Search
Close this search box.

مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده ” مجذوبعلیشاه ” مجلس صبح چهارشنبه ۱۳۸۶/۱۰/۱۹ آقایان (غیبت، اتحاد جان های مومنین، روح و نفخه الهی، دوا و شفا)

Dr Nour Ali Tabandeh Majzob Alishah1387

بسم الله الرحمن الرحیم

غیبست چیست؟ به طورکلی غیبت مطلبی درباره ی شخصی است که اگر جلوی خود او بگویند، ناراحت می شود، هر چند که بعضی ها از شوخی بد شان نمی آید و همان مطالب را اگر به عنوان شوخی بعداً بگویید غیبت تلقی نمی شود، غیبت از این تعریف فهمیده می شود. بعضی درباره ی علت بد دانستن غیبت می گویند، چون خداوند می خواهد مؤمنین نه تنها در روابط رسمی با هم مؤدب باشند و احترامات هم را رعایت کنند، بلکه دل های آنها هم با هم خوب باشد، البته این دوستی صرفاً با دستورالعمل حاصل نمی شود، چون طبیعتاً دل دوتا مؤمن به هم نزدیک است، اگر رعایت هایی بشود این استحکام و نزدیکی بیشتر می شود:

 چنان بسته است جان تو به جانم                             که هر چیزی که اندیشی بدانم

یعنی اندیشه ها وحدت دارند و در این راه کمک می کنند؛ مثلاً در داستان ایثارگری که در جنگ بدر پیش آمد که هر کدام از مجروحین گفتند: آب را ببر و به آن یکی بده و او به کس دیگر، اینها برای تعارف نبود که ما الآن برای آنها تجلیلی قایل شویم و شهید بگوییم، نه؛ شاید اسم آنها را هم ندانیم، اگر بعضی ها می دانند شاید همان وقت هم اهمیت نمی دادند و او نیز این ایثار را نکرد که ما اسم او را بنویسیم و پاداش به او بدهیم، بلکه او حس کرد همانطور که خودش احساس تشنگی یا احساس مرگ یا درد دارد، برادر دیگرش نیز به همین صورت عین آن احساس را ذارد.
 در تذکرةالاولیا آمده: روزی عمر به علی علیه السلام عرض کرد بیا با هم به دیدن اویس قرنی برویم و عمر به جهت آنکه اویس، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم را ندیده بود به وصف حالات پیامبر شروع کرد . اویس قرنی به عمر گفت: تو که همه ی دندان هایت سالم است . پس در ارادتت خللی وارد است. سپس دهان خود را نشان داد که یک دندان نداشت و سایردندانهای او سالم بود. گفت: آن روزی که حبیب من، پیغمبر، در جنگ سنگ به دندانش خورد و شکست، همان روز من این دندانم درد گرفت و آن را کندم و دورانداختم؛ یعنی یک جان در چند بدن هستند. همان طوری که جان من دردی را حس می کند، آن هم حس می کند. این حد اعلایی است که خداوند برای مؤمنین خواسته و آنها را به این امرتوصیه کرده و وسایل آن را هم فراهم کرده، پس گفته ایثار کنید و دیگران را بر خود مقدم بدارید . این دیگری را بر خود مقدم داشتن برای این نیست که دیگری ببیند و بگوید: به به عجب کار خوبی کردی و هر کسی به نحوی اجر عمل او را هدر بدهد.
مثل آن داستانی که چند نفر ایستاده بودند و فُرادی نماز می خواندند، شخصی آمد و یک سخنی گفت. دیگری گقت: در نماز حرف نزن، نماز تو باطل می شود، سومی گفت: نماز تو هم باطل شد؛ چهارمی گفت: الحمدلله نماز من باطل نشد. حالا این طور ایثار نکردند که ما بنویسیم و بگوییم. در یکی از سفرهای اخیری که ماه رمضان به بیدخت داشتم، برخی آمدند گفتند: شما فراخوان داده اید که این همه مردم در کوچه جمع شده اند و کوچه پر است، گفتم: فراخوان چیست؟ اینجا که نه بلند گویی داریم، نه فرستنده ی رادیویی داریم و نه چیزدیگری؛ گفتند: پس چه طور اینها آمده اند ؟ گفتم: شما این موضوع را درک نمی کنید:

 سلسله ی موی دوست حلقه ی دام بالاست               هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست۲

فارغ یعنی نمی فهمد، شما نمی فهمید. کما اینکه اگر در خواب انگشت پای شما یا زانوی شما را یک زنبوری نیش بزند – البته نمی گویم عقرب برای اینکه ناراحت می شوید و غصه می خورید – بی اختیار دست شما می خورد به پایتان تا زنبور را کنار بزنید. حالا آیا تاکنون شما از دست پرسیده اید چه کسی به تو خبر داد که حرکت کنی؟ تو که خوابیده بودی، چه کار داشتی که این عکس العمل را نشان دهی؟ و بعد از دست بپرسید چه کسی تو را خبر کرد که پای تو مورد حمله قرار گرفته است؟ ولی اگر آن درست زبان داشت می گفت: آن جانی که در بدن هست، در همه جا وجود دارد و دو تا جان نیست که یکی برای دست و یکی برای پا باشد، بلکه یک جان است که در تمام بدن هست، از هر گوشه ای که به او حمله شود همه ی جان خبر می شود. به قول ان شعر:

 بنی آدم اعضای یک دیگرند                                  که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار                                 دیگر عضوها را نماند قرار۳

آن دست و آن روح و جان که در همه ی بدن جاری است، وقتی مورد حمله قرار گرفت، دست خود به خود حرکت می کند تا حمله را دفع کند. حالا ما درویش ها هم اینطور هستیم و باید بیشتر از اینها جانهایمان متحد باشد و به آنها گفتم شما فارغ از این ماجرا هستید و نمی توانید بفهمید، البته یادم رفت آن داستان مربوط به حضرت رضا علیه السلام را به آنها بگویم، ولی حالا بیان می کنم که اگر اینجا هستند بشنوند، حضرت رضا منزلشان در مدینه بود هارون الرشید حضرت موسی بن جعفر علیه السلام پدر حضرت رضا را احضار کرد، حضرت هم به بغداد مرکز خلافت تشریف بردند. خانواده ی خود و مادر حضرت رضا و محارم خود را به فرزند خود امام رضا سپردند و فرمودند که از اینها مراقبت کن و تشریف بردند. می گویند حضرت رضا رختخواب خود را دم در منزل یعنی در راهروی منزل پهن می کردند به عنوان خادم پدر خود. البته با اینکه هم پدر بود و بعد از پدر نسبت به سایرین دارای رتبه و مقام بالایی بودند، ولی این ادب و احترام را نسبت به امر پدر داشتند، خود را خادم اینها می دانستند و وقتی که حضرت کاظم را در بغداد به شهادت رساندند، حضرت رضا فرمودند: دیشب پدرمن در بغداد رحلت فرمود. حال، بغداد کجا، مدینه کجا – در صورتی که در زمان فعلی با هواپیما دو سه ساعت راه است – و حضرت از آن روز به بعد در منزل بر مسند خاصی برای امامت می نشستند. حال چه کسی به حضرت خبر داد؟ جانی که در جهان است و شعبه ای از آن هم در حضرت رضا بود، خبر داد. حالا حتماً کسانی که ما را هشت امامی می خوانند، می گویند امام رضا این را به شما یاد داده است، بله؛ امام به ما یاد داده که ما از حال هم خبر داشته باشیم و به امامان بعد از ایشان نیز اعتقاد داشته باشیم. خوشبختانه با علوم و تجربیات جدید، هر روز به اصطلاح یک گوشه از وقایع و داستان های گذشته برای ما روشن می شود و برای بعضی که تردید در مواردی دارند رفع شبهه می کند؛ مثلاً امروز می گویند با تل پاتی می توان از راه دور با هم حرف زد، حتی می گویند که بعضی جاسوس ها در جنگ دوم جهانی برای اینکه هیچ مدرکی به دست کسی نیفتد، از تلهیاتی استفاده می کردند.
 حال اگر یک عده ای این موضوع را صحیح ندانند، ما به این امر استناد نمی کنیم و می گوییم خداوند آدم را خلق کرد و از روح خود در او دمید. در همه ی انسان ها یک ذره ای از آن روح الهی وجود دارد؛ زیرا وقتی نفخه ای از آن روح در آدم بود، فرزندان او هم بهره و سهمی از روح الهی می برند، روح الهی هم که یکی است . خدا که دو تا نیست، یک خدا که بیشتر نداریم. آن یک خدایی هم که داریم یک روح دارد. بنابر این روحی که در آدمهاست همه یکی است، اگر به انسانیت خود برگردیم همه ی روح ها یکی است. یک مثلی هم که «المُومِنُ مِرآۃُ المُومِنٛ» ، مؤمن در برابر مؤمنین دیگر به منزله ی آیینه است، یعنی نگاه می کند و خود را می بیند؛ بله خود او کیست؟ خود او همان نفخه ی الهی است که در او دمیده شده و در او نگاه می کند، نفخه ی الهی را می بیند، این است که مؤمن مرآة مؤمن است، چنان که برخی عرفا می گویند: اگر مؤمن کسی را دید و خوشش آمد و جذب او شد خود به خود معلوم می شود که آن شخص هم مؤمن است.
مرحوم آقا رضا کاشانی –  پدر آقای حسینعلی کاشانی بیدختی – که مدتی کارمند شهربانی شاهرود بود، هر وقت ما چند نفر از اخوی ها با اتوبوس می رفتیم، وقتی از اتوبوس پیاده می شدیم، آقای کاشانی ایستاده بود و می گفت: بفرمایید منزل و ما را می برد. از کجا خبر می شد؟ وقتی از او می پرسیدیم، می گفت: می دانم. یا یکی دیگر از فقرای قدیمی – مرحوم سوهانکی – خیلی مرد با صفا و با وفایی بود، خدا او را رحمت کند او تعریف می کرد و می گفت در شاهرود ماشین ما خراب شد و باید در شاهرود می ماندیم و جایی هم نداشتیم، به هر جهت در این فکر بودیم که کسی رد شد و نگاهی به ما کرد و ما را فقط از قیافه شناخت و پرسید: شما مشهد می روید؟ گفتیم: بله، گفت: از مشهد جای دیگری نمی خواهید بروید؟ گفتیم: چرا، بیدخت می رویم. خود را معرفی کرد.
البته اگر دل صاف باشد از قیافه ها شناخته می شود و اینکه گفتند دیدار مؤمن بر ایمان آدم اضافه می کند از اين جهت است، برای اینکه دیدار مؤمن، دیدار آن نفخه ی الهی است که موجب وجود او شده است، حالا اسم چند نفر را بردیم، آقا رضا کاشانی ، مرحوم سوهانکی و پسر او اخیراً هم خانم موثق که نزدیک صد سال داشت، رحلت کرد و خداوند هر سه ی آنان را رحمت کند . برای هر سه تا فاتحه ای بخوانید.
دعبل خزاعی شاعر عرب، قصیده ی مفصلی گفته و اظهار ارادت به ائمه کرده بود، در آن وقت که کسی جرٲت نمی کرد، او چنین قصیده ای سرود و وقتی حضرت رضا ولیعهدی را قبول کردند، این قصیده را آورد و خدمت حضرت رضا خواند. حضرت رضا فرمودند: یک بیت هم از طرف من به این قصیده اضافه کن. او شاید وقتی این بیت را شنید آن را با گریه اضافه کرد و آن بیت این بود که هشتمی که قبر او در طوس است. این قصیده، هم از لحاظ ادبی و وزن، هم از نظر معنا قصیده ی جالبی است. بعد از این واقعه، دعبل در کاروانی در حال سفر بود که دزدان مسلح به آن کاروان زدند و تک تک افراد را پیاده کردند و هر کدام از دزدها، اموال یکی را جمع می کرد و می برد، یکی از دزدان شعری زمزمه می کرد؛ دعبل که در آن قافله بود گوش داد، دید دارد همان قصیده ای را که تعریف از ائمه بود، می خواند؛ پرسید: این چه شعری است؟ گفت: قصیده ای است. گفت: چه کسی سروده؟ گفت: دعبل خزاعی. پرسید: دعبل را می شناسی؟ گفت: نه من ندیده ام، گفت: من دعبل هستم، این را که گفت به قولی دزد دست و پای او را بوسید و به رییس و دیگران خبرداد و اصلا به قافله دستبرد نزدند و همه ی اموال آنان را به آنها برگرداندند این داستان، قضیه ی فضیل عیاض را که رییس دسته ای از راهزنان بود، تداعی می کند که برای فضیل تغییرحالتی ایجاد شد و دست از راهزنی برداشت و طوری شد که از بزرگان اسلامی شد و حتى اهل شریعت هم او را قبول دارند. در دعای کمیل آمده است: یا مَنٛ اسمُهُ دَواءُ و ذِکرُهٔ شِفا وَطاعَتُهُ غَنِی، اِرحَم مَن رأسَ مالِهِ الرَّجاءُ و سِلاحُهُ البُكاءُ۴  قسمت اول آن مربوط به بحث های امروز ماست، ولی ترجمه ی تمام آن را می گویم. در این دعا به خداوند عرض می کند: ای خداوندی که اسم تو دوا و یاد تو شفا است، رحم کن بر کسی که سرمایه ی کار او امیدواری است و اسلحه ی او گریه است، منظورم قسمت اول که اسم امام دواست یعنی چیزی که به صورت ظاهر اثر دارد و ذکره شفا. حالا گاهی این طوری است «یا مَنٛ اسمُهُ دَواءُ و ذِکرُهٔ شِفاء» و آن شخص راهزن که قصیده ی دعبل را می خوانده که در آن نام ائمه بوده است بدون اینکه آن شخص کار دیگری بکند ضمن آنکه دعبل در آن قافله بوده شفا پیدا می کند.


۱-صبح چهارشنبه، تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۹ ھ. ش.
۲-کلیات سعدی، تصحیح مظاهر مصفا، غزلیات، بیت ۵۵۹.
۳-همان، صص ۱۹-۱۸.
۴-« … ای کسی که نامش دواست و یادش شفاست و طاعتش توانگری است،ترحم فرما بر کسی که سرمایه اش امید و ساز وبرگش گریه و زاری است.»