مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها هر بند و گشادى که به تو بازبسته بود تا تو عمل نکردى کجا گشاده شد. کدام قفل دیدى که از خود باز شد آنها که باختیار تو نبود ما خود آن را مىگشادیم چنانک طبقه زمین را گشادیم و نبات بیرون آوردیم بیخواست تو.
اکنون تو جهد مىکن که تا یک در خیر بر خود مىگشادى تا ما ده در خیر بر تو بگشاییم و نیاز و اخلاصت مىبدهیم از پوست به گوشت رو و از گوشت به خون رو و از خون بشیر رو و از شیر به آب حیوة و عرصه غیب رو آخر چو به خاک فرو مىروى به آبى مىرسى و اگر درین راه بروى هم بملکى و به دولتى برسى آخر تو از عالم غیب و از آن سوى پرده بدین سوى پرده آمدى و ندانستى که چگونه آمدى باز ازین پرده بدان سوى پرده روى چه دانى که چگونه روى. آنگاه که نواله کالبدت را مىپیچیدند از سمع و بصر و عقل و قدرت و تمیز تو ندانستى که چگونه پیچیدند چون بازگشایند چه دانى که چگونه گشایند عقل و تمیز و قدرت ترا به چاپکى صنع از آن عالم برمىکشیدند تو چه دانى که چگونه کشیدند باز اگر در همان دریا غرق کنند تو چه دانى که چگونه غرق کنند. شما چه دانید حکمهاى اللّه را آخر این دانها را که مىکارید هیچ مىدانید که از کجا آوردهایم. و یا دانید که چگونه سبز و بلند مىگردانیم و آن دانها را چگونه رنگ و سبزیش مىدهیم و آبدارش مىکنیم همین مىگوییم که شما مىاندازید تا ما برهان مىنماییم نیز تخم آن جهانى را از خیرات تو مىانداز تا ما برهان مىنماییم و آن دانه شفتالو را که بدان سختى است آن را فرسوده کنیم. باز چون شکل کالبد تو پوسیده گردانیم آن پوست تنک را از وى بکشیم و آن دل سپید را سبز گردانیم. اکنون همه کار از دل تو مىروید پوست آن دانه مىباید تا آن مغز را در عمل آریم هرچند که پوست را بىکار و پوسیده مىگردانم نیز اگر کالبد تو نبودى از مغزت چیزى نرستى پس تو نیز کالبد ترا در راه مجاهده ما کاربند و کاهلى مکن که إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ آخر تو در تنه این جهان چندین گاهست که روزگار بردى چه سود کردى و بچه رسیدى اگر بامداد روان گردى شب همانجا منزل کنى و اگر شب روان گردى بامداد همانجا منزل کنى.
آخر دلت نگرفت ازین ریک درین چهل سال بارى در نقش دیگر قدم زن و عالم دیگر بین أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً وَ أَنَّکُمْ إِلَیْنا لا تُرْجَعُونَ یعنى بهر مقدمه که رسیدى مشغول شدى و بر آنجا قرار گرفتى ندانى که به هرچه مشغول شدى و بهرجا که قرار گرفتى آن منزلیست از منزلها درین راه که مىروى اگر در قضاى شهوت آمدى گفتى خود قرارگاه نیست هرچند عمر باشد درین باید گذرانیدن و اگر روى فرزند ببینى خیمه بازگشایى و طناب هاى تدبیر استوار کردن گیرى تو هر روز همچنانک آفتاب از مطلع خود روانست تو از مطلع خود همچنان از مبدا روز با او روانى حقیقت با هر چیزى ساکن مىباشد و هر زمانى میخ ترا و چرخ ترا مىگشایند و متاع ترا نقل مىکنند و تو میخ دیگر استوار مىکنى ودّ به فرومىآویزى طرفهروان نشسته دیدم ترا آبى که از گزافه مىرود کدام بستان از وى آراستگى مىیابد تو خود را مدبّر مىدانى و عاقبتبین مىدانى با آنک هیچ کاریت سرانجام ندارد پس جهانى بدین آراستگى مىبینى چرا مدبّرى ندانى این را. پس کار این همه جهان را گزافه دانى و آن خود را گزافه ندانى خود را مدبّر تنها دانى و بس ترا اگر تدبیرى و راحت و مزه هست همه ازوست اما تو سبب نوایب دهر بیمزه گشته. اکنون نومید مباش باز مزهات بدهیم اگر تو همه اسباب راحت و مزه جمع کنى از زنان و کنیزکان و کودکان و مال و نعمت چون ترا مایه مزه ندهیم چه کنى چو اجزاى ترا قفل برافکنده باشیم و در او را از راحات بسته باشیم چه کنى گاهى اجزاى ترا به مزهها بندیم و گاهى مىگشاییم. همچنانک آب مىآید و در آب همه رنگها و همه چیزها هست و لیکن تا نگشاییم از وى چیزى بدید نیاید نیز هر جزو تو عیبه راحتیست تا نگشاییم راحت بدید نیاید ترا از مقام بیمزگى خاک تا بدینجا که مزههاست رسانیدیم و تو منکر مىبودى قدرت ما را، نیز برسانیم ترا به مزه آخرت اگرچه عجبت نماید از مادر چون بوجود آمدى چشمت بسته بود چون چشم بگشادى شیر مادر مىدیدى و بس و باز چون گشادهتر کردیم تا مادر و پدر را دانستى و دیدى و باز در کودکى بازیگاه را دیدى و به آن مشغول شدى نیز در پایان چشمت را و عقلت را بغیب بگشاییم تا راحتها بینى و عجایبها بینى و اللّه اعلم.