Search
Close this search box.

قلب مؤمن عرش خداوند رحمان است

دکتر سيّد حسين نصر
ترجمه: سيّد نادر محمّدزاده (۱)

Seyyed Hossein Nasr13مقدّمه

مقاله‌ی حاضر از کتاب راه‌‏هايى به ‏سوى قلب: تصوّف و شرق مسيحى(۲) انتخاب و ترجمه شده است. اين کتاب در حقيقت مجموعه‌‏اى از مقالاتى بوده است که گروهى از دين‌‏پژوهان و انديشمندان بزرگ جهان، در باب ابعاد عرفانى و نظرى اسلام و مذهب ارتدکس، در همايشى در دانشگاه کاروليناى جنوبى(۳) در اکتبر۲۰۰۱ ارائه کرده‌‏اند که در سه بخش و يازده فصل به همّت پروفسور کاتسينگر(۴) به ‏طبع رسيده است.

 اين مقاله را نيز استاد سيّد حسين نصر، يکى از سنّت‏‌گرايان برجسته‌ی شرکت‏‌کننده در اين همايش، ارائه کرده است که به ‏تبيين يکى از مفاهيم اساسى عرفان، يعنى قلب که مرکز انسان و درنتيجه مرکز هستى، محلّ تجلّى، مکاشفه، شهود و حضور الهى است اختصاص دارد، هم‏چنين به معنا، مفهوم و اهميّت آن در عرفان اسلامى، و مقايسه و ارتباط آن با قلب يا مفاهيم نزديک به آن در سنّت‌‏ها و فرهنگ‏‌هاى ملل ديگر و نيز تعابير ديگرى که از آن در عرفان شده است، مى‏‌پردازد.

 * * *

 «در بين قواى انسانى، قلب مرکزيّت دارد؛ چرا که قلب مکانى است که در آنجا حقايق متعالى با انسان تماس مى‌‏يابد. قلب عضوى شهودى و محلّ تجلّى الهى است» «تيتوس بورکهارت».(۵)

 قلب مرکز عالم صغير (انسانى)(۶) است. همچنين مرکز جسم مادّى، نيروهاى حياتى، احساسات، روح و نيز محلّ مواجهه بين انسان و قلمروهاى آسمانى است که جايگاه ارواح مى‌‏باشد.

 اين حقيقتِ قلب، بسيار قابل ملاحظه است و مرکز اسرارآميزى است که از ديدگاه حيات اين جهانى‏‌مان، بسيار کوچک به‏ نظر مى‏‌رسد ولى در عين‏ حال، همان‏طور که پيامبر فرموده است: «قلب عرش خداوند رحمان است»؛ عرشى که بر کلّ عالم احاطه دارد، يا همان‏گونه که در حديث ديگرى آمده است: «آسمان و زمين گنجايش مرا ندارد بلکه قلب بنده‌ی مؤمن من گنجايش آن را دارد.»

 اين قلب، اقليم درونى است که مسيح نيز بدان اشاره کرده است؛ آن هنگام که گفت: «ملکوت خدا در درون شماست»(۷) و در رابطه با قلب است که بنيان‏گذاران اديان و تمام متون مقدّس بر اين نکته تأکيد دارند که انسان براى نجات و رهايى خود، اين عضو خود را پاک و طاهر نگاه دارد. ما در اينجا تنها به عبارات انجيل اکتفا مى‌‏کنيم: «خوشا به‏ حال پاکدلان؛ چرا که آنان خداوند را ملاقات خواهند کرد.»(۸) امّا اين واقعيّت عالى در نهادِ انسان، از ما پنهان است. ما در وضعيّتى قرار داريم که در آن، قلب در مرکز وجودمان به سرّى تبديل شده است که دست‏‌نيافتنى است؛ به‏‌گونه‌‏اى که ممکن است گفته شود سلوک معنوى چيزى جز کشف دوباره‌ی قلب و نفوذ به درون آن نيست. اين نظريه مرکزيّت قلب در نشئه انسانى، نظريه‏‌اى عمومى و فراگير است؛ چنان‏که ارتباط آن با تعقّل، خردورزى و وحدت نيز به همين‏گونه است. قرآن و کتاب مقدّس، اغلب از معرفت قلب سخن مى‏‌گويند. در مسيحيّت، آباء باديه‌‏نشين(۹) معانىِ عرفانى و رمزى حقيقت قلب را بيان کرده‌‏اند و اين تعاليم سنّتى طولانى در کليساى ارتدکس شرقى به ‏نام “هسوخاسم”(۱۰) را به ‏وجود مى‏‌آورد که با قدّيس گرگورى پالاماس(۱۱)به اوج مى‌‏رسد که وى بر “ذکر قلب” تأکيد مى‏‌کند و آن شامل بيان اهميّت قلب و شرح عرفان و الهيات قلب است. در مذهب کاتوليک تحوّل ديگرى نيز اتّفاق افتاد که در آن قلب مسيح جايگزين قلب مؤمن مى‌‏شود و معنويّتى نو براساس عشق به قلب مقدّس عيسى ظاهر مى‌‏شود؛ اشاره به قلب آغشته به خونِ مسيح در نوشته‏‌هاى چهره‌‏هايى مثل: قدّيس برنارد اهل کليروز(۱۲) و قدّيسه کاترين سينائى(۱۳) فراوان است.

 تعاليم مسيحى در باب قلب، که بر کتاب مقدّس استوار هستند، نظريات عمومى ويژه‌‏اى را ارائه مى‏‌کنند که در يهوديّت نيز ديده مى‏‌شوند. مهم‌‏ترين آنها ارتباط قلب با روح باطنى انسان و مرکز نشئه انسانى است. در عرفان يهودى، معنويّت قلب بيشتر گسترش يافته است؛ برخى از عارفان يهودى بر مفهوم “قلب شکسته يا نادم” “Levichbar” تأکيد مى‌‏کنند و اظهار مى‏‌کنند که جهت رسيدن به شکوه و جلال الهى، شخص بايد “قلبش را پاره کند” و آن “قلب شکسته” مذکور در مزامير، براى اين امر کافى است.

