سبب بودن آدمی در دنيا
بدان كه دنيا منزلى است از منازل راه دين، و راهگذرى است مسافران را به حضرت الهيّت، و بازارى است آراسته بر سر باديه نهاده تا مسافران از وى زاد خويش برگيرند. و دنيا و آخرت عبارت است از دو حالت: آنچه پيش از مرگ است- و به تو آن نزديكتر است- آن را دنيا گويند، و آنچه پس از مرگ است، آن را آخرت گويند.
و مقصود از دنيا زاد آخرت است، كه آدمی را در ابتداى آفرينش ساده آفريدهاند و ناقص، و لكن شايسته آن كه كمال حاصل كند و صورت ملكوت را نقش دل خويش گرداند، چنانكه شايسته حضرت الهيت گردد، بدان معنى كه راه يابد تا يكى از نظّارگيان جمال حضرت باشد. و منتهاى سعادت وى اين است، و بهشت وى اين است، و وى را براى اين آفريدهاند. و نظّارگى نتواند بود تا چشم وى باز نشود و آن جمال را ادراک نكند، و آن به معرفت حاصل آيد. و معرفت جمال الهيّت را كليد [۱] معرفت عجايب صنع الهى است، و صنع الهى را كليد اول اين حواس آدمی است، و اين حواس ممكن نبود الّا در اين كالبد مركّب از آب و خاک.
پس بدين سبب به عالم آب و خاک افتاد تا اين زاد برگيرد، و معرفت حق- تعالى- حاصل كند به كليد معرفت نفس خويش و معرفت جمله آفاق كه مدرک است به حواس. تا اين حواس با وى میباشد و جاسوسى وى میكند، گويند وى را كه «در دنياست». و چون اين حواس را وداع كند و وى بماند و آنچه صفات ذات وى است، پس گويند كه «وى به آخرت رفت».
پس سبب بودن وى در دنيا اين است.
فصل دوم – حقيقت و آفت و غرض دنيا
پس وى را در دنيا به دو چيز حاجت بود: يكى آنكه دل را از اسباب هلاک نگاه دارد و غذاى وى حاصل كند، و ديگر آنكه تن را از مهلكات نگاه دارد و غذاى وى حاصل كند.
و غذاى دل معرفت و محبت حق- تعالى- است، كه غذاى هر چيزى مقتضاى طبع وى باشد، كه آن خاصيت وى بود. و از پيش پيدا كرده آمد كه خاصيت آدمی اين است. و سبب هلاک دل آدمی آن است كه به دوستى چيزى جز حق- تعالى- مستغرق شود. و تعهد تن براى دل میبايد، كه تن فانى است و دل باقى. و تن دل را همچون اشتر است حاجى را در راه حج، كه اشتر براى حاجى باشد نه حاجى براى اشتر. اگر چه حاجى را به ضرورت تعهد اشتر بايد كرد به علف و آب و جامه تا آنگه كه به كعبه رسد و از رنج وى برهد، و لكن بايد كه تعهد وى به قدر حاجت كند. پس اگر همه روزگار در علف دادن و آراستن و تعهد كردن وى كوشد، از قافله بازماند و هلاک شود. همچنين آدمی اگر همه روزگار در تعهد كردن تن كوشد تا قوت به جاى دارد و اسباب هلاک از وى دور دارد، از سعادت خويش بازماند. و حاجت تن در دنيا سه چيز است و بس: خوردنى و پوشيدنى و مسكن. خوردنى براى غذاست، و پوشيدنى و مسكن براى سرما و گرما، تا اسباب هلاک از وى باز دارد.
پس ضرورت آدمی از دنيا براى تن بيش از اين نيست، بلكه اصول دنيا خود اين است. و غذاى دل معرفت است، و هر چند بيش باشد بهتر. و غذاى تن طعام است، و اگر زيادت از حدّ خويش بود سبب هلاک گردد. اما آن است كه حق- تعالى- شهوتى بر آدمی موكّل كرده است تا متقاضى وى باشد در طعام و مسكن و جامه، تا تن وى- كه مركب است وى را- هلاک نشود. و آفرينش اين شهوت چنان است كه بر حدّ خويش نايستد و بسيار خواهد، و عقل را بيافريده است تا وى را به حدّ خويش بدارد، و شريعت بفرستاده است، بر زبان انبيا، تا حدود وى پيدا كند [۲]. و لكن اين شهوت به اول آفرينش بنهاده- است- در كودكى- كه بدان حاجت بود، و عقل از پس وى آفريده است. پس شهوت از پيش جاى گرفته است و مستولى شده، و سركشى همیكند بر عقل و شرع- كه پس از وى بيامده است- تا همگى وى را نگذارد كه به طلب قوت و جامه و مسكن مشغول شود و بدين سبب خود را فراموش كند و نداند كه اين قوت و جامه براى چه میبايست و وى خود در اين عالم براى چيست و غذاى دل را كه زاد آخرت است فراموش كند. پس از اين جمله، حقيقت دنيا و آفت دنيا و غرض دنيا بشناختى، اكنون بايد كه شاخهها و شغلهاى دنيا بشناسى.
فصل سوم – اصل دنيا: طعام و لباس و مسكن
بدان كه چون نظر كنى اندر تفاصيل دنيا، بدانى كه دنيا عبارت است از سه چيز: يكى اعيان چيزها كه بر روى زمين آفريدهاند، چون نبات و معادن و حيوان. كه به اصل، زمين براى مسكن و براى منفعت زراعت میبايد، معادن، چون مس و برنج و آهن، براى آلت را، و حيوانات براى مركب و براى خوردن را. و آدمی دل و تن را بدين مشغول كرده است: امّا دل به دوستى و طلب وى مشغول میدارد، و امّا تن به اصلاح آن و ساختن كار آن مشغول میدارد [۳]. و از مشغول داشتن دل به دوستى آن، در دل صفتها پديد میآيد- كه آن همه سبب هلاک بود- چون حرص و بخل و حسد و عداوت و غير آن. و از مشغول داشتن تن بدان، مشغولى دل پديد آيد تا خود را فراموش كند [۴] و همه را به كار دنيا مشغول دارد.
و چنانكه اصل دنيا سه چيز است- طعام و لباس و مسكن- اصل صناعتها كه ضرورت آدمی است نيز سه چيز است: برزيگرى و جولاهى و بنّايى. لكن اين هر يكى را فروعاند [۵]: كه بعضى ساز آن میكنند، چون حلّاج و ريسنده ريسمان كه ساز جولاه میكنند، و بعضى آن را تمام میكنند، چون درزى [۶] كه كار جولاه تمام میكند. و اين همه را به آلتها حاجت افتاد از چوب و آهن و پوست و غير آن، پس آهنگر و درودگر و خرّاز [۷] پيدا آمد.
و چون اين همه پيدا آمد، ايشان را به معاونت يكديگر حاجت بود، كه هر كس همه كار خويش نمیتوانست كردن. پس فراهم آمدند تا درزى كار جولاه و آهنگر میكند و آهنگر كار هر دو راست میدارد، و همچنين هر يكى كار يكديگر میكنند. پس ميان ايشان معاملتى پديدار آمد كه از آن خصومتها خاست، كه هر- كس به حقّ خويش رضا نمیداد و قصد يكديگر میكردند. پس به سه نوع ديگر حاجت افتاد از صناعات: يكى صناعت سياست و سلطنت، و ديگر صناعت قضا و حكومت، و ديگر صناعت فقه كه بدان قانون وساطت ميان خلق بدانند. و اين هر يكى پيشهاى است، اگر چه بيشتر كار آن به دست تعلق ندارد. پس بدين وجه شغلهاى دنيا بسيار شد و در هم پيوست، و خلق در ميان آن خويشتن گم كردند و ندانستند كه اصل اول اين همه سه چيز است و بيش نبود: طعام و لباس و مسكن. اين همه براى اين سه میبايد، و اين سه براى تن میبايد، و تن براى دل میبايد تا مركب وى باشد، و دل براى حق میبايد.
پس خود را و حق را فراموش كردند، مانند حاجى كه خود را و كعبه را و سفر را فراموش كند و همه روزگار خويش با تعهّد اشتر آورد.پس دنيا و حقيقت دنيا اين است كه گفته آمد. هر كه در وى بر سر پاى [۸] و مستوفر [۹] نباشد و چشم همّت بر آخرت ندارد و از مشغله دنيا بيش از قدر حاجت در پذيرد، وى دنيا را نشناخته باشد. و سبب اين جهل است، كه رسول (ص) گفت: «دنيا جادوتر است از هاروت و ماروت، از وى حذر كنيد.» و چون دنيا بدين جادويى است، فريضه باشد مكر و فريفتن وى را بدانستن و مثال كار وى بر خلق روشن گردانيدن. پس اكنون وقت آن است كه مثالهاى وى بشنوى.
فصل چهارم – مثالها در جادوى دنيا و غفلت اهل دنيا
مثال اول
– بدان كه اول جادويى دنيا آن است كه خويشتن را به تو نمايد [۱۰] چنانكه تو پندارى كه وى خود ساكن است و با تو قرار گرفته است، و وى از تو بر دوام گريزان است و لكن به تدريج و ذره ذره حركت میكند. و مثل وى چون سايه است كه در وى نگرى: ساكن نمايد، و وى [۱۱] بر دوام همیرود. و معلوم است كه عمر تو همچنين است: بر دوام میرود، و به تدريج هر لحظه كمتر میشود، و آن دنياست كه از تو میگريزد و تو را وداع میكند، و تو از آن بى خبر.
مثال ديگر
سحر وى آن است كه خويشتن را به دوستى بنمايد كه تا تو را عاشق كند، و فرا تو نمايد كه با تو ساخته خواهد بود و به كسى ديگر نخواهد شد، و آنگه ناگاه از تو به دشمن تو شود: مثل وى چون زنى نابكار مفسد است كه مردان را به خويشتن غرّه [۱۲] میكند تا عاشق كند، و آنگاه به خانه برد وهلاک كند. عيسى (ع) دنيا را ديد در مكاشفات خويش بر صورت پيرزنى، گفت: «چند شوهر داشتى؟» گفت: «در عدد نيايد از بسيارى.» گفت: «بمردند يا طلاق دادند؟» گفت: «نه، كه همه را بكشتم.» گفت: «پس عجب است از اين احمقان ديگر كه میبينند كه با ديگران چه كردى، و آنگه در تو رغبت میكنند و عبرت نمیگيرند!»
مثال ديگر
سحر دنيا آن است كه ظاهر خويش آراسته دارد و هر چه بلا و محنت است پوشيده دارد، تا جاهل به ظاهر وى نگرد، غرّه شود. و مثل وى چون پيرزنى است زشت كه روى دربندد و جامه ديبا و پيرايه [۱۳] بسيار بر خويشتن كند تا هر كسى از دور وى را میبيند بر وى فتنه [۱۴] میشود، و چون چادر از وى باز كند، پشيمان شود و فضائح وى میبيند. و در خبر است كه دنيا را روز قيامت بيارند بر صورت عجوزهاى زشت، سبزچشم و دندانهاى وى بيرون آمده، و چون خلق در وى نگرند گويند: «نعوذ باللّه [۱۵]، اين چيست، بدين فضيحتى و بدين زشتى؟» گويند: «اين دنياست كه به سبب وى حسد و دشمنى ورزيديد با يكديگر، و خونها ريختيد، و از رحم ببريديد [۱۶]، و به وى غرّه شديد.» آنگه وى را به دوزخ اندازند، گويد: «بار خدايا، كجايند دوستان من؟» بفرمايد تا ايشان را نيز با وى به دوزخ اندازند.
مثال ديگر
– كسى كه حساب برگيرد: تا چند بوده است از ازل كه در دنيا نبود [۱۷]، و در ابد چند است كه در دنيا نخواهد بود، و اين روزى چند در ميان ازل و ابد چند است، داند كه مثل دنيا چون راه مسافرى است كه اول وى مهد است و آخر وى لحد است و در ميان وى منزلى چند است معدود، هر سالى چون منزلى و هر ماهى چون فرسنگى و هر روزى چون ميلى [۱۸] و هر نفسى چون گامی، و وى بر دوام میرود. و يكى را از راه فرسنگى مانده است، و يكى را از راه كم از فرسنگى، و يكى را كم، و يكى را بيش، و وى ساكن نشسته كه گويى هميشه اينجا خواهد بود: تدبير كارها كند كه تا ده سال باشد كه بدان محتاج نبود، و وى تا دو روز ديگر زير خاک خواهد شدن.
مثال ديگر
– بدان كه مثل اهل دنيا در لذّتى كه میيابند، باز آن رسوايى و رنج كه از دنيا خواهند ديد در آخرت، چون كسى است كه طعام خوش و چرب و شيرين بسيار بخورد تا معده وى تباه شود، آنگه گند و فضيحتى از معده و نفس و قضاى حاجت خويش میبيند و تشوير میخورد [۱۹] و پشيمان میشود كه لذّت گذشت و فضيحتى [۲۰] بماند. چنانكه هر چند طعامی خوشتر ثفل [۲۱] وى گندهتر، هر چند لذت دنيا بيشتر عاقبت آن رسواتر، و اين خود در وقت جان كندن پديدار آيد: كه هر كه را نعمت و باغ و بوستان و كنيزكان و غلامان و زر و سيم بيشتر بود، به وقت جان كندن، رنج و تعب و عذاب بيشتر بود از آن كس كه اندک دارد. و آن رنج و عذاب به مرگ زائل نشود، بلكه زيادت شود، كه آن دوستى صفت دل است و دل بر جاى خويش باشد و نميرد.
