شاملو از نیما میگوید
روز اول سال ۱۳۲۵ بود، ما در تهران بودیم و با پدرم میرفتیم به دیدار نوروزی پیرترهای خانواده، روی بساط یک روزنامهفروش، تو روزنامهی پولاد چشمم افتاد به عکس نیما که رسام ارژنگی کشیده بود وتکهای از شعر ناقوس او، یک قلم مسحور شدم، پس شعر این است، حافظ را پیش از آن خیلی دوست داشتم و غزلهایش را بهعنوان شعر انتخاب کرده بودم و ناگهان نیما تو ذهن من جرقه زد، یعنی استارت را او زد با شعر ناقوس، دو سال بعدش، نیما را برای اولین بار ملاقات کردم، نشانیاش را پیدا کردم رفتم در خانهاش را زدم، دیدم نیما با همان قیافه که رسام ارژنگی کشیده بود آمد دم در، به او گفتم: استاد، اسم من فلان ست شما را بسیار دوست دارم و آمدهام به شاگردیتان. دیگر غالباً من مزاحم این مرد بودم، بدون این که فکر کنم دارم وقتش را تلف میکنم، تقریباً هر روز پیش نیما بودم…
زادروز «نیما یوشیج»
۲۱ آبانماه، زادروز نیما یوشیج ، پدر شعر نوی فارسی است. نیما سال ۱۲۷۴ در دهکدهی یوش متولد شد. نیما یوشیج با مجموعهی تأثیرگذار افسانه، که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد. نیما آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. «شعر نو» عنوانی بود که خودِ نیما بر هنر خویش نهاده بود. زندگینامهی نیما را این بار با نگاهی دیگر و از زبان خودش مرور میکنیم.
بخشی از زندگینامهی خودنوشت نیما:
در سال ۱۳۱۵ هجری ابراهیم نوری مرد شجاع و عصبانی از افراد یکی از دودمانهای قدیمی شمال ایران محسوب میشد. من پسر بزرگ او هستم. پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گلهداری خود مشغول بود. در پاییز همین سال زمانی که او در مسقط الراس ییلاقی خود یوش منزل داشت من به دنیا آمدم، پیوستگی من از طرف جدّه به گرجیهای متواری از دیر زمانی در این سرزمین میرسد. زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخیبانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاق – قشلاق میکنند و شب بالای کوهها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع میشوند.
از تمام دورهی بچگی خود من بهجز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچنشینی و تفریحات سادهی آنها در آرامش یکنواخت و کور بیخبر از همهجا چیزی به خاطر ندارم.
در همان دهکده که من متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم. او مرا در کوچهباغها دنبال میکرد و به باد شکنجه میگرفت، پاهای نازک مرا به درختهای ریشه و گزنهدار میبست، با ترکههای بلند میزد و مرا مجبور میکرد به از بر کردن نامههایی که معمولاً اهل خانوادهی دهاتی به هم مینویسند و خودش آنها را به هم چسپانیده و برای من طومار درست کرده بود. اما یکسال که به شهر آمده بودم اقوام نزدیک من مرا به همپای برادر از خود کوچکترم (لادبن) به یک مدرسهی کاتولیک وا داشتند. آنوقت این مدرسه در طهران به مدرسهی عالی سنلوئی شهرت داشت. دورهی تحصیل من از اینجا شروع میشود. سالهای اول زندگی مدرسهی من به زد و خورد با بچهها گذشت. وضع رفتار و سکنات من، کنارهگیری و حجبی که مخصوص بچههای تربیتشده در بیرون شهرست موضوعی بود که در مدرسه مسخره برمیداشت. هنر من خوب پریدن و با رفیقم حسین پژمان فرار از محوطهی مدرسه بود. من در مدرسه خوب کار نمیکردم. فقط نمرات نقاشی به داد من میرسید. اما بعدها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوشرفتار که نظام وفا شاعر بنام امروز باشد مرا به خط شعر گفتن انداخت.
این تاریخ مقارن بود با سالهایی که جنگهای بینالمللی ادامه داشت. من در آنوقت اخبار جنگ را به زبان فرانسه میتوانستم بخوانم. شعرهای من در آنوقت به سبک خراسانی بود که همه چیز در آن یک جور و بطور کلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی شخص گوینده وصف میشود.
آشنایی با زبان خارجی راه تازه را در پیش چشم من گذاشت. ثمرهی کاوش من در این راه بعد از جدایی از مدرسه و گذرانیدن دوران دلدادگی، به آنجا میانجامد که ممکن است در منظومهی «افسانه» من دیده شود. قسمتی از این منظومه در روزنامهی دوست شهید من میرزاده عشقی چاپ شد. ولی قبلاً در سال ۱۳۰۰ منظومه بنام «قصه رنگ پریده» را انتشار داده بودم.