 جهت روشن ‏ساختن عموميّت اهميّت معنوى قلب در آن سوى مرزهاى دينى ــ هنگامى ‏که هم‏چنين بر تکامل “الهيات قلب” و شيوه‏‌هاى “ذکر قلب” خاصِّ هر سنّتى، تأکيد مى‌‏شود ــ ممکن است اسم هُروس(۱۴) (الهه مصرى، به‏ معناى قلب جهان) را به‏ خاطر آيد. در سانسکريت نيز اصطلاح مختص به قلب، “hridage”، به‏ معناى مرکز جهان است؛ چون با مقايسه بين عالم کبير و عالم صغير، مرکز انسان مرکز جهان نيز هست. به‏ علاوه در سانسکريت اصطلاح “Shradda”به ‏معناى ايمان است و بر معرفت قلبى نيز دلالت دارد. در زبان عربى نيز بدين منوال است؛ در آنجا اصطلاح ايمان هنگامى که در مورد انسان به‏ کار مى‌‏رود به‏ معناى “Faith” است، ولى آن هنگام که در مورد خدا به‏ کار مى‏رود، به‏ معناى معرفت است؛ همان‏گونه که در نام الهى “المؤمن” ديده مى‌‏شود. هم‏چنين در سنّت دينى خاور دور، در سنّت چين اصطلاح “Xin” هم به‏ معناى قلب و هم ذهن يا آگاهى است.

 انسان قادر است به‏ صورت نامحدودى پيشرفت معنوى کند و اين آموزه جهانىِ فوق‌‏العاده را خاطرنشان سازد که “قلب” مرکزى است که هم انسان را به‏ عالم معنوى و مراتب عالى وجود مرتبط مى‌‏سازد و هم وسيله‌‏اى براى نائل‏ شدن به آن معرفت باطنى است که دست‏يابى به آن مراتب و نهايتاً به محلّ عرش الهى را ممکن مى‏‌سازد. به‏ علاوه تلقّى‏‌هاى خاصّى از آموزه‌ی قلب وجود دارد که با ويژگى‏‌هاى مخصوص يک دين خاص مرتبط مى‌‏شود؛ همان‏طور که شخص آشکارا اين مسأله را در مورد مسيحيّت مشاهده مى‏کند، چون در اين دين هم درواقع بيش از يک مذهب وجود دارد که از اين موضوع بحث مى‏کند؛ يعنى مذهب ارتدکس و کاتوليک رومى و ما تنها از يک مورد “قدّيس يوهان دلاکروز”(۱۵)سخن نمى‌‏گوييم، که يک نظام الهيات و عرفان قلبى ــ شبيه به آنچه دراسلام است ــ به ‏وجود آورد. به هر حال، هدف ما در اينجا اين است که به ‏اختصار اهميّت قلب و الهيات و اعمال روحانى مرتبط به آن را در يک مقياس جهانى و آن طرف مرزهاى دينى، پيش از پرداختن به دين اسلام که در اينجا به‌‏ويژه با آن سروکار داريم، خاطرنشان سازيم.

 * * *

 در اسلام ادبيات عرفانى وسيعى وجود دارد که از قلب و اهميّت معنوى و عقلانى آن سخن مى‌‏گويند. پيش‏‌تر در قرآن بيش از يکصد و سى بار به قلب اشاره شده است، و احاديث بسيارى از پيامبر اسلام نيز به اين موضوع محورى اشاره دارد. هم‏چنين به ‏ندرت مى‌‏توان رساله‌‏اى عرفانى يافت که در آن به قلب و آنچه صوفيه آن را “امورالقلبيّه” مى‏‌نامند، اشاره نشده باشد. شخص اغلب با عنوان‏‌هاى متون دينى و فلسفى ـ اسلامى که حاوى اصطلاح قلب هستند، مانند: قوت‌القلوب، شفاءالقلوب، نورالفؤاد، برخورد مى‏‌کند. به هر حال مجموعه‌‏اى از اصطلاحات وجود دارند که به قلب در مراتب مختلف حقيقى آن، از جمله: “فؤاد”، “سرّ” و “لبّ” اشاره دارند. براى تبيين درک اسلامى از قلب، از جنبه‌ی مابعدالطّبيعى و عملى آن، شايسته است تا با عبارت اصلى براى قلب در زبان عربى شروع نماييم. معناى ريشه‌‏اى اين اصطلاح دگرگونى است. اصطلاح “انقلاب” که در ايران امروز به ‏عنوان ترجمه‌‏اى براى مفهوم اروپايى “revolution” مورد استفاده قرار مى‏‌گيرد، در اصل به ‏معنى تغيير حکومت است. يکى از اسامى خداوند نيز “مقلبّ القلوب” يعنى دگرگون‏‌کننده‌ی قلب‏‌ها است. هم‏چنين ابن‏ عربى از اصطلاح “تقلّب” که از همان ريشه‌ی “قلب” مشتق شده است، استفاده مى‏‌کند و آن به‏ معنى قدرت دگرگون‏‌کننده‌ی ثابتى است که جزء لاينفک قلب است؛ قدرتى که در يک حالت پويا باعث “جمعيّت قلبى” مى‌‏شود. ريشه‌ی “قلب” هم‏چنين به ‏معناى تبديل و برگشتن به ‏حالت معکوس است. “قلب” در مرتبه‌ی جسمانى به‏ معناى تعليق است و نماد سنّتى آن وجود يک مثلث وارونه است. يکى ديگر از معانى ريشه‏‌اى اين کلمه، “قالب” است؛ يعنى آن چيزى که حقيقت باطنى انسان را حفظ مى‏‌کند. به ‏علاوه در “قلب” تقابل عناصر منفى و مثبت وجود دارد؛ چرا که “قلب” برزخ و اساس قلمرو عالم صغير است.در علم “جفر”، از علوم کهن اسلامى، کلمه‌ی “قلب” را دگرگون کرده و لفظ “قبل” را از آن ساخته‏‌اند. اين کلمه، ريشه‌ی کلمه‌ی قبله است که انسان در طول نمازهاى يوميّه‌ی واجب بدان جهت رو مى‌‏کند، و در معنا نيز ريشه‌ی آن با کعبه ارتباط دارد و جهتى است که بدان، محلِّ کعبه (خانه خدا) تعيين مى‌‏شود. از جهت باطنى، “قلب” همان کعبه است که عرش الرّحمان است. مولوى در اشاره به اين مسأله يکسانىِ باطنى، بين کعبه و قلب (که هدف نهايى حج در کعبه است) مى‏‌سرايد:

اى قوم به حج رفته کجاييد کجاييد                         معشوق همين‏جاست بياييد بياييد(۱۶)

