اصل سوم- در طهارت
بدان که خداوند- سبحانه و تعالى- میگوید: إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوّابینَ [۱] و یُحِبُّ الْمُتَطَهِّرینَ. خداى- تعالى- پاکان را دوست دارد. و رسول (ص) گفت: الطّهور شطر الإیمان. پاکى یک نیمه مسلمانى است. و نیز گفت: بنى الإسلام على النّظافة. بناى مسلمانى بر پاکى است. پس گمان مبر که این همه فضل و بزرگى پاکى راست که در تن و جامه بود به استعمال آب، بلکه پاکى بر چهار طبقه است:
طبقه اول- پاکى سرّ دل است از هر چه جز حق- تعالى- است، چنانکه میگوید: قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرهُم [۲]. و مقصود ازین آن است که چون از غیر حقّ خالى باشد، به حقّ- تعالى- مشغول و مستغرق شود. و این تحقیق کلمه لا إله الّا اللّه بود، و این همه درجه ایمان صدّیقان است. و پاکى از غیر حقّ یک نیمه ایمان است، که تا از غیر حقّ پاک نشود به ذکر حقّ- تعالى- آراسته نشود.
طبقه دوم- پاکى ظاهر دل است از اخلاق پلید، چون حسد و کبر و ریا و حرص و عداوت و رعونت و غیر آن، تا آراسته شود به اخلاق پاک و پسندیده، چون تواضع و قناعت و توبه و صبر و خوف و رجا و محبّت و غیر آن. و این درجه ایمان متّقیان است. و پاکى از اخلاق مذموم یک نیمه از ایمان است.
طبقه سوم- پاکى جوارح و اندامهاى تن است از معصیتها، چون غیبت و دروغ و حرام خوردن و خیانت کردن و در نامحرم نگریستن و غیر آن، تا آراسته شود به ادب و فرمانبردارى در همه کارها. و این درجه ایمان پارسایان است، و پاک داشتن اندامها از جمله حرامها یک نیمه ایمان است.
طبقه چهارم- پاک داشتن تن و جامه است از پلیدیها تا جمله تن آراسته شود به رکوع و به سجود و ارکان نماز. و این درجه پاکى مسلمانى است، که فرق میان مسلمان و کافر در معاملت بدین نماز است. و این پاکى نیز یک نیمه از ایمان است.
پس بدین وجه معلوم شود که در همه طبقههاى ایمان پاکى یک نیمه است، و به حکم آنکه نیمه بیشتر اوست گفت: بنى الإسلام على النّظافة، بناى دین بر وى است. پس این طهارت تن و جامه- که همگان روى بدان آوردهاند و جهد همه در آن کنند- درجه بازپسین طهارتهاست، و لیکن از آنکه آسانتر است، نفس را نیز در آن نصیب است- که پاکى خوش باشد و نفس اندر آن به راحت بود، و همه کس نیز آن بیند، و پارسایى وى بدان بدانند- بدین سبب بر مردم آسانتر بود. اما پاکى دل از حسد و کبر و ریا و دوستى دنیا، و پاکى تن از گناه و معصیت، نفس را اندر آن هیچ نصیب نیست، و چشمهاى خلق بر- آن نیفتد، که آن نظاره گاه حقّ است نه نظارهگاه خلق، و بدین سبب هر کس در آن رغبت نکند.
