گفتگوی لیلا الهیان با دکتر فتحالله مجتبایی
اشاره: در بخش پیشین، سخن به داستان حضرت عیسی(ع) در داستان سه انباز راهزن رسید و اصل شرقیاش و نمونههای غربیاش بیان شد. اینک بخش پایانی این گفتار که با تلخیص از ماهنامه «اطلاعات حکمت و معرفت» برگرفته شده است.
این داستان در سدههای میانه به غرب رسیده بود، و در اواخر سده ۱۴ میلادی، جئوفری چاوسر ـ شاعر انگلیسی ـ آن را در مجموعه معروف افسانههای کنتربری به زبان انگلیسی میانه، زیر عنوان «داستان آمرزشفروش» به نظم درآورد؛ اما بخش مقدماتی داستان در اینجا به گونه دیگری است:
سه جوان ماجراجو در میخانهای با یکدیگر همپیمان میشوند که مرگ را بیابند و دنیا را از شرش خلاص کنند. هر سه با این قصد به راه میافتند، و نخستین کسی را که میبینند، رهگذر پیری است که اتفاقاً همان روز مرگ را دیده است که در همان حوالی در کنار جاده زیر درختی نشسته است. جوانان شتابان خود را به آن محل میرسانند، ولی به جای مرگ، گنجینهای را در پای درخت میبینند و آن را میان خود تقسیم میکنند. یکی که از دیگران جوانتر است، برای خرید خوراک و شراب به روستا میرود. در غیبت او دو جوان دیگر بر آن میشوند که او را از میان بردارند و سهمش را بر سهم خود بیفزایند.
جوان غایب نیز به همین نیت زهر در شراب میریزد تا سهم دو شریک دیگر را از آن خود کند. اما هنگامی که با آنچه آورده بود به نزد آنان بازمیگردد، ناگهان بر او حملهور شده هلاکش میکنند، و خود به میگساری مینشینند و بدین سان هر سه مرگ را همچنان که رهگذر پیر نشانی داده بود، در زیر همان درخت دیدار میکنند!
• بسیار جالب است که رد پای این داستان را حتی در ادبیات انگلیسی میتوان یافت.
مثل داستان «بدگلرت» (آرامگاه گلرت). در نواحی شمالی ویلز در انگلستان قصبه کوچکی است که به «بدگلرت» معروف است. میگویند یکی از شاهزادگان این ناحیه در سده سیزدهم میلادی به نام لولین، سگی داشت به نام گلرت که نزد او بسیار عزیز بود. روزی هنگامی که شاهزاده از شکار بازگشته بود، گلرت به سویش دوید. در این حال چشم لولین به پوزه و پنجههای خونآلود گلرت افتاد، و با حیرت و وحشت به درون خانه دوید و گهواره را واژگون و زمین را پوشیده از لکههای خون دید. پس به گمان اینکه سگ کودکش را کشته، شمشیر کشید و حیوان را بیجان کرد؛ اما هنگامی که گهواره را از زمین برداشت، دید که فرزندش آرام و تندرست در زیر آن به خواب رفته و لاشه گرگی در کنار گهواره بر زمین افتاده است. شاهزاده پشیمان و غمزده، لاشه سگ وفادار را در همانجا به خاک سپرد و به یادبودش بر آن بنایی برپا کرد که «بدگلرت» یعنی آرامگاه گلرت، نام گرفت.
• وجود ناحیهای به این نام ظاهراً مؤید اصالت داستان است.
بله، لیکن در همان روزگار، در اسقفنشین لیون زنان روستایی کودکان بیمار خود را به آرامگاه گینفورت میبردند و از آن شفا میطلبیدند. او نیز در حقیقت سگ وفاداری بوده که به دست صاحبش کشته میشود و داستانش عیناً همان ماجرایی بوده است که بر گلرت گذشت.
• مأخذ نقل این داستان چیست؟
این داستان در آن روزگار در اروپا رواج داشته و در بعضی از تحریرات مجموعه معروف کارنامه رومیان نیز با تفاوتهایی دیده میشود؛ ولی سوابق آن به زمانهایی بسیار دورتر از سده سیزدهم میلادی میرسد. در داستان اصلی کتاب پنجم پنجهتنتره (داستان «برهمن و نکولا» یا باب «الناسک و ابن عرس» و باب «زاهد و راسو» در کلیله و دمنه تازی و پارسی) سخن از برهمنی است که با زنش در شهری زندگی میکنند و کودکی نوزاد دارند و نکولایی («ابن عرس» در ترجمه عربی و «راسو» در ترجمه فارسی) را در خانه خود میپرورند. روزی… برهمن راسو را به پاسبانی از کودک میگمارد و خود بیرون میرود. پس از رفتن برهمن، ماری از سوراخ بیرون آمده به کودک نزدیک میشود، ولی نکولا راه را بر مار میبندد و در جنگی خونین او را پاره پاره میکند. هنگامی که برهمن به خانه بازمیگردد، راسو به سوی او میدود. برهمن چون پوزه و پنجههای خونین نکولا را میبیند، به گمان اینکه نوزاد را کشته است، بیدرنگ حیوان بیگناه را به ضرب عصا میکشد، اما چون به کودک نزدیک میشود و او را آسوده و تندرست در خواب و پارههای لاشه مار را در کنار بسترش میبیند، به خطای خود پی میبرد و از کاری که بیتأمل و از روی تعجیل کرده است پشیمان و سوگوار میشود.
این داستان که با تغییرات اندک در جزئیات آن در روایتهای مختلف پنجه تنتره وارد شده است، نخستین بار در یکی از «آدابنامه»های بودایی (وینیه) دیده میشود، که باید در یکی دو قرن پیش از میلاد از روایتهای شفاهی گردآوری شده باشد. این «آدابنامه» در اوایل سده پنجم میلادی به زبان چینی ترجمه شد و داستان «برهمن و نکولا» از آنجا به مجموعه داستانهای مغولی راه یافت.
• این داستان چگونه به اروپا رسید؟
پوسانیاس ـ جهانگرد و جغرافیانگار یونانی سده دوم میلادی ـ که با سرزمینهای آسیای غربی آشنایی داشته و در تألیف بزرگ خود (توصیف یونان)، اطلاعات مهمی دربارهی تاریخ و فرهنگ مردم این نواحی درج کرده است، در کتاب دهم این تألیف واقعهای را نقل میکند که طرح کلی آن عیناً همین داستان است. یکی از شاهزادگان آمفیکئا فرزند نوزاد خود را برای آنکه از گزند دشمنان محفوظ بماند، در سبدی بزرگ میخواباند و خود در پی کاری از خانه بیرون میرود. در این هنگام گرگی به درون خانه میآید و در جستجوی طعمه به سبدی که کودک در آن خوابیده است نزدیک میشود، ولی مار بزرگی که در آن خانه زندگی میکرد، خود را به جایگاه کودک میرساند و گرداگردش حلقه میزند و گرگ را از دست یافتن به کودک بازمیدارد. هنگامی که شاهزاده به خانه بازمیگردد و کودک خود را در چنبر مار میبیند، بیدرنگ حیوان را میکشد، ولی چون به حقیقت حال پی میبرد، از کردهی خود سخت پشیمان و اندوهگین میشود و لاشه مار را با تکریم و احترام و طبق آداب خاص بر توده هیزم میگذارد و میسوزاند. در صورت اصلی داستان، پدر کودک مردی است برهمن، و جانوری که کودک را از گزند مار حفظ میکند، حیوانی است کوچک که به زبان سنسکریت نکولا نام دارد. در جریان انتقال این داستان به سوی غرب، شاهزاده جای برهمن را میگیرد، مار به گرگ تبدیل میشود و نکولا به مار. این گونه تغییرات را در روایت دیگری از این داستان که در سندبادنامه آمده است نیز میبینیم.
«سندبادنامه» مجموعهای است از داستانهای مختلف که در زمان ساسانیان و شاید پیش از آن، به زبان پهلوی ترجمه و تألیف شد و در آغاز دوران اسلامی به زبان تازی درآمد. امروز این مجموعه به دو صورت، یکی کوتاهتر به تازی و دیگری مفصلتر به فارسی، در دست است. در سندبادنامه فارسی آمده است که مردی لشکری زنی صاحبجمال داشت که در وقت فرزند آوردن درگذشت و پسری که آورده بود بر جای ماند. روزی، هنگامی که مرد لشکری و دایه کودک هر دو از خانه بیرون رفته بودند، ماری سیاه قصد گهوارهی کودک کرد؛ ولی گربهای که در آن خانه پرورش یافته بود و در کنار گهواره پاسبانی میکرد، بر مار حمله برد و او را هلاک کرد. مرد لشکری چون به خانه بازگشت و دهان گربه را خونآلود دید، به گمان آنکه کودک را کشته است بیتأمل او را از پای درآورد… این داستان به همین صورت در مرزباننامه نیز وارد شده است.
• آیا در ادبیات قدیم کتابی هست که اصل و خاستگاه این مجموعه باشد؟
گرچه بسیاری از داستانهای سندبادنامه سابقهی هندی دارد و ساخت کلی آن ـ یعنی آوردن داستان در داستان ـ با شیوه خاص هندوان در داستانپردازی یکسان است، ولی در ادبیات هند قدیم از کتابی که آن را بتوان اصل این مجموعه دانست نشانی به دست نیامده است.