عبارت “کعبه قلب” يا “کعبه دل” معمولاً در ادبيات فارسى و آثار عرفانى به ‏کار برده مى‌‏شود. ريشه‌ی “قبل” داراى معنى پذيرش و قبول نيز هست که ويژگى‏‌هاى اصلى “قلب” هستند. هميشه “قلب” تجلّيات الهى را دريافت مى‌‏کند که از بالا و درون مى‌‏رسد؛ و “قلب” نه‌‏تنها قدرت انتقال يا تقلّب را در بردارد، بلکه قدرت پذيرش، يعنى “قبول” يا “قابل” را نيز دارد. ابن‌‏عربى درباره‌ی اين واقعيّت است که در ديوان مشهورش ترجمان الأشواق بدان اشاره مى‏‌کند؛ هنگامى‏ که مى‌‏سرايد: «لقد صارَ قلبى قابلاً کل صورة» (قلبم پذيراى هر صورتى است) و اصطلاحات “قلب” و “قابل” را در اين مصرع به‏ کار مى‏‌برد. قرآن، همچون ديگر کتب مقدّس، علم و آگاهى را با قلب، و نداشتن آگاهى را با کوردلى مرتبط مى‏‌داند، چنان‏که براى نمونه زمانى‏ که خداوند، بعد از شکايت ‏کردن از عدم عبرت‏‌گيرى انسان از درس‏‌هاى متناسب با تاريخ مقدّس پيشينيان اظهار مى‏‌کند: «اَفَلَمْ يَسيرُوا فِى الاَْرضِ فَتکونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ يَسمَعُونَ بِها فَاِنَّها لا تَعمَى الاَْبصارُ وَ لکن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتى فِى الصُّدُور».(۱۷) اين کورى دل تا حدودى ويژگى انسان هبوط کرده و گناهکار است که در قرآن نيز به‌‏عنوان “قساوت قلب” توصيف مى‌‏شود: «وَ لکن قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيطانُ ما کانُوا يَعمَلُون».(۱۸) نيز: «… فَوَيلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِکراللّه‏ِ اُولئک فى ضَلالٍ مُبينْ».(۱۹) به‏ علاوه، قرآن اين قساوت دل را همان پرده‌‏اى مى‌‏داند که خدا بر دل آنانى مى‏‌اندازد که از حقيقت منحرف شده‌‏اند: «… وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ اَکنَّةً اَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فى اذانِهِمْ وَقرا…».(۲۰) امّا قلب با کمک و يارى خدا، که از دل‏‌هايمان آگاه است، مى‏‌تواند تطهير شود و پرده از بين برود. زيرا: «وَاللّه‏ُ يَعلَمُ ما فى قُلُوبکم»(۲۱)و «فَعَلِمَ ما فى قُلُوبِهِمْ».(۲۲) اين پاکی يا تطهير “قلب قسى” تنها با يارى خدا، از طريق آنچه که او (خداوند) در کتب مقدّس نازل کرده است و لطفى که از وحى ناشى مى‌‏شود، حاصل مى‌‏آيد: «اَللّه‏ُ نَزَّلَ اَحْسَنَ الْحَديثِ کتابا… ثُمَّ تَلينُ جُلُودُهُم و قُلُوبُهُم اِلى ذِکرِاللّه‏ِ…».(۲۳)
خدا مى‏‌خواهد دل انسان در صلح و آرامش باشد و اگرچه از يک نقطه‌‏نظر خداوند به‌‏عنوان “الرحمان” در “قلب” مؤمن جاى دارد، از نقطه‏‌نظر ديگر او بين انسان و قلبش قرار دارد: «وَاعْلَمُوا اَنَّ اللّه‏َ يَحُولُ بَينَ الْمَرءِ وَ قَلْبِهِ…»(۲۴) و تنها با يارى خداست که انسان گناهکار مى‏‌تواند تقريب به قلب خود را به‏ دست بياورد. در اين فضاست که بايد تبيين مشهور عرفا را از سلوک روحانى تخليه (تهى‏ کردن)، تحليه (آرايش و زينت ‏دادن)، تجليه (دريافت الهامات الهى در قلب) فهميد. زمانى ‏که انسان کمک خدا را بطلبد، او صلح و آرامش را در دل وى قرار مى‏‌دهد: «وَ ما جَعَلَهُ اللّه‏ُ اِلاّ بُشرى وَ لِتَطمئنَّ بِهِ قُلُوبُکم»(۲۵)نيز: «و تَطْمَئِنُّ قُلوبُهُم بِذِکرِاللّه‏ِ ألا بذکراللّه‏ تَطمَئِنُ الْقُلُوب»(۲۶) آيه‌ی مذکور صلح و آرامش در “دل” را مستقيماً با “ذکر” نمونه مرتبط مى‏‌داند و به‏‌عنوان مأخذ کتاب مقدّس براى “ذکر” مرتبط با “دل” به ‏کار مى‌‏رود. زمانى‏ که خداوند دل را پاک مى‏‌کند و حجاب‏‌ها را کنار مى‏‌زند، دل شايستگى ظرف حضور الهى يا “السکينه” (شخينا(۲۷)در عبرى) مى‌‏شود، چنان‏که قرآن مى‏‌فرمايد: «هُوَ الَّذى اَنزلَ السَّکينَةَ فى قُلُوبِ الْمُؤمِنينَ لِيَزدادُوا ايمانا مَعَ ايمانِهِم».(۲۸) براساس اين تعاليم قرآنى و سنّت و احاديث نبوى (که به‏‌عنوان اوّلين و موثّق‏‌ترين تفاسير بر کلام خداست) حکماى الهى تعاليمى دقيق در ابعاد مابعدالطّبيعى، جهان‏‌شناسى و انسان‏‌شناختى، در معنا و مفهوم قديمى اين اصطلاحات ــ در زمينه‌ی قلب ــ را توسعه دادند. آنان هم‏چنين شيوه‌‏هاى متنوّعى از قبيل “ذکر” و وسايل رسيدن و نفوذ به “قلب” را تداوم و ترويج بخشيدند که از پيامبر و صحابه‌ی او اخذ کرده بودند.

