فصل دهم – عذاب قبر چه كسانى را بود و چه كسانى را نبود؟
همانا كه گويى: «اگر عذاب القبر از جهت علاقه دل است به اين عالم، هيچ كس از اين [۱] خالى نباشد، كه زن و فرزند و مال و جاه را دوست دارد. پس همه را عذاب گور خواهد بود و هيچ كس از اين نرهد.» جواب آن است كه «نه چنين است، كه كسانى باشند كه از دنيا سير شده- باشند و ايشان را در دنيا هيچ مسرّت گاه و هيچ آسايش جاى نمانده باشد، و آرزومند مرگ شده باشند- و بسيارى از مسلمانان كه درويش [۲] باشند چنين باشند. اما آن قوم كه توانگر باشند هم بر دو گروه باشند: گروهى باشند كه باز آنكه [۳] اين اسباب را دوست دارند، خداى- تعالى- را نيز دوست دارند پس اگر چنان بود كه خداى- تعالى- را دوستتر دارند، ايشان را نيز عذاب نبود. و مثل ايشان چون كسى بود كه سرايى دارد و شهرى دارد كه آن را دوست دارد، و لكن رياست و سلطنت و كوشک و باغ از آن دوستتر دارد: چون وى را منشور سلطان رسد به رياست شهرى ديگر، وى را از بيرون شدن از وطن هيچ رنج نباشد، كه دوستى سراى و خانه و شهر در آن دوستى رياست، كه غالبتر است، ناچيز گردد [۴] و ناپيدا شود و هيچ اثر بنماند.
پس انبيا و اوليا و پارسايان مسلمانان- اگر چه دل ايشان را به زن و فرزند و شهر و وطن التفاتى باشد- چون دوستى خداى- تعالى- پيدا آيد و لذت انس به وى، آن همه ناچيز گردد. و اين لذت به مرگ پيدا آيد، پس ايشان از اين [۵] ايمن باشند. اما كسانى كه شهوت دنيا را دوستتر دارند، از اين عذاب نرهند، و بيشتر از اين [۶] باشند. و براى اين گفت حق- تعالى: و ان مِنكُم الّا وارِدِها كانَ على رَبِّكَ حَتماً مَقضِيّاً. ثُمَّ نُنَجّى الّذينَ اتَّقَوْا و نَذَرُ الظّالِمِينَ فيها جِثِياً [۷]. اين قوم مدتى عذاب كشند. پس چون عهد ايشان از دنيا دراز شود [۸]، فراموش كنند دنيا را و لذت دنيا را، و اصل دوستى خداى- تعالى- كه در دل بوده است باز ديدار آيد. و مثل وى چون كسى بود كه وى سرايى را دوستتر دارد از سراى ديگر يا شهرى را از شهر ديگر و يا زنى را از زن ديگر، و لكن آن ديگر را نيز دوست دارد: چون وى را از دوستترين دور كنند و بدان ديگر افتد، مدتى در فراق آن رنجور بود، آنگه او را فراموش- كند و خوى فرا آن ديگر كند، و اصل آن دوستى كه در دل بوده است به مدت دراز باز ديدار آيد. اما آن كسى كه خداى- تعالى- را در اصل دوست ندارد، در آن عذاب بماند، كه دوستى وى همه باز آن بود كه از وى باز ستدند: به چه سلوت از آن خلاص يابد؟ و يكى از اسباب آنكه عذاب كافر مخلّد است اين است.
بدان كه هر كسى دعوى كند كه من خداى- تعالى- دوست دارم، يا از دنيا دوستتر دارم، و اين مذهب همه جهان است به زبان. و لكن اين را محكى و معيارى هست كه بدان بشناسند. و اين آن بود كه: هر كه نفس و شهوت وى را چيزى فرمايد و شرع خداى- تعالى- چيزى فرمايد خلاف آن، اگر دل خود به فرمان خداى- تعالى- مايلتر بيند، خود وى را دوستتر میدارد- چنانكه كسى دو كس را دوست دارد و يكى را دوستتر دارد، چون ميان ايشان خلاف افتد، خود را به جانب دوستتر مايلتر بيند، و خود [۹] بدين بشناسد كه وى را دوستتر میدارد- و چون چنين نبود، گفت [۱۰] به زبان هيچ سود ندارد، كه آن گفت [۱۱] دروغ بود.
و براى اين گفت رسول(ص) كه «هميشه لا إله الّا اللّه گويان [۱۲] خويش را از عذاب خداى- عزّ و جلّ- حمايت میكنند تا آنگه كه صفقه [۱۳] دنيا بر صفقه دين اختيار كنند: چون اين بكردند خداى- تعالى- ايشان را دروغزن میگويد، كه گفت «لا إله الّا اللّه» باز اين [۱۴] معاملت دروغ بود».پس، از اين جملت بشناختى كه اهل بصيرت به مشاهدت باطن ببينند كه از عذاب القبر كه خواهد رست، و بدانند كه بيشتر خلق بخواهند رست و لكن در مدت و در شدت تفاوت بسيار بود، چنانكه در علاقت ايشان با دنيا تفاوت بسيار بود.
فصل يازدهم – راه آزمايش ايمنى از عذاب قبر
همانا كه گروهى از احمقان و مغروران گويند كه «اگر عذاب القبر اين باشد، ما از اين آزاديم، كه ما را با دنيا هيچ علاقتى نيست و هستى و نيستى آن به نزديک ما يكى است.» و اين دعوى محال باشد و تا نيازمايد بنداند. اگر چنان است كه هر چه وى راست دزد ببرد و هر قبول كه وى راست به ديگرى شود- از اقران وى- و هر مريدى كه وى راست از وى بگردد و وى را مذمّت- كند، آن در دل وى هيچ اثر نكند و همچنان باشد كه مال ديگرى برند و قبول ديگرى باطل شود، آنگاه اين دعوى راست بود. و باشد كه گويد: «من بدين صفتم.» و مغرور [۱۵] بود: تا از وى بندزدند و از وى بنگردند، بنداند. پس بايد كه مال از خويشتن جدا كند و از قبول بگريزد و خود را بيازمايد، آنگه اعتماد كند، كه بسيار كس بود كه پنداشت كه وى را با زن و كنيزک هيچ علاقتى نيست، چون طلاق داد يا بفروخت، آن آتش عشق كه در دل وى پوشيده بود باز ديدار- آمد و ديوانه و سوخته گشت.
پس هر كه خواهد كه از عذاب القبر رسته باشد، بايد كه وى را با هيچ چيز از دنيا علاقت نبود الّا به ضرورت. چنانكه كسى را به طهارت جاى حاجت بود: وى را دوست دارد به ضرورت، و بخواهد كه از آن برهد. پس بايد كه حرص وى بر طعام به معده رسانيدن همچنان بود كه بر فارغ كردن معده از طعام، كه هر دو ضرورت است. و همه كارهاى ديگر همچنين. پس اگر دل از اين علاقت خالى نتواند كرد، بايد كه با مواظبت بر عبادت و بر ذكر خداى- تعالى، انس ذكر بر دل خويش غالب گرداند- چنانكه غالب شود اين دوستى بر دوستى دنيا- و از خويشتن حجّت و برهان میخواهد بدين معنى، به متابعت شريعت و تقديم فرمان خداى- تعالى- بر هواى خويش [۱۶]. اگر نفس وى را طاعت دارد در اين معنى [۱۷]، خود اعتماد كند كه از عذاب- القبر رست [۱۸]. اگر نه چنين بود، تن بر عذاب القبر نهد، مگر كه عفو ايزد- تعالى-دررسد و او را دريابد.