مثال ديگر
– بدان كه كار دنيا كه پيش آيد مختصر نمايد، و مردم پندارند كه شغل وى دراز نخواهد بود، و باشد كه از يک كار خرد صد كار پديد آيد، و عمر در آن بشود. و عيسى (ع) میگويد كه «مثل جوينده دنيا چون مثل خورنده آب درياست: هر چند بيش خورد تشنهتر میشود، و میخورد تا هلاک شود، و هرگز آن تشنگى از وى بنشود.» و رسول ما (ص) میگويد كه «همچنانكه روا نباشد كه كسى در آب رود و تر نگردد، روا نباشد كه كسى در كار دنيا شود و آلوده نگردد.»
مثال ديگر
– مثل كسى كه در دنيا آيد، مثل كسى است كه مهمان شود نزديک ميزبانى كه عادت وى آن بود كه هميشه سراى آراسته دارد براى مهمانان و ايشان را میخواند- گروهى پس از گروهى- پس طبق زرين پيش وى نهد، بر وى نقل و مجمره سيمين با عود و بخور، تا وى معطر شود و خوشبوى گردد، و نقل بخورد، و طبق و مجمره بگذارد تا ديگر قوم رسند. پس هر كه رسم وى داند و عاقل بود، عود و بخور برافكند و خوشبوى شود، و نقل بخورد، و طبق و مجمره به دلى خوش بگذارد و شكر بگويد و برود. و كسى كه ابله باشد پندارد كه آن به وى دادند تا با خويشتن ببرد: چون به وقت رفتن از وى بازستانند، رنجور و دلتنگ شود و فرياد كردن گيرد. و دنيا نيز همچنان مهمانسراى است- سبيل [۲۲] بر راهگذريان- تا زاد برگيرند، و در آنچه در سراى است طمع نكنند.
مثال ديگر
– مثل اهل دنيا و دلمشغولى ايشان در كار دنيا و فراموش- كردن آخرت چون مثل قومی است كه در كشتى بودند، و به جزيرهاى رسيدند: از بهر قضاى حاجت و طهارت بيرون آمدند، و كشتيبان منادى كرد كه هيچ كس مباد كه روزگار بسيار برد [۲۳] و جز به طهارت مشغول باشد، كه كشتى به تعجيل بخواهد- رفت. پس ايشان در آن جزيره پراكنده شدند: گروهى كه عاقلتر بودند سبک [۲۴] طهارت كردند و باز آمدند، كشتى فارغ يافتند، جايى كه خوشتر و موافقتر بود بگرفتند، و گروهى ديگر در عجايب آن جزيره به تعجب بماندند و بر نظاره بايستادند و در آن شكوفههاى نيكو و مرغان خوشآواز و سنگريزههاى ملوّن و منقّش مینگريستند، چون باز آمدند، در كشتى هيچ جاى فراخ نيافتند و به جايى تنگ و تاريک بنشستند، و رنج آن میكشيدند، گروهى ديگر به نظاره اقتصار- نكردند، از آن سنگريزههاى نيكو و غريب لون برچيدند و با خود بياوردند و در كشتى جاى آن نيافتند به جايى تنگ بنشستند و آن سنگريزهها و آلالههاى ملوّن بر گردن نهادند، و چون يک دو روز بر آمد آن رنگهاى نيكو بگرديد و تاريک شد و بويهاى ناخوش از آن آمدن گرفت، و جاى نيافتند كه بيندازند: پشيمانى میخوردند و بار و رنج آن بر گردن میكشيدند، و گروهى ديگر در عجايب آن جزيره متحيّر شدند و همچنان نظارهكنان میشدند تا از كشتى دور افتادند و كشتى برفت و منادى كشتيبان نشنيدند، و در جزيره میبودند تا بعضى هلاک شدند، به گرسنگى، و بعضى را سباع هلاک كرد.آن گروه اول، مثل مؤمنان پرهيزگار است، و گروه باز پسين مثل كافران كه خدا را و خود را و آخرت را فراموش كردند، و همگى خود به دنيا دادند: اسْتَحَبّوا الْحيوةَ الدّنيا على الاخِرَةِ [۲۵]. و اين دو گروه ميانگين مثل عاصيان است كه اصل ايمان نگاه داشتند، و لكن دست از دنيا بنداشتند: گروهى با درويشى تمتّع كردند، و گروهى با تمتّع نعمت بسيار جمع كردند تا گرانبار شدند.
