Search
Close this search box.

کیمیاى سعادت (قسمت ششم)

banu rabeعنوان چهارم – در معرفت آخرت‏
فصل اول – بهشت و دوزخ كالبدى و روحانى‏
بدان كه حقيقت آخرت هيچ كس نشناسد تا حقيقت مرگ اول نشناسد، و حقيقت مرگ نداند تا حقيقت زندگانى نداند، و حقيقت زندگانى نداند تا حقيقت روح نداند، و معرفت حقيقت روح معرفت حقيقت نفس خود است كه بعضى از آن شرح كرده آمد .
و بدان كه از پيش گفته آمد كه آدمى مركب از دو اصل است: يكى روح و يكى كالبد، روح چون سوار است و كالبد چون مركب. و اين روح را در آخرت به واسطه كالبد حالتى است و بهشتى و دوزخى است. و وى را [۱] به سبب ذات خود نيز حالتى است، بى‌‏آنكه قالب را در آن شركتى بود. و وى را براى قالب نيز بهشتى و دوزخى است، و سعادتى و شقاوتى است. و ما نعيم و لذّت دل را كه بی‏‌واسطه قالب باشد، نام بهشت روحانى می‌كنيم، و رنج و الم و شقاوت وى را كه بى‏ قالب بود، آتش روحانى می‌گوييم. اما بهشت و دوزخ كه [۲] قالب در ميان باشد، آن خود ظاهر است، و حاصل آن، انهار و اشجار و حور و قصور و مطعوم و مشروب و غير آن است، و حاصل دوزخ آتش و مار و كژدم و زقّوم و غير آن. و صفت اين هر دو در قرآن و اخبار مشهور است، و فهم همگنان آن را دريابد. و تفصيل آن در كتاب «ذكر الموت» از كتب احياء گفته آمد، و اينجا بر- اين اقتصار كنيم كه حقيقت مرگ شرح كنيم و به معنى بهشت و دوزخ روحانى اشارت كنيم، كه اين هر كس نشناسد.
و اين كه گفت: اعددت لعبادى الصالحين ما لا عين رأت و لا أذن سمعت و لا خطر على قلب بشر [۳] در بهشت روحانى بود. و از درون دل روزنى هست به عالم ملكوت كه از آن روزن اين معانى آشكارا شود و در وى هيچ شبهتى نماند. و كسى را كه اين راه گشاده شود، وى را يقينى روشن به سعادت و شقاوت آخرت پديد آيد- نه بر طريق تقليد سمعى، بل بر طريق بصيرت و مشاهدت. بل همچنان‏كه طبيب بشناسد كه قالب را سعادتى و شقاوتى است در اين جهان- كه او را صحّت و مرض گويند، و وى را اسباب است چون دارو و پرهيز، و چون بسيار خوردن و پرهيز ناكردن- همچنين معلوم شود بدين مشاهدت كه دل را- يعنى كه روح را- سعادتى است و شقاوتى، و عبادت و معرفت داروى آن سعادت است، و جهل و معصيت زهر آن سعادت است، و آن علمى است به غايت عزيز .و بيشتر كسان كه ايشان را علما گويند، از اين غافل باشند، بلكه اين را منكر باشند، و جز فرا بهشت و دوزخ كالبد راه نبرند، و در معرفت آخرت جز سماع و تقليد هيچ راه نشناسند. و ما را اندر شرح و تحقيق اين برهان كتب است دراز، به تازى. و اندر اين كتاب چندان گفته آيد كه كسى كه زيرک بود و باطن وى از آلايش و تعصّب و تقليد پاک بود، اين را بازيابد و كار آخرت در دل وى ثابت و مستحكم گردد، كه ايمان بيشتر خلق به آخرت ضعيف و متزلزل است.

