دکتر سيّد حسين نصر
ترجمه: سيّد نادر محمّدزاده (۱)
مقدّمه
مقالهی حاضر از کتاب راههايى به سوى قلب: تصوّف و شرق مسيحى(۲) انتخاب و ترجمه شده است. اين کتاب در حقيقت مجموعهاى از مقالاتى بوده است که گروهى از دينپژوهان و انديشمندان بزرگ جهان، در باب ابعاد عرفانى و نظرى اسلام و مذهب ارتدکس، در همايشى در دانشگاه کاروليناى جنوبى(۳) در اکتبر۲۰۰۱ ارائه کردهاند که در سه بخش و يازده فصل به همّت پروفسور کاتسينگر(۴) به طبع رسيده است.
اين مقاله را نيز استاد سيّد حسين نصر، يکى از سنّتگرايان برجستهی شرکتکننده در اين همايش، ارائه کرده است که به تبيين يکى از مفاهيم اساسى عرفان، يعنى قلب که مرکز انسان و درنتيجه مرکز هستى، محلّ تجلّى، مکاشفه، شهود و حضور الهى است اختصاص دارد، همچنين به معنا، مفهوم و اهميّت آن در عرفان اسلامى، و مقايسه و ارتباط آن با قلب يا مفاهيم نزديک به آن در سنّتها و فرهنگهاى ملل ديگر و نيز تعابير ديگرى که از آن در عرفان شده است، مىپردازد.
* * *
«در بين قواى انسانى، قلب مرکزيّت دارد؛ چرا که قلب مکانى است که در آنجا حقايق متعالى با انسان تماس مىيابد. قلب عضوى شهودى و محلّ تجلّى الهى است» «تيتوس بورکهارت».(۵)
قلب مرکز عالم صغير (انسانى)(۶) است. همچنين مرکز جسم مادّى، نيروهاى حياتى، احساسات، روح و نيز محلّ مواجهه بين انسان و قلمروهاى آسمانى است که جايگاه ارواح مىباشد.
اين حقيقتِ قلب، بسيار قابل ملاحظه است و مرکز اسرارآميزى است که از ديدگاه حيات اين جهانىمان، بسيار کوچک به نظر مىرسد ولى در عين حال، همانطور که پيامبر فرموده است: «قلب عرش خداوند رحمان است»؛ عرشى که بر کلّ عالم احاطه دارد، يا همانگونه که در حديث ديگرى آمده است: «آسمان و زمين گنجايش مرا ندارد بلکه قلب بندهی مؤمن من گنجايش آن را دارد.»
اين قلب، اقليم درونى است که مسيح نيز بدان اشاره کرده است؛ آن هنگام که گفت: «ملکوت خدا در درون شماست»(۷) و در رابطه با قلب است که بنيانگذاران اديان و تمام متون مقدّس بر اين نکته تأکيد دارند که انسان براى نجات و رهايى خود، اين عضو خود را پاک و طاهر نگاه دارد. ما در اينجا تنها به عبارات انجيل اکتفا مىکنيم: «خوشا به حال پاکدلان؛ چرا که آنان خداوند را ملاقات خواهند کرد.»(۸) امّا اين واقعيّت عالى در نهادِ انسان، از ما پنهان است. ما در وضعيّتى قرار داريم که در آن، قلب در مرکز وجودمان به سرّى تبديل شده است که دستنيافتنى است؛ بهگونهاى که ممکن است گفته شود سلوک معنوى چيزى جز کشف دوبارهی قلب و نفوذ به درون آن نيست. اين نظريه مرکزيّت قلب در نشئه انسانى، نظريهاى عمومى و فراگير است؛ چنانکه ارتباط آن با تعقّل، خردورزى و وحدت نيز به همينگونه است. قرآن و کتاب مقدّس، اغلب از معرفت قلب سخن مىگويند. در مسيحيّت، آباء باديهنشين(۹) معانىِ عرفانى و رمزى حقيقت قلب را بيان کردهاند و اين تعاليم سنّتى طولانى در کليساى ارتدکس شرقى به نام “هسوخاسم”(۱۰) را به وجود مىآورد که با قدّيس گرگورى پالاماس(۱۱)به اوج مىرسد که وى بر “ذکر قلب” تأکيد مىکند و آن شامل بيان اهميّت قلب و شرح عرفان و الهيات قلب است. در مذهب کاتوليک تحوّل ديگرى نيز اتّفاق افتاد که در آن قلب مسيح جايگزين قلب مؤمن مىشود و معنويّتى نو براساس عشق به قلب مقدّس عيسى ظاهر مىشود؛ اشاره به قلب آغشته به خونِ مسيح در نوشتههاى چهرههايى مثل: قدّيس برنارد اهل کليروز(۱۲) و قدّيسه کاترين سينائى(۱۳) فراوان است.
تعاليم مسيحى در باب قلب، که بر کتاب مقدّس استوار هستند، نظريات عمومى ويژهاى را ارائه مىکنند که در يهوديّت نيز ديده مىشوند. مهمترين آنها ارتباط قلب با روح باطنى انسان و مرکز نشئه انسانى است. در عرفان يهودى، معنويّت قلب بيشتر گسترش يافته است؛ برخى از عارفان يهودى بر مفهوم “قلب شکسته يا نادم” “Levichbar” تأکيد مىکنند و اظهار مىکنند که جهت رسيدن به شکوه و جلال الهى، شخص بايد “قلبش را پاره کند” و آن “قلب شکسته” مذکور در مزامير، براى اين امر کافى است.
جهت روشن ساختن عموميّت اهميّت معنوى قلب در آن سوى مرزهاى دينى ــ هنگامى که همچنين بر تکامل “الهيات قلب” و شيوههاى “ذکر قلب” خاصِّ هر سنّتى، تأکيد مىشود ــ ممکن است اسم هُروس(۱۴) (الهه مصرى، به معناى قلب جهان) را به خاطر آيد. در سانسکريت نيز اصطلاح مختص به قلب، “hridage”، به معناى مرکز جهان است؛ چون با مقايسه بين عالم کبير و عالم صغير، مرکز انسان مرکز جهان نيز هست. به علاوه در سانسکريت اصطلاح “Shradda”به معناى ايمان است و بر معرفت قلبى نيز دلالت دارد. در زبان عربى نيز بدين منوال است؛ در آنجا اصطلاح ايمان هنگامى که در مورد انسان به کار مىرود به معناى “Faith” است، ولى آن هنگام که در مورد خدا به کار مىرود، به معناى معرفت است؛ همانگونه که در نام الهى “المؤمن” ديده مىشود. همچنين در سنّت دينى خاور دور، در سنّت چين اصطلاح “Xin” هم به معناى قلب و هم ذهن يا آگاهى است.
انسان قادر است به صورت نامحدودى پيشرفت معنوى کند و اين آموزه جهانىِ فوقالعاده را خاطرنشان سازد که “قلب” مرکزى است که هم انسان را به عالم معنوى و مراتب عالى وجود مرتبط مىسازد و هم وسيلهاى براى نائل شدن به آن معرفت باطنى است که دستيابى به آن مراتب و نهايتاً به محلّ عرش الهى را ممکن مىسازد. به علاوه تلقّىهاى خاصّى از آموزهی قلب وجود دارد که با ويژگىهاى مخصوص يک دين خاص مرتبط مىشود؛ همانطور که شخص آشکارا اين مسأله را در مورد مسيحيّت مشاهده مىکند، چون در اين دين هم درواقع بيش از يک مذهب وجود دارد که از اين موضوع بحث مىکند؛ يعنى مذهب ارتدکس و کاتوليک رومى و ما تنها از يک مورد “قدّيس يوهان دلاکروز”(۱۵)سخن نمىگوييم، که يک نظام الهيات و عرفان قلبى ــ شبيه به آنچه دراسلام است ــ به وجود آورد. به هر حال، هدف ما در اينجا اين است که به اختصار اهميّت قلب و الهيات و اعمال روحانى مرتبط به آن را در يک مقياس جهانى و آن طرف مرزهاى دينى، پيش از پرداختن به دين اسلام که در اينجا بهويژه با آن سروکار داريم، خاطرنشان سازيم.
* * *
در اسلام ادبيات عرفانى وسيعى وجود دارد که از قلب و اهميّت معنوى و عقلانى آن سخن مىگويند. پيشتر در قرآن بيش از يکصد و سى بار به قلب اشاره شده است، و احاديث بسيارى از پيامبر اسلام نيز به اين موضوع محورى اشاره دارد. همچنين به ندرت مىتوان رسالهاى عرفانى يافت که در آن به قلب و آنچه صوفيه آن را “امورالقلبيّه” مىنامند، اشاره نشده باشد. شخص اغلب با عنوانهاى متون دينى و فلسفى ـ اسلامى که حاوى اصطلاح قلب هستند، مانند: قوتالقلوب، شفاءالقلوب، نورالفؤاد، برخورد مىکند. به هر حال مجموعهاى از اصطلاحات وجود دارند که به قلب در مراتب مختلف حقيقى آن، از جمله: “فؤاد”، “سرّ” و “لبّ” اشاره دارند. براى تبيين درک اسلامى از قلب، از جنبهی مابعدالطّبيعى و عملى آن، شايسته است تا با عبارت اصلى براى قلب در زبان عربى شروع نماييم. معناى ريشهاى اين اصطلاح دگرگونى است. اصطلاح “انقلاب” که در ايران امروز به عنوان ترجمهاى براى مفهوم اروپايى “revolution” مورد استفاده قرار مىگيرد، در اصل به معنى تغيير حکومت است. يکى از اسامى خداوند نيز “مقلبّ القلوب” يعنى دگرگونکنندهی قلبها است. همچنين ابن عربى از اصطلاح “تقلّب” که از همان ريشهی “قلب” مشتق شده است، استفاده مىکند و آن به معنى قدرت دگرگونکنندهی ثابتى است که جزء لاينفک قلب است؛ قدرتى که در يک حالت پويا باعث “جمعيّت قلبى” مىشود. ريشهی “قلب” همچنين به معناى تبديل و برگشتن به حالت معکوس است. “قلب” در مرتبهی جسمانى به معناى تعليق است و نماد سنّتى آن وجود يک مثلث وارونه است. يکى ديگر از معانى ريشهاى اين کلمه، “قالب” است؛ يعنى آن چيزى که حقيقت باطنى انسان را حفظ مىکند. به علاوه در “قلب” تقابل عناصر منفى و مثبت وجود دارد؛ چرا که “قلب” برزخ و اساس قلمرو عالم صغير است.در علم “جفر”، از علوم کهن اسلامى، کلمهی “قلب” را دگرگون کرده و لفظ “قبل” را از آن ساختهاند. اين کلمه، ريشهی کلمهی قبله است که انسان در طول نمازهاى يوميّهی واجب بدان جهت رو مىکند، و در معنا نيز ريشهی آن با کعبه ارتباط دارد و جهتى است که بدان، محلِّ کعبه (خانه خدا) تعيين مىشود. از جهت باطنى، “قلب” همان کعبه است که عرش الرّحمان است. مولوى در اشاره به اين مسأله يکسانىِ باطنى، بين کعبه و قلب (که هدف نهايى حج در کعبه است) مىسرايد:
اى قوم به حج رفته کجاييد کجاييد معشوق همينجاست بياييد بياييد(۱۶)
عبارت “کعبه قلب” يا “کعبه دل” معمولاً در ادبيات فارسى و آثار عرفانى به کار برده مىشود. ريشهی “قبل” داراى معنى پذيرش و قبول نيز هست که ويژگىهاى اصلى “قلب” هستند. هميشه “قلب” تجلّيات الهى را دريافت مىکند که از بالا و درون مىرسد؛ و “قلب” نهتنها قدرت انتقال يا تقلّب را در بردارد، بلکه قدرت پذيرش، يعنى “قبول” يا “قابل” را نيز دارد. ابنعربى دربارهی اين واقعيّت است که در ديوان مشهورش ترجمان الأشواق بدان اشاره مىکند؛ هنگامى که مىسرايد: «لقد صارَ قلبى قابلاً کل صورة» (قلبم پذيراى هر صورتى است) و اصطلاحات “قلب” و “قابل” را در اين مصرع به کار مىبرد. قرآن، همچون ديگر کتب مقدّس، علم و آگاهى را با قلب، و نداشتن آگاهى را با کوردلى مرتبط مىداند، چنانکه براى نمونه زمانى که خداوند، بعد از شکايت کردن از عدم عبرتگيرى انسان از درسهاى متناسب با تاريخ مقدّس پيشينيان اظهار مىکند: «اَفَلَمْ يَسيرُوا فِى الاَْرضِ فَتکونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ يَسمَعُونَ بِها فَاِنَّها لا تَعمَى الاَْبصارُ وَ لکن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتى فِى الصُّدُور».(۱۷) اين کورى دل تا حدودى ويژگى انسان هبوط کرده و گناهکار است که در قرآن نيز بهعنوان “قساوت قلب” توصيف مىشود: «وَ لکن قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيطانُ ما کانُوا يَعمَلُون».(۱۸) نيز: «… فَوَيلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِکراللّهِ اُولئک فى ضَلالٍ مُبينْ».(۱۹) به علاوه، قرآن اين قساوت دل را همان پردهاى مىداند که خدا بر دل آنانى مىاندازد که از حقيقت منحرف شدهاند: «… وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ اَکنَّةً اَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فى اذانِهِمْ وَقرا…».(۲۰) امّا قلب با کمک و يارى خدا، که از دلهايمان آگاه است، مىتواند تطهير شود و پرده از بين برود. زيرا: «وَاللّهُ يَعلَمُ ما فى قُلُوبکم»(۲۱)و «فَعَلِمَ ما فى قُلُوبِهِمْ».(۲۲) اين پاکی يا تطهير “قلب قسى” تنها با يارى خدا، از طريق آنچه که او (خداوند) در کتب مقدّس نازل کرده است و لطفى که از وحى ناشى مىشود، حاصل مىآيد: «اَللّهُ نَزَّلَ اَحْسَنَ الْحَديثِ کتابا… ثُمَّ تَلينُ جُلُودُهُم و قُلُوبُهُم اِلى ذِکرِاللّهِ…».(۲۳)
خدا مىخواهد دل انسان در صلح و آرامش باشد و اگرچه از يک نقطهنظر خداوند بهعنوان “الرحمان” در “قلب” مؤمن جاى دارد، از نقطهنظر ديگر او بين انسان و قلبش قرار دارد: «وَاعْلَمُوا اَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَينَ الْمَرءِ وَ قَلْبِهِ…»(۲۴) و تنها با يارى خداست که انسان گناهکار مىتواند تقريب به قلب خود را به دست بياورد. در اين فضاست که بايد تبيين مشهور عرفا را از سلوک روحانى تخليه (تهى کردن)، تحليه (آرايش و زينت دادن)، تجليه (دريافت الهامات الهى در قلب) فهميد. زمانى که انسان کمک خدا را بطلبد، او صلح و آرامش را در دل وى قرار مىدهد: «وَ ما جَعَلَهُ اللّهُ اِلاّ بُشرى وَ لِتَطمئنَّ بِهِ قُلُوبُکم»(۲۵)نيز: «و تَطْمَئِنُّ قُلوبُهُم بِذِکرِاللّهِ ألا بذکراللّه تَطمَئِنُ الْقُلُوب»(۲۶) آيهی مذکور صلح و آرامش در “دل” را مستقيماً با “ذکر” نمونه مرتبط مىداند و بهعنوان مأخذ کتاب مقدّس براى “ذکر” مرتبط با “دل” به کار مىرود. زمانى که خداوند دل را پاک مىکند و حجابها را کنار مىزند، دل شايستگى ظرف حضور الهى يا “السکينه” (شخينا(۲۷)در عبرى) مىشود، چنانکه قرآن مىفرمايد: «هُوَ الَّذى اَنزلَ السَّکينَةَ فى قُلُوبِ الْمُؤمِنينَ لِيَزدادُوا ايمانا مَعَ ايمانِهِم».(۲۸) براساس اين تعاليم قرآنى و سنّت و احاديث نبوى (که بهعنوان اوّلين و موثّقترين تفاسير بر کلام خداست) حکماى الهى تعاليمى دقيق در ابعاد مابعدالطّبيعى، جهانشناسى و انسانشناختى، در معنا و مفهوم قديمى اين اصطلاحات ــ در زمينهی قلب ــ را توسعه دادند. آنان همچنين شيوههاى متنوّعى از قبيل “ذکر” و وسايل رسيدن و نفوذ به “قلب” را تداوم و ترويج بخشيدند که از پيامبر و صحابهی او اخذ کرده بودند.
پاسخ به اين سؤال که “قلب” چيست تقريباً ناممکن است؛ امّا مىتوان حداقل برخى از ويژگىهاى اصلى آن را ذکر کرد. پيش از همه، “قلب”، مرکزِ وجودمان، نسبت به همهی مراتب متفاوت آن، اعم از: مراتب جسمى، عاطفى و حتّى عقلانى و معنوى مىباشد. آن چيزى است که افراد را با اقليمهاى فرافردى وجود شخص متّصل مىکند. درواقع، اگر در جامعهی امروزى معرفت قلبى انکار مىشود، بدين خاطر است که مدرنيته امتناع مىکند از اينکه انسان را آنسوى مرتبه وجودى فردى آن ببيند. قلب صرفاً مرکز وجود ما نيست، بلکه آن مرکز متعال است؛ يگانه و منحصر به فردبودن آن از اصل مابعدالطّبيعى ناشى مىشود که براى هر مرتبهی خاصّى از ظهور بايد يک اصل واحدى باشد. “قلب” برزخى ميان اين جهان و جهان بعدى، عوالم مشهود و نامشهود، اقليم بشرى و اقليم روح، ابعاد افقى و عمودىِ وجودى است. به همان طريقى که خطوط افقى و عمودى صليب ــ که خود نهتنها نماد مسيح در مسيحيّت، بلکه همچنين نماد انسان کامل در اسلام است ــ تنها در يک نقطه تلاقى مىکند، اينجا تنها مىتواند يک “قلب” براى هر وجود بشرى باشد، اگرچه اين واقعيّت يگانه در درجات و مراتب وجود حضور دارد. پس “قلب” مرکزِ يگانه ماست، مکانى که خداى الرّحمان در آن جاى دارد، همچنين مکانى براى نَفس خداست. از اين رو ارتباط عميقى بين ذکر دعايى (که با نفس انجام مىشود) و دل وجود دارد. براساس حديث بسيار مشهورى، قلب همچنين آيينهاى است که بايد با ذکر صيقل داده شود: «براى هر چيزى صيقلى است، صيقلِ قلب، ذکر است.» به محض اينکه عمل صيقل زدن انجام شد، قلب محلّى براى تجلّيات و ظهورات مستقيم اسماء و صفات خدا مىشود. درحقيقت “قلب” مکان عالى براى تجلّياتى است که يکى بعد از ديگرى بر آن فرود مىآيد. اين تغيير و دگرگونى مدام در بازتاب تجلّيات تکرارناپذير الهى(۲۹) به معناى لغوى “قلب” مربوط مىشود، که قبلاً بدان اشاره شد. البتّه ممکن است سؤال شود، اگر طبيعت “قلب” اين است که پيوسته در دگرگونى و تبديل باشد، پس چه چيزى در قلب ثابت است و چگونه قلب در صلح و آرامش است؟
جواب در کيفيّت آيينگى قلب است. چيزى که ثابت است، فناى ما در پيش خداست؛ انسان مىتواند به آيينهی کاملاً شفاف بدل شود که از خودش چيزى ندارد و هر صُوَرى را منعکس نمايد که از عالم بالا وارد مىشود. آرامش قلب دقيقاً تسليم ارادى و کامل وجود به خداست. فناء فىاللّه، عدم و همه چيز شدن ناگهانى است. عدم مانند سطح يک آيينه است و همهچيز از انعکاسيافتن تجلّيات پايانناپذير، از خزانه مستور خدا صادر مىشود که مطابق با قرآن پايانناپذير است. هنگامى که قلب تطهير و صيقلزده مىشود، ممکن است تنها بهعنوان يک آيينه توصيف نشود، بلکه همچنين بهعنوان چشمى توصيف شود که باز شده است و حالا مىتواند اقليم ناديدنى را ببيند، چنانچه چشمان مادّى قادر به ديدن جهان ظاهرى هستند. نماد “عينالقلب” در زبان عربى (چشم دل در فارسى) محدود به دين اسلام نمىشود، بلکه جهانى است؛ چنانکه ما در بيان افلاطون “چشم روح”(۳۰)، در تعبير قدّيس اگوستين “چشم دل”(۳۱) و در تعاليم “چشم سوم”(۳۲) مىبينيم. امّا دربارهی آن در صوفيه با تأکيد بيشتر بحث مىشود. دليلى که نماد بصيرت بيش از حواس ديگر مورد استفاده قرار مىگيرد، اين است که بصيرت، خاصيّتى عينى دارد و عملکرد قلبى و عقلانى را بهتر نمايان مىسازد. با وجود اين، “قلب” توانايىهاى باطنى ديگرى نيز دارد. با گوش دل انسان مىتواند آهنگ بىصدا را بشنود که افلاطون دربارهی آن سخن مىگفت و با قوّهی بويايى، قلب انسان مىتواند بوى بهشت را استشمام کند. امّا “چشم دل” است که داراى اهميّت محورى است. چشم دل که همان عقل درونى است، قوّهاى است که با آن، قادر به مشاهدهی جهان ناديدنى و خداى غائى هستيم؛ آن همچنين چشمى است که خدا بدان ما را مىبيند. زمانى که ما با خدا دوست و صميمى هستيم خدا نيز با ما صميمى و مهربان است؛ اگرچه اين ارتباط معمولاً برعکس مىشود. تنها هنگامى که خدا ما را دوست دارد ما مىتوانيم خدا را دوست بداريم. “قلب” همچنين وجهى دارد که به هر دو جهان توجّه مىکند (وجهالقلب) و آن وجهى که رو به خدا مىکند غير از آن وجهى نيست که خدا به انسان مىکند. براى همين است که عدّهاى درصدد محو کردن حقيقت الهى از حوزهی آگاهى انسان هستند؛ چنانکه لاادرىگرايان و معتقدان به قدسىزدايى زندگى سعى در انجام دادن آن دارند که نهايتاً به محوکردن خود انسان و تقليلش به مادون انسان مىانجامد.
در اعماق “قلب”، “فؤاد” يا قلب مرکزى قرار دارد که در آن دو چشم (يکى براى ديدن خدا و ديگرى براى ديدن جهان) با هم يکى مىشوند. برخلاف چشمان ظاهرى که در تعداد نيز دو تا هستند و کثرت را مىبينند، چشم باطنى قلب در اصل يکى است، امّا قادر به درک هر دو جهان است. بنابراين، آن قدرت تبديل “کثرت” به “وحدت” را دارد. زمانى که چشم دل باز شده است، انسان نهتنها قادر به ديدن وحدت است، بلکه همچنين قادر به ديدن وحدت در کثرت و کثرت در وحدت است و به موجب آن به توحيد در عالىترين معنى آن مىرسد.(۳۳) مبادا انسان اهميّت دل را براى ايمان و عشق الهى فراموش کند. همچنين بايد گفت که پيش از همه مطابق با قرآن و حديث، ايمان حقيقى تنها فکرى و زبانى نيست، بلکه با دل مرتبط است. واقعاً براى مؤمن بودن، بايد در قلب و با قلبمان ايمان بياوريم که در آنجا ايمان قرار دارد. ثانياً “قلب” تنها محلّ عشق انسانى نيست، بلکه محلّ عشق الهى نيز است. آتش عشق در “قلب” شعله مىکشد و در آنجاست که انسان معشوق را مىيابد. قلب “ولى”، منبع نورى است که از اشراق باطنى او ناشى مىشود و منبع حرارتى است که از آتش عشق خدا صادر مىشود. معرفت و عشق در اين سطح در حقيقتى يگانه ــ مانند نور و گرماى آتش ــ متّحد مىشوند. مکان اين آتش مقدّس “قلب” است.
هرچند قلب، حقيقتى مجرّد است، مراتب بسيارى را در بردارد و به همان اندازه معرفت و عشق به خدا را به وجود مىآورد. بسيارى از بزرگان تصوّف، از قبيل: مولوى، عطّار و نورى، به هفت مرتبه “قلب” اشاره کردهاند. براى آن اصطلاحات تخصّصى مختلفى استعمال مىشود. حکيم ترمذى براى يکىدانستن اين مراتب با دژ متّحدالمرکز روح، يک گام به جلوتر برمىدارد که هر کدام با پوشش خود درونىترين و نهفتهترين بخش “قلب” را حفظ مىکنند و محافظت درونى را براى دژهاى مستحکم درونىتر تهيه مىکنند و تنها بعد از مجاهدهی معنوى زياد مىتوان در آن نفوذ کرد. چنانکه نشان داده شده است، اين طرح با طرح قدّيسه “ترزا آويلايى” در توصيف قلاع باطنى خود بسيار مشابهت دارد و ما مىتوانيم اين ايده قلبهاى متّحدالمرکز را که از اقامتگاههاى مستحکم ساخته شده است و بهواسطهی ديوارها حفاظت مىشود، در منابع عرفان اسلامى و مسيحى بيابيم. اين همانندىها، تأثيرات تاريخى و تشابه شکلى را آشکار مىکنند. امّا در درجهی اوّل، آنها تعاليم جهانى در باب “حکمت خالده”(۳۴) در ارتباط با “قلب” و مراتب وجودى آن (معادل با مراتب حقيقت عالم صغير) را نشان مىدهد. با رجوع به کلمهی “قلب” و با تحليل يک اصطلاح عربى که ارتباط نزديکى با “قلب” دارد، يعنى “قالب” (که به معنى چاه است) ممکن است به جنبهی ديگر از حقيقت “قلب” اشاره کنيم. “قلب” چاهى است که از آن سرچشمهی حيات، عشق و معرفت مىجوشد. در دين اسلام، آب بهترين نماد لطف و رحمت خداوند است. مىتوان گفت که چون خداوند در قلب مؤمن جاى دارد، هنگامى که حجاب قلب برداشته شود، آب از چاه قلب فوران مىکند ــ همانگونه که در بيرون، لطف و رحمت الهى جارى مىشود. يکى از بهترين نمونهی اين جريان در اين جهان، جريان آب است. بدين خاطر است که در احاديث ما، گاهى از قلب به “ينبوع الحکمه”، يعنى منبع حکمت، تعبير مىشود. برطبق يک حديث بسيار مشهور که در بسيارى از منابع ديده مىشود و اساس جنبهی عملى تصوّف نيز است، «انسانى که خود را براى خداوند به اربعينى خالص گرداند، خداوند سرچشمههاى حکمت را بر او مىگشايد و حکمت را از قلبش به زبانش جارى مىسازد.» اين حديث همچنين سلوک روحانى را مستقيماً به وسايل دسترسى به “قلب” مربوط مىسازد و راه برطرف کردن زنگارهاى قلبى را خاطرنشان مىسازد تا جايى که سالک بتواند حکمت را از قلب به زبانش جارى سازد. اگر “قلب” همان حقيقتى باشد که توصيف شد، پس هر کسى براى رسيدن به درک معنوى، نياز دارد که به “قلب” خود رجوع کند. مشکل اينجاست که وجود انسانى دچار هبوط شده است و “قلب”، ديگر به آسانى قابل دسترسى نيست؛ هرچند که آن مرکز وجود انسان باقى مىماند. براى انسانهاى عصر طلايى يا در نشئه عدنى که بر فطرت اوّليه خويش بودند، “قلب” مستقيماً در دسترس بود. آنان در “قلب”، يعنى با خدا و در خدا زندگى مىکردند. امّا با هبوط و سقوط، قلب دستنايافتنىتر شده و با پوستههاى محکمى پوشيده شده است که دلالت بر قدرتهاى روانشناختى مستحکمى دارد. مدّتها قبل از دوران جديد، “قلب”، دژ يا غارى بود که تنها با مجاهدهاى قهرمانانه و بعد از مبارزهی شاق براى کسب معرفت الهى که در آن (قلب) جارى است، قابل تصرّف بود. نماد “قلب” بهعنوان غارى مخفى در درون سينهی انسان، نمادى جهانى است. در تاريخ دين اسلام، پيامبر به همراه ابوبکر به غارى پناه مىبرند که بر سر راهشان از مکه به مدينه قرار داشت. اين سفر که هجرت ناميده مىشود، در نزد صوفيه تنها به حادثهی تاريخى ظاهرى اشاره ندارد، بلکه به حقيقت فراتاريخى و فراشخصى قلب اشاره دارد که يار در آن جاى دارد و درست در اشاره به همين حقيقت است که مولوى در يکى از غزلياتش چنين مىسرايد:
اين سينه را چون غار دان خلوتگه آن يار دان گر يارِ غارى هين بيا در غار شو در غار شو(۳۵)
امّا انسان چگونه مىتواند وارد اين غار شود که براى انسان سقوط کردهِ دستنايافتنى است؟ جواب اين پرسش، درحقيقتِ خداوندِ رحمان قرار دارد که عرش او قلب مؤمنان است. خداوند با صفات رحمانى و رحيمى خود وحى را فرستاده است که ابزار دستيابى به “قلب” را فراهم مىسازد. قبول وحى پيش از هرچيز به معناى ايمان داشتن است؛ ايمانى که در “قلب” جاى دارد. ايمان مهمترين عنصرى است که با آن، انسان در اين وحى شرکت مىکند و شرايط اصلى براى تأثيرگذارى وسايل و اسباب نجات انسان را فراهم و دريچههايى به ملکوت باز مىکند. امّا براى نفوذ به عمق “قلب” که مرکز وجود ماست، ما همچنين بايد وارد سير و سلوک معنوى شويم و خود را پاک گردانيم و با سنّت، مؤثّر سازيم. در مرکز اين سير و سلوک تا آنجا که به اسلام مربوط مىشود، ذکرِ نمونه جاى دارد؛ ذکرى که درنهايت، ذکر قلب است. ذکرى که توسّط خودِ خدا تقديس مىشود و با فکرى همراه مىشود که براى متمرکزکردن ذهن و غلبه بر اثرات پراکندهی آن لازم است، همچون پيکانى است که مستقيماً در “قلب” فرو مىنشيند و در يک سطح عملىتر، شخص مىتواند بگويد که روح ذاکر، خود همان تيرى است که از دستان استاد کماندار يا پير به سوى هدف قلب رها مىشود. امّا راجع به انرژى يا نيرويى که به تير اجازه مىدهد تا به سمت هدف روانه شود و سرانجام در آن نشيند، قدرت “ولايت” است که بدون آن تير قادر به حرکت نيست. بدين خاطر است که عمل سلوک معنوى که با وحى فراهم مىشود اگر چارچوب يک دين اصيل و از طريق انضباط معنوى و هدايت و انتقال ابداعى انجام نشود، اعتبارى ندارد. بدون دين اصيل و سنّت کسى نمىتواند بر موانعى غلبه کند که “قلب” را به يکباره محجوب مىگرداند و آن را از نيروهاى اهريمنى محافظت کند، چراکه ديگر نيرويى نخواهد بود تا پيکان را به سمت هدف سوق دهد.
شيوههاى سلوک روحانى براى کسانى فراهم است که براساس معيارى که توسّط دين برقرار مىشود، واجد شرايط مىشوند و آمادگى فراوانى، از جنبه نظرى و عملى، موردنياز است. مخصوصاً براى سلوک روحانى تحصيل فضايل روحانى نياز است و بدون آن انسان حق ورود به قلب مرکزى (فؤاد) را ندارد. اين نائليت تنها تفکر در مورد فضايل و سخن در مورد آنها نيست، بلکه بالاتر از همه تحقّق فضايل است؛ زيرا اين فضايل که نهايتاً به خدا تعلّق دارد، طريقى هستند که ما با تحصيل آنها از لحاظ وجودى در حوزه امر قدسى مشارکت مىجوييم.
سؤال در باب اينکه: آيا سلوک روحانى، فضايل را در ما محقّق مىسازد يا فضايل براى سلوک روحانى ضرورىاند، مسألهاى پيچيده است که اينجا نمىتوانيم در مورد آن به بحث بپردازيم. تا آنجا که به “قلب” ارتباط دارد، کافى است بگوييم که براى ورود به “قلب” بهعنوان مرکز روحانى وجودمان که مطهّر است، انسان بايد خود را تطهير نمايد و شايسته مکان مقدّسى باشد که وارد آن مىشود.
ممکن است ايراد شود که “قلب” هميشه پاک نيست، چنانکه در بسيارى از متون مقدّس آمده است. کاربرد اصطلاح “قلب” در معناىِ معمولى، به يقين چنين حکمى را تجويز مىکند، امّا اين درک معمولى از “قلب” که براى همه فراهم است، صرفاً همان معنى “قلب” در مفهوم روحانى آن نيست که در آنجا خداوند رحيم مورد شهود واقع مىشود. به هر حال، اين دو تا کاملاً بىارتباط نيستند. بدين خاطر است که پيامبر “ذکر” را صيقل “قلب” مىنامد؛ البتّه آن قلبى که توسّط زنگار پوشيده مىشود، قلب باطنى يا عرش الهى نيست؛ چون که آن هرگز زنگار نمىگيرد و نياز به تهذيب و صيقل زدن ندارد. در هر صورت، تا آنجا که به حيات روحانى مربوط است، نهتنها صيقل و تهذيب “قلب” امرى ضرورى است، بلکه همچنين پاک نگهداشتن آن براى حفاظت از همه پليدىها ضرورى است. در عرفان که “قلب” با کعبه مقايسه مىشود، گفته شده است که قلبِ انسانِ هبوط کرده شبيه کعبه، پيش از آمدن دين اسلام، است، زمانى که پر از اصنام بود. هنگامى که پيامبر پيروزمندانه وارد مکه شد، ابتدا به کعبه رفت و از على بن ابىطالب و بلال حبشى خواست تا همه بتهاى موجود در آن را بشکنند و خانه خدا را تطهير نمايند، که حضرت آدم آن را ساخته بود و حضرت ابراهيم به احترام خداى يگانه آن را تجديد بنا کرد. با تشرّف و سلوک روحانى، شخصى که سوداى رسيدن به خداى را داشته باشد، بايد همه بتها را در دلش بشکند و آن را کاملاً مطهّر نمايد طورى که تنها خدا بتواند در آنجا حاضر شود. خدا يکى است و بنابراين جايى که آنجا بتان باشند، حضور الهى آشکار نمىشود. افسوس! قلبِ بسيارى، حتّى قلب مؤمنان، شبيه کعبه در دوران جاهليّت، پر از انواع بتان است. به کسانى که بخواهند سلوک معنوى در عرفان را دنبال کنند، در زمان تشرّف تعليم داده مىشود که آنها بايد قلبشان را تنها براى خدا حفظ کنند؛ زيرا تنها او ارباب خانه “قلب” است. چنانکه در شعر عربى در پاسخ به کسى که بر در قلب يک عارف مىکوبد، آمده است: «ليس فى الدّار غيره الديار»؛ يعنى «کسى در خانه، جز ارباب خانه نيست.»
“قلب” باطنى انسان، به خاطر سِرِّ خلقت انسان و بهعنوان موجودى که در مرکزِ آن، خداى الرحمان جاى دارد، خود اسم اعظم خداست. بدين جهت است که در دين اسلام گفته مىشود که اولياءاللّه خودشان اسماءاللّه هستند؛ مردان و زنانى که دلهايشان صحنه اسماء و صفات خداوند است. ذکر وسيلهاى مقدّس براى شناسايى و تحقّق اين حقيقت است. عالم صغير (انسان) بهگونهاى خلق مىشود که مىتواند صدا را به نور بدل کند؛ به اين معنى که ذکر زبانى نهايتاً تبديل به نور مىشود. کلام انسانى در شکل دعا و ذکر، به بصيرت شهودىِ “قلب” بدل مىشود. کسى که خالصانه، با شور و استقامت و با ايمان کامل به خدا، ذکر گويد، صاحب قلبى نورانى مىگردد و در سايه ذکرِ او قادر است تا زنگارهايى را بزدايد که نورانيّت “قلب” را تيره مىسازد و آن را (قلب) به طبيعت اصلى خود برگرداند. آن هنگام که اين نور باطن از حجاب درآيد، در کل وجود انسان مىدرخشد؛ چرا که قلب مرکز وجود ماست. در نتيجه از لحاظ معنوى “ذکر” خود “قلب” فهميده مىشود. “ذکر”، چنانکه در عرفان عمل مىشود، در بالاترين مراتب، ذکرِ “قلب” و به واسطه “قلب” است. سير و سلوک روحانى عارف، ورود به “قلب” با کمک “ذکر” و درنهايت درک يکى بودن اين دو است. آن تنها “ذکر” گفتن نيست، بلکه تحقّق “ذکر” است تا در “قلبِ” مرکزى سکنى گزيند و به تجربه و شناخت همه امور از آن مرکز بپردازد. معرفت به اين مرکز همچنين قدرت يافتن براى رفتن به آن سوى دنياى صُوَر و بىصورتى است؛ زيرا “قلب” نهتنها مرکز است، بلکه همچنين منزل و محلّ معناى روحانى است (معنا در تعبير مولاناى رومى) که مافوق صورت ظاهرى است. شخصى که به “قلب” در معنى روحانى آن رسيده است، قادر به درک قلبِ اشياء، مخصوصاً صُوَر مقدّس و درک وحدت باطنى آنها است. او مىتواند چيزى را که فريتيوف شوان (کسى که با وضوح بسيار از قلب مرکزى سخن مىگويد) “وحدت متعالى اديان”(۳۶) ناميده است، تصديق نمايد که از نقطهنظرِ”قلب”، مىتواند “وحدت درونى اديان”(۳۷) نيز ناميده شود، امّا همان درونى که متعالى نيز هست. عرفا اغلب از “دين قلب” سخن گفتهاند که “شوان” نيز آن را RELIGIO CORDIS به همان معناى “دينِ دل” مىنامد. هيچ دين منفکى وجود ندارد، “دين دل” است که حقيقت اصلى و فراصورى است و در قلبِ همه اديان، راستکيشى قرار دارد و تنها با اديان اصيل و ارتدکسى مىتوان بدان رسيد. “دينِ دل” همان دينى است که مولانا نيز به آن اشاره مىکند:
ملّت عشق از همه دينها جداست عاشقان را ملّت و مذهب خداست(۳۸)
بنابراين، وجود، براى دريافت تجلّيات و در همان زمان قرارگرفتن در مراتب بىصورتى، آماده است. آنگاه که “قلب” تطهير شود، صحنهاى براى تجلّيات صور مقدّس مختلفى مىشود و انسان با اين معرفت باطنى و از طريق معرفت قلبى، وحدت باطنى اديان را تشخيص مىدهد، درحالىکه در همان زمان از تفاوتهاى ظاهرى آنها و تخطّىناپذيرى و تقدّس صور مقدّسشان آگاه است. براى روشن شدن مطالب بالا ابنعربى، اين حقايق را در ابيات زير و بهصورت به يادماندنى خلاصه مىکند:
«قلب من پذيراى هر صورتى است. پس (دل من) چراگاه آهوان، دِير راهبان، خانه بتان، کعبه طائفان، الواح تورات و کتاب قرآن است. من به دينِ “عشق” مىگروم و بهدنبال روندگان راه آن هستم، هرجا که بروند. پس “عشق”، دين من و ايمان من است.»
انسان با ذکر حقيقى، در چارچوب يک دين اصيل، به “قلب” باطنى مىرسد که در آنجا خداى “الرّحمان” قرار دارد و با ورود به قلبِ مرکزى، در آن سوى لمروى ظواهر و اقليم وجود فردى سير مىکند تا اينکه در باطن و نظم جهانى سکنى مىگزيند. در آن حالت “قلب” او چشمى مىشود که با آن خدا را مىبيند و همچنين چشمى که با آن، خدا او را مىبيند. در آن حضور، او بهعنوان وجود منفک در خود نيست. او آيينهاى است که در سطح آن چيزى نيست، با اين حال هر چيزى را منعکس مىکند. در “قلب”، انسان معنوى در آشنايى نزديک با خدا زندگى مىکند، خدايى که اصل همه آن تجلّياتى است که ظهورات ظاهرى آن، همه زيبايىها را مىسازد و در جهان اطراف ما منعکس مىشود. او در آن گلشن باطنى، آن بهشت باطنى، تحت توجّه دائمى باغبانِ همه جا حاضر، زندگى مىکند. در مراتب بالاى معرفت، انسان آگاه مىشود که همه تجلّيات الهى چيزى غير از سرچشمهی اين تجلّيات نيستند و اينکه خود خانه چيزى جز انعکاس ارباب خانه نيست؛ اينکه درحقيقت جز حقيقت واحد چيزى وجود ندارد که بهواسطهی ظهورات و بازتابهاى نامحدود آن بر آيينههاى وجود کيهانى، همه چيز براى ما بهعنوان “کثرت” و براى ديگران صورت ظاهرى مىشود و همه تمايزات صورى بين من و تو، او و آنان، ما و شما به وجود مىآيد. در مرکز “قلب”، چيزى جز حقيقت واحد، بالا و آن سوى صُوَر، جاى ندارد. به خاطر همين حقيقت که ماوراى همه تجلّيات و ظهورات فردى است، منصور حلاّج مىسرايد:
من پروردگارم را با چشمان قلبم ديدم.
از او پرسيدم، تو کيستى؟
او پاسخ داد، تو.
خوشا به حال انسانى که بتواند چشمان دل خود را با کمک خدا پيش از آنکه چشمان زمينى وى در زمان مرگ فرو بسته شود، باز کند و خوشا به کسى که بتواند سيماى معشوق را ببيند؛ درحالى که هنوز موهبت ارزشمند زندگى انسانى را دارد.
۱- عضو هيئت علمى دانشگاه آزاد اسلامى واحد زنجان.
۲- Paths to the Heart: Sufism and the Christian East, edited by James S. Cutsinger, World Wisdom, ۲۰۰۲.
۳- South Carolina.
۴- کاتسينگر، استاد الهيات و تفکر دينى در دانشگاه کاروليناى جنوبى است و علاوه بر اين کتاب، مؤلّف کتابهاى توصيهاى به سالک، تأمّلاتى بر تعاليم فريتيوف شوان و… مىباشد. دربارهی وى همچنين رجوع کنيد به مقالهی «نه از اين دنيا: گنجينهاى از عرفان مسيحى» در همين شماره عرفان ايران.
۵- Titus Burckhard.
۶- در عرفان اغلب اديان از جمله عرفان اسلامى، از آنجا که انسان آينهی تمامنماى اسماء و صفات الهى است و هرچه که در عالم است در انسان جمع است، از وى بهعنوان عالم صغير و از عالم، بهعنوان انسان کبير ياد مىشود.
۷- انجيل لوقا، ۲۱ / ۱۷
۸- انجيل متى، ۸ / ۵.
۹- Desert Fathers : از آباء اوّليه کليسا که در بيابانها به زهد و رياضت مىپرداختند.
۱۰- Hesychasm : سنّت عرفاى مذهب ارتدکس مسيحى که بر تکرار ذکر نام مسيح تأکيد مىکنند و با تصوّف در اسلام قابل مقايسه هستند.
۱۱- Gregory Palamas.
۱۲- St Bernard of Clarirvaux
۱۳- St Catherine of Sinna.
۱۴- Horus
۱۵- St. Juan dela Cruz.
۱۶- غزليات شمس، تصحيح بديعالزّمان فروزانفر، غزل ۶۴۸.
۱۷- سوره حج، آيه ۴۶: آيا اين کافرين در روى زمين به سير و تماشا نمىروند؟ تا دلهاشان بينش و هوش يابد و گوششان به حقيقت شنوا گردد که اين کافران را چشم سر را گرچه کور نيست ليکن چشم باطن و ديدهی دلها کور است.
۱۸- سوره انعام، آيه ۴۳: بدين سبب که دلهاشان را قساوت فراگرفت و شيطان کردار زشت آنها را در نظرشان زيبا نمود.
۱۹- سوره زُمَر، آيه ۲۲: پس واى بر آنانکه قساوت و شقاوت دلهاشان از ياد خدا فارغ است اينان هستند که دانسته به ضلالت و گمراهىاند.
۲۰- سوره انعام: آيه ۲۵: ما بهواسطهی عنادشان با رسول حق پرده بر دلهاشان نهادهايم که فهم آن سخنان نتوانند کرد و گوشهاى آنها از شنيدن حق سنگين و نيز سوره اسراء، آيه ۴۶.
۲۱- سوره احزاب، آيه ۵۱.
۲۲- سوره فتح، آيه ۱۸.
۲۳- سوره زُمَر، آيه ۲۳: خدا قرآن را فرستاد که بهترين حديث است… سپس اندام و دلهايشان با ذکر خدا آرام و سکونت گيرد.
۲۴- سوره انفال، آيه ۲۴: و بدانيد که خدا ميان انسان و قلب او حايل است.
۲۵- سوره انفال، آيه ۱۰: و اين فرشتگان را خدا نفرستاد مگر آنکه بشارت و مژده فتح باشد و تا دلهاى شما را مطمئن سازد.
۲۶- سوره رعد، آيه ۲۸: دلهاشان به ياد خدا آرام مىگيرد آگاه شويد که تنها ياد خدا آرامبخش دلهاست.
۲۷-“شخينا” اصطلاحى است مربوط به عرفان مرکبه و قباله يهود، که اوّلين ظهور تجلّى خداوند است و سالک پس از گذاشتن از هخالوت راهروهاى گوناگون به حضور شخينا مىرسد.
۲۸- سوره فتح، آيه ۴: اوست خدايى که سکينه و وقار بر دلهاى مؤمنان آورد تا بر يقين و ايمانشان بيفزايد و کاملتر از آنکه بودند گرداند.
۲۹-«لا تکرار فى التجلّى».
۳۰- Eye of Soul.
۳۱- Oculus Cordis.
۳۲- Third eye.
۳۳- اين مرتبه، عالىترين مرتبهی سير و سلوک در عرفان است که پس از سفر سوم، «من الحق الى الخلق»، در سفر چهارم، «سفر فى الخلق بالحق»، روى مىدهد که نه خلق حجاب «حق» و نه «حق» مانع ديدن خلق است.
۳۴- Philosophia Perennis.
۳۵- کلّيات غزليات شمس؛ غزل ۲۱۳۳.
۳۶- Transcendent unity of religion.
۳۷- Immanent unity of religions
۳۸- مثنوى معنوى، دفتر اوّل، تصحيح نيکلسون، بيت ۱۷۷۰.