• آیا شما نظر آن دسته از محققان غربی که سندباد را «سیندهوپتی» میدانند تأیید میکنید؟
این تنها حدس و فرض است و حکیمی بدین نام و با کیفیاتی که در آغاز سندبادنامه دیده میشود در میان حکیمان افسانهای و غیرافسانهای هند شناخته نیست. احتمال اینکه این مجموعه در سدههای اولیهی میلادی در ایران، مانند هزار افسانه پهلوی (که در دورههای بعد به صورت الف لیله و لیله درآمد). به هر حال، اصل سندبادنامه هر چه باشد، در سدههای اولیه اسلامی این مجموعه از پهلوی به تازی نقل شد، و ابنندیم از دو روایت کوچک (کتاب سندبادالصغیر) و بزرگ (کتاب سندبادالکبیر) آن یاد میکند، و میگوید که ابان لاحقی (شاعر سده دوم هجری) آن را به عربی ترجمه کرد. دو ترجمه عربی از این کتاب اکنون در دست است که یکی در بعضی از نسخههای «الف لیله و لیله» دیده میشود و از دیگری، که ظاهراً همان روایت کوتاهتر است، نسخههایی موجود است و در ترکیه ضمیمه سندبادنامه فارسی به چاپ رسیده است.
• این مجموعه در چه زمانی و به دست چه کسانی به فارسی ترجمه شد؟
این مجموعه در زمان سامانیان به فارسی ترجمه شد. نخست رودکی آن را به نظم کشید، و پس از او خواجه عمید ابوالفوارس قنارزی (یا قناوزی؟) در عهد امیر نوح سامانی آن را به نثر فارسی درآورد.
از ترجمه منظوم رودکی جز چند بیت چیزی بر جای نمانده است. ترجمه الوالفوارس نیز از میان رفته است، لیکن تحریر جدیدتری از آن به نثر مزین مصنوع، آمیخته به اشعار و امثال عربی و فارسی موجود است که در پایان سده ششم هجری به دست ظهیرالدین سمرقندی، منشی دربار قلج طمغاج خان (از ملوک خانیه ماوراءالنهر) نگارش یافته و در ترکیه طبع و نشر شده است. ترجمه عربی روایت کوتاهتر در سدههای یازدهم و دوازدهم میلادی و در طی دوران جنگهای صلیبی به اروپا راه یافت و در همان روزگار به زبانهای عبری (به نام «سندباد»)، سُریانی (به نام «سندبان»)، یونانی (به نام «سونتیپاس») و لاتینی (به نام «دولوپاتس») نقل شد، و از این راه به نام «هفت وزیر»، «هفت حکیم» و «هفت فرزانه روم» به زبانهای دیگر اروپایی نیز درآمد.
• از کهنترین مجموعههایی که صورت غربیشده داستان «برهمن و نکولا» را در بر دارد، کدامند؟
کتاب «کارنامه رومیان» که در حدود سده یازدهم میلادی به لاتینی تألیف شده است. داستان موضوع این گفتگو در این مجموعه به صورتی که در سندبادنامه عربی دیده میشود، نزدیک است: فولیکولوس مردی است سپاهی که… پسری خردسال دارد و سه دایه به پرستاریاش گماشته است. یک سگ و یک مرغ شکاری نیز دارد که هر دو نزد او بسیار عزیزند. روزی فولیکولوس با زنش و پرستاران همگی به تماشای مسابقه میروند و کودک را در خانه میگذارند. در این وقت ماری به گهواره نزدیک میشود. سگ به مار حمله برده و در جنگی خونین او را میکشد… فولیکولوس از راه میرسد و به همان گمان خطا بیتأمل شمشیر میکشد و سگ را بیجان میکند، اما وقتی که خود را به گهوارهی کودک میرساند و او را سالم و تندرست و لاشهی مار را در کنار گهواره میبیند، چنان پشیمان و اندوهزده میشود که از سپاهگیری دست کشیده، به ارض مقدس میرود و تا پایان عمر در آنجا معتکف میشود.
• با این توضیحات طرح کلی این داستان در همه جا یکی است.
بله. و نتیجهی اخلاقی آن نیز که تحذیر از شتابزدگی در کارهاست در روایتها و ترجمههای مختلف یکسان است؛ ولی چگونگی اجزا و برخی از عناصر آن در طی سیر و انتقال از ناحیهای به ناحیه دیگر و بر حسب کیفیات بومی و محلی تغییر مییابد.