Search
Close this search box.

کیمیاى سعادت (قسمت نهم)

banu rabeفصل سيزدهم – آتش روحانى عظيم‌‏تر از آتش جسمانى است‏
اين سه نوع از آتش روحانى بشناختى. اكنون بدان كه اين آتش از آن عظيم‏تر باشد كه بر كالبد بود، كه كالبد را از درد آگاهى نبود تا اثرى به جان نرسد. پس درد از كالبد به جان رسد و بدان عظيم گردد. پس آتش و دردى كه از ميان جان بيرون آيد، لا بد عظيم‏تر بود، و اين آتش از ميان جان برخيزد، از بيرون در نيايد.
و علت همه دردها از آن بود كه چيزى كه مقتضاى طبع بود، ضدّ وى بر وى مستولى شود. و مقتضاى طبع كالبد آن است كه اين تركيب با وى بماند و اجزاى وى مجتمع باشد. و چون به جراحت از يكديگر جدا شود، ضدّ وى پديد آيد: دردمند شود. و جراحت يک جاى را از يک جاى ديگر جدا كند و آتش در ميان همه اجزا در شود و از يكديگر جدا كند [۱]: پس از هر جزوى دردى ديگر يابد. بدين سبب درد آتش صعب‌‏تر بود.

پس آن چيز كه مقتضاى طبع دل بود، چون ضدّ وى متمكّن شود، درد آن در ميان جان عظيم‏تر باشد. و مقتضاى طبع دل معرفت خداست و ديدار وى، و چون نابينايى كه ضدّ آن [۲] بود بر وى متمكّن شود، درد آن را نهايت نباشد. و اگر نه آنستى كه دلها اندر اين عالم بيمار شود پيش از مرگ، همچنين در دنيا نابينايى بيافتى [۳]. و ليكن چنانكه دست و پا تاسيده شود و خدرى در وى پديد آيد تا اگر آتش به وى رسد در حال بند اند چون آن خدر از وى برود و در آتش بود به يك‏راه دردى عظيم بيابد، همچنين دلها در دنيا تاسيده- باشد و اين خدر به مرگ بشود و به يك‏راه اين آتش از ميان جان برآيد. و اين از جاى ديگر نيايد- كه خود با خود برده باشد- و در درون دل وى بود، و لكن چون علم اليقين نداشت وى را نديد، تا اكنون كه عين اليقين شد بدانست. كلّا لَوْ تَعلَموُنَ عِلمَ اليَقين لَتَرَوُنَّ الجحيم‏ [۴]، اين بود.
و سبب آنكه شريعت دوزخ و بهشت جسمانى را شرح و صفت بيش كرد، آن بود كه آن [۵] همه خلق بشناسند و فهم كنند. و اما اين سخن فرا هر كه بگويى آن را حقير داند، و صعبى [۶] و عظمت آن در نيابد. چنانكه اگر كودک را گويى: «چيزى بياموز، كه اگر نياموزى ولايت و رياست پدر تو بر تو نماند و از آن سعادت دور مانى» اين خود فهم نكند، و اندر دل وى اين عظيم نيايد.اما اگر گويى: «استاد گوش تو بمالد.» از اين بترسد، كه اين فهم كند.
و چنانكه گوشمال استاد حق است و آتش باز ماندن از رياست پدر حق است كودكى را كه ادب نياموزد، همچنين دوزخ جسمانى حق است و آتش محروم ماندن از جمال حضرت الهيت حق است. و دوزخ جسمانى در پيش دوزخ محروم ماندن چون گوشمالى بيش نيست در جنب باز ماندن از ولايت و رياست.


فصل چهاردهم – منازل سير و سفر روح در دنيا
همانا كه گويى كه اين شرح و اين تفصيل به خلاف آن است كه همه علما می‌گويند و در كتب آورده‏‌اند، كه ايشان گفته‏‌اند كه اين كارها جز به تقليد و سماع نتوان دانست و بصيرت را اندر اين راه نيست. بدان كه عذر ايشان از پيش ياد كرده آمد كه چيست. و اين سخن مخالف آن نيست، كه هر چه ايشان گفته‏‌اند- در شرح آخرت- درست است، و لكن از شرح محسوسات بيرون نشده‏‌اند و روحانيات را يا ندانسته‏‌اند يا آنكه بدانسته‏‌اند و شرح نكرده‏‌اند، كه بيشتر خلق در نيابند. و هر چه جسمانى است جز به تقليد و سماع از صاحب شرع معلوم نشود.
