Search
Close this search box.

مولوی، سخنگوی یگانگی انسان‌ها

دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن

dr mohamadali nadoshanاشاره: یکی از آثار بسیار خواندنی استاد اسلامی ندوشن در حوزه‌ی ادبیات و عرفان و تا حدی تاریخ، کتاب پربار «چهار سخنگوی وجدان ایران» است که بخشی از آن درباره‌ی مولوی است. آنچه در پی می‌آید، تلخیصی از این بخش است.

«عشق» دامنه‌اش خیلی وسیع است و مفهوم گسترده‌ای دارد. شخص باید از همه چیزش بگذرد تا به همه چیز بتواند برسد. در واقع تمام تعلقات خودخواهانه و لذت‌های زندگی را‌‌ رها کند، برای رسیدن به یک دستاورد و هدف بزرگ که از طریق عشق به دست می‌آید. سراپای زندگی مولوی معطوف به عشق است؛ یعنی تنها نجات را از این طریق می‌داند. سیر تاریخ انسان را به جایی رسانده که باید پاک‌باخته باشد تا بتواند به‌دست‌آورنده شود.

عشق چه می‌کند و مقصد چیست؟ انسان به کجا می‌خواهد برسد؟ انسان به آنجا می‌خواهد برسد که آن موانع که بر سر راهش بوده و زندگی را آنقدر ناقص و ناشاد کرده، برداشته شود. این است که رو می‌نهد به وادی خاصی که قابل تصور است، ولی به معنای واقعی دست‌یافتنی نیست؛ یعنی هر چه بیشتر از تسلط تن، کم‌کردن و بر نیروی روح افزودن.

زندگی موجود بشر، مورد قبول فردی مانند مولانا نیست، همان‌گونه که مورد قبول عرفان ایران نیست. این بیان عرفانی است که مولوی دنباله‌دار و یکی از آخرین پیام‌گزاران آن است، تا برسد به صورت رقیق‌ترش به سعدی و حافظ؛ ولی بعد از سنائی و عطار، در شعر پرچم به دست مولانا می‌افتد. یعنی هرچه بیشتر کاستن از نیروی جسم و به امید دست‌یافت به زندگی بر‌تر پایدار.

اما این پایدار چه چیز است؟ ‌ من تصور نمی‌کنم که منظور از این دائمی‌بودن، از دیدگاه عرفان و مولوی تنها این باشد که از این جهان که رفتید، به بهشت و زندگی آرام مطلوبی می‌رسید، بلکه آنچه استنباط می‌شود، نوعی پیوستگی به کل، به منبع هستی، به منبع نیرو و به خداست که در همین هستی به ‌دست آید. این، مورد آرزو است. چشمداشت گرفتن پاداش در جهان دیگر و دست‌یافت به آن لذایذ و آن آرامش ابدی، منظور اصلی نیست. این اندیشه‌ای است که مولوی از آن گریزان است، یعنی احساس بده‌بستان کردن، چشمداشت اجر و پاداش داشتن؛ یعنی اینکه یک زندگی قابل قبول و همراه با ثواب در این دنیا داشته باشید، برای اینکه در آن دنیا اجرش را بگیرید.

این‌ها مورد نظر عرفان ایران یا مولانا نیست. آن‌ها چیز وسیع‌تری در دایره‌ی کل هستی مورد نظرشان است. آن‌ها این زندگی کوتاه چندروزه همراه با کشمکش، تنگ‌نظری، حسد، بیماری، هجر و نفاق را نمی‌پسندند، بلکه می‌خواهند که جسم همراه با جان و از جنس جان شود، در بالا‌ترین درجه‌اش؛ همه چیز پهناور و بی‌انتها گردد. این یک تعبیر معنوی و روحانی از آن بوده است، ولی اگر به کُنه سرشت انسان برویم، یک تعبیر خاکی هم در پشتش نهفته است و آن اینکه اجتماع بشری یک سامان متمدنانه به خود بگیرد؛ این همه نزاع و ستم تحت عنوان تفرقه‌های مذهبی، ملی، زبانی و نژادی در آن نباشد. این چیزی است که از ابیات مختلف و متعدد و مکرر مثنوی استنباط می‌شود.

وسیله این کار چیست؟

وسیله‌ای که مولانا پیشنهاد می‌کند برای رسیدن به آن مقصد بزرگ، «عشق» است. مانند سفینه‌ی فضائی که امروزه شما را به مریخ یا مشتری یا ماه می‌برد. این سفینه یک مرکب و وسیله‌ی کار است، نه خودِ کار. در این سفر روحانی که مورد نظر مولوی است و بار‌ها آن را تشبیه می‌کند به حرکت ذره به طرف آفتاب، تجسم منظره‌ای است که از دهانه‌ای که آفتاب به درون حفره‌ای می‌تابد، در میانش ذراتی را معلق می‌بینید که چرخان چرخان به طرف بالا می‌روند. همان‌طوری که ذره به طرف چشمه‌ی نور بالا می‌رود، انسان هم باید سیر معنوی داشته باشد.

البته همه‌ی این‌ها توجیه عینی و عملی می‌توانند داشته باشند. همه‌ی این تفکرات برای این ایجاد شده‌اند که سامان بهتری در همین زندگی خاکی گذارده شود؛ منتها این تشبیهات و تخیلات را خیلی سریع گرفته و برده‌اند به جایی که یک نوع بُعد فضایی پیدا کند و همین تفکر که مولانا مدام آن را با وسواس و اصرار دنبال می‌کند، کتابش را یک کتاب فضایی کرده است. «مثنوی» و «غزلیات» یک منظومه فضایی‌اند. او آنقدر گرد این فکر می‌‌تند و این حالت بالاکشنده در کلامش هست که کلام شبیه به کبوتری می‌شود که مادرش او را پرواز بدهد. در عین حال گاهی از پیش پا افتاده‌ترین مسائل و حتی‌ گاه مستهجن نیز حرف می‌زند؛ زیرا ریشه‌ی حرف‌ها در خاک است و با مسائل روزمره سروکار دارد. با این حال، نتیجه‌گیری همیشه به طرف بالا و به طرف فضاست و ما هیچ کتاب دیگری نمی‌شناسیم که اینقدر بُعد فضایی داشته باشد و بخواهد انسان را از جای خودش بکند.

کوشش نومیدانه‌ای است و آرمانمندانه؛ زیرا پای انسان هرگز از خاک کنده نمی‌شود. نوسان میان زمین و آسمان یک منظور عملی در پشت دارد، و آن این است که انسان هرچه بیشتر خودش را بپالاید، تهذیب نفس بکند، این جدایی‌ها، این دشمنی‌های حقیر که باعث می‌شود تا این چندروزه‌ی زندگی بر خود و دیگران تلخ شود، از میان برداشته شود. در واقع این مسئله‌ی وحدت و یگانگی دستاویزی است برای آنکه انسان بتواند آن را در میان جامعه‌ی بشری ایجاد کند.