فصل دوم – حقيقت مرگ‏
اگر خواهى كه از حقيقت مرگ اثرى بدانى كه «معنى وى چيست؟»، بدان كه آدمى را دو روح است: يكى از جنس روح حيوانات، و ما آن را روح حيوانى نام كنيم، و يكى از جنس روح ملائكه، و ما آن را روح انسانى نام كنيم. و اين روح حيوانى را منبع [۴] دل است- آن گوشت كه در جانب چپ نهاده است. و وى [۵] چون بخارى لطيف است از اخلاط باطن حيوان. و وى را مزاجى معتدل حاصل آمده است. و وى از دل به واسطه عروق ضوارب، كه آن را نبض و حركت باشد، به دماغ و جمله اندام‌ها می‌رسد. اين روح حمّال قوّت حس و حركت است. و چون به دماغ رسد حرارت وى كم شود و معتدل گردد. و چشم از وى قوّت بصر پذيرد، و گوش از وى قوّت شنيدن پذيرد، و همچنين همه حواس.
و مثل وى چون چراغى است كه در خانه‌‏اى گرد می‌برآيد، هرجا كه می‌رسد- ديوارهاى خانه روشن می‌شود از وى. پس چنانكه روشنايى از چراغ در ديوار پيدا می‌آيد، به قدرت ايزد- سبحانه و تعالى- همچنين قوّت بينايى و شنوايى و جمله حواس از اين روح در اعضاى ظاهر پديدار می‌آيد. و اگر در بعضى از عروق سده و بندى افتد، آن عضو كه پس از آن بندگاه باشد معطّل- ماند و مفلوج گردد و در وى قوّت حسّ و حركت نباشد، و طبيب جهد آن كند تا آن سدّه بگشايد.
و مثل اين روح چون آتش چراغ است، و مثل دل چون فتيله، و مثل غذا چون روغن، كه اگر روغن بازگيرى چراغ بميرد، و چون غذا بازگيرى مزاج معتدل اين روح باطل شود و حيوان بميرد. و همچنان‏كه اگر چه روغن بود، فتيله چون بسيار روغن كشد تباه شود و نيز [۶] روغن نپذيرد، همچنين دل به روزگار دراز چنان شود كه قبول غذا نكند.

