دکتر علیاصغر دادبه
شیر خدا، نماد فرهنگِ ایرانِ اسلامی است، رستم دستان نماد فرهنگِ ایرانِ پیش از اسلام و آشتی این دو فرهنگ و تلفیق این دو فرهنگ ما را آن وقتی که باید به هرجایی برساند رسانده.
گمان میکنم امروز بیش از هر زمان، ما نیاز داریم که بپذیریم دینداری و وطنپرستی مانعهالجمع نیست. وطنپرستی فردوسی، همان اندازه چشمگیر است که وطنپرستی ناصرخسرو و وطنپرستی مولانا.
ناصرخسرو به تعبیر امروزیها شاید ایدئولوژیکترین شاعر ما باشد. به دلیل تعهّد کلامیای که به آئین اسماعیلی دارد. بنابر بعضی از دیدگاههایی که ما در این روزگار داریم به نظر میرسد که ممکن است او به عناصری دست یافته که بر اساس آنها مفهوم وطن را تبیین میکرد. عناصرمشترک یک قوم زبان، تاریخ، اساطیر و فرهنگ آن قوم است.
بدون تردید مولانا در تمام اینزمینهها پیشتاز است. منتها باید به یک نکته توجّه بکنیم، من یک طرح تاریخی را عرض میکنم و در دلِ آن مراحل مختلفی را که گذرانیدیم نشان میدهم که در هر دورهای برخورد با این مسأله چگونه بوده. گاهی برخورد آشکار بوده، در سطح بوده عمق داشته منتها حرکت بهگونهای بوده است که صریح و روشن بوده؛ در بعضی از ادوار این حرکت به گونهای دیگر پیدا شده. ما بعد از اسلام آن دو قرنی که استاد فقید تعبیر کردهاند به دو قرن سکوت از بابتِ ندانستن شعر و نثر فارسی، دو قرنی است که ما فرهنگمان را به عالم اسلام منتقل میکنیم. سدهی سوم و چهارم چنانکه گفتهاند و نوشتهاند و به ویژه سدهی چهارم عصر طلایی فرهنگ ماست.
هم ابنسینا و فارابی را داریم، هم فردوسی و رودکی و بزرگان دیگر را، سدههای پنجم و ششم را من در عین حال به دو نامِ مثبت و منفی در یک نوشته نام نهادهام عصر تطویل همه این دانشهایی که در سدهی چهارم به ظهور رسید و در عین حال متأسفانه فراهم آمدن زمینههای فروپاشی درونی فرهنگِ ما که زمینه را فراهم آورد تا حملهی مغول آن را از پای دربیاورد. در حالی که اگر آن زمینههای داخلی فراهم نشده بود هرگز از پای درنمیآمدیم. پس ازآن دوران فترت شروع شد و آرام آرام شکلگیری مکاتبِ ادبی و فکری از سدهی هفتم به اینسو آغاز شد.
نیمخیزی در دورهی صفویه و فرو افتادنی در دورهی قاجار و حرکتی آرام آرام؛. درعین حال نگاه به گذشته داشتن؛ و سپس مشروطیت و مسائل و مفاهیم تازه در آن دوران. آن دورهای که اسمش را عصر طلایی میگذاریم. مفهوم توجّه به ایران، توجّه به میهن خیلی آشکار است. شما لفظ ایران را در شاهنامه میبینید و احساساتی که نسبت به ایراننشان داده میشود. مانند:
دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود
و موارد دیگر، ادامهی این مسأله را ما در آثار نظامی در آثار خاقانی میبینیم، همهی آثار خاقانی یک طرف، قصیدهی ایوان مدائن او یک طرف، کسی که به سوی حج میرود متدین هم هست در سرِ راه حج آن قصیده را میسازد:
تا سلسله ایوان، بگسست مدائن را در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان
در نظامی با آن همه عظمت، همه مثنویهایی که در آن احساساتِ ایرانگرایانه خودش رانشان میدهد مثل مرگ دارا اگر کمترین احساس را داشته باشیم هرگاه بخوانیم میگرییم:
همه عالم تن است و ایران دل نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دلِ زمین باشد دل ز تن به بود یقین باشد
این دورهای که به تعبیر امروزیها ناسیونالیسم ما، ایرانگرایی ما به اوج رسیده بود و در وضع ویژهای آشکارا این امور عرضه میشد در واقع دورهای بود که شعار برتریِ فرهنگ ایران داده میشد با همه مشکلاتی که عربها برای ما درست کردند که البتّه حساب اسلام را باید از عرب جدا کرد.