اما اين ديگر قسم فرع معرفت حقيقت روح است، و بدانستن وى [را] راهى است از طريق بصيرت و مشاهدت باطن. و بدين كسى رسد كه از وطن خويش مفارقت كند، و آنجا كه مولد و مسقط رأس وى بود بنايستد، و سفر راه دين فرا پيش گيرد. و بدين وطن، نه شهر و نه خانه می‌خواهيم [۷]- كه آن وطن قالب است، و سفر قالب را قدر نباشد- و لكن آن روح [۸] كه حقيقت و سرّ آدمى است، وى را قرارگاهى است كه از آنجا پديد آمده است، و وطن وى آنجاست و از اينجا وى را سفرى است، و وى را در راه منازل است و هر منزلى عالمى است ديگر.
اول منزل وى محسوسات است، آنگه متخيلات، آنگه موهومات، آنگه معقولات كه منزل چهارم وى است، و از حقيقت خود در اين عالم چهارم خبر يابد، و پيش از اين خبر ندارد. منزل اول و اين عالمها به مثالى فهم توان كرد. و اين آن است كه آدمى تا در عالم محسوسات بود، درجه وى چون درجه فراشه [۹] بود كه خويشتن را بر چراغ می‌زند-، كه وى را حسّ چشم هست و لكن خيال و حفظ نيست، كه وى از ظلمت‏ بگريزد و روزن طلب كند، پندارد كه چراغ روزن است و خويشتن به روزن همی‌زند-. چون درد آتش بيابد آن درد در حفظ وى بنماند و در خيال وى بنايستد، كه وى را خيال و حفظ نيست و بدان درجه نرسيده است. از آن سبب دگربار خويشتن بر چراغ می‌زند تا هلاک شود. و اگر وى را قوّت خيال و حفظ متخيّلات بودى، چون يک راه دردناک گشتى معاودت نكردى، كه حيوانات ديگر را يک راه بزنند، آنگاه چون چوب بينند بگريزند، كه خيال آن در حفظ ايشان بمانده باشد. پس محسوسات منزل اول است.
اما منزل دوم متخيّلات است. و تا آدمى در اين درجه بود با بهيمه برابر بود: تا از چيزى رنجور نشود، نداند كه از وى ببايد گريخت، لكن چون يک بار رنجور شود بد اند و ديگر بار بگريزد.
منزل سوم موهومات است. چون بدين درجه رسيده بود، با گوسفند و اسب برابر باشد، كه از رنج ناديده بگريزد و بداند كه دشمن است و رنج خواهد بودن، كه گوسفند كه هرگز گرگ نديده باشد و اسب كه هرگز شير نديده- بود، چون گرگ و شير را ببينند، بگريزند و بدانند كه دشمن است، اگر چه از گاو و پيل و اشتر- كه به شكل عظيم‏تر آيد- نگريزند و اين ديدارى است كه در باطن وى نهاده‏‌اند كه بدان دشمن خويشتن بيند، و با اين همه از چيزى كه فردا خواهد بود حذر نتواند كردن، كه اين:
در منزل چهارم باشد. و اين منزل معقولات است. چون آدمى اينجا رسد، از حدّ جمله بهايم اندر گذرد، تا اينجا بهايم با وى همراه بودند، و اينجا به حقيقت به اول عالم انسانيّت رسد، و چيزها می‌بيند كه حسّ و تخيّل و وهم را بدان راه نباشد، و از كارهايى كه در مستقبل خواهد بود حذر كند، و روح و حقيقت كارها از صورت بيرون كند [۱۰] و دريابد، و حدّ حقيقت همه چيزى كه جمله صورتهاى آن چيز را شامل بود دريابد. و چيزها كه در اين عالم توان ديد، بى‏ نهايت نبود، كه هر چه محسوس بود، جز در اجسام نبود، و اجسام جز متناهى نتواند بود.
و تردّد و روش وى در عالم محسوسات همچون رفتن است بر زمين، كه همه كسى تواند. و روش وى در عالم چهارم- در محض ارواح و حقايق كارها- چون رفتن است بر آب. و تردّد وى در موهومات چون بودن است در كشتى، كه درجه وى ميان آب و خاک بود.