 پاسخ به اين سؤال که “قلب” چيست تقريباً ناممکن است؛ امّا مى‏‌توان حداقل برخى از ويژگى‏‌هاى اصلى آن را ذکر کرد. پيش از همه، “قلب”، مرکزِ وجودمان، نسبت به همه‌ی مراتب متفاوت آن، اعم از: مراتب جسمى، عاطفى و حتّى عقلانى و معنوى مى‌‏باشد. آن چيزى است که افراد را با اقليم‏‌هاى فرافردى وجود شخص متّصل مى‏‌کند. درواقع، اگر در جامعه‌ی امروزى معرفت قلبى انکار مى‌‏شود، بدين‏ خاطر است که مدرنيته امتناع مى‏‌کند از اين‏که انسان را آن‏سوى مرتبه‌ وجودى فردى آن ببيند. قلب صرفاً مرکز وجود ما نيست، بلکه آن مرکز متعال است؛ يگانه و منحصر به فردبودن آن از اصل مابعدالطّبيعى ناشى مى‌‏شود که براى هر مرتبه‌ی خاصّى از ظهور بايد يک اصل واحدى باشد. “قلب” برزخى ميان اين جهان و جهان بعدى، عوالم مشهود و نامشهود، اقليم بشرى و اقليم روح، ابعاد افقى و عمودىِ وجودى است. به همان‏ طريقى که خطوط افقى و عمودى صليب ــ که خود نه‏‌تنها نماد مسيح در مسيحيّت، بلکه هم‏چنين نماد انسان کامل در اسلام است ــ تنها در يک نقطه تلاقى مى‏‌کند، اينجا تنها مى‌‏تواند يک “قلب” براى هر وجود بشرى باشد، اگرچه اين واقعيّت يگانه در درجات و مراتب وجود حضور دارد. پس “قلب” مرکزِ يگانه ماست، مکانى که خداى الرّحمان در آن جاى دارد، هم‏چنين مکانى براى نَفس خداست. از اين‏‌ رو ارتباط عميقى بين ذکر دعايى (که با نفس انجام مى‌‏شود) و دل وجود دارد. براساس حديث بسيار مشهورى، قلب هم‏چنين آيينه‌‏اى است که بايد با ذکر صيقل داده شود: «براى هر چيزى صيقلى است، صيقلِ قلب، ذکر است.» به‏ محض اين‏که عمل صيقل‏ زدن انجام شد، قلب محلّى براى تجلّيات و ظهورات مستقيم اسماء و صفات خدا مى‌‏شود. درحقيقت “قلب” مکان عالى براى تجلّياتى است که يکى بعد از ديگرى بر آن فرود مى‏‌آيد. اين تغيير و دگرگونى مدام در بازتاب تجلّيات تکرارناپذير الهى(۲۹) به‏ معناى لغوى “قلب” مربوط مى‌‏شود، که قبلاً بدان اشاره شد. البتّه ممکن است سؤال شود، اگر طبيعت “قلب” اين است که پيوسته در دگرگونى و تبديل باشد، پس چه چيزى در قلب ثابت است و چگونه قلب در صلح و آرامش است؟
جواب در کيفيّت آيينگى قلب است. چيزى که ثابت است، فناى ما در پيش خداست؛ انسان مى‏‌تواند به آيينه‌ی کاملاً شفاف بدل شود که از خودش چيزى ندارد و هر صُوَرى را منعکس نمايد که از عالم بالا وارد مى‌‏شود. آرامش قلب دقيقاً تسليم ارادى و کامل وجود به‏ خداست. فناء فى‏‌اللّه‏، عدم و همه‏ چيز شدن ناگهانى است. عدم مانند سطح يک آيينه است و همه‏چيز از انعکاس‏يافتن تجلّيات پايان‏ناپذير، از خزانه مستور خدا صادر مى‌‏شود که مطابق با قرآن پايان‏ناپذير است. هنگامى‏ که قلب تطهير و صيقل‌‏زده مى‌‏شود، ممکن است تنها به‌‏عنوان يک آيينه توصيف نشود، بلکه هم‏چنين به‏‌عنوان چشمى توصيف شود که باز شده است و حالا مى‌‏تواند اقليم ناديدنى را ببيند، چنان‏چه چشمان مادّى قادر به ديدن جهان ظاهرى هستند. نماد “عين‏‌القلب” در زبان عربى (چشم دل در فارسى) محدود به دين اسلام نمى‌‏شود، بلکه جهانى است؛ چنان‏که ما در بيان افلاطون “چشم روح”(۳۰)، در تعبير قدّيس اگوستين “چشم دل”(۳۱) و در تعاليم “چشم سوم”(۳۲) مى‌‏بينيم. امّا درباره‌ی آن در صوفيه با تأکيد بيشتر بحث مى‌‏شود. دليلى‏ که نماد بصيرت بيش از حواس ديگر مورد استفاده قرار مى‏‌گيرد، اين است که بصيرت، خاصيّتى عينى دارد و عملکرد قلبى و عقلانى را بهتر نمايان مى‌‏سازد. با وجود اين، “قلب” توانايى‏‌هاى باطنى ديگرى نيز دارد. با گوش دل انسان مى‌‏تواند آهنگ بى‏‌صدا را بشنود که افلاطون درباره‌ی آن سخن مى‏‌گفت و با قوّه‌ی بويايى، قلب انسان مى‌‏تواند بوى بهشت را استشمام کند. امّا “چشم دل” است که داراى اهميّت محورى است. چشم دل که همان عقل درونى است، قوّه‌‏اى است که با آن، قادر به مشاهده‌ی جهان ناديدنى و خداى غائى هستيم؛ آن هم‏چنين چشمى است که خدا بدان ما را مى‌‏بيند. زمانى‏ که ما با خدا دوست و صميمى هستيم خدا نيز با ما صميمى و مهربان است؛ اگرچه اين ارتباط معمولاً برعکس مى‌‏شود. تنها هنگامى‏ که خدا ما را دوست دارد ما مى‌‏توانيم خدا را دوست بداريم. “قلب” هم‏چنين وجهى دارد که به هر دو جهان توجّه مى‏‌کند (وجه‌‏القلب) و آن وجهى که رو به خدا مى‌‏کند غير از آن وجهى نيست که خدا به انسان مى‏‌کند. براى همين است که عدّه‌‏اى درصدد محو کردن حقيقت الهى از حوزه‌ی آگاهى انسان هستند؛ چنان‏که لاادرى‏‌گرايان و معتقدان به قدسى‏‌زدايى زندگى سعى در انجام ‏دادن آن دارند که نهايتاً به محوکردن خود انسان و تقليلش به مادون انسان مى‌‏انجامد.

 در اعماق “قلب”، “فؤاد” يا قلب مرکزى قرار دارد که در آن دو چشم (يکى براى ديدن خدا و ديگرى براى ديدن جهان) با هم يکى مى‌‏شوند. برخلاف چشمان ظاهرى که در تعداد نيز دو تا هستند و کثرت را مى‌‏بينند، چشم باطنى قلب در اصل يکى است، امّا قادر به درک هر دو جهان است. بنابراين، آن قدرت تبديل “کثرت” به “وحدت” را دارد. زمانى که چشم دل باز شده است، انسان نه‌‏تنها قادر به ديدن وحدت است، بلکه هم‏چنين قادر به ديدن وحدت در کثرت و کثرت در وحدت است و به‏ موجب آن به توحيد در عالى‏‌ترين معنى آن مى‏‌رسد.(۳۳) مبادا انسان اهميّت دل را براى ايمان و عشق الهى فراموش کند. هم‏چنين بايد گفت که پيش از همه مطابق با قرآن و حديث، ايمان حقيقى تنها فکرى و زبانى نيست، بلکه با دل مرتبط است. واقعاً براى مؤمن ‏بودن، بايد در قلب و با قلبمان ايمان بياوريم که در آنجا ايمان قرار دارد. ثانياً “قلب” تنها محلّ عشق انسانى نيست، بلکه محلّ عشق الهى نيز است. آتش عشق در “قلب” شعله مى‏‌کشد و در آنجاست که انسان معشوق را مى‌‏يابد. قلب “ولى”، منبع نورى است که از اشراق باطنى او ناشى مى‌‏شود و منبع حرارتى است که از آتش عشق خدا صادر مى‌‏شود. معرفت و عشق در اين سطح در حقيقتى يگانه ــ مانند نور و گرماى آتش ــ متّحد مى‌‏شوند. مکان اين آتش مقدّس “قلب” است.