اعراب فشارهایی ایجاد کردند و نانجیبیهایی کردند که این مردم واکنش نشان دادند و جنبش شعوبیگری، جنبش فرهنگی که واکنش در برابر آن جریان بود، آرام آرام، تعدیل شد. ضمناً به تعبیرامروزیها کودتاهای خزندهای از اواخر دورهی سامانیان علیه این جنبشها صورت گرفت، روی کار آمدن غزنویان و سلجوقیان که گوش به فرمان بغداد داشتند و با همه اشعریگری که خود داستانی دارد و حضور عرفان که به هر حال قابل توجّه است از جهات گوناگون نجاتبخش بوده است. دوران به اصطلاح برتریطلبی، ما را به دوران تساوی رساند.
شما در دورانی کهدورانِ تساوی است و عرفان شکل میگیرد نمیتوانید مثل وضعیتی که در آثار اسدی طوسی، یا آثار فردوسی میبینید انتظار داشته باشید که آشکارا در مورد ایران و ایرانگرایی شعار داده شود باید از ظاهر به باطن حرکت کنیم و دنبالِ عناصر دیگری بگردیم. شاید ایراندوستترین آدم حافظ بوده ولی هرگز شما آن گونه شعار را آنگونه سخن گفتن را در او نمیبینید. بدیهی است که در مولانا هم آن چیزهایی که بیشتر موجب میشود که ما را به سوی دیگر براند تفسیرمولانا و به طور کلّی عرفا از وطن است.
این وطن مصر و عراق و شام نیست این وطن جایی است کان را نام نیست
● از آن سر تاریخ تا این سر تاریخ، از آن جایی که:
دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود
● تا شهریار تا پژمان بختاری، تا اخوان ثالث:
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم
● تا آنجا که مرحوم پژمان در برابر تعرضهای دشمنانهای که شهریور ۲۰ به بعد علیه فرهنگِ ماصورت گرفت سرود:
اگر ایران به جز ویرانسرا نیست اگر تاریخ ما افسانهرنگ است
من این ویرانسرا را دوست دارم من این افسانهها را دوست دارم
● حتّی زوری که ایرانی به من بگوید تحمّل میکنم، منوط به اینکه ایرانی باشد:
اگر بر من ز ایرانی رود زور اگر آلودگیدامان و گر پاک
من این زورآزما را دوست دارم من ای مردم شما را دوست دارم
یا شهریار که ۴۰۰ بیت در سوگ تختجمشید میگوید. و قصیدههای متعدد ایرانگرایانه دارد. خداوندگارِ آزادی و ایراندوستی ملکالشعرای بهار است این خط همواره حفظ شده، فقط گاه در سطح بوده است بر حسبِ شرایط، گاه در عمق و از آن جهاتی که برشمردم، مولانا، قابل توجّه است. اولاً همان مفهوم وطن معمولاً تأویل میشود به وطن عرفانی، به این نکته عنایت کنید که همه واژهها در عرفان تأویل میشود. امّا این تأویل و تلاش برای یافتن معنای باطنی به آن معنا نیست که معنای ظاهری از یاد برود. ظاهر در واقع وسیلهای است برایرسیدن به باطن، موارد متعدّدی در مثنوی هست، من فقط این دو سه بیت را از مولانا بهعرضتان میرسانم:
حجّتِ منکر همین آمد که من غیر این ظاهر نمیبینم وطن
هیچ نندیشد که هر جا ظاهری است آن ز حکمتهای پنهان مخبری است
فایدهی هر ظاهری خود باطن است همچو نفع اندر دواها کامِن است
● در ورای این ظاهر باطن است. وانگهی همان وقت که گفته میشود این وطن مصر و عراق و شام نیست، مخالفش این است که آن وطن مصر و عراق و شام هست، این وطنی که من تعبیرمیکنم مقام وحدت، مقام فنا. به تعبیر حافظ خال زنخدان است:
جان علوی هوسِ چاهِ زنخدانِ تو داشت دست در حلقه آن زلفِ خم اندر خم زد
من میخواهم تمثیل وتشبیهی به کار ببرم. ما معمولاًً عادت کردهایم که عشق را مجازی و حقیقی بنامیم و خط بطلان بر عشق مجازی بکشیم و شعار المجاز قنطره الحقیقه را فراموش کنیم. داستانهایی از نوع آن قصّهای که عراقی به شعر درآورده است: که شنیدهام که عاشقی جانباز وعظ گفتی به خطّه شیراز
● تا آنجاییکه مجنونی میرود میان مجلس خرش را گم کرده:
خرکی داشتم چگونه خری
خری آراسته به هر هنری
که شنیده بود در آنجا نیازشان را عرضه میکنند امّا نمیدانسته که کی؟ و بعد آن واعظ شروعمیکند به بحث که چه کسی تا حالا کسی را دوست نداشته؟ چه کسی تا حالا دلداده نبوده؟ چهکسی تا حالا معشوق نداشته؟ مجنونی گفت: چُست بر جَست از خری برپا؛ کسی آن وسط گفت من، او هم گفت خرت یافتم بیار افسار. به قول سعدی: عشقبازی دگر و نفسپرستی دگر است.