و وراى درجه معقولات مقامى است كه آن مقام انبيا و اوليا و اهل بصيرت است، كه مثل آن چون رفتن است بر هوا. و براى اين بود كه رسول را (ص) گفتند كه «عيسى (ع) بر آب رفتى؟» گفت: «راست است و لو ازداد يقينا لمشى في الهواء.» اگر درجه يقين وى زيادت شدى، در هوا برفتى.
پس منازل سفر آدمى در عالمهاى ادراكات بود و به آخر منازل خويش باشد كه به درجه ملائكه رسد. پس، از آخر درجه بهايم تا اعلى درجات ملائكه منازل معراج آدمى است و نشيب و بالاى كار وى است. و وى در خطر است كه كه به اسفل السّافلين فروشود يا به اعلى علّيّين رسد. و عبارت از اين خطر چنين آمد كه‏ انَّا عَرضْنَا الأَمانَةَ على‏ السَّمواتِ و الأَرضِ و الجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها و اشْفَقْنَ مِنها و حَمَلَها الإِنسانُ انَّهُ كانَ ظَلوماً جهولًا [۱۱].
هر چه جماد است، درجه وى بنگرد و وى بى‏ خبر بود، پس بى‏ خطر [۱۲] بود. و ملائكه در علّيّين‏‌اند و ايشان را بيرون از درجه خويش راه نيست، بلكه درجه هر كسى بر وى وقف است، چنانكه گفتند: و ما مِنّا الّا لَهُ مقام معلوم‏ [۱۳]. و بهايم در اسفل‏‌السّافلين‏‌اند، و ايشان را به ترقى راه نيست. و آدمى در واسطه هر دو است و در خطرگاه است، و وى را ممكن است كه به ترقى به درجه ملائكه رسد و به- تنزّل با درجه بهايم آيد. و معنى تحمل امانت تقلّد عهده خطر باشد. پس جز آدمى را ممكن نيست كه بار امانت كشد.
و مقصود آن است كه: گفتى: «بيشتر خلق اين سخنها نگفته‏‌اند.»- تا بدانى كه اين عجب نيست، كه مسافر هميشه مخالف مقيمان باشد، و بيشتر خلق مقيم‏ باشند، مسافر نادر بود. و كسى كه از محسوسات و متخيّلات كه منزلگاه اول است وطن و مستقرّ خويش ساخت، هرگز وى را حقايق و ارواح كارها مكشوف نشود و روحانى نگردد و احكام روحانيان بند اند. بدان سبب بود كه شرح اين اندر كتابها كمتر باشد. پس بدين مقدار اقتصار كنيم از شرح معرفت آخرت، كه افهام بيش از اين احتمال نكند، بلكه بيشتر افهام اين مقدار نيز احتمال نكند.

فصل پانزدهم – انكار آخرت به گمان ضعيف هم روا نيست‏
گروهى از ابلهان، كه ايشان را نه قوّت آن است كه كارها به بصيرت خود بشناسند و نه توفيق آن يابند كه از شريعت قبول كنند، در كار آخرت متحيّر باشند و شک بر ايشان غالب بود. و باشد كه چون شهوت غلبه گيرد و موافق طبع ايشان آن نمايد كه آخرت را انكار كنند، در باطن ايشان انكار پديد آيد- و شيطان اين را تنزيه كند- و پندارند كه هر چه آمده است در صفت دوزخ براى هراس دادن آمده است، و هر چه در بهشت گفته‏‌اند همه عشوه [۱۴] است.