 هرچند قلب، حقيقتى مجرّد است، مراتب بسيارى را در بردارد و به‏ همان اندازه معرفت و عشق به خدا را به‏ وجود مى‌‏آورد. بسيارى از بزرگان تصوّف، از قبيل: مولوى، عطّار و نورى، به هفت مرتبه “قلب” اشاره کرده‌‏اند. براى آن اصطلاحات تخصّصى مختلفى استعمال مى‌‏شود. حکيم ترمذى براى يکى‌دانستن اين مراتب با دژ متّحدالمرکز روح، يک گام به جلوتر برمى‏‌دارد که هر کدام با پوشش خود درونى‌‏ترين و نهفته‌‏ترين بخش “قلب” را حفظ مى‌‏کنند و محافظت درونى را براى دژهاى مستحکم درونى‏‌تر تهيه مى‌‏کنند و تنها بعد از مجاهده‌ی معنوى زياد مى‌‏توان در آن نفوذ کرد. چنان‏که نشان داده شده است، اين طرح با طرح قدّيسه “ترزا آويلايى” در توصيف قلاع باطنى خود بسيار مشابهت دارد و ما مى‏‌توانيم اين ايده قلب‌‏هاى متّحدالمرکز را که از اقامتگاه‌‏هاى مستحکم ساخته شده است و به‌‏واسطه‌ی ديوارها حفاظت مى‌‏شود، در منابع عرفان اسلامى و مسيحى بيابيم. اين همانندى‏‌ها، تأثيرات تاريخى و تشابه شکلى را آشکار مى‏‌کنند. امّا در درجه‌ی اوّل، آنها تعاليم جهانى در باب “حکمت خالده”(۳۴) در ارتباط با “قلب” و مراتب وجودى آن (معادل با مراتب حقيقت عالم صغير) را نشان مى‏‌دهد. با رجوع به کلمه‌ی “قلب” و با تحليل يک اصطلاح عربى که ارتباط نزديکى با “قلب” دارد، يعنى “قالب” (که به ‏معنى چاه است) ممکن است به جنبه‌ی ديگر از حقيقت “قلب” اشاره کنيم. “قلب” چاهى است که از آن سرچشمه‌ی حيات، عشق و معرفت مى‏‌جوشد. در دين اسلام، آب بهترين نماد لطف و رحمت خداوند است. مى‌‏توان گفت که چون خداوند در قلب مؤمن جاى دارد، هنگامى ‏که حجاب قلب برداشته شود، آب از چاه قلب فوران مى‏‌کند ــ همان‏گونه که در بيرون، لطف و رحمت الهى جارى مى‌‏شود. يکى از بهترين نمونه‌ی اين جريان در اين جهان، جريان آب است. بدين‏ خاطر است که در احاديث ما، گاهى از قلب به “ينبوع الحکمه”، يعنى منبع حکمت، تعبير مى‌‏شود. برطبق يک حديث بسيار مشهور که در بسيارى از منابع ديده مى‌‏شود و اساس جنبه‌ی عملى تصوّف نيز است، «انسانى که خود را براى خداوند به اربعينى خالص گرداند، خداوند سرچشمه‌‏هاى حکمت را بر او مى‏‌گشايد و حکمت را از قلبش به زبانش جارى مى‏‌سازد.» اين حديث هم‏چنين سلوک روحانى را مستقيماً به وسايل دسترسى به “قلب” مربوط مى‏‌سازد و راه برطرف‏ کردن زنگارهاى قلبى را خاطرنشان مى‏‌سازد تا جايى‏ که سالک بتواند حکمت را از قلب به زبانش جارى سازد. اگر “قلب” همان حقيقتى باشد که توصيف شد، پس هر کسى براى رسيدن به درک معنوى، نياز دارد که به “قلب” خود رجوع کند. مشکل اينجاست که وجود انسانى دچار هبوط شده است و “قلب”، ديگر به‏ آسانى قابل دسترسى نيست؛ هرچند که آن مرکز وجود انسان باقى مى‌‏ماند. براى انسان‏‌هاى عصر طلايى يا در نشئه عدنى که بر فطرت اوّليه خويش بودند، “قلب” مستقيماً در دسترس بود. آنان در “قلب”، يعنى با خدا و در خدا زندگى مى‌‏کردند. امّا با هبوط و سقوط، قلب دست‏‌نايافتنى‏‌تر شده و با پوسته‏‌هاى محکمى پوشيده شده است که دلالت بر قدرت‏‌هاى روان‏شناختى مستحکمى دارد. مدّت‏‌ها قبل از دوران جديد، “قلب”، دژ يا غارى بود که تنها با مجاهده‌‏اى قهرمانانه و بعد از مبارزه‌ی شاق براى کسب معرفت الهى که در آن (قلب) جارى است، قابل تصرّف بود. نماد “قلب” به‏‌عنوان غارى مخفى در درون سينه‌ی انسان، نمادى جهانى است. در تاريخ دين اسلام، پيامبر به همراه ابوبکر به غارى پناه مى‏‌برند که بر سر راهشان از مکه به مدينه قرار داشت. اين سفر که هجرت ناميده مى‌‏شود، در نزد صوفيه تنها به حادثه‌ی تاريخى ظاهرى اشاره ندارد، بلکه به حقيقت فراتاريخى و فراشخصى قلب اشاره دارد که يار در آن جاى دارد و درست در اشاره به‏ همين حقيقت است که مولوى در يکى از غزلياتش چنين مى‏‌سرايد:

اين سينه را چون غار دان خلوتگه آن يار دان                        گر يارِ غارى هين بيا در غار شو در غار شو(۳۵)

امّا انسان چگونه مى‏‌تواند وارد اين غار شود که براى انسان سقوط کردهِ دست‌‏نايافتنى است؟ جواب اين پرسش، درحقيقتِ خداوندِ رحمان قرار دارد که عرش او قلب مؤمنان است. خداوند با صفات رحمانى و رحيمى خود وحى را فرستاده است که ابزار دست‏يابى به “قلب” را فراهم مى‏‌سازد. قبول وحى پيش از هرچيز به معناى ايمان‏ داشتن است؛ ايمانى که در “قلب” جاى دارد. ايمان مهم‌‏ترين عنصرى است که با آن، انسان در اين وحى شرکت مى‏‌کند و شرايط اصلى براى تأثيرگذارى وسايل و اسباب نجات انسان را فراهم و دريچه‏‌هايى به ملکوت باز مى‏‌کند. امّا براى نفوذ به عمق “قلب” که مرکز وجود ماست، ما هم‏چنين بايد وارد سير و سلوک معنوى شويم و خود را پاک گردانيم و با سنّت، مؤثّر سازيم. در مرکز اين سير و سلوک تا آنجا که به اسلام مربوط مى‌‏شود، ذکرِ نمونه جاى دارد؛ ذکرى که درنهايت، ذکر قلب است. ذکرى که توسّط خودِ خدا تقديس مى‌‏شود و با فکرى همراه مى‌‏شود که براى متمرکزکردن ذهن و غلبه بر اثرات پراکنده‌ی آن لازم است، همچون پيکانى است که مستقيماً در “قلب” فرو مى‏‌نشيند و در يک سطح عملى‏‌تر، شخص مى‌‏تواند بگويد که روح ذاکر، خود همان تيرى است که از دستان استاد کماندار يا پير به ‏سوى هدف قلب رها مى‌‏شود. امّا راجع به انرژى يا نيرويى که به تير اجازه مى‏‌دهد تا به سمت هدف روانه شود و سرانجام در آن نشيند، قدرت “ولايت” است که بدون آن تير قادر به حرکت نيست. بدين ‏خاطر است که عمل سلوک معنوى که با وحى فراهم مى‌‏شود اگر چارچوب يک دين اصيل و از طريق انضباط معنوى و هدايت و انتقال ابداعى انجام نشود، اعتبارى ندارد. بدون دين اصيل و سنّت کسى نمى‏‌تواند بر موانعى غلبه کند که “قلب” را به يکباره محجوب مى‏‌گرداند و آن را از نيروهاى اهريمنى محافظت کند، چراکه ديگر نيرويى نخواهد بود تا پيکان را به سمت هدف سوق دهد.

شيوه‌‏هاى سلوک روحانى براى کسانى فراهم است که براساس معيارى که توسّط دين برقرار مى‌‏شود، واجد شرايط مى‌‏شوند و آمادگى فراوانى، از جنبه نظرى و عملى، موردنياز است. مخصوصاً براى سلوک روحانى تحصيل فضايل روحانى نياز است و بدون آن انسان حق ورود به قلب مرکزى (فؤاد) را ندارد. اين نائليت تنها تفکر در مورد فضايل و سخن در مورد آنها نيست، بلکه بالاتر از همه تحقّق فضايل است؛ زيرا اين فضايل که نهايتاً به خدا تعلّق دارد، طريقى هستند که ما با تحصيل آنها از لحاظ وجودى در حوزه امر قدسى مشارکت مى‏‌جوييم.
سؤال در باب اينکه: آيا سلوک روحانى، فضايل را در ما محقّق مى‏‌سازد يا فضايل براى سلوک روحانى ضرورى‌‏اند، مسأله‏‌اى پيچيده است که اينجا نمى‌‏توانيم در مورد آن به بحث بپردازيم. تا آنجا که به “قلب” ارتباط دارد، کافى است بگوييم که براى ورود به “قلب” به‌‏عنوان مرکز روحانى وجودمان که مطهّر است، انسان بايد خود را تطهير نمايد و شايسته مکان مقدّسى باشد که وارد آن مى‌‏شود.

ممکن است ايراد شود که “قلب” هميشه پاک نيست، چنان‏که در بسيارى از متون مقدّس آمده است. کاربرد اصطلاح “قلب” در معناىِ معمولى، به ‏يقين چنين حکمى را تجويز مى‏‌کند، امّا اين درک معمولى از “قلب” که براى همه فراهم است، صرفاً همان معنى “قلب” در مفهوم روحانى آن نيست که در آنجا خداوند رحيم مورد شهود واقع مى‌‏شود. به هر حال، اين دو تا کاملاً بى‏‌ارتباط نيستند. بدين‏ خاطر است که پيامبر “ذکر” را صيقل “قلب” مى‏‌نامد؛ البتّه آن قلبى که توسّط زنگار پوشيده مى‌‏شود، قلب باطنى يا عرش الهى نيست؛ چون که آن هرگز زنگار نمى‏‌گيرد و نياز به تهذيب و صيقل‏ زدن ندارد. در هر صورت، تا آنجا که به حيات روحانى مربوط است، نه‏‌تنها صيقل و تهذيب “قلب” امرى ضرورى است، بلکه هم‏چنين پاک نگه‏داشتن آن براى حفاظت از همه پليدى‏‌ها ضرورى است. در عرفان که “قلب” با کعبه مقايسه مى‌‏شود، گفته شده است که قلبِ انسانِ هبوط کرده شبيه کعبه، پيش از آمدن دين اسلام، است، زمانى ‏که پر از اصنام بود. هنگامى‏ که پيامبر پيروزمندانه وارد مکه شد، ابتدا به کعبه رفت و از على بن ابى‌‏طالب و بلال حبشى خواست تا همه بت‏‌هاى موجود در آن را بشکنند و خانه خدا را تطهير نمايند، که حضرت آدم آن را ساخته بود و حضرت ابراهيم به احترام خداى يگانه آن را تجديد بنا کرد. با تشرّف و سلوک روحانى، شخصى که سوداى رسيدن به خداى را داشته باشد، بايد همه بت‌‏ها را در دلش بشکند و آن را کاملاً مطهّر نمايد طورى‏ که تنها خدا بتواند در آنجا حاضر شود. خدا يکى است و بنابراين جايى‏ که آنجا بتان باشند، حضور الهى آشکار نمى‌‏شود. افسوس! قلبِ بسيارى، حتّى قلب مؤمنان، شبيه کعبه در دوران جاهليّت، پر از انواع بتان است. به کسانى که بخواهند سلوک معنوى در عرفان را دنبال کنند، در زمان تشرّف تعليم داده مى‌‏شود که آنها بايد قلبشان را تنها براى خدا حفظ کنند؛ زيرا تنها او ارباب خانه “قلب” است. چنان‏که در شعر عربى در پاسخ به کسى که بر در قلب يک عارف مى‏‌کوبد، آمده است: «ليس فى الدّار غيره الديار»؛ يعنى «کسى در خانه، جز ارباب خانه نيست.»

“قلب” باطنى انسان، به ‏خاطر سِرِّ خلقت انسان و به‏‌عنوان موجودى که در مرکزِ آن، خداى الرحمان جاى دارد، خود اسم اعظم خداست. بدين‏ جهت است که در دين اسلام گفته مى‌‏شود که اولياءاللّه‏ خودشان اسماءاللّه‏ هستند؛ مردان و زنانى که دل‏‌هايشان صحنه اسماء و صفات خداوند است. ذکر وسيله‏‌اى مقدّس براى شناسايى و تحقّق اين حقيقت است. عالم صغير (انسان) به‏‌گونه‏اى خلق مى‌‏شود که مى‌‏تواند صدا را به نور بدل کند؛ به اين معنى که ذکر زبانى نهايتاً تبديل به نور مى‌‏شود. کلام انسانى در شکل دعا و ذکر، به بصيرت شهودىِ “قلب” بدل مى‌‏شود. کسى که خالصانه، با شور و استقامت و با ايمان کامل به خدا، ذکر گويد، صاحب قلبى نورانى مى‏‌گردد و در سايه ذکرِ او قادر است تا زنگارهايى را بزدايد که نورانيّت “قلب” را تيره مى‏‌سازد و آن را (قلب) به طبيعت اصلى خود برگرداند. آن هنگام که اين نور باطن از حجاب درآيد، در کل وجود انسان مى‏‌درخشد؛ چرا که قلب مرکز وجود ماست. در نتيجه از لحاظ معنوى “ذکر” خود “قلب” فهميده مى‌‏شود. “ذکر”، چنان‏که در عرفان عمل مى‌‏شود، در بالاترين مراتب، ذکرِ “قلب” و به ‏واسطه “قلب” است. سير و سلوک روحانى عارف، ورود به “قلب” با کمک “ذکر” و درنهايت درک يکى‏ بودن اين دو است. آن تنها “ذکر” گفتن نيست، بلکه تحقّق “ذکر” است تا در “قلبِ” مرکزى سکنى گزيند و به تجربه و شناخت همه امور از آن مرکز بپردازد. معرفت به اين مرکز هم‏چنين قدرت يافتن براى رفتن به آن سوى دنياى صُوَر و بى‏‌صورتى است؛ زيرا “قلب” نه‌‏تنها مرکز است، بلکه هم‏چنين منزل و محلّ معناى روحانى است (معنا در تعبير مولاناى رومى) که مافوق صورت ظاهرى است. شخصى که به “قلب” در معنى روحانى آن رسيده است، قادر به درک قلبِ اشياء، مخصوصاً صُوَر مقدّس و درک وحدت باطنى آنها است. او مى‌‏تواند چيزى را که فريتيوف شوان (کسى که با وضوح بسيار از قلب مرکزى سخن مى‏‌گويد) “وحدت متعالى اديان”(۳۶) ناميده است، تصديق نمايد که از نقطه‌‏نظرِ”قلب”، مى‌‏تواند “وحدت درونى اديان”(۳۷) نيز ناميده شود، امّا همان درونى که متعالى نيز هست. عرفا اغلب از “دين قلب” سخن گفته‌‏اند که “شوان” نيز آن را RELIGIO CORDIS به همان معناى “دينِ دل” مى‌‏نامد. هيچ دين منفکى وجود ندارد، “دين دل” است که حقيقت اصلى و فراصورى است و در قلبِ همه اديان، راست‏‌کيشى قرار دارد و تنها با اديان اصيل و ارتدکسى مى‏‌توان بدان رسيد. “دينِ دل” همان دينى است که مولانا نيز به آن اشاره مى‏‌کند:

ملّت عشق از همه دين‌‏ها جداست                           عاشقان را ملّت و مذهب خداست(۳۸)

بنابراين، وجود، براى دريافت تجلّيات و در همان زمان قرارگرفتن در مراتب بى‌‏صورتى، آماده است. آن‏گاه که “قلب” تطهير شود، صحنه‏‌اى براى تجلّيات صور مقدّس مختلفى مى‌‏شود و انسان با اين معرفت باطنى و از طريق معرفت قلبى، وحدت باطنى اديان را تشخيص مى‏‌دهد، درحالى‏‌که در همان زمان از تفاوت‏‌هاى ظاهرى آنها و تخطّى‌‏ناپذيرى و تقدّس صور مقدّسشان آگاه است. براى روشن ‏شدن مطالب بالا ابن‌‏عربى، اين حقايق را در ابيات زير و به‌‏صورت به يادماندنى خلاصه مى‏‌کند:

 «قلب من پذيراى هر صورتى است. پس (دل من) چراگاه آهوان، دِير راهبان، خانه بتان، کعبه طائفان، الواح تورات و کتاب قرآن است. من به دينِ “عشق” مى‏‌گروم و به‌‏دنبال روندگان راه آن هستم، هرجا که بروند. پس “عشق”، دين من و ايمان من است.»
انسان با ذکر حقيقى، در چارچوب يک دين اصيل، به “قلب” باطنى مى‌‏رسد که در آنجا خداى “الرّحمان” قرار دارد و با ورود به قلبِ مرکزى، در آن سوى لمروى ظواهر و اقليم وجود فردى سير مى‏‌کند تا اينکه در باطن و نظم جهانى سکنى مى‏‌گزيند. در آن حالت “قلب” او چشمى مى‌‏شود که با آن خدا را مى‌‏بيند و هم‏چنين چشمى که با آن، خدا او را مى‌‏بيند. در آن حضور، او به‌‏عنوان وجود منفک در خود نيست. او آيينه‌‏اى است که در سطح آن چيزى نيست، با اين حال هر چيزى را منعکس مى‏‌کند. در “قلب”، انسان معنوى در آشنايى نزديک با خدا زندگى مى‏‌کند، خدايى که اصل همه آن تجلّياتى است که ظهورات ظاهرى آن، همه زيبايى‏‌ها را مى‏‌سازد و در جهان اطراف ما منعکس مى‌‏شود. او در آن گلشن باطنى، آن بهشت باطنى، تحت توجّه دائمى باغبانِ همه‏ جا حاضر، زندگى مى‏‌کند. در مراتب بالاى معرفت، انسان آگاه مى‌‏شود که همه تجلّيات الهى چيزى غير از سرچشمه‌ی اين تجلّيات نيستند و اين‏که خود خانه چيزى جز انعکاس ارباب خانه نيست؛ اين‏که درحقيقت جز حقيقت واحد چيزى وجود ندارد که به‌‏واسطه‌ی ظهورات و بازتاب‏‌هاى نامحدود آن بر آيينه‏‌هاى وجود کيهانى، همه‏ چيز براى ما به‏‌عنوان “کثرت” و براى ديگران صورت ظاهرى مى‌‏شود و همه تمايزات صورى بين من و تو، او و آنان، ما و شما به ‏وجود مى‌‏آيد. در مرکز “قلب”، چيزى جز حقيقت واحد، بالا و آن سوى صُوَر، جاى ندارد. به‏ خاطر همين حقيقت که ماوراى همه تجلّيات و ظهورات فردى است، منصور حلاّج مى‌‏سرايد:

من پروردگارم را با چشمان قلبم ديدم.
از او پرسيدم، تو کيستى؟
او پاسخ داد، تو.

خوشا به حال انسانى که بتواند چشمان دل خود را با کمک خدا پيش از آن‏که چشمان زمينى وى در زمان مرگ فرو بسته شود، باز کند و خوشا به کسى که بتواند سيماى معشوق را ببيند؛ درحالى‏ که هنوز موهبت ارزشمند زندگى انسانى را دارد.


۱- عضو هيئت علمى دانشگاه آزاد اسلامى واحد زنجان.
۲- Paths to the Heart: Sufism and the Christian East, edited by James S. Cutsinger, World Wisdom, ۲۰۰۲.
۳- South Carolina.
۴- کاتسينگر، استاد الهيات و تفکر دينى در دانشگاه کاروليناى جنوبى است و علاوه ‏بر اين کتاب، مؤلّف کتاب‏‌هاى توصيه‌‏اى به سالک، تأمّلاتى بر تعاليم فريتيوف شوان و… مى‏‌باشد. درباره‌ی وى همچنين رجوع کنيد به مقاله‌ی «نه از اين دنيا: گنجينه‌‏اى از عرفان مسيحى» در همين شماره عرفان ايران.
۵- Titus Burckhard.
۶- در عرفان اغلب اديان از جمله عرفان اسلامى، از آنجا که انسان آينه‌ی تمام‌‏نماى اسماء و صفات الهى است و هرچه که در عالم است در انسان جمع است، از وى به‏‌عنوان عالم صغير و از عالم، به‏‌عنوان انسان کبير ياد مى‌‏شود.
۷- انجيل لوقا، ۲۱ / ۱۷
۸- انجيل متى، ۸ / ۵.
۹- Desert Fathers : از آباء اوّليه کليسا که در بيابان‏‌ها به زهد و رياضت مى‌‏پرداختند.
۱۰- Hesychasm : سنّت عرفاى مذهب ارتدکس مسيحى که بر تکرار ذکر نام مسيح تأکيد مى‏‌کنند و با تصوّف در اسلام قابل مقايسه هستند.
۱۱- Gregory Palamas.
۱۲- St Bernard of Clarirvaux
۱۳- St Catherine of Sinna.
۱۴- Horus
۱۵- St. Juan dela Cruz.
۱۶- غزليات شمس، تصحيح بديع‏‌الزّمان فروزانفر، غزل ۶۴۸.
۱۷- سوره حج، آيه ۴۶: آيا اين کافرين در روى زمين به سير و تماشا نمى‏‌روند؟ تا دل‌هاشان بينش و هوش يابد و گوششان به‏ حقيقت شنوا گردد که اين کافران را چشم سر را گرچه کور نيست ليکن چشم باطن و ديده‌ی دل‌‏ها کور است.
۱۸- سوره انعام، آيه ۴۳: بدين ‏سبب که دل‌‏هاشان را قساوت فراگرفت و شيطان کردار زشت آنها را در نظرشان زيبا نمود.
۱۹- سوره زُمَر، آيه ۲۲: پس واى بر آنان‏که قساوت و شقاوت دل‏‌هاشان از ياد خدا فارغ است اينان هستند که دانسته به ضلالت و گمراهى‌‏اند.
۲۰- سوره انعام: آيه ۲۵: ما به‏‌واسطه‌ی عنادشان با رسول حق پرده بر دل‏‌هاشان نهاده‌‏ايم که فهم آن سخنان نتوانند کرد و گوش‏‌هاى آنها از شنيدن حق سنگين و نيز سوره اسراء، آيه ۴۶.
۲۱- سوره احزاب، آيه ۵۱.
۲۲- سوره فتح، آيه ۱۸.
۲۳- سوره زُمَر، آيه ۲۳: خدا قرآن را فرستاد که بهترين حديث است… سپس اندام و دل‏‌هايشان با ذکر خدا آرام و سکونت گيرد.
۲۴- سوره انفال، آيه ۲۴: و بدانيد که خدا ميان انسان و قلب او حايل است.
۲۵- سوره انفال، آيه ۱۰: و اين فرشتگان را خدا نفرستاد مگر آن‏که بشارت و مژده فتح باشد و تا دل‌‏هاى شما را مطمئن سازد.
۲۶- سوره رعد، آيه ۲۸: دل‏‌هاشان به ياد خدا آرام مى‏‌گيرد آگاه شويد که تنها ياد خدا آرام‏‌بخش دل‌‏هاست.
۲۷-“شخينا” اصطلاحى است مربوط به عرفان مرکبه و قباله يهود، که اوّلين ظهور تجلّى خداوند است و سالک پس از گذاشتن از هخالوت راهروهاى گوناگون به حضور شخينا مى‏‌رسد.
۲۸- سوره فتح، آيه ۴: اوست خدايى که سکينه و وقار بر دل‏‌هاى مؤمنان آورد تا بر يقين و ايمانشان بيفزايد و کامل‌‏تر از آن‏که بودند گرداند.
۲۹-«لا تکرار فى التجلّى».
۳۰- Eye of Soul.
۳۱- Oculus Cordis.
۳۲- Third eye.
۳۳- اين مرتبه، عالى‌‏ترين مرتبه‌ی سير و سلوک در عرفان است که پس از سفر سوم، «من الحق الى الخلق»، در سفر چهارم، «سفر فى الخلق بالحق»، روى مى‏‌دهد که نه خلق حجاب «حق» و نه «حق» مانع ديدن خلق است.
۳۴- Philosophia Perennis.
۳۵- کلّيات غزليات شمس؛ غزل ۲۱۳۳.
۳۶- Transcendent unity of religion.
۳۷- Immanent unity of religions
۳۸- مثنوى معنوى، دفتر اوّل، تصحيح نيکلسون، بيت ۱۷۷۰.