فصل- احتیاط به چه شرطهایى رواست؟
این طهارت ظاهراً اگر چه درجهاى بازپسین است، فضل وى نیز بزرگ است، و لیکن به شرط آنکه آداب آن نگاه دارد و وسوسه و اسراف را بدان راه- ندهد. و چون به حدّ وسوسه و اسراف رسد مکروه و ناپسندیده شود، و باشد که بزهکار شود. و این احتیاطها که عادت صوفیان است از جوراب داشتن و ازار به سر در گرفتن و آب پاک به یقین طلب کردن و آفتابه نگاه داشتن تا کسى دست فرا وى نکند، همه نیکوست. و کسانى از فقها که این نگاه ندارند، ایشان را نباشد که اعتراض کنند، الّا به شرطى. و ایشان را [۳] نیست که بر فقها و دیگران- که احتیاط نکنند- اعتراض کنند اصلاً. چه، آن احتیاطها نیکوست، و لیکن به شش شرط: شرط اول آنکه به سبب روزگار بردن [۴] بدان، از کارى فاضلتر از آن باز- نماند. چه اگر کسى را قدرت آن باشد که به آموختن علمی مشغول گردد یا به- تفکّرى مشغول شود که آن زیادت کشفى باشد، یا به کسبى مشغول شود که آن کفایت عیال وى باشد یا کفایت وى باشد- تا او را از کسى سؤال نباید کرد، و از کسب مردمان نباید خورد- و روزگار بردن به احتیاط طهارت وى را از آن باز دارد، نشاید که بدین احتیاطها مشغول شود، که این همه مهمتر از احتیاط طهارت است. و به چنین سبب بود که صحابه هرگز به چنین احتیاطها مشغول- نشدندى، که ایشان به جهاد و به کسب و به طلب علم و به کارهاى مهمتر از این مشغول بودند. و براى این بود که پاى برهنه برفتندى و بر زمین نماز کردندى و بر خاک نشستندى و چون طعام بخوردندى دست در کف پاى مالیدندى، و از عرق ستوران حذر نکردندى، از آنکه ایشان جهد بیشتر در پاکى دل کردندى نه در پاکى تن. پس اگر کسى بدین صفت بود، صوفیان را بر وى اعتراض نرسد. و کسى که به کاهلى، این احتیاط دست بدارد وى را نباشد [۵] که بر اهل احتیاط اعتراض کند، که کردن احتیاط از ناکردن فاضلتر.
شرط دوم آنکه خویشتن از ریا و رعونت این نگاه دارد. که هر که این احتیاط کند از سر تا پاى وى منادى میکند که «من پارسایم که خویشتن چنین پاک میدارم»: وى را اندر آن شرهى پدیدار آید، و اگر پاى بر زمین نهد یا از آفتابه دیگرى طهارت کند، ترسد که از چشم مردمان بیفتد، باید که خویشتن را اندرین بیازماید، و در پیش مردمان پاى بر زمین نهد و راه رخصت سپرد، و در سرّ تدارک احتیاط میکند. و اگر نفس وى در این منازعتى کند، بداند که آفت ریا به وى راه یافته است، اکنون بر وى واجب بود که راه رخصت سپرد و پاى برهنه فراز رود و بر زمین نشیند و بر زمین نماز کند، و از احتیاط دست بدارد، که ریا حرام است و احتیاط سنّت، چون از حرام حذر نتواند کرد الّا به ترک احتیاط، بر وى واجب شود ترک احتیاط گفتن.
شرط سوم آنکه گاهگاه به راه رخصت نیز میرود، و احتیاط بر خویشتن فریضه نگرداند، چنانکه رسول (ص) از مطهره مشرکى طهارت کرده- است، و عمر (رض) از سبوى زنى ترسا طهارت کرده است. و ایشان در بیشتر احوال بر خاک نماز کردندى. و کسى که در خفتن میان خویش و میان خاک هیچ حجاب نکردى، وى را بزرگتر داشتندى. پس چون سیرت ایشان مهجور کند [۶] و به ناشایست دارد [۷]، و نفس وى مسامحت نکند به موافقت ایشان، دلیل آن باشد که نفس در این احتیاط شرهى یافته است: مهم باشد که دست ازین بدارد.