بدين سبب به متابعت شهوت مشغول شوند و از ورزيدن شريعت بازايستند، و در كسانى كه شريعت ورزند به چشم حقارت نگرند و گويند كه «ايشان در جوال‏‌اند و فريفته‏‌اند.» و چنين احمق را كجا قوّت آن باشد كه وى را چنين اسرار به- برهان معلوم توان كرد. پس وى را دعوت بايد كرد تا مگر در يک سخن ظاهر تأمل كند، و با وى گويند: «اگر چه غالب ظنّ تو آن است كه اين صد و بيست و- چهار هزار پيغامبر و همه اوليا و علما، و حكما غلط كردند و مغرور بودند و تو با احمقى خويش اين حال [۱۵] بدانستى، آخر ممكن نيست كه اين غلط تو را افتاده باشد؟ و مغرور تويى كه حقيقت آخرت بندانسته‌‏اى، و عذاب روحانى را فهم- نكرده‌‏اى، و وجه و مثال روحانيات از عالم محسوسات بندانسته‌‏اى؟» اگر چنان است كه غلط خويش روا ندارد و گويد: «چنانكه دانم كه دو از يكى بيش بود، همچنين دانم كه روح را خود حقيقتى نيست و وى را بقايى نتواند بود، و وى را هيچ‏ راحتى و رنجى نتواند بود پس از مرگ- نه روحانى و نه جسمانى»، اين كس را مزاج تباه شده باشد و از وى نوميد بايد شد، كه وى از آن قوم است كه ايزد- تعالى- در حقّ ايشان گفت: و ان تَدْعُهُم الَى الهُدى‏ فَلَن يَهْتَدُوا اذاً أَبَداً [۱۶]. و اگر گويد: «محال بودن اين مرا ضرورى نيست- كه اين ممكن است و لكن بعيد است- و چون اين حال مرا به حقيقت معلوم نيست، به گمانى ضعيف چرا خويشتن همه عمر در حجر تقوى كنم و از لذات بازايستم»، با وى گوييم كه «اكنون كه بدين مقدار اقرار دادى بر تو واجب شد به حكم عقل كه راه شرع فرا پيش گيرى، كه خطر چون عظيم بود به گمان ضعيف، از وى بگريزند.

چه اگر تو قصد طعامى كنى كه بخورى و كسى گويد مارى دهان فرا اين طعام كرده است، تو دست بازكشى، اگر چه گمان آن بود كه وى دروغ می‌گويد، و براى آن می‌گويد تا وى بخورد، و لكن چون ممكن بود كه راست گويد، با خويشتن گويى: اگر نخورم رنج اين گرسنگى سهل است، و اگر بخورم نبايد [۱۷] كه وى راست می‌گويد، و من هلاک شوم.، و همچنين اگر بيمار- شوى و در خطر باشى، و تعويذشناسى گويد: يک درم سيم بده تا تو را تعويذى كنم بر كاغذى و نقشى بر آن كاغذ كنم كه تو بهتر شوى، هر چند كه ظنّ غالب تو آن بود كه نقش با تندرستى هيچ تعلّق ندارد، و لكن گويى: باشد كه راست می‌گويد، و به ترک يک درم بگفتن سهل است، و اگر منجّم گويد تو را كه چون ماه به فلان جاى رسد، فلان داروى تلخ بخور تا بهتر شوى، آن رنج بكشى به قول وى، گويى: باشد كه راست می‌گويد، و اگر دروغ می‌گويد آن رنج سهل است.،» پس نزديک هيچ عاقل قول صد و بيست و چهار هزار پيغامبر و اتفاق جمله بزرگان عالم، چون اوليا و حكما، كمتر از قول منجّمى و تعويذنويسى و طبيبى ترسا نباشد كه به قول وى رنج اندک بر خويشتن نهد تا از آن رنج كه عظيم‏تر بود برهد، و باشد كه خلاصى يابد. و رنج و زيان كه اندک گردد به اضافت [۱۸] گردد: چون كسى كه حساب برگيرد كه عمر دنيا چند است و از ابد كه آن را اول نيست به نسبت با ازل كه آن را آخر نيست چند يک است، داند كه اين‏ رنج كشيدن اندک باشد در جنب آن خطر عظيم، كه [۱۹] با خويشتن گويد كه «اگر ايشان راست می‌گويند و من اندر چنان عذابى بمانم چه كنم، و مرا اين راحت دنيا- كه روزى چند است كه بگذشته باشد- چه سود كند؟ و ممكن باشد كه راست می‌گويند.» و ابد را معنى آن باشد كه اگر همه عالم پر از گاورس كنند و مرغى را بفرمايند كه به هر هزار سال يک دانه گاورس برگيرد، آن گاورس برسد [۲۰] و از ابد هيچ كم نشود. پس چندين مدت عذاب- اگر روحانى بود و اگر جسمانى بود و اگر خيالى بود- چگونه توان كشيد و عمر دنيا را در جنب آن چه قدر باشد؟ هيچ عاقلى نباشد كه اندر اين انديشه‌‏اى تمام كند كه نداند راه احتياط رفتن و حذر كردن از چنين خطرى عظيم واجب بود، اگر چه با رنج بود، و اگر چه با گمان بود، كه خلق براى بازرگانى در دريا نشينند و سفرهاى دراز كنند و رنج‌هاى بسيار كشند- همه- به گمان می‌كشند. اگر اين، مرد را يقين نيست، آخر گمانى ضعيف هست: پس اگر بر خويشتن شفقت برد، به احتمال اين فرا گيرد.