من پیش از آن شعری در دست ندارم. در پاییز سال ۱۳۰۱ نمونهی دیگر از شیوهی کار خود «ای شب» را که پیش از این تاریخ سروده بودم و دست به دست خوانده و رانده شده بود در روزنامهی هفتگی نوبهار دیدم.
شیوهی کار من در هر کدام از این قطعات تیر زهرآگینی مخصوصاً در آن زمان به طرف طرفداران سبک قدیم بود. طرفداران سبک قدیم آنها را قابل درج و انتشار نمیدانستند. با وجود آن سال ۱۳۴۲ هجری بود که اشعار من صفحات زیاد منتخبات آثار شعرای معاصر را پر کرد. عجب آنکه نخستین منظومهی من «قصه رنگ پریده» هم که از آثار بچگی من بشمار میآید، در جزو مندرجات این کتاب و در بین نام آن همه ادبای ریش و سبیلدار خوانده میشد و به طوری قرار گرفته بود که شعرا و ادبا را نسبت به من و مؤلف دانشمند کتاب (هشترودیزاده) خشمناک میساخت. مثل اینکه طبیعت آزاد پرورشیافتهی من در هر دوره از زندگی من باید با زد و خورد رو در رو باشد. اما انقلابات حوالی سالهای ۱۲۹۹ و ۱۳۰۰ در حدود شمال ایران مرا از هنر خود پیش از انتشار این کتاب دور کرده بود و من دوباره بطرف هنر خود میآمدم.
این تاریخ مقارن بود با آغاز دورهی سختی و فشار برای کشور من. ثمرهای که این مدت برای من داشت این بود که من روش کار خود را منظمتر پیدا کنم. روشی که در ادبیات زبان کشور من نبود و من به زحمت عمری در زیر بار خودم و کلمات و شیوه کار کلاسیک راه را صاف کرده و آماده کرده و اکنون در پیش نسل تازه نفس میاندازم.
در اشعار آزاد من وزن و قافیه به حساب دیگر گرفته میشوند. کوتاه و بلند شدن مصرعها در آنها بنا بر هوس و فانتزی نیست. من برای بینظمی هم به نظمی اعتقاد دارم. هر کلمهی من از روی قاعده دقیق به کلمهی دیگر میچسپد و شعر آزاد سرودن برای من دشوارتر از غیر آن است.
مایهی اصلی اشعار من رنج من است. به عقیدهی من گویندهی واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود و دیگران شعر میگویم. فورم و کلمات و وزن و قافیه در همهوقت برای من ابزارهایی بودهاند که مجبور به عوض کردن آنها بودهام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد.
در دورهی زندگی خودِ من هم از جنس رنجهای دیگران سهمهایی هست به طوری که من بانوی خانه و بچهدار و ایلخیبان و چوپان ناقابلی نیستم. به این جهت وقت پاکنویس برای من کم است. اشعار من متفرق به دست مردم افتاده یا در خارج کشور توسط زبانشناسها خوانده میشود.
فقط از سال ۱۳۱۷ به بعد در جزو هیئت تحریریهی «مجله موسیقی» بودهام و به حمایت دوستان خود در این مجله اشعار خود را مرتباً انتشار دادهام.
من مخالف بسیاردارم، میدانم، چون خود من بطور روزمره دریافتهام، مردم هم باید روزمره دریابند. این کیفیت تدریجی و نتیجهی کارست. مخصوصاً بعضی از اشعار مخصوصتر به خودِ من، برای کسانی که حواس جمع در عالم شاعری ندارند مبهم ست. اما انواع شعرهای من زیادند. چنانکه دیوانی به زبان مادری خود به اسم «روجا» دارم. میتوانم بگویم من به رودخانه شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد بدون سر و صدا میتوان آب برداشت. خوشایند نیست اسم بردن از داستانهای منظوم خود به سبکهای مختلف که هنوز به دست مردم نیفتادهست. باقی شرح حال من همین میشود: در طهران میگذرانم. زیادی مینویسم، کم انتشار میدهم و این موضوع مرا از دور تنبل جلوه میدهد…
درگذشت
این شاعر بزرگ، درحالیکه به علت سرمای شدید یوش، به ذاتالریه مبتلا شده بود، برای معالجه به تهران آمد؛ معالجات تأثیری نداشت و در ۱۳ دی ۱۳۳۸ درگذشت و در امامزاده عبدالله تهران به خاک سپرده شد. سپس در سال ۱۳۷۲ خورشیدی بنا به وصیت وی پیکر او را به خانهاش در یوش منتقل کردند. مزار او در کنار مزار خواهرش، بهجتالزمان اسفندیاری و مزار سیروس طاهباز در میان حیاط جای گرفتهاست.
نویسنده: گروه خبر شرکت نوین پندار