اگر این اصل را بپذیریم و عشق را به علم تشبیه کنیم. علم، علم است، جهل، جهل است. از اول ابتدایی تا آخر تحصیلات عالی، علم میآموزیم. معنیاش این نیست که از یک مرحلهای که بالاتر رفتیم، مرحلهی پایینتر مردود است! نه. کمال پیدا کرده، به قول حکما، مسألهی عشق هم همین است که کسی که این عشق را تجربه نکرده است، باور نکیند که آن عشق را بتواند تجربه بکند، کسی که کلاس اول و دوم و سوم را طی نکرده، نمیتواند کلاس دهم و پانزدهم را طی بکند، نتیجتاً قصهی عشق پذیرش این اصل است که عشقبازی دگر و نفسپرستی دگر است. چونان علم، در هر مرحلهای عشق باید از مراحلِ آغازین آغاز بشود. بر این باورم که کسی که این وطن را نشناسد، وطنش را نپرستد وطن اصلی را نخواهد شناخت.
یکی از مغالطههایی که ما کردیم این بود که پرستش را در این ترکیب بهمعنی عبودیت گرفتیم. آن پرستش یعنی محبّت شدید. مادری که به بچّهاش میگوید میپرستمت، یعنی بچّهاش خدا شده است؟! نه یعنی خیلی دوستت دارم، عشق را اگر آنگونه تجربه نکنیم به کلاس بالاتر نمیرسیم. میهندوستی را هم اگر این گونه تجربه نکنیم به آن میهندوستی بعید است که برسیم، بنا بر اصلِ المجاز قنطره الحقیقه که بسیار برای این بزرگواران جدی است. این میهن برای عرفا همان ظاهری بود که به باطن میرسیدند و همان جایگاه بود عشقدر خلأ نمیشود، شما باید شرایطش را فراهم کنید. تا جایی نباشد که دلبستهی آن بشوید و آنجا محفوظ بمانید، چیزی نمیتوانید داشته باشید؛ به همین جهت است که نجمالدین کبری ۸۰ساله وقتی که مغولها حمله میکنند میایستد و از وطنش دفاع میکند و میگوید با شادی این مردم بودم با غمشان هم میمانم آن سان که شنیدهاید؛ و مولانا خودش در آن غزل معروف که وقتی که افتاد دو سه جور نوشتهاند که سنگ داشت و یک نیزه، بعضی گفتهاند سواره بود، بعضی گفتهاند پیاده بود در هر حال سنگ میانداخت و آنها تیر میانداختند و این رباعی معروف را میخواند که:
های مردان، هوی، های، جوانمردان هوی مردی کنی و نگاهداری سرِ کوی
ور تیر چنان رسد که بشکافد موی زنهار ز یاد خود نگردانی روی
● و مولانا به همین توجّه کرده در آن غزل معروف:
ما نه زآن محتشمانیم که ساغر گیرند و نه آن مفلسکان که بُزِ لاغر گیرند
ما از آن سوختگانیم که از لذّت سوز آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند
چو مه از روزنِ هر خانه که اندر تابیم از ضیاء شبصفتان جمله رهِ در گیرند
ناامیدان که فلک ساغر ایشان بشکست چو ببینند رُخ ما طرب از سر گیرند
در فروبند و بده باده که آن وقت رسید زردرویان تو را که می احمر گیرند…
به یکی دست میِ صافیِ ایمان نوشند به یکی دستِ دگر پرچم کافر گیرند
پرچم آن کاکلی است که مغولها روی سرشان میبستند. نوشتهاند که وقتی نجمالدین کبری فرو افتاد، کاکلِ مغولی در دستش بود، یا پرچم مغولی در دستش بود و مجبور شدند آن را ببرّند. تا آن مغول را نجات بدهند.
به یکی دست میِ صافیِ ایمان نوشند به یکی دستِ دگر پرچم کافر گیرند
بزرگانِ عرفان توجّه کردهاند به میهن مثل شکویالقریب عینالقضاه که پر است از ابیاتِ میهنپرستانه و میگوید که چگونه میتوانم این علاقه را نداشته باشم که پیامبرصل ا… علیه و آله و سلّم، فرموده است حبّ الوطن من الایمان و همان تفسیر ظاهری را از وطن میکند از همان آغاز خواندهاید و دیدهاید که با اینکه ایرانیان مسلمان شدند، به هر حال تنها ملّتی بودند که زبانشان را حفظ کردند و این هم بسیار مهم است از همان اول این مناظرهای که تا به امروز هست، بود که آیا با فارسی میشود مفاهیم علمی و فلسفی را نوشت، ابنسینا اگر تفنن کرد در نوشتن دانشنامه علایی کسانی مثل ناصرخسرو، تفنن نکردند، همه را بهفارسی نوشتند.
در بهترین وجه مفاهیم را ادا کردند.
و کیست که نداند؟ این جناحبندی و جبههبندی آشکاراست، مخصوصاً در عرفان در برابر آن جریان عربینویسی، تمام آثار بزرگانِ عرفان و عشق به فارسی است، این تمام را که میگویم به عنوان این است که حکم معلّق است بر اعم اغلب، نگویید که فلان کتاب ممکن است که… بله بالای ۸۰درصد چنین است و تمام ایراندوستانچنین وضعی داشتند. به اسماعیلیه الموت نگاه کنید یک رساله عربی ننوشتند و استنساخ نکردند، تمام فارسی است و این مسأله برایشان جدّی بود، الان دنیایی از مفاهیمِ فلسفی درمعنیِ عام در کتابهای فارسیِ عرفانی وجود دارد که اگر نمیداشتیم خاک بر سرمان بود. من این عبارت را برایتان میخوانم، «اکنون من زبانِ هندی ندانم، نه از عجز امّا خود عربی را چه شده است که اگر همان هندو بشنود گوید این خوشتر است» این از مقالات شمس است کسی که مولانا را دگرگون کرد حالا دنبالش را ببینید «زبان پارسی را چه شده است، بدین لطیفی و خوبی که آن معانی و لطایف که در پارسی آمده است در تازی نیامده است». این نگاه شمس است به زبان فارسی به تعبیر همه آدمهایی که در این زمینه کار کردند. مولانا دقیقاً به همین سومی رود حتماً بسیاری از دوستان آن بیت را شنیدهاند:
زاهد بودم ترانهگویم کردی سرحلقهٔ بزم و بادهجویم کردی
سجّادهنشین با وقاری بودم بازیچهٔ کودکانِ کویم کردی
● موارد متعدّدی است که من فرصت خواندن همه را ندارم، معروف است که مولانا بعد از اینکه در یک گزارشی که در دفتر سوم آمده است از زبانِ تازی سخن میگوید، از عشق سخن میگوید بعد یک دفعه شروع میکند به عربی گفتن که:
اُقلتونی، اُقتلونی یا سِقاه
و بعد هِی میزند که:
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است.
● امّا در همین دفتر کار را یکسره میکند و همان کاری را میکند که مرشدش به او گفته. پارسی گوییم یعنی این کشش زآن طرف آید که آمد آن حشیش و باز بعد از یک سلسله عربی گویی:
پارسی گوییم هین! تازی بهلِ هندوی آن ترک باش ای آب و گل
و ابیات و مواردِ عدیده دیگری.