شرط چهارم آنکه هر احتیاط که در آن رنج دل مسلمانى باشد دست- بدارد، که رنجانیدن دل خلق حرام است، و ترک احتیاط حرام نیست. چنانکه کسى قصد آن کند که دست وى فرا گیرد- در سلام یا در معانقه- و دست وى عرق دارد، وى خویشتن را فراهم گیرد، این حرام باشد. بلکه خلق نیکو و تقرّب نمودن- شادى دل مسلمان را- در این وقت از هزار احتیاط مبارکتر و فاضلتر. و همچنین اگر کسى پاى بر سجاده وى نهد، و از آفتابه وى طهارت- کند، و از کوزه وى آب خورد، نشاید که منع کند و اظهار کراهیت نماید، که رسول (ص) آب زمزم خواست، عبّاس (رض) گفت: «دستهاى بسیار در آن آب کرده اند و شوریده شده است، ترا دلوى خاصّ طلب کنم و آب برکشم.» گفت: «نه، که من برکت دست مسلمان را دوستتر دارم.» و بیشتر قرّا آن جاهل این دقایق نشناسند، و خویشتن را فراهم گیرند از کسى که احتیاط نکند، و وى را برنجانند، و باشد که با پدر و مادر و برادر و رفیق سخنهاى درشت گویند چون دست به آفتابه و جامه ایشان دراز کرده- باشند، و این همه حرام است. چگونه روا باشد که به سبب احتیاطى که واجب نیست آزار خلقى کنند که حرام است؟ و بیشتر آن قوم که این کنند، آنان باشند که تکبّر در سر ایشان پدید آمده باشد، و منّتى بر مردمان نهند که ما خود چنین میکنیم، و به غنیمت دارند [۸] که خویشتن از کسى فراهم گیرند تا وى را برنجانند، و پاکى خویشتن عرض کنند و فخر خویش با دید آرند، و دیگران را بخشم [۹] نام کنند بدانکه چنانکه صحابه آسان فرا گرفته باشند آسان فراگیرند، و اگر کسى در استنجاء بر سنگ اختصار کند، این خود از کبائر دانند. و این همه از خبایث اخلاق است، و دلیل نجاست باطن است. و دل پاک داشتن از این خبایث فرض است، که این همه سبب هلاک است، و احتیاط دست به داشتن سبب هلاک نیست.
شرط پنجم آنکه همین احتیاط در خوردنى و پوشیدنى و گفتنى نگاه- دارد، که آن مهمتر است. و چون آنچه مهمتر است دست بدارد، دلیل آن بود که احتیاط براى رعونت یا براى عادت میکند. چنانکه کسى طعامی نجس بخورد در وقتى که گرسنگى وى به ضرورت [۱۰] نباشد، آنگه تا دست و دهان بنشوید نماز نکند، و این مقدار نداند که هر چه نجس بود، خوردن وى حرام بود، اگر نجس است بى ضرورت چرا میخورد؟ و اگر نجس نیست چرا دست میشوید؟
پس بر جامهاى که عامیان نشسته باشند چرا نماز میکند، و طعامی که در خانه عوام پخته باشند چرا میخورد؟ و احتیاط در پاکى لقمه مهمتر است. و بیشتر این قوم در خانه بازاریان و ترکان طعام پخته خورند، و بر جامه ایشان نماز- کنند، و این نه نشانه صدق باشد در این کار.
شرط ششم آنکه این احتیاط به منهیّات و منکرات ادا نکند، چنانکه بر سه بار زیادت کند در طهارت، که بار چهارم نهى است تا طهارت دراز نگردد- و مسلمانى در انتظار وى میباشد- که این نشاید. یا آب زیادت ریزد، یا نماز از اوّل وقت تأخیر کند، یا امام باشد و اهل جماعت را در انتظار دارد، یا مسلمانى را به وعده بود به کارى و این [۱۱] دیر میشود، یا به سبب آن روزگار کسب وى میبشود و عیال وى ضایع میمانند، که این چنین کارها به سبب احتیاطى که فریضه نیست مباح نگردد. یا سجادهاى فراخ فروکند [۱۲] در مسجد تا کسى جامه به وى باز نزند، که اندر این سه چیز منکر بود: یکى- آنکه پاره اى از مسجد غصب کرده باشد از مسلمانان، و حق وى بیش از آن نیست که وى سجود کند، دوم آنکه چنین صف پیوسته نتوان داشت، که سنّت آن است که دوش به دوش باز نهند پیوسته، و سوم آنکه از مسلمانى حذر میکند چنانکه از سگ و از نجاستها حذر- کند، و این نشاید. و همچنین منکرات بسیار که قرّا آن جاهل به سبب احتیاط ارتکاب کنند و ندانند.