فصل دوازدهم – سه جنس آتش دوزخ روحانى
وقت آن است كه معنى دوزخ روحانى شرح كنيم- و به روحانى آن میخواهيم كه روح را باشد- خاص [۱۹]- و تن در ميان نبود. و نارُ اللَّهِ المُوقَدَةُ الَّتى تَطَّلِعُ عَلَى الأفْئِدةِ [۲۰]، اين باشد. و اين آتشى باشد كه استيلاى وى بر دل بود- و آن آتش كه در تن آويزد آن را جسمانى گويند. پس بدان كه در دوزخ روحانى سه جنس آتش بود: يكى آتش فراق شهوات دنيا، و دوم آتش شرم و تشوير و خجلتها و رسوايیها، و سوم آتش محروم ماندن از جمال حضرت الهيت و نوميد گشتن از وى. و اين هر سه آتش را كار با جان و دل بود نه با تن. و لا بدّ است شرح سبب اين هر سه آتش دادن كه از اين جاى با خويشتن بردهاند، و معنى وى به مثالى كه از اين عالم به عاريت خواهيم نمودن معلوم شود.
اما صفت اول آتش فراق شهوات دنياست، و سبب اين در عذاب القبر گفته آمد كه: عشق بايست[۲۱] بهشت دل است و دوزخ دل: بهشت است تا با معشوق بود، و دوزخ است چون بى معشوق بود. پس عاشق دنيا در دنيا در بهشت است: الدّنيا جنّة الكافر [۲۲]. و در آخرت در دوزخ است، كه معشوق وى را از وى باز ستدند. پس يک چيز، هم سبب لذت است و هم سبب رنج، و لكن در دو حال مختلف.و مثال اين آتش در دنيا آن بود كه مثلاً پادشاهى باشد كه همه روى زمين در طاعت و فرمان وى بود و هميشه به تمتّع نيكورويان مشغول باشد- از كنيزكان و غلامان و زنان- و هميشه در تماشاى باغها و كوشکهاى زيبا، پس ناگاه دشمنى بيايد و وى را بگيرد و به بندگى برد و در پيش اهل مملكت وى را سگبانى فرمايد و در پيش وى اهل و كنيزكان وى را به كار میدارد و غلامان وى را میفرمايد تا به كار میدارند و هر چه در خزانه وى بر وى عزيزتر بود به دشمنان وى میدهد: نگاه كن كه اين مرد را بدين چه رنج باشد؟ و آتش فراق ولايت و زن و فرزند و كنيزک و نعمت و خزانه در ميان جان وى افتاده باشد و وى را همی سوزد، و او میخواهدى كه وى را به يكراه هلاک كنندى تا از بسيارى عذاب برهدى. اين مثال يک آتش است. و هر چند نعمت بيشتر داشته- باشد و ولايت صافیتر و مهنّاتر بوده باشد، اين آتش تيزتر بود.
پس هر كه را در دنيا تمتّع بيشتر باشد و دنيا وى را مساعدت بيش كرده- بود، عشق وى صعبتر بود و آتش فراق در ميان جان وى سوزانتر بود. و ممكن نگردد كه مثال آن آتش در اين جهان توان يافت، كه رنج دل كه در اين جهان بود تمام در دل و جان متمكّن نشود، كه حواس و شغلهاى اين جهان دل را مشغول میدارد و آن شغل همچون حجابى بود دل را تا [۲۳] عذاب در وى متمكّن نشود. و براى اين باشد كه اين كس چون چشم و گوش به چيزى مشغول كند آن رنج از وى كمتر شود، و چون فارغ گردد زيادت شود. و بدين سبب بود كه خداوند مصيبت چون از خواب در آيد، زخم مصيبت بر دل وى عظيمتر باشد، كه جان صافى شده باشد در خواب: پيش از آنكه با محسوسات معاودت كند، هر چه بر وى رسد اثر بيش كند، تا [۲۴] اگر آوازى خوش بشنود كه از خواب درآيد، اثر در وى بيش كند. و سبب آن صفاى دل باشد از محسوسات. و هرگز تمام صافى نگردد در اين جهان: چون بميرد مجرّد و صافى گردد از اثر محسوسات، آنگه رنج و راحت وى عظيم و متمكن باشد در وى. تا [۲۵] گمان نبرى كه آن آتش چون اين آتش خواهد بود كه در دنياست، بلكه اين آتش را به هفتاد آب بشستهاند، آنگاه به دنيا فرستاده.
صفت آتش دوم- و آن آتش شرم و تشوير بود از رسوايیها. و مثال اين آن بود كه پادشاهى مردى حقير و خسيس برگزيند و نيابت مملكت خويش به وى دهد و وى را در حرم خويش راه دهد- تا هيچ كس از وى حجاب- نكند- و خزانههاى خويش به وى سپارد و در همه كارها بر وى اعتماد كند، پس وى چون آن نعمتها بيابد در باطن طاغى و ياغى شود و در خزانه وى تصرف- میكند و با اهل و حرم وى خيانت و فساد میكند و به ظاهر امانت فرا پادشاه مینمايد، پس يک روز در ميان آن فساد كه با حرم وى میكند، نگاه كند: پادشاه را بيند كه از روزنى مینگرد و وى را میبيند، و بداند كه هر روز همچنين میديده- است و تأخير براى آن كرده است تا خيانت وى عظيمتر شود تا وى را به- يكراه نكالى گرداند و هلاک كند: تقدير كن [۲۶] كه اندر اين حال چه آتش تشوير از اين رسوايى در دل و جان اين مرد افتد، و تن وى به سلامت [۲۷] كه خواهدى كه اندر اين حال به زمين فروشودى تا از اين آتش خجلت و تشوير و فضيحتى [۲۸] برهدى [۲۹].
پس همچنين تو در اين عالم كارها میكنى- به عادت- كه ظاهر آن نيكو مینمايد و روح و حقيقت آن زشت و رسواست. چون روح و حقيقت آن چيز در قيامت تو را مكشوف شود و رسوايى تو آشكارا گردد، تو به آتش تشوير سوخته گردى. مثلاً امروز غيبت میكنى، و فردا در قيامت خويشتن را چنان بينى كه در اين جهان كسى گوشت برادر خويش میخورد و میپندارد كه مرغ بريان میخورد، چون نگاه كند گوشت برادر مرده وى باشد كه میخورد. بنگر كه چگونه بود و چگونه رسوا شود و چه آتش به دل وى رسد! و روح و حقيقت غيبت اين است و اين روح از تو پوشيده است: فردا آشكارا شود. براى اين است كه چون كسى به- خواب بيند كه گوشت مردهاى میخورد، تعبير آن بود كه غيبت میكند.
اگر تو امروز سنگى در ديوارى میاندازى و كسى تو را خبر دهد كه اين سنگ از ديوار به خانه تو میافتد و چشم فرزندان تو كور میكند، چون در خانه شوى و چشم فرزندان عزيز بينى بدان سنگ كور شده، دانى كه چه آتش در دل تو افتد و چگونه رسوا گردى؟ كسى كه در اين جهان مسلمانى را حسد كند، در قيامت خويشتن را بدين صورت بيند، كه حقيقت حسد و روح وى اين است كه تو قصدى میكنى به دشمنى كه وى را زيان نمیدارد و زيان باز تو میآيد و دين تو هلاک میكند، و طاعتهاى تو را- كه نور چشم تو در آن جهان خواهد- بود- با ديوان وى نقل میكنند [۳۰] تا [۳۱] تو بىطاعت بمانى، و طاعت، تو را فردا به كارآمده تر خواهد بود از چشم فرزندان تو امروز، كه آن سبب سعادت توست و فرزندان سبب سعادت تو نهاند.