و همچنان‏كه چون چيزى بر چراغ زنى چراغ فروميرد- اگر چه روغن و فتيله بر جاى بود- چون حيوان را زخمى عظيم رسد بميرد. و اين روح تا مزاج وى معتدل بود- چنانكه شرط است- معانى لطيف را، چون قوّت حس و حركت، قبول می‌كند از انوار ملائكه سماوى، به دستورى ايزد- تعالى. چون آن مزاج از وى باطل شود- به غلبه حرارت يا برودت يا سببى ديگر- شايسته نباشد قبول آن آثار را، چون آيينه‏‌اى كه تا روى وى راست و بسزا باشد، صورت‌ها قبول می‌كند از هر چه صورت دارد، و چون درشت [۷] شود و زنگار وى را بخورد آن صورت قبول نكند- نه از آن سبب كه صورت‌ها هلاک شد يا غايب شد، لكن شايستگى وى قبول آن را [۸] باطل شد.
همچنين شايستگى اين بخار لطيف و معتدل- كه آن را روح حيوانى نام كرديم- در اعتدال مزاج وى بسته است: چون باطل شد، [اعتدال‏] قبول نكند، و چون قوّت‌هاى حسّ و حركت قبول نكند، اعضا از اثر آن محروم ماند و بى‌‏حس و حركت شود، گويند: بمرد. و معنى مرگ روح حيوانى اين بود. و فراهم ‏آورنده اين اسباب- تا اين مزاج از اعتدال بيفتد- آفريده‌اى است از آفريده‏‌هاى خداى- تعالى- كه وى را ملک‏‌الموت گويند، و خلق از وى نام دانند، و حقيقت وى شناختن دراز است.
اين معنى مرگ حيوانات است. اما مرگ آدمى بر وجهى ديگر است، كه وى را اين روح كه حيوانات را باشد هست و روحى ديگر هست كه ما آن را روح انسانى گوييم و دل نام كرديم- در بعضى از فصول گذشته. و وى نه از جنس آن ديگر روح است، كه آن [۹] جسمى است چون هوا لطيف و چون بخارى پخته شده و صافى گشته و نضج بافته. اما اين روح انسانى جسم نيست،- چه، قسمت‌‏پذير نيست- و معرفت حق- تعالى- در وى فرود آيد، و چنانكه حق- تعالى- قسمت نپذيرد و يكى است، محلّ معرفت يكى هم يكى باشد و قسمت نپذيرد، پس در هيچ قسمت‏‌پذير- فرونيايد، بلكه در چيزى يگانه و قسمت‏‌ناپذير فروآيد.
پس فتيله و آتش چراغ و نور چراغ هر سه تقدير كن [۱۰]: فتيله مثلاً چون دل، و آتش چراغ مثل روح حيوانى، و نور چراغ مثل روح انسانى. و چنانكه نور چراغ لطيف است و لطيف‌‏تر از چراغ، و گويى به وى اشارت نتوان كرد، روح انسانى لطيف است به اضافت با روح حيوانى، و گويى كه اشارت‌‏پذير نيست. و اين مثال راست بود، چون از روى [۱۱] لطافت نظر كنى، لكن از وجهى ديگر راست نيست، كه نور چراغ تبع چراغ است و فرع وى: به باطل شدن وى باطل شود، و روح انسانى تبع روح حيوانى نيست، بلكه اصل وى است و به باطل شدن او باطل نشود. بلكه اگر مثال وى خواهى، نورى تقدير كن كه از چراغ لطيف‌‏تر باشد و قوام چراغ به وى بود نه قوام وى به چراغ، تا اين مثال راست آيد.
پس اين روح حيوانى چون مركبى است روح انسانى را از وجهى، و از وجهى چون آلتى. چون اين روح حيوانى را مزاج باطل شود، قالب بميرد و روح انسانى به جاى بماند و لكن بى ‏آلت و بى‏ مركب شود. و مرگ مركب و تباهى آلت سوار را ضايع و معدوم نگرداند، و لكن بى‏ آلت كند.
و اين آلت كه وى را دادند براى آن دادند تا معرفت و محبّت حق- تعالى- صيد كند: اگر صيد كرده باشد، هلاک شدن آلت خير وى است تا از بار وى برهد. و اين كه رسول گفت (ص) كه «مرگ تحفه و هديه مؤمن است»، اين بود كه كسى دام براى صيد دارد و بار آن همی‌كشد: چون صيد به دست آورد، هلاک دام غنيمت وى باشد. و اگر- العياذ باللّه [۱۲]- پيش از آنكه صيد به دست آورد اين آلت باطل شود، حسرت و مصيبت آن را نهايت نباشد، و اين الم و حسرت اوّل عذاب قبر بود- نعوذ باللّه منه‏.