فصل- اقسام طهارت ظاهر
چون بدانستى که طهارت ظاهر جداست از طهارت باطن- و طهارت باطن سه است: یکى طهارت جوارح از معاصى، دیگرى طهارت دل از اخلاق بد، و سوم طهارت سرّ از هر چه جز حق است- بدان که طهارت ظاهر نیز بر سه قسم است:
قسم اول- طهارت از نجاست
بدان که هر چه خداى- تعالى- آفریده است از جمادات [۱۳]، همه پاک است، مگر شرابى که مستى آورد، که اندک و بسیار وى پلید است. و هر چه جانور است همه پاک است، مگر سگ و خوک. و هر جانور که بمیرد پلید است، مگر چهار کس: آدمی و ماهى و ملخ و هر چه وى را در تن خون روان نیست، چون مگس و زنبور و کژدم، و کرم که در طعام افتد.
و هر چه در باطن جانوران مستحیل و گردیده شود همه پلید است، مگر آنچه اصل جانوران باشد، چون منى و خایه مرغ و کرم ابریشم. و هر چه گردیده- نباشد، چون عرق و اشک، پاک بود.
و هر چه پلید است با آن نماز نشاید مگر پنج نوع که آن را عفو کردهاند به سبب دشخوارى: یکى اثر استنجا که پس از آن سه سنگ که به کار دارد بماند، به شرط اینکه از جایگاه خویش فراتر نشده باشد. و دیگر گِلِ شاهراه، اگر- چه نجاست به یقین در وى میبیند، لیکن به آن مقدار که خویشتن را از آن نگاه- نتوان داشت معفوّ بود، مگر کسى که بیفتد یا ستورى جامه وى تباه کند [۱۴]، که آن نادر باشد و معفوّ نبود، سوم نجاست که به موزه رسد، آن قدر که از آن حذر نتوان کرد، معفوّ بود چون با موزه نماز کند آنگاه که موزه در زمین مالد.
چهارم خون کیک، که اندک و بسیار آن- از جامه تو و از جامه دیگرى که تو پوشیده باشى- معفوّ بود، اگر چه با آن عرق کرده باشد. پنجم خوناب که از بثرات [۱۵] خرد بیرون آید، که پوست آدمی از آن خالى نباشد، و همچنین رطوبتى روشن که از بثرات [خرد] بیرون آید، مگر آنکه بزرگ باشد و از وى ریمی بیرون آید، آن همچون دمل باشد و نادر بود، و شستن آن واجب باشد، اگر اثرى پس از شستن آن بماند اومید داریم که معفوّ بود، امّا کسى که رگ زده باشد یا جراحتى رسیده باشد، بباید شست خون آن را، پس اگر اثرى بماند و خطر بود در شستن آن، نماز قضا باید کرد که این عذرى نادر باشد.
فصل- آبهاى پاک و ناپاک
هر آنجا که نجس باشد- جز به نجاست سگ- یک بار آب بر آن گذر کند پاک شود، مگر که عین نجاست بر آن باشد: آنگاه میباید شست تا عین نجاست بشود [۱۶]. و اگر بشست و نیک بمالید، و رنگ یا بوى بماند، پاک باشد. و هر آب که خداى- تعالى- آفریده است پاک و پاککننده است، مگر چهار آب: یکى آنکه یکبار در حدث به کار داشتى، که آن پاک است، نه پاککننده. دوم آنکه در نجاست به کار داشتى، که آن پاک و پاککننده نیست، اما اگر بوى و رنگ و طعم وى به سبب نجاست بنگردیده باشد پاک است. سوم آنکه کمتر از دویست و پنجاه من باشد و پلیدى در وى افتاده، اگر چه متغیّر نشد، پلید است به مذهب شافعى (رض)، امّا اگر از دویست و پنجاه من بیش باشد، تا متغیّر- نشود به نجاستى که در وى افتد، پلید نشود. چهارم آنکه طعم و بوى و رنگ وى بگردد به چیزى پاک که آب را از آن نگاه توان داشت، چون زعفران و صابون و اشنان و آرد و غیر آن، که این پاک است نه پاککننده، اما اگر تغییر اندک بود پاککننده بود.
______________________________
[۱] التوابین، توبهکنندگان، بازگشتکنندگان (از گناه).
[۲] (قرآن، ۶- ۹۱) گوى آن [فرستنده تورات و آن در آموزنده] خداى است پس ایشان را واگذار…
[۳] صوفیان را.
[۴] صرف وقت.
[۵] وى را نرسد، حق ندارد.
[۶] – مهجور کردن، از ذهنها دور کردن.
[۷] به… داشتن،…شمردن.
[۸] به غنیمت داشتن: غنیمت شمردن.
[۹] این واژه در شش نسخه خطى کهن که اساس چاپ استاد آرام بوده، و نیز در چهار نسخه کهن دیگر که در این چاپ- علاوه بر چاپ استاد آرام- از آنها استفاده شده، به شکلهاى «بحسم- بخشم- بحجشم- بسخسم- تخشم- بججشم- لححسم» ضبط شده، و استاد مینوى هم در «راهنماى کتاب» نوشتهاند: «نسخه کتابخانه چستربیتى… بجخسنم دارد». در مورد معنى این واژه استاد آرام در چاپ خود (ص ۱۲۳) تردید کردهاند، و استاد مینوى در شماره (۱۰- ۱۲) سال سیزدهم راهنماى کتاب با ذکر نمونههایى دیگر از نثر و نظم چنین مرقوم داشتهاند: «به اعتقاد این بنده لفظ در همه این شواهد نثر و نظم یکى بوده و آن بچخشم و بشخشم (بر حسب تلفظ محلهاى مختلف) بوده است. معنى آن چیزى شبیه به پلید و نجس… بوده است.» اما چون در اینجا «قرا آنجاهل» سخن میگویند، شاید برگزیدن ضبط «بِخُشْم به خُشْم» مناسبتر نماید، البته با این شواهد: الخشم، آنان که بوى نیابند، الاخشم، آنکه بوى نیایدش (قانون ادب ص ۱۵۷۵ و ۱۴۶۸) الاخشم، جمع خشم: من لا یکاد یشم شیئا لسدة فی خیاشیمه (تاج العروس).
خشم: از دست رفتن حس بویایى، رجل اخشم، مردى را گویند که بوهاى خوش و ناخوش را حس نمیکند، این کلمه از خیشوم مشتق شده، و اخشم به کسى میگویند که خیشومش بیمار شده است.
(ترجمه مفاتیح العلوم خوارزمی، ص ۱۵۶) خشم مانند «صم و بکم» جمع است، و مفرد آنها «اخشم و اصم و ابکم» میشود. اخشم در «البلغه» تصحیح مرحوم مینوى «گندابینى» معنى شده.
مولوى:
مشک را بیهوده حق خوشدم نکرد بهر حس کرد و پى «اخشم» نکرد
«خوشدم: خوشبوى. اخشم: آنکه بوى نتواند شنید، کسى که حسّ شامه ندارد، آن بینى که به سبب بیمارى بوى بد میدهد.» (شرح مثنوى شریف، فروزانفر) خدیو جم.
[۱۰] – به ضرورت، ضرور.
[۱۱] این کار.
[۱۲] فرو کردن، بر زمین گستردن.
[۱۳] مراد مواد بى جان است.
[۱۴] به پاشیدن نجاست بر روى جامه.
[۱۵] بثر، جوش.
[۱۶] شدن، رفتن.
ابو حامد محمد غزالى، کیمیاى سعادت، ۲جلد