فصل پنجم – نه هر چه در دنياست مذموم است
بدين مذمّت كه دنيا را كرده آمد، گمان مبر كه هر چه در دنياست مذموم است، بلكه در دنيا چيزهاست كه نه از دنياست. چه، علم و عمل در دنيا باشد، و آن نه از دنيا بود، كه آن در صحبت آدمی به آخرت رود: اما علم خود بعينه با وى بماند، و اما عمل اگر چه بعينه بنماند، اثر آن بماند- و اين [۲۶] دو قسم بود: يكى پاكى و صفاى جوهر دل كه از ترک معاصى حاصل شود، و يكى انس به ذكر حق- تعالى- كه از مواظبت بر عبادت كردن حاصل شود. پس اين هر دو از جمله باقيات صالحات است كه حق- تعالى- گفت: و الباقياتُ الصّالِحاتُ خَير عِندَ رَبِّكَ ثَواباً [۲۷].
و لذّت علم و لذّت مناجات و لذت انس به ذكر حق- تعالى- از همه لذّتها بيش است، و آن در دنياست و نه از دنياست. پس همه لذّتها مذموم نيست، بلكه لذّتى كه بگذرد و بنماند، و اين نيز جمله مذموم نيست، كه اين دو قسم است: يكى آن است كه اگر چه وى از دنياست و پس از مرگ بنماند، و لكن معين است بر كار آخرت و بر علم و عمل و بر بسيار گشتن مؤمنان، چون قوت و نكاح و لباس و مسكن كه به قدر حاجت بود، كه اين شرط راه آخرت است: هر كس كه از دنيا بدين قدر قناعت كند و قصد وى از اين، استعانت بود بر كار دين، وى از اهل دنيا نبود. پس مذموم از دنيا آن باشد كه مقصود از وى نه كار دين است، بلكه آن سبب غفلت و بطر و قرار گرفتن دل بود در اين عالم و نفرت گرفتن وى از آن عالم. و براى اين گفت رسول (ص): الدّنيا ملعونة، و ملعون ما فيها، الّا ذكر اللّه و ما والاه، گفت: دنيا و هر چه در وى است ملعون است، الّا ذكر خداى- تعالى- و آنچه وى بر آن معاونت كند.اين مقدار از شرح حقيقت و مقصود دنيا اينجا كفايت بود، باقى در قسم سيم از اركان معاملت، كه آن را در عقبات راه دين گويند، بگوييم.
[۱] معرفت جمال الهيت را كليد، كليد معرفت جمال الهيت.
[۲] پيدا كند، روشن كند.
[۳] در ترجمه «احياء»- ربع مهلكات، كتاب ذم دنيا (بيان حقيقت دنيا …)- چنين آمده است:پس اعيان دنيا اين است، الا آن است كه آن را با بنده دو علاقت است، علاقتى با دل … و علاقت دوم با تن.
[۴] تا …، كه در نتيجه دل خود را فراموش میكند.
[۵] يعنى هر يک از صناعتها را شاخههايى است.
[۶] درزى، خياط
[۷]- خراز، چرمگر.
[۸] آماده
[۹] كار به تمامی رساننده.
[۱۰] نمايد، نشان دهد، جلوه دهد.
[۱۱] ص ۲۸- ح ۷.
[۱۲] غره، فريفته.
[۱۳] زيور.
[۱۴] فتنه، مفتون، دلباخته.
[۱۵] پناه میبريم به خدا، پناه بر خدا.
[۱۶] (قطع رحم در مقابل صله رحم)، يعنى از خويشان كناره گرفتيد.
[۱۷] نبود، آن كس نبود، آن كس به وجود نيامده بود.
[۱۸] ميل، نشانه راه.
[۱۹] تشوير میخورد، شرمسارى میكشد.
[۲۰] فضيحتى (فضيحت+ ى مصدرى)، رسوايى.
[۲۱] ثفل، آنچه دفع شود از شكم.
[۲۲] سبيل، وقف.
[۲۳] روزگار بسيار كند، طول بدهد، دير كند.
[۲۴] سبک، زود، تر و چسب.
[۲۵] (قرآن، ۱۶- ۱۰۷)، اين جهان برگزيدند بر آن جهان.
[۲۶] اين اثر
[۲۷] (قرآن، ۱۹- ۷۶)، و كارها و سخنان پاينده نيک، به نزديکم خداوند تو، در پاداش به است.