فصل سوم – تويى تو نه بدين قالب است‏
پس بدان كه اگر كسى را دست و پاى مفلوج شود، وى بر جاى خويش باشد، زيرا كه حقيقت وى نه به دست و پاى است، كه دست و پاى آلت وى است و وى مستعمل آن است. و چنانكه حقيقت «تويى تو» نه دست و پاى است، همچنين نه پشت و شكم و سر است، و نه اين قالب توست، كه اگر همه مفلوج شود، روا باشد كه تو بر جاى باشى. و معنى مرگ آن است كه جمله تن مفلوج شود، كه معنى مفلوجى دست آن بود كه طاعت تو ندارد. چه، طاعت كه وى می‌داشت به صفتى می‌داشت كه او را قدرت گويند، و آن صفت نورى بود كه از چراغ روح حيوانى به وى می‌رسيد: چون در عروق، كه مسالک آن روح است، سدّه افتاد، قدرت از وى بشد و طاعت متعذّر گشت. همچنين جمله قالب همه طاعت تو كه می‌دارد، به واسطه آن روح حيوانى می‌دارد، پس چون مزاج وى تباه شود و طاعت ندارد، آن را مرگ گويند- و تو بر جاى خويش باشى، اگر چه طاعت‏‌پذير بر جاى خويش نيست.
و حقيقت تويى تو، اين قالب چون باشد؟! كه اگر انديشه كنى، دانى كه اين اجزاى تو نه آن اجزاست كه در كودكى بوده است، كه آن همه متحلّل شده باشد و از غذا بدل آن باز آمده. پس قالب همان نيست و تو همانى. پس تويى تو نه بدين قالب است. قالب اگر تباه شود گو تباه شو! تو همچنان زنده‏‌اى به ذات خويش.
اما اوصاف تو دو قسم بود: يكى بود به مشاركت قالب، چون گرسنگى و تشنگى و خواب، و اين بى‏‌معده و جسم راست نيايد: اين به مرگ باطل شود. و يكى بود كه قالب را در آن شركتى نبود، چون معرفت خداى- تعالى، و جمال حضرت وى، و شادى بدان: اين صفت ذات تو است، با تو بماند. و معنى باقيات صالحات اين بود. و اگر بدل اين، جهل بود به حق- تعالى، آن نيز صفت ذات توست: با تو بماند. و اين نابينايى روح بود و تخم شقاوت تو بود. و مَن كانَ في هذهِ اعمی‌ فهو في الآخرةِ اعْمی‌ و اضَلُ‏ سَبيلا [۱۳].پس به هيچ حال تو حقيقت مرگ ندانى تا اين دو روح نشناسى و فرق ميان ايشان و تعلّق ايشان به يكديگر.

فصل چهارم – نگاهدارى اعتدال روح‏
اكنون بدان كه اين روح حيوانى از اين عالم سفلى است كه مركّب است از لطافت بخار اخلاط. و اخلاط چهار است: خون و بلغم و صفرا و سودا. و اصل اين چهار آب و آتش و خاک و هواست. و اختلاف و اعتدال مزاج از اين تفاوت مقادير حرارت و برودت و رطوبت و يبوست است. و مقصود صنعت طبّ آن است كه اعتدال اين چهار طبع در اين روح نگاه دارد، تا بدان شايسته باشد كه مركب و آلت آن روح ديگر گردد كه آن را روح انسانى گفتيم. و آن از اين عالم نيست، بلكه از عالم علوى است و از جواهر ملائكه است. و هبوط وى بدين عالم غريب است از طبيعت ذات وى، و لكن اين غربت وى را براى آن است تا از هدى زاد خويش برگيرد، چنانكه حق- تعالى- گفت: قُلنا اهبِطُوا منها جميعاً فَامّا يَأْتِيَنَّكُم مِنّى هُدىً، فَمَن تَبِعَ هُداىَ فلا خَوفٌ عَلَيهِم و لا هُم يَحْزَنُونَ‏ [۱۴]. و اين كه حق- تعالى- گفت: انّى خالقٌ بَشَراً من طينٍ فاذا سَوَّيْتُهُ و نَفَخْتُ فيهِ مِنْ روحى‏ [۱۵].

اشارت به اختلاف اين دو روح است كه يكى را با طين حوالت كرد، و از اعتدال مزاج وى بدين عبارت كرد [۱۶] كه گفت: سوّيته، وى را راست و مهيّا بكردم- و اعتدال اين بود- آنگاه گفت: و نفخت فيه من روحى اين با خود اضافت كرد. و اين بر مثال آن بود كه كسى خرقه كرباس سوخته [۱۷] كند تا مهيّا شود قبول آتش را، پس آنگه نزديک آتش برد و نفخ كند تا آتش در وى افتد. و چنانكه آن روح حيوانى سفلى را اعتدالى است، و طبيب اسباب اعتدال آن بشناسد تا بيمارى از وى دفع كند و از هلاک وى را نگاه دارد، همچنين روح انسانى علوى را- كه آن حقيقت دل است- اعتدالى است كه علم اخلاق و رياضت- كه از شريعت بشناسند- اعتدال اين نگاه دارد و آن سبب صحّت وى باشد، چنانكه پس از اين، در ميان «اركان مسلمانى» گفته آيد.