بانگ یگانگی

مولوی بیشتر از هر کسی در زبان فارسی و یا شاید بتوان گفت در دنیا، بانگ «یگانگی انسانی» را برآورده است و اصرار ورزیده که این افتراق‌ها و جدائی‌های میان اقوام تحت عناوین مختلف، از بین برود. همه همدیگر را مساوی بشناسند و برادرانه حرکت کنند. این یک اصل بسیار انسانی و از افتخارهای فرهنگ و عرفان ایران است که تکیه بر این موضوع دارد؛ قرن‌ها پیش از آنکه این مباحث و موضوعات از طریق سازمان ملل یا قوانین بین‌المللی مطرح گردند. آن دوره‌‌ها دوران خان‌خانی و فئودالیسم بوده، دوران اختلاف شدید بین مذاهب. خود مولوی از میان جنگ بزرگ بین مسیحیان و مسلمانان، یعنی جنگ بسیار طولانی صلیبی سر برآورد. خاطرات آن هنوز کاملاً‌ زنده بود. آنگاه حمله‌ی مغول و نزاع‌های فرقه‌ای، چه میان خود مسلمانان، و چه با پیروان مذاهب دیگر پیش آمد. در واقع پاسخی است به این ناهمواری‌های زندگی و اجتماع، که کل دنیای شناخته‌شده‌ی آن زمان را در بر می‌گرفت. پس موضوع ذره و خورشید، یعنی پیوند انسان به کل، در اصل از جای دیگر آب می‌خورد.

مولوی اکتفا نمی‌کند به اینکه بگوید فقط انسان‌ها با هم پیوند یابند، بلکه می‌گوید کل کائنات، ‌ کل موجودات آفریده شده‌ (اعم از جماد، ‌ گیاه، حیوان و انسان) یک واحد و کل تشکیل می‌دهند. برای اینکه همه‌شان مولود آفرینش‌اند. این نهاد آفرینش، که یک نوعش به صورت جماد یا حیوان یا گیاه درآمده و نهاد دیگرش به صورت انسان، باید یک پیوستگی و حالت وفاق بینشان باشد و حد همدیگر را بشناسند. اینجاست که مثلاً منع تجاوز به طبیعت مطرح می‌شود، یا منع بدرفتاری نسبت به حیوان؛ شناخت یک نوع جان و روح در گیاه و در درخت، مطرح است و درجات سیر انسان بازگو می‌گردد، در آن چند شعر معروف:

از جمادی مُردم و نامی شدم                      وز نما مردم به حیوان دم زدم

حمله دیگر بمیرم از بشر                             تا برآرم از ملایک بال و پر

این، سیر بشر را بازگو می‌کند که اول از جماد سرچشمه گرفته؛ زیرا از خاک آمده. هم از دیدگاه تفکر دینی و هم تفکر علمی، ‌ انسان از خاک سر برآورده و تبدیل شده به گیاه. گیاه تبدیل شده به حیوان. چون حیوان زاییده‌ی گیاه است، قوت می‌گیرد از گیاه. بعد حیوان یک درجه بالا‌تر آمده، تبدیل به انسان گردیده‌ و بعد وعده می‌دهد که از انسان هم به عالم بالا‌تر خواهی رفت، فرشته‌سان خواهی شد. باز در آنجا هم متوقف نمی‌شود، از آنجا هم به جایی می‌رسی که «اندر وهم ناید»، ‌ یعنی با کل کائنات و عالم فرازین پیوسته و یکسان می‌گردی. پس این پیوستگی و اتحاد تنها شامل انسان‌ها نیست، بلکه همه‌ی کائنات را در برمی‌گیرد.

برخورد اضداد

زندگی سرچشمه گرفته از برخورد ضدهاست: شب در مقابل روز قرار دارد، سرما در مقابل گرما، غم در مقابل شادی، هستی در مقابل نیستی، تا به آخر. نظر مولانا این است که ما اسیر اضدادیم. این اضداد هستند که زندگی ما را به راه می‌برند، ولی در عین حال مشکلات ما را هم ایجاد می‌‌کنند. بنابراین کوشش بشر باید این باشد که اضداد را در سیری حرکت دهد که به صورت متکامل درآیند، نه به صورت متفارق و متضاد. انسان باید بتواند اضداد طبیعی و اجتماعی را طوری حرکت دهد که به یک نقطه‌ی تکامل برسند، یا واکنشی که در برابر عمل آنان انجام می‌گیرد، چنین نتیجه‌ای داشته باشد.