پس، فردا كه صورتها تبع ارواح و حقايق شود و هر چيزى كه بينند به صورتى بينند كه در خور معنى وى باشد، فضيحت و تشوير آنجا خواهد بود. و بدان سبب كه خواب بدان عالم نزديک است، كارها در خواب به صورتى باشد موافق معنى. چنانكه يكى به نزديک ابن سيرين آمد و گفت: «به خواب ديدم كه انگشتريى بود در دست من، و مهر بر فرج زنان و دهان مردان- مینهادمی.» گفت: «تو مؤذّنى، در رمضان پيش از صبح بانگ نماز میكنى؟» گفت: «چنين است.» اكنون نگاه كن كه در خواب چگونه روح و حقيقت معاملت وى را بر وى عرضه كردند كه بانگ نماز، كه به صورت آوازى است و ذكرى است، در رمضان، روح و حقيقت وى منع كردن است از خوردن و مباشرت- كردن. و عجب آنكه در خواب اين همه نمودگار از قيامت به تو نمودهاند، و تو را خود هيچ آگاهى نيست از اين معانى، كه در خبر چنين است كه روز قيامت دنيا را بياورند در صورت پيرزنى زشت، چنين و چنين، كه هر كه وى را ببيند گويد: «نعوذ باللّه منك [۳۲].» گويند: «اين آن دنياست كه خويشتن را در طلب وى هلاک میكردى!» چندان تشوير خورند- هر آنكه وى را بينند- كه خواهند كه ايشان را به دوزخ برند تا از آن شرم برهند.
مثال اين رسوايی ها چنان است كه حكايت كنند كه «يكى از ملوک پسر خويش را زن داده بود. پس پسر ملک آن شب بيشتر شراب خورد، و چون مست شد به طلب عروس بيرون آمد، چون قصد حجره كرد، راه غلط كرد، و از سراى بيرون افتاد. همچنين میشد تا به جايى كه خانهاى و چراغى پيدا شد. پنداشت كه خانه عروس بازيافت. چون در شد، قومی را ديد خفته. هر چند آواز داد، كس جواب باز نداد: پنداشت كه در خوابند. يكى را ديد چادرى نو در روى كشيده.
گفت: اين عروس است. در بر وى بخفت و چادر از وى باز كشيد، بوى خوش به بينى وى رسيد، گفت: بى شک اين عروس است كه بوى خوش به كار داشته است. تا روز با وى مباشرت میكرد، و زبان در دهان وى مینهاد، و رطوبتهاى او به وى میرسيد، میپنداشت كه وى مردمی میكند و گلاب بر وى میزند. چون روز درآمد به هوش باز آمد، نگاه كرد: آن دخمه گبران بود، و اين خفتگان مردگان بودند، و آن كه چادر نو داشت- كه پنداشته بود كه عروس است- پيرزنى بود زشت كه در آن نزديكى بمرده بود، و آن بوى خوش از حنوط وى بود، و آن رطوبتها كه بر وى میرسيد همه نجاستهاى وى بود. چون نگاه كرد، هفت اندام خويش در نجاست ديد، و در دهان و گلوى خويش از آب دهان وى تلخى و ناخوشى يافت، خواست كه از تشوير و رسوايى آن هلاک شود، و ترسيد كه پدر وى بيايد و لشكر وى وى را بينند. تا در اين انديشه بود پادشاه و محتشمان لشكر در طلب وى بيامده بودند، وى را در ميان فضيحت ديدند، و او خواستى تا به زمين فروشدى تا از آن فضيحت برستى.» پس، فردا اهل دنيا و همه لذتها و شهوتهاى دنيا را همه بر اين صفت بينند، و اثرى كه بازمانده باشد از ملابسه شهوات در دل ايشان همچون اثر آن نجاستها و تلخيها بود كه در گلو و زبان و اندام وى بمانده بود، و رسواتر و عظيمتر.