پس معلوم شد كه تا كسى حقيقت ارواح آدمى نشناسد، ممكن نيست كه آخرت را به بصيرت بشناسد، چنانكه ممكن نيست كه حق را- عزّ و جلّ- بشناسد تا خود را نشناسد. پس شناختن نفس خود كليد معرفت حقّ است و كليد معرفت آخرت است. و اصل دين الإيمان باللّه و اليوم الآخر [۱۸] است. و بدين سبب اين معرفت تقديم كرديم [۱۹]. اما يک سر از اسرار اوصاف اصلى وى آن است كه بنگفتيم- كه رخصت نيست در گفتن آن، كه افهام احتمال نكند- و تمامى معرفت حق- عزّ و جلّ- و معرفت آخرت بر آن موقوف است. جهد آن كن، تا از خود، بر طريق مجاهدت و طلب، بشناسى، كه اگر از كسى بشنوى طاقت سماع آن ندارى، كه بسيار كس آن صفت در حقّ حق- تعالى- بشنيدند و باور- نداشتند، و طاقت سماع آن نداشتند و انكار كردند و گفتند: «اين خود ممكن نيست، و اين نه تنزيه است بلكه تعطيل است.» پس تو طاقت سماع آن در حق آدمى چون دارى؟ بلكه آن صفت در حقّ حقّ- تعالى- خود صريح نه در قرآن است و نه در اخبار، هم براى اين سبب كه چون خلق بشنوند انكار كنند. و انبيا را گفتند: كلّموا النّاس على قدر عقولهم، با خلق آن گوييد كه طاقت آن دارند. و به بعضى از انبيا وحى آمد كه «از صفات ما چيزى كه خلق آن را فهم- نكنند، مگوى! كه آنگاه انكار كنند و ايشان را زيان دارد.»


[۱] روح را.
[۲] هنگامى كه.
[۳] (حديث) براى بندگان نيكوكار خود آماده ساختم چيزهايى را كه چشمى نديده و گوشى نشنيده و بر دل بشرى خطور نكرده است.
[۴] منبع (سرچشمه) اين روح حيوانى.
[۵] روح حيوانى.
[۶] ديگر.
[۷] درشت، ناهموار.
[۸] شايستگى آينه براى قبول صورتها.
[۹] روح حيوانى.
[۱۰] تقدير كردن، فرض كردن.
[۱۱] از روى، از نظر، از جهت.
[۱۲] پناه بر خدا.
[۱۳] (قرآن، ۱۷- ۷۲) و هر كه در اين جهان از حق بديدن نابيناست، او در آن جهان نابيناست، و از نابينا گمراهتر.
[۱۴] (قرآن، ۲- ۳۸) گفتيم فرورويد همگنان از بهشت، اگر به شما آيد از من پيغامى و نشانى، هر كه پيروى پيغام و نشان من كند بيمى نيست بر ايشان كه اين كردند، و فردا هيچ اندوهگين نباشند.
[۱۵] (قرآن، ۳۸- ۷۱ و ۷۲)، من مردمى خواهم آفريد از گل، چون وى را راست كردم و از جان خويش در او دميدم.
[۱۶] بدين عبارت كرد، با اين سخن تعبير كرد.
[۱۷] سوخته، كهنه آتش گرفته كه براى گيراندن آتش به كار برند.
[۱۸] ايمان به خدا و روز شمار.
[۱۹] تقديم كرديم، مقدم آورديم، بيشتر آورديم.