لازمه‌ی زندگی، وجود اضداد است: برخورد دو قطب و دو سر سیم است که تولید جرقه و نتیجتاً روشنایی می‌کند؛ ‌ ولی باید ایجاد روشنایی بکند و نه ایجاد آتش‌سوزی. این چیزی است که هگل هم در تفکر جدید خیلی روی آن تأکید دارد و احتمال می‌دهند که وی از مولانا تأثیر گرفته باشد. البته فکر تا حدی قدیمی است و در یونان باستان حرفش به میان آمده، ولی خیلی در مثنوی بر آن تکیه شده و پرورده شده. ما نمی‌توانیم وجود اضداد و تأثیر آن‌ها را انکار کنیم، باید نوعی عمل کنیم که این‌ها در ‌‌نهایت، در جهت بهبود زندگی انسانی سیر کنند.

چه باید کرد؟

یک سلسله دستورالعمل‌های جزئی در مثنوی هست که می‌گوید چطور باید زندگی کرد، چه کارهایی را باید کرد و چه کارهایی را باید نکرد. اول از همه آنچه جزو واجبات است، این است که هرچه بیشتر انسان بار تن را سبک کند و فقط در حد نیاز، زندگی را به راه ببرد. خود مولوی در زندگی عادی یک گذران زاهدانه دارد: تن لاغر، خیلی کم‌خوراک، کم‌خواب. همه‌ی آن چیزی که انسان به نحوی به طرفش تمایل دارد، می‌گوید که باید آن را سبک کرد تا بلکه بتواند آن قالبی را که لازمه‌ی گشایش روح است وسیع‌تر کند و میدان بدهد به این غنای روحی معنوی. این دستورالعمل را در موارد مختلف با تمثیل‌های متعدد به کار می‌برد.

همچنین می‌آید به ماجراهای دیگری که از طریق داستان مطرح می‌شوند و آن این است که انسان تا چه اندازه می‌تواند با خود صادق باشد؟ تا چه اندازه از وجدان خود پیروی کند و تا چه اندازه می‌تواند با خود دورنگ نباشد، با خود دائماً در جدال درونی نباشد، بلکه بتواند به یک نوع آرامش درونی دست یابد، آرامشی که تا حدی شبیه به «نیروانای» هندو‌ها می‌شود، البته بدون آنکه آن باشد؛ چون آرامش مثنوی آرامشی آگاهانه است، در حالی که نیروانا یک آرامش سرد است؛ اما هر دو در طلب یک آرامش نهایی‌اند.

عقل و عشق

کتاب مولانا معجون عجیبی است از شیدایی و فرزانگی. بر «غزلیات» جنبه‌ی شیدایی می‌چربد؛ اما در «مثنوی» سعی بر آن است که جنبه‌ی عقلانی غلبه کند. چرا عقل عادی و جزوی در مثنوی اینقدر مورد بی‌لطفی قرار می‌گیرد؟ یعنی در جاهای مختلف به علم و عقل و تفکر انسجامی تازش سختی می‌شود:

آزمودم عقل دوراندیش را                          بعد از این دیوانه سازم خویش را

آدم نخست خیال می‌کند که مولوی ضد آن چیزی است که همه‌ی بشریت به دنبالش بوده و آن را ستایش کرده‌اند و آن عقل است؛‌‌ همان چیزی که در شاهنامه به عنوان «خرد» اینقدر حرفش به میان آمده و قطب و راهنمای حیات بشری شناخته شده. می‌توان چنین تصور کرد که جامعه طوری حرکت کرده بوده که عقل امتحان بدی بدهد. برای اینکه عقل در خدمت زورمندان و نقشه‌کش‌ها بوده؛ در خدمت کسانی بوده که می‌خواستند عامه و زیردستان را پایمان کنند. عرفای ما اینطور به فکرشان رسیده بوده که این‌ها با این حسابگری‌های عقلانی و ابزارهای علمی، مسائلی مطرح کرده‌اند و کارهایی انجام داده‌اند تا بتوانند یک اقلیت زورمند را بر کل جامعه مسلط کنند، و ناهمواری‌ و نابسامانی اجتماعی که پیش آمده از طریق این تمهیدهای عقلانی عینیت یافته.

