اللّه همین عدم و محو و سادگى است از انک این همه از وى موجود مى‌‏شود از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوى و محیط است مر محدثات را و قدیمست و محدثات در وى چو خاربنى است در دریا و مى‌‏گویم اى اللّه معذوردار که ننمودى خود را بمن من سوآت همین عدم ساده دیدم اکنون مصور روح از مصورات واقع است و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن چنانک اللّه و اوصافه و امور غیب پس آنچه نامصور است محال نباشد و اللّه اعلم.