و براى اين بود كه اميرالمؤمنين على(رض) با ملحدى مناظره می‌كرد، گفت: «اگر چنان است كه تو می‌گويى، هم تو رستى و هم ما. و اگر چنان است كه ما می‌گوييم، ما رستيم و تو افتادى و در عذاب ابدى بماندى.» و اين سخن كه اميرالمؤمنين على(رض) گفته است، بر مقدار ضعف عقل آن ملحد گفته است نه بدانكه وى در اعتقاد خويش به شک بود، و لكن دانست كه آنچه راه يقين است فهم آن ملحد احتمال نكند [۲۱].
پس بدين بشناسى كه هر كه در دنيا جز به زاد آخرت مشغول است، به غايت احمق است، و سبب آن غفلت است و انديشه ناكردن: كه شهوات دنيا خود ايشان را چندان فرومی‌نگذارد كه اندر اين انديشه كنند، وگرنه، آن كس كه به- يقين می‌داند و آن كس كه به گمان غالب می‌داند و آن كس كه گمان ضعيف می‌برد–بر همه- واجب باشد، به حكم عقل، كه از آن خطر عظيم حذر كنند و راه ايمنى و احتياط گيرند. والسّلام. تمام شد سخن در عنوان مسلمانى از معرفت نفس، و معرفت حق- تعالى، و معرفت دنيا، و معرفت آخرت.


[۱] اثر جراحت و آتش را می‌سنجد و نتيجه می‌گيرد كه آتش با مقتضاى طبع كالبد مخالفت شديدترى دارد چون نه يک جزء كالبد را از جزئى ديگر بلكه همه اجزاى آن را از همديگر جدا می‌كند.
[۲] خلاف مقتضاى طبع دل.
[۳] نابينايى (عدم معرفت خدا) را همچنين (همراه با درد بى‌‏نهايت) می‌يافت.
[۴] (قرآن، ۱۰۲- ۵ و ۶)، اگر شما می‌دانيد دانستى بى‏‌گمان [مشغول ندارد شما را نبرد كردن با يكديگر به انبوهى‏] به راستى كه شما آتش دوزخ خواهيد ديد.
[۵] كه آن را (دوزخ و بهشت جسمانى را).
[۶] صعبى («ى» مصدرى)، صعوبت.
[۷] مراد ما از اين وطن، شهر و خانه نيست. مراد ماست…
[۸] و لكن آن روح را می‌خواهيم … آن روح‏
[۹] پروانه.
[۱۰] بيرون كند، انتزاع كند.
[۱۱] (قرآن، ۳۳- ۷۲)، ما عرضه كرديم امانت دين بر آسمان‏ها و زمينها و كوهها، باز نشستند از برداشت آن [و كژ رفتن در آن و راست باز نيامدن در آن‏] و ترسيدند از آن [و تاوان آن‏]، و آدم فرا- ايستاد و در گردن خويش كرد، كه اين آدمى ستمكار و نادان است تا بود.
[۱۲] بى‌‏خطر، بى‌‏ارج.
[۱۳] (قرآن، ۳۷- ۱۶۴)، و نيست از ما هيچ كس مگر كه او را ايستادن گاهى است پرستش را، شناخته و دانسته.
[۱۴] عشوه، وعده دروغ، بازى دادن، گول زدن.
[۱۵] مغرور (فريفته) بودن آنان را.
[۱۶] (قرآن، ۱۸- ۵۷)، و اگر ايشان را با راست راهى خوانى، راه نيابند ايشان هرگز.
[۱۷] نبايد …، مبادا، نكند …
[۱۸] به اضافت، به طور نسبى.
[۱۹] كه، زيرا كه.
[۲۰] برسد، تمام شود.
[۲۱] تحمل نكند، برنتابد.