گفتگوی لیلا الهیان با دکتر فتحالله مجتبایی (بخش اول)
اشاره: با توجه به اهمیت شناخت پیوندهای دیرینهسال ایران و هند، ماهنامه «اطلاعات حکمت و معرفت» سه شماره جداگانه به این موضوع اختصاص داده است که یکی از آنها شمارهی اخیرش است. در گفتگوی زیر هندشناس برجسته، استاد دکتر مجتبایی (عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی) به مبحث شایان توجه «داستانهای هندی ـ بودایی در ادبیات فارسی» پرداختهاند و ضمن معرفی برخی از این داستانها، چگونگی سیر و انتقال آنها از منابع اصلی هندی ـ بودایی به ایرانزمین و نیز علل و عوامل بروز دگرگونی در برخی از آنها را بررسی کردهاند و علل و عوامل بروز دگرگونی در برخی از آنها را به روشنی توضیح دادهاند.
شما در برخی از تحقیقاتتان نشان دادهاید که اصل و خاستگاه برخی از داستانهایی را که در نظم و نثر فارسی نقل شده است، میتوان در نوشتههای هندی ـ بودایی یافت.
در نظم و نثر فارسی، خصوصاً در ادبیات اخلاقی و عرفانی این زبان، داستانهای بسیاری نقل شده است که گاهی با اندکی تفحص و جستجو اصل آنها را در نوشتههای بودایی میتوان یافت، لکن پی بردن به چگونگی سیر و انتقال این داستانها از منابع اصلی به سرزمین ایران همیشه آسان نیست، و علل و عواملی را که موجب پیدایش دگرگونیهایی در برخی از آنهاست، نمیتوان به درستی معلوم و مشخص ساخت.
این داستانها برخی از طریق مجموعهها و تألیفاتی چون «کلیله و دمنه» ابنمقفع و اصل پهلوی آن، که ترجمهگونهای بوده است از یکی از روایات پنچهتنتره با اضافاتی از منابع دیگر، و داستان «بلوهر و بوداسف» که در اصل روایتی بوده است از شرح زندگانی بودا بر اساس کتاب للیته ویستره (و پارهای کتب دیگر، چون: کتاب البلد و کتاب بوداسف، کتاب ادب الهند و الصین، کتاب الهند فی قصه هبوط آدم، کتاب دیک الهندی فی الرجل و المرأه و کتاب بیدبا فی الحکمه، که به زبان تازی موجود بوده و ابنندیم نام آن را ذکر کرده است)، در میان پارسیزبانان رواج یافتهاند.
بعضی دیگر بر اثر مناسبات و روابطی که در نواحی شرقی و شمال شرقی ایران میان مردم این سرزمین و همسایگان بودایی آنان برقرار بوده است، از مرزهای هند گذشته و به نقاط دیگر رسیده و گاهی نیز به زبانهای مردم آسیای میانه، چون سُغدی و تُخاری و اویغوری شهرت یافته و نگارش یافتهاند، و برخی نیز که در زمانهای پیش و از طرق مختلف تا نواحی یونانیزبان سیر کرده بودند در دورههای بعد دوباره بهتدریج به سوی شرق بازگشته و در مجموعههایی چون هزار افسانه (که اساس کتاب مشهور الفلیله و لیله بوده است) و کتاب سندباد یا سندبادنامه قدیم (که به نام داستان هفتوزیر در بعضی از نسخ الفلیله و لیله دیده میشود و در اصل شاید بخشی از کتاب هزار افسانه بوده باشد) داخل شده، و یا از راه نقل و روایت و گفت و شنود از سوی غرب به ایران آمده و در میان مردم رواج و انتشار یافتهاند.
برای نمونه کدام داستانها؟
یکی از داستانهای مشهوری که ظاهراً از هند به یونان رفته و از یونان به ایران رسیده است، افسانهی گاو نادانی است که بیخبر از قصد شومی که در پرستاری و پروردنش در کار است، در علفزار میچرد و خویشتن را برای روز سور و ضیافت فربه میسازد.
این داستان از کِی در ادب فارسی رواج یافت؟
این داستان از نخستین سدههای اسلامی در ایران معروف بوده است، و گرچه صورت کاملش در مجموعههای معروف، کلیله و دمنه، مرزباننامه، سندبادنامه و نظایر آنها نیامده است، در آثار پارسی اشارات و کنایات ضمنی به آن فراوان دیده میشود. فردوسی در این بیت:
نباشی بس ایمن به بازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
و غزالی در این عبارات نصیحةالملوک از آن یاد کرده است: «و مثل تو چون ستوری بود که سبزه بیند و بسیار بخورد تا فربه شود، و فربهی او سبب هلاک او باشد، که بدان سبب او را بکشند و بخورند.» و ظهیر فاریابی در این شعر:
گاو خرفخوی خر طبیعت نادان
جز که ز پهلوی خود کباب نیابد
به این داستان نظر داشتهاند.
مولانا هم این داستان را در مثنوی آورده است.
بله، جلالالدین بلخی نیز در مثنوی بدینسان از آن یاد کرده است:
گاو اگر خسبد و گر چیزی خورد بهر عید و ذبح خود میپرورد
گاو اگر واقف ز قصابان بُدی کی پی ایشان بدان دکان شدی؟
یا بخوردی از کف ایشان سبوس یا بدادی شیرشان از چاپلوس؟
ور بخوردی، کی علف هضمش شدی گر ز مقصود علف واقف بدی؟
از این نمونهها پیداست که این داستان در نخستین سدههای اسلامی شهرت بسیار داشته است.
بله، شهرت و رواج این داستان در ایران در نخستین سدههای اسلامی به اندازهای بوده است که شاعران و نویسندگان برای بیان عواقب غفلت و بیخبری از باطن اغراض و کنه امور، بدان مثل میزده و بر سبیل کنایه و تشبیه به ذکر آن میپرداختهاند.
لطفاً در اینجا دربارهی اصل این افسانه، روایتهای مختلف آن و تغییراتی که در طی زمان بر اثر سیر و انتقال، در عناصر و اجزایش روی داده است، توضیحاتی بفرمایید.
این افسانه دو بار، با اندکی اختلاف، در مجموعه جاتکههای بودایی آمده است (داستانهای شماره ۳۰ و شماره ۲۸۶). صورت اول (جاتکه شماره ۳۰) چنین است:
در روزگار پیشین، هنگامی که براهمه دته در بنارس پادشاهی میکرده، بدهیستوه به صورت گاوی به نام «سرخ بزرگ» در دهکدهای کوچک، در خانه دهقانی زاده شد. سرخ بزرگ برادری داشت به نام «سرخ کوچک» و کارهای خانوادهی دهقان همه بر عهدهی این دو برادر بود. دهقان دختری داشت که تنها فرزند او بود و به نامزدی پسر یکی از بزرگان شهر درآمده بود. چون جشن عروسی نزدیک شد، دهقان خوکی را که مونیکه نام داشت آورده، در خانه نگهداری میکرد، و با خوراکهای تازه و خوب او را فربه میساخت. «سرخ کوچک» چون این حال را بدید، به برادر خود گفت: «ای برادر، همه بارهای سنگین این خانه را من و تو میکشیم، و در عوض چیزی که به ما میدهند، جز کاه و گیاه خشک نیست؛ اما خوراک این خوک همه برنج تازه است. آیا سبب چیست که او از این همه ناز و نعمت برخوردار است؟»
برادرش گفت: «ای سرخ کوچک دلبند من، بر حال او رشک مبر؛ زیرا خوراک این خوک مرگ است. خانوادهی دهقان او را فربه میکنند تا در جشن و ضیافتی که در پیش است، خوراک میهمانان، چربتر و گواراتر گردد. در آن هنگام خواهی دید که چگونه پاهای این خوک را گرفته، از جایگاهش بیرون میبرند و میکشند و از او خورش میسازند.» سپس این شعر را خواند:
«پس بر مونیکه بیچاره حسد مبر؛ زیرا آنچه او میخورد، مرگ است.
کاه خشک خود را با خرسندی نشخوار کن؛ چه، این طریق عافیت و ضامن عمر دراز است.»
دیری نگذشت که میهمانان رسیدند و مونیکه کشته و پخته شد و خورشهای گوناگون از او ساختند.
بدهیستوه به سرخ کوچک گفت: «ای برادر، مونیکه را دیدی؟» گفت: «آری، برادر، ثمرهی ناز و نعمتی را که نصیب او بود، دیدم. خوراک ما حتی اگر کاه درشت و گیاه خشک باشد، صد بار، نه، بل هزار بار از نصیب او بهتر است؛ زیرا آنچه ما میخوریم، زیانی به حال ما ندارد و جان ما را تباه نمیکند.» (جاتکه ۳۰، مونیکه جاتکه)
این افسانه در مجموعه داستانهای منسوب به ازوپ (اسوپوس) که در قرن پنجم پیش از میلاد در یونان میزیسته است نیز دیده میشود، لکن در اینجا داستان دربارهی دو گاو است: یکی گاوی است پرواری، که از زحمت و مشقت کار برکنار است و با گیاهان سبز و خوراک نغز پرورده میشود، و دیگری گاوی است که در سختی و تنگی زندگی به سر میبرد و به کارهای دشوار گرفته میشود. گاو پرواری که از بخت مساعد خرسند و به روزگار خود مغرور است، گاو کار را خوار و حقیر میشمرد، و زبان از ملامت و شماتت او کوتاه نمیکند، لکن گاو کار خاموش میماند تا سرانجام روز ضیافت فرا میرسد، و هنگامی که گاو پرواری را به سوی کشتارگاه میکشانند، با لبخندی به شماتتهای او پاسخ میدهد.
صورت سوم این افسانه در «مدراش ربّا» که تفسیری است به زبان عبری بر تورات (اسفار خمسه) و در قرنهای اولیهی مسیحیت نگارش یافته است، مندرج است. در این مورد (شرح فصل سوم از کتاب استر، بند اول) سخن از مردی است که یک درازگوش و کرّه درازگوش و یک خوک در خانه دارد، و در نگهداشت خوک مواظبت و مراقبت تمام بجا میآورد و با خوراک خوب و مرغوب او را پرورش میدهد، لکن به دو حیوان دیگر چندان التفات و توجهی ندارد. کرّه درازگوش روزی از مادر خود میپرسد که سبب نیکبختی و شادکامی این خوک تنبل و بیکاره چیست؟ مادرش در جواب میگوید که بهزودی خواهی دانست که این پرستاری و تیمارداری از راه احسان و جوانمردی نیست، و عاقبتی شوم و ناگوار در پی دارد. و چون پس از چندی هنگام جشن و سور فرا میرسد و خوک فربه و تنپرور را سر از تن جدا میکنند، کره درازگوش به راز کار واقف میشود و سرانجام روزگار خوک کامروا را به چشم میبیند.
این افسانهها اشکال و روایتهای مختلف یک داستاناند و به یک اصل باز میگردند.
بله، همین طور است و اختلاف میان آنها در آن است که در جاتکه بودایی و در مدارش یهودی حیوانی که کشته میشود، خوک است و در افسانهی منسوب به ازوپ و در اشاراتی که در نوشتههای پارسی دیده میشود، این حیوان گاو پرواری است. اختلاف دیگر در آن است که شاهدان این ماجرا در جاتکه بودایی دو گاو برادر، در روایت یونانی گاو کار، و در مدارش یهودی درازگوش و کرّهی او میباشند.
یکی دیگر از داستانهایی که شهرتی بسزا در ادبیات عرفانی ما دارد، داستان «پیل و کوران» است. اهمیت این داستان تا به حدی است که حتی جان هیک ـ فیلسوف دینشناس مشهور غربی ـ نیز برای توضیح نظریهی کثرتگرایی دینی خود از آن بهره برده است. این داستان هم، اصلی هندی دارد و شما نیز در تحقیقات خود به اصل و خاستگاه آن نیز پرداختهاید.
داستان «پیل در میان کوران» از داستانهای بسیار معروف هندی است که در آثار دینی و عرفانی هندویی و بودایی و جاینی از روزگاران بسیار دور دیده میشود، و در همه این موارد مقصود از آن بیان ناتوانی حواس ظاهر در شناخت حقایق اشیا و امور است. شهرت این داستان در میان هندوان به اندازهای است که به عنوان «قاعده پیل و کوران» ضربالمثل شده است و در مورد کسانی به کار میرود که تنها از جزء کوچکی از حقیقت، دریافتی ناقص و ناتمام دارند و گمان میبرند که بر تمامی آن معرفت کامل حاصل کردهاند. ظاهراً کهنترین صورت مکتوب این داستان همان است که در مجموعه «اودانه بودایی» که نقل و شرح بعضی از سخنان منسوب به بوداست و احتمالاً در سدهی سوم قبل از میلاد گردآوری شده است دیده میشود:
«… راهبان و برهمنانی بودند که میگفتند: «عالَم قدیم است. حقیقت این است، و جز این هرچه بگویند باطل است»؛ امّا راهبان و برهمنان دیگری بودند که میگفتند: «عالم قدیم نیست. حقیقت همین است و بس، و جز این هر چه بگویند باطل است». بعضی میگفتند که عالم متناهی است، بعضی دیگر بر آن بودند که عالم نامتناهی است. بعضی را عقیده بر این بود که روح و جسم یکی است؛ بعضی دیگر قائل به جدایی روح و جسم بودند. بعضی میگفتند که بودا بعد از مرگ هست، بعضی دیگر میگفتند که بعد از مرگ نیست، بعضی دیگر بر آن بودند که هم هست و هم نیست، و بعضی دیگر میگفتند که نه هست و نه نیست. سرانجام کار به جدال و نزاع و دشنام کشید، و فریاد کشیدند که «این درست است و آن درست نیست»، «آن درست است و این درست نیست».
صبح روز بعد… ماجرا را به بودا بازگفتند… بودا گفت: «ای راهبان، آن جاهلان کورند، چشم ندارند، نیک را از بد و حق را از باطل بازنمیشناسند… در روزگاران گذشته… پادشاهی بود، فرمان داد تا همه کوران مادرزاد را در یک جا جمع کنند. چون همه جمع آمدند، فرمان داد تا پیلی را نزد آنان بیاورند و از آنان بخواهند تا با دست کشیدن بر بدن پیل بگویند که پیل چگونه چیزی است…
بعضی بر سر پیل دست نهادند… بعضی گوش او را گرفتند، برخی دندان و برخی دیگر خرطوم او را گرفتند. چند تن بر شکم او، چند تن بر پای او، و بعضی بر پشت او دست کشیدند. برخی هم دم او را گرفتند… سپس شاه نزدشان رفت و از آنان پرسید که پیل چگونه چیزی است؟ آنان که دست بر سر پیل نهاده بودند، گفتند پیل چیزی است مانند دیگ. آنان که گوش پیل را گرفته بودند، گفتند پیل چیزی است مانند غربال. آنان که دست بر دندان او کشیده بودند، گفتند پیل چیزی است مانند خیش. آنان که خرطوم را در دست داشتند گفتند پیل مانند تیرک خیش است. آنان که بر شکم او دست کشیده بودند، گفتند پیل مانند انبار است. آنان که پای او را گرفته بودند، گفتند پیل مانند ستون است. آنان که بر پشت او دست نهاده بودند گفتند پیل مانند هاون است. و آنان که دم او را در دست داشتند، گفتند که پیل چیزی است مانند بادبیزن. نزاع میان کوران درگرفت و با مُشت بر سر یکدیگر میکوفتند و هر یک میگفت پیل چنین است، پیل چنان نیست، پیل چنان است، پیل چنین نیست. و آنچه در آنجا میگذشت موجب تفریح خاطر شاه شده بود».
بودا از این حکایت چنین نتیجه گرفت که نزاع راهبان و برهمنان نیز بر همین حال است. هر طرف تنها بخشی از حقیقت را دریافته و مدعی است که حقیقت همین است و جز این نیست.
این داستان، با تفاوتهایی در جزئیات، در ادبیات اخلاقی و عرفانی اسلامی به زبانهای تازی و پارسی وارد شده، و کسانی چون ابوحیّان توحیدی در مقابسات، محمد غزّالی در احیاءالعلوم و در کیمیای سعادت، سنایی در حدیقةالحقیقه، عزیز نسفی در کشفالحقائق، عبدالله الهی سیمابی در منازلالقلوب (شرح رساله قدس روزبهان بقلی)، این داستان را آوردهاند.
در این موارد نیز، چنان که در آثار هندویی و بودایی، نتیجهی داستان همان است که فرمودید؟
بله، مقصود از آنها بیان ناتوانی حواس ظاهر در شناخت حقیقت اشیا و نادرستی پندار کسانی که بخش کوچکی از حقیقت را دریافتهاند و گمان بردهاند که بر تمامی آن دست یافتهاند. ابوحیان توحیدی در مقابسات این گفتهی منسوب به افلاطون را از قول ابوسلیمان سجستانی نقل میکند: «قال افلاطن، انّ الحقّ لم یصبه النّاس فی کلّ وجوهه، و لاأخطأوُه فی کلّ وجوهه، بل أصاب منه کل انسان جهه»، و سپس برای توضیح و تأیید این گفته داستان پیل در میان کوران را به عنوان شاهد نقل میکند. نتیجهای که غزالی در احیاءالعلوم و کیمیای سعادت از این داستان میگیرد نیز همین است: «آن همه راست گویند از وجهی، و خطا کردهاند از آن وجه که پندارند که جمله پیل را دریافتهاند». سنایی نیز پس از نقل حکایت، در سه بیت، مقصود و حاصل آن را چنین باز میگوید:
هر یکی دیده جزوی از اجزا همگان را فتاده ظنّ و خطا
هیچ دل را ز کلّی آگه نی علم با هیچ کور همره نی
جملگی را خیالهای محال کرده مانند غتفره به جوال
ولی از قرار معلوم مشهورترین صورت این داستان همان است که مولانا در دفتر سوم مثنوی آورده است.
بله. لیکن وی آغاز آن را تغییر داده، و پیل را نه در میان کوران، بلکه در خانهای تاریک جای داده است، و کسانی که برای دیدن آن آمدهاند، به سبب تاریکی محل و نبود نور، از شناخت حقیقت آن محروم مانده و دچار خطا شدهاند:
پیل اندر خانهی تاریک بود عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی اندر آن ظلمت شدندی هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود اندر آن تاریکیاش کف میپسود…
ادامه دارد…