این است که یک نوع تشکیک در کار می‌آید. نه اینکه خود مولوی هم بر سر آن بایستد. وی گاهی عقل را ستایش می‌کند و گاهی نفی. آن «عقل معاش» که دائماً به دنبال پول‌ دویدن و نقشه‌های کاسبکارانه طرح کردن است، مطرود است؛ اما عقل کل، عقل متعالی و عقلی را که گره‌های زندگی را می‌گشاید، می‌پذیرد. حمله‌ی مولوی به عقل از آنجا آب می‌خورد. برای اینکه جامعه‌ی ایرانی و تاریخ این سرزمین آن‌گونه که بزرگان فکری ما می‌شناخته‌اند، به گونه‌ای جریان یافته بوده که دلسردکننده باشد. تعبیه‌های حسابگرانه باعث شده بوده که این جامعه اینقدر ناهموار، ناسالم و همراه با خشونت، جنگ و حاوی مقدار زیادی اعمال مخرب باشد.

غم و رنج

یک مورد حساس‌تر و عجیب‌تر آن است که مولانا به ستایش غم و رنج می‌پردازد. این باب مهمی است در مثنوی. آدم تعجب می‌کند که چرا در حالی که طبیعت بشر این است که به دنبال شادی و گشایش زندگی و لذت‌های مشروع باشد، او این گونه غم را ستایش بکند؟ این بدان دلیل است که از بس اوضاع زمانه ناملایمات از خود نشان می‌داده و مردم به دنبال شادی‌های زیان‌بخش و مبتذل می‌رفتند، و چه بسا که خوشی‌هایشان، مستلزم ناخوشی‌های دیگران می‌شده، نوعی واکنش معارض در افراد حساس ایجاد می‌کرده تا بدانجا که آن را به‌کلی نفی کنند.

مولوی دلایل دیگری هم برای خود دارد که وقتی در مثنوی باریک شوید به آن‌ها برمی‌خورید؛ مثلاً برای تهذیب نفس و تطهیر روح لازم دانسته می‌شده که انسان انس بگیرد با رنج و غم و بیماری.

جهان‌بینی مولوی

اندک هستند سخنانی که از حد کلام عادی تجاوز کنند و بروند به سطحی که بالا‌تر از دریافت و تصور معمول باشد؛ زیرا ما علی‌الاصول، شعر را به دو دسته‌ی عالی و خوب تقسیم می‌کنیم (حرف متوسط‌ها را اصلاً نمی‌زنیم)، ولی بعضی سخنان هستند که از حد عالی و خوب فرا‌تر می‌روند، یعنی در یک سطح و حالت وصف‌ناپذیر حرکت می‌کنند. از آن جمله است بخش‌هایی از شاهنامه، بخش‌هایی از مثنوی. در نوع دیگرش، بخش‌هایی از سعدی و حافظ. نظیر این‌ها خیلی کم است؛ کلامی که از حد متعارف تجاوز می‌کند. مولوی راجع به «ما» و «منی» می‌گوید:

نردبان این جهان، ما و منی ا‌ست                        عاقبت این نردبان افتادنی است

لاجرم هر کس که بالا‌تر نشست                          استخوان او بتر خواهد شکست

بعد راجع به «نفس» که بار‌ها از آن یادی کند:

دوزخ است این نفس و دوزخ، اژدهاست                     کو به دریا‌ها نگیرد کمّ و کاست

راجع به جنگ بیرون و درون می‌گوید:

چون که واگشتم ز پیکار برون                             روی آوردم به پیکار درون

سهل شیری‌ دان که سد‌ها بشکند                       شیر آن باشد که خود را بکشند

راجع به اضداد می‌گوید:

این جهان جنگ است کل چون بنگری                          ذره با ذره چو دین با کافری

آن یکی ذره همی پرّد به چپ                                  وان دگر سوی یمین، اندرطلب

در تشبیه گرایش ذره به سوی خورشید می‌گوید:

ذره‌ای بالا و آن دیگر نگون                                             جنگ فعلیت بین اندر رکون۱

ذره‌ای کان محو شد در آفتاب                                جنگ او بیرون شد از وصف و حساب

چون ز ذره محو شد نفس و نَفَس                        جنگش اکنون جنگ خورشید است و بس

مولوی زیبایی بشری و زیبایی عینی جهان بیرون را ناشی از پرتویی از زیبایی کل و از خدا می‌داند. می‌گوید اصولاً گرایشی که انسان به طرف زیبایی دارد، برای این است که پرتو آسمانی بر آن افتاده و انسان بر اثر دیدار این پرتو، به یاد عامل بالا می‌افتد و ربوده می‌شود به طرف این زیبایی:

جرعه‌ای چون ریخت ساقی الست                          در سر این شوره‌خاک زیردست

(یعنی این تن انسانی)

هست بر زلف و رخ از جرعه‌اش نشان                  خاک را شاهان همی لیسند از آن

یعنی از اینکه اینقدر کسان به طرف جنس مخالف رغبت می‌کنند و در مقابلش خاکساری به خرج می‌دهند، به خاطر این پرتو آسمانی است.

جرعه حسن است اندر خاک گَش۲                         که به صد دل روز و شب می‌بوسی‌اش

هر کجا پیش کلوخی جامه چاک                                 کان کلوخ از حسن آمد جرعه‌ناک

کلوخ یعنی تن بشری، جرعه‌ناک یعنی آن پرتو آسمانی. او می‌گوید کفر و ایمان به هم می‌رسند؛ یعنی در سطحی فرا‌تر از آنچه ما عمدتاً می‌اندیشیم، این دو یکی می‌شوند:

کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست                        زانکه او مغز است، وین دو رنگ و پوست

راجع به تفرقه و جمع نیز می‌گوید:

تفرقه در روح حیوانی بوَد                      نفْس واحد روح انسانی بود

درباره‌ی سختگیری و تعصب می‌گوید:

این جهان همچون درخت است‌ ای کرام                         ما بر او چون میوه‌های نیم‌خام

سخت گیرد خام‌ها مر شاخ را                                     زانکه در خامی نشاید کاخ را

چو نپخت و گشت شیرین، لب‌گزان                           سست گیرد شاخه‌ها را بعد از آن

سختگیری و تعصب، خامی است                               تا جنینی، کار خون‌آشامی است

زاهد و عارف:

هست زاهد را غم پایان کار                          تا چه باشد حال او روز شمار

عارفان ز آغاز گشته هوشمند                          از غم و احوال آخر فارغند

درباره‌ی دوگانگی وجود انسان می‌گوید:

در وجود ما هزاران گرگ و خوک                       صالح و ناصالح و خوب و خشوک۳

ساعتی گرگی درآید در بشر                                    ساعتی یوسف‌رخی همچون قمر

می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها                                     از ره پنهان، صلاح و کینه‌ها

درباره‌ی دنیای درون و دنیای برون:

یا که کفش تنگ پوشی‌ ای غوی۴                              در بیابان فراخی می‌روی

آن فراخی بیابان، تنگ گشت                          بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت

هر که دید او مر تو را از دور گفت:                 کو در آن صحرا چو لاله برشکفت

او نداند که تو همچون ظالمان                         از برون در گلشنی، جان در فغان

پی‌نوشت‌ها:

۱ـ رکون: رکن‌ها// ۲ـ گش: زیبا// ۳ـ خشوک: حرامزاده// ۴ـ غوی: گمراه. 

منبع: روزنامه اطلاعات