نکاتِ دیگری در این حوزه هست که فقط اشاره میکنم، عنصر زبان، عنصر میهن، عنصر خودِ ایران که فرصتِ بحث نیست. این بحث را همه استادانِ بزرگ کردند که عرفانِ عشق به طور عام آریایی است، به طور خاص ایرانی است، آن مقالهی استاد فقید زرینکوب «مُرده ریگ ایرانِ باستان»، کتاب مرحوم استاد سعید نفیسی و همه اینها که دیدهایم این میراث از آنجا آمده و در نظر مولانا به عشق به عرفانِ عشق باطنِ دین تأویل میشود.
تو خود حدیث مفصّل بخوان ازاین مجمل. این قصه که خیلی بحث میشود راجع به آن نوشتهاند که مولانا به خراسانیها میگفت همشهری، من در آن مقاله ناصرخسرو بحث کردهام چنانکه عربها به ایران فرس میگفتند فرنگیها پرشیا میگفتند و این از مقوله ضدّ مثل جزء و اراده کل است. بعد از حملهی مغول، فرس و پارس و پرشیا جا افتاد، پیش از آن خراسان به مثابه ایران بود و خراسانستاهایی بودند، چرا؟ برای اینکه مربوط به فرهنگ بود، ما نمیگوییم خود خاک، خاکی که آن فرهنگ عظیم از آن برخاسته بود، بعد منتقل شد به فارس، فرهنگ خراسان و آنجا شد مرکزفرهنگی ما، پرشیا شد معادل ایران. فارس شد معادل ایران، پیش از آن خراسان و آن شیداییهایی که شعرا نسبت به خراسان نشان میدهند، شیدایی نسبت به ایران هست.
● به خراسان شدنم نگذارند / عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند. یک چیزهایی که بسیار دیدهاید، یک بیت که تازه مثل دورهی صفویه است. ببینید، این تصاویر را نشان میدهد شعرِ نوعی خبوشانی که در هند بوده:
اشکم به خاکشویی ایران که میبرد؟ از هند تخم گل به خراسان که میبرد؟
● این معادله کاملاً برقرار است در مقالهی ناصرخسرو هم من به تفصیل راجع به این بحث کردم. شاهنامه را مولانا میخوانده، ببینید حدود ۵۰ بار رستم در مثنوی وغزلیاتِ شمس آمده. با احترام. با استفاده جدّی. اینها شوخی نبوده و سرانجام آن شاه بیتِ آن غزل معروف:
زین همرهان سستعناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
که به گمانِ من بارها گفتهام و این بار هم به عنوانِ ختمِ سخن در این جا بگویم که این دو تا اسم نیست تلمیح نیست، شیر خدا، نماد فرهنگِ ایرانِ اسلامی است، رستم دستان نماد فرهنگِ ایرانِ پیش از اسلام و آشتی این دو فرهنگ و تلفیق این دو فرهنگ ما را آن وقتی که باید به هرجایی برساند رسانده، حالا هم اگر به هوش باشیم و میانِ سنت و مدرنیته که سنتِ ما این فرهنگِ عظیم است بتوانیم جمع بکنیم به جایی میرسیم و اِلاّ، لا به قول عربها.
و نتیجه، همین بیت بلند یک مانیفست است یک بیانیه است، یک اصل است که ما امروز بیش از هرچیز به آن احتیاج داریم، بر این باورم که ندیدن فرهنگ ۱۴۰۰ساله حماقت است. ندیدن آن فرهنگ گذشته، فرهنگ پیش از اسلام با آن همه ارزشها که در اسلام جذب شد و این فرهنگ رابه اوج رساند. به قول علاّمه اقبال لاهوری، اگر عربها ایران را فتح نمیکردند، تمدن اسلامی ناقص میشد، این تمدن نتیجهی تلفیق بود. نتیجهی پدر اسلام و مادر آریایی بود. این اصل را ما امروز باید باور کنیم و دست از بعضی از مکابرهها برداریم و شیر خدا و رستمِ دستان را آرزوکنیم چنانکه کردهاند همه برزگانِ ما.
این متن بخشی از مقالهی «مولوی و مسأله وطندوستی و ایرانگرایی» است که توسط دکتر علیاصغر دادبه در «همایش آموزههای مولانا برای انسان معاصر» ارائه شده است.
منبع: مجله اینترنتی هفتسنگ