و معنى كار آن جهان را در اين جهان مثالى نيابند، و لكن اين نمودگارى اندک است شرح يک آتش را كه در دل و جان افتد- و كالبد از آن بىخبر- كه آن را آتش شرم و تشوير گويند. صفت آتش سوم- آتش حسرت، و اين محروم ماندن بود از جمال حضرت الهيت و نوميد شدن از يافتن آن سعادت. و سبب آن نابينايى و جهل باشد كه از اين جهان برده بود، كه معرفت حاصل نكرده باشد به تعلم و مجاهده، و نيز دل را صافى نكرده باشد تا جمال حضرت الهيت در وى بنمايد پس از مرگ، چنانكه در آينه روشن نمايد، كه زنگار معصيت و شهوات دنيا دل وى را تاريک گردانيده باشد تا در نابينايى بماند.
و مثال اين آتش چنان بود كه تقدير كنى [۳۳] كه تو با قومی، به شب تاريک، جايى رسيدى كه آنجا سنگريزه بسيار بود كه لون وى نتوان ديد. ياران تو گويند: «چندان كه توانى از اين سنگريزهها بردار، كه ما شنيدهايم كه اندر اين منفعت بسيار است.» و هر كسى از ايشان چندانكه توانند برگيرند، و تو هيچ برنگيرى، و گويى كه «اين حماقتى تمام باشد كه به نقد رنج بر خويشتن نهم و بار گران میكشم و خود ندانم كه فردا اين به كار آيد يا نه.» پس ايشان آن بار گران میكشند و از آنجا بروند، و تو دست تهى از آنجا با ايشان همیروى و بر ايشان همیخندى و ايشان را به احمقى گرفته و بر ايشان افسوس میكنى [۳۴] و میگويى كه «هر كه را عقل بود و زيركى باشد، آسان و آسوده میرود چنانكه من میروم، و هر كه احمق بود از خويشتن خرى سازد و بار همیكشد بر طمع محال.» چون روز شود و به روشنايى رسند نگاه كنند، آن همه گوهر و ياقوت سرخ باشد و قيمت هر يكى از آن، صد هزار دينار بود: آن قوم حسرت- میخورند كه چرا بيشتر برنگرفتيم، و تو از غبن آنكه هيچ برنگرفتى هلاک میشوى و آتش آن حسرت در جان تو افتد. پس ايشان آن بفروشند و ولايت روى زمين بدان بگيرند و نعمتها چنانكه میخواهند میخورند و آنجا كه میخواهند میباشند و تو را گرسنه و برهنه میدارند و به بندگى گيرند و كار سخت میفرمايند. و هر چند تو گويى: «از اين نعمت خويش مرا نصيبى كنيد.»- افيضُوا عَلَيْنا مِنَ الماءِ أو مِمَّا رَزَقَكُمُ اللّهُ قالوا انّ اللّهَ حَرَّمَهُما على الكافِرينَ الّذينَ اتَّخذُوا دينَهم لَهْواً و لَعِباً [۳۵]. گويند: «تو دوش بر ما میخنديدى، ما امروز بر تو بخنديم.»- انْ تَسْخَرُوا مِنّا فَانّا نَسْخَرُ مِنكُمْ كما تَسْخَرونَ [۳۶].
پس مثال حسرت فوت شدن نعمت بهشت و ديدار حق- تعالى- اين است، و اين جواهر مثال طاعتهاست، و اين تاريكى مثال دنياست، و كسانى كه جواهر طاعت برنداشتند و گفتند: «در حال، رنج نقد چرا كشيم براى نعمت نسيه، كه در شک است» فردا فرياد میكنند كه «افيضوا علينا من الماء…» و چرا حسرت نخورند، كه فردا چندانى انواع سعادت و نعمت ايزد- تعالى- بر اهل معرفت و طاعت بريزاند كه همه نعمتهاى دنيا در مقابله يک ساعت آن نباشد، بلكه آخرتر كسى را كه از دوزخ به در آورند، چندان به وى دهند كه ده بار مثل اين دنيا بود. و اين مماثلت نه به مساحت و مقدار بود، بلكه در روح نعمت بود- و آن شادى و لذت است. چنانكه گويند: گوهرى مثل ده دينار است در قيمت و روح، نه در ماليّت و وزن و مساحت.
[۱] از اين علاقه.
[۲] درويش، تهيدست.
[۳] باز آنكه، با آنكه.
[۴] ناچيز گردد، نفى گردد، نابود شود.
[۵] از عذاب قبر.
[۶] از اين گروه.
[۷] (قرآن، ۱۹- ۷۱، ۷۲)، و نيست از شما هيچ كس مگر به دوزخ، رسيدنى [گذرگاه يا بنگاه]. بر خداوند تو بريدنى است و درواخ كرده (ثابت و استوار) [اين وعده].
برهانيم [پس آنكه رسيدند به دوزخ] ايشان را كه از شرک بپرهيزيدند و فروگذاريم كافران را در آن به روى در افتاده.
[۸] از دنيا بعيد العهد شوند (زمانى دراز از انس و آشنايى آنان با دنيا بگذرد).
[۹] ادات تأكيد است.
[۱۰] گفت، گفتن.
[۱۱] گفت، گفتن.
[۱۲] گويندگان لا إله إلا اللّه (نيست خدايى بجز اللّه).
[۱۳] صفقه، معامله.
[۱۴] باز اين، با اين، با وجود اين …
[۱۵] مغرور، فريفته، دستخوش فريب.
[۱۶] از خود براى اين معنى (غلبه دوستى خداى بر دوستى دنيا) دليل و نشانه بخواهد و آن دليل و نشانه اينكه از شريعت پيروى میكند و فرمان خداى را بر هواى دل خود مقدم میدارد.
[۱۷] اگر نفس در اين معنى (پيروى شريعت و مقدم داشتن فرمان خداى) فرمانبردار او باشد…
[۱۸] رست (مستقبل محقق الوقوع كه به صيغه ماضى در میآيد)، حتماً خواهد رست. بسنجيد با اين مصراع از مطلع غزل حافظ: فكر بلبل همه آن است كه گل شد يارش (شد خواهد شد).
[۱۹] از روحانى مراد ما آن است كه خاص روح باشد.
[۲۰] (قرآن، ۱۰۴- ۶ و ۷) آتشى است كه اللّه آن را افروخت [نه مردمان]، میسوزد آدمی را تا آنكه كه به دل او رسد و دل او را بسوزد.
[۲۱] (۱) ص ۱۰۱- سطر ۱۱ و ۱۲.
[۲۲] دنيا بهشت كافر است.
[۲۳] تا، به طورى كه، چنانكه، كه در نتيجه.
[۲۴] تا، به طورى كه، چنانكه، كه در نتيجه.
[۲۵] تا، زنهار.
[۲۶] تقدير كن، تصور كن، مجسم كن.
[۲۷] و حال آنكه تن وى سالم است.
[۲۸] فضيحتى (به رسم قديم ياء مصدرى، بر سر مصدر عربى كه اسم شمرده شده در آمده است)، رسوايى.
[۲۹]«ى» در «خواهدى»، «فروشودى» و «برهدى» ياء ترجى و تمنى است.
[۳۰]به حساب او مینويسند.
[۳۱] تا، چنانكه، در نتيجه.
[۳۲] از تو به خدا پناه میبريم.
[۳۳] تقدير كنى، فرض كنى، تصور كنى.
[۳۴] افسوس كردن، ريشخند كردن.
[۳۵](قرآن، ۷- ۵۰ و ۵۱) بر ما ريزيد و ما را دهيد لختى از اين آب بهشت، و طعام دهيد ما را از آنچه اللّه شما را روزى كرد. بهشتيان گويند [در جواب ايشان] كه اللّه حرام كرده است طعام و شراب بهشت بر كافران، ايشان كه دين خويش به بيگارى، و بازى گرفتند.
[۳۶](قرآن، ۱۱- ۳۸)، اگر می- افسوس داريد از ما (ما را ريشخند میكنيد) ما هم افسوس داريم هنگامی از شما چنانكه شما افسوس میداريد از ما.