بمسجد رفتم ذکر مىگفتم رشید قبایى را دیدم صورت او از پیش دلم نمىرفت گفتم دوست و دشمن هر دو ملازم دلاند، تا با غیر اللّه بیگانه نشوم خلاص نیابم و دل سلیم نشود گفتم تکلفى کنم و دل باللّه مشغول گردانم تا دل به چیزى دیگر نپردازد دیدم که صورت دل پیش نظرم مىآید تا من ازو باللّه مىرفتم هم از عرضش هم از اجزاش یعنى از رنگ سرخیش باللّه مىرفتم تا ببینم که این رنگ سرخیش و اجزاى لعلیش از کجا مدد مىیابد دیدم که هر جزو رنگیش پنج حس دارد و چنگال اندر زده است باللّه و مدد مىگیرد از اللّه و همه اجزاى دل همچنین مدد از اللّه مىگیرد و همه اجزاى عالم را مىدیدم از عرض و غرض و هر چیزى که هست از موکلان و خزینهداران اللّه همه این مددها را از عقول و حواس پاک مىگیرند، درین عالم همه خیال عقل چون هلال روشن مىبینم که موج مىزنند با دستها و پاىها و مدد مىگیرند از عالم روح باز در هر خیالى که نظر مىکنم درى دیگر گشاده مىشود لا الى نهایة پس معلوم مىشود که اگر در اللّه گشاده شود چه عجایبها که ببینم اکنون اول از عالم اجزا بعالم اعراض آمدیم و از عالم اعراض بعالم عقول و حواس آمدیم و باز این عالم از عالم ارواح مدد مىگیرد و عالم ارواح از صفات اللّه مدد مىگیرد و هر عالمى گداى عالم دیگرست دستها باز کرده سائلوار تا از آن عالم دیگر بکف وى چیزى دهند تا هرچه بحضرت اللّه نزدیکتر مىشود آن عالم پاکیزهتر مىشود تا عالم عقل شد و آنگاه عالم روح شد و آنگاه عالم صفات اللّه شد باز از وراى صفات اللّه عالم صد هزار روح است موج مىزند و خیرگى مىدارد از خوشى و راحت که در ادراک نیاید لاجرم حضرت اللّه بىچون و بىچگونه آمد اکنون هر جزوى از اجزاى دل را نظر مىکنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن معلق زنان از اللّه مدد مىگیرد و بقا مىستاند و من آن را مىبینم باز چون نظر مىکنم که اللّه نظر مرا چگونه هست مىکند هرآینه مىبینم که نظر من ناظر اللّه مىباشد عجب است که نظر من طرفى که سوى غیر اللّه است چو مىبیند درد غیرتش مىگیرد باز چون سوى اللّه مىنگرد آن درد غیرت نمىماند و از آن حبس بیرون مىآید عجبم مىآید از معتزلى که منکرست مر رؤیت اللّه را گوید تصور اللّه نمىتوانم کردن پس وجود نبود مر رؤیت اللّه را گوئیم اگر چه تصور نمىتوانیم کردن دلیل آن نبود که موجود نشود زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق بفعل اللّه است اما نه متصل است باللّه و نه منفصل است از اللّه و جزین دو وجه در تصور ما نمىآید با این همه موجود است این نظر ما بفعل اللّه همچنین حقیقت اللّه و صفات اللّه موجودست هرچند در تصور ما نمىآید و همچنین است روح ما نیز، باز وقتى که عاجز شدمى از ادراک اللّه همین عدم و سادگى و محو مىدیدم گفتم پس اللّه همین عدم و محو و سادگى است از انک این همه از وى موجود مىشود از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوى و محیط است مر محدثات را و قدیمست و محدثات در وى چو خاربنى است در دریا و مىگویم اى اللّه معذوردار که ننمودى خود را بمن من سوآت همین عدم ساده دیدم اکنون مصور روح از مصورات واقع است و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن چنانک اللّه و اوصافه و امور غیب پس آنچه نامصور است محال نباشد و اللّه اعلم.