Search
Close this search box.

مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده ” مجذوبعلیشاه ” مجلس صبح یکشنبه ۱۳۸۶/۱۰/۲۳( عشق و اطاعت الهی، داستان حضرت ابراهیم عَلَیهُ السَّلام و حجربن عدی، مراجعه به طبیب)

Dr Nour Ali Tabandeh Majzob Alishah1386 2

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِّ الرَّحيمْ

با این آیه ی قرآن صحبت خود را آغاز می کنم : « اِن کُنتُم تُحِبُّونَ اللهَ فَاتَّبِعُونى یُحبِبکُمُ اللهُ »۲  اگر شما خدارا دوست دارید پیروی من کنید و دنبال من بیایید تا اینکه خدا شما را دوست داشته باشد، جلوه ی این پیروی در زندگی حضرت ابراهیم عَلَیهُ السَّلام است که در قرآن آمده، ابراهیم چه کرد تا اینکه : « وَ اتَّخَذَ اللهُ اِبراهیمَ خَلیلا»‌۳خداوند ابراهیم را دوست گرفت، یعنی آن وقتی که یُحبِبکُمُ الله ۴ پیدا کرد خدا را دوست داشت و دنباله ی امر الهی رفت و پیروی کرد یعنی « فَاتَّبِعُونى»۵ بعد هم خدا ابراهیم را دوست خود گرفت. خلیل به معنای دوست است، دوستِ خیلی نزدیک و صمیمی، دوست داشتن درجات و انواع دارد، مثلاً کسی پدر خود را دوست دارد، مانعی ندارد، مادر خود را هم دوست داشته باشد، پدر و مادر را دوست دارد؛ همسر خود را نیز، این مانعی ندارد، همه را دوست دارد، خداوند هم نمی خواهد ما را در تنگنا قراربدهد، کمتر موجبات آن را فراهم می کند که انسان  مجبور باشد بین این چندتا یکی را انتخاب کند.

داستان حجربن عدی را شنیده اید که از صحابه ی خاص علی عَلَیهُ السَّلام بود، زیاد که حاکم کوفه بود، نمی توانست شیعیان را تحمل کند، زیرا وسط خطبه ی او بلند می شدند و به او می گفتند : دروغ نگو، تو انسان صالحی نیستی و اصطلاحاً او را سنگ روی یخ می کردند، او هم دوازده نفر از شیعیان از جمله حجر و پسرش را به شام فرستاد و به معاویه گفت : خودت می دانی هر کارمی خواهی با اینها بکن که من از عهده ی اینها برنمی آیم و معاویه دستورداد در شش فرسخی شام چند نفر از آنها را شهید کردند که حتما اشخاصی که به زیارت زینبیه می روند، به زیارت حجر هم می روند. وقتی خواستند حجر را شهید کنند، به حجر گفتند که حکم اعدام تو و پسرت آمده، تو را اول بکشیم یا پسرت را؟ هر کس باشد می گوید: همه ی دنیا را بکشید، ولی پسرم را نکشید. این طبیعی است، ولی حجر گفت :اول پسرم را بکشید، چون پسرم تازه مسلمان و جوان است، شاید جان خود را بر ایمان خود ترجیح دهد، این است که می خواهم اول او را بکشید، بعد مرا بکشید. او برای این که کشته نشود، ممکن است ایمان خود را از دوست بدهد، ولی من نه. البته خداوند چنین موقعیتهای سختی را برای ماها پیش نمی آورد، ولی به هر جهت همه ی این نوع محبت ها وجود دارد و تا حدودی با هم، هم اندازه هستند، ولی یک محبتی است که بر محبتهای دیگر برتری دارد و آن محبت الهی است.

در داستان حضرت ابراهیم عَلَیهُ السَّلام هم می گویند: وقتی خداوند دید که ابراهیم عَلَیهُ السَّلام تنها پسرش یعنی اسماعیل را که در سن پیری صاحب آن شده بود، خیلی دوست دارد، فرمود: او را با مادرش هاجر در بیابان رها کن، این امر به دلیل آن نبود که هاجر از ساره – زن دیگر ابراهیم عَلَیهُ السَّلام – دور باشد، بلکه به این دلیل بود که می خواست ابراهیم عَلَیهُ السَّلام را متوجه خود ( یعنی خدا ) کند و ابراهیم عَلَیهُ السَّلام هم هیچ اعتراضی نکرد، فقط عرض کرد: به امر تو این کار را کردم، خود تو میدانی که چگونه آنها را حفظ کنی و چون هنوز هم محبت ابراهیم عَلَیهُ السَّلام نسبت به اسماعیل بود، خداوند دستور قربانی کردن اسماعیل را داد، برای اینکه حب و مهر خدا یک چیزی است که همه ی انواع مهرها در آن هست و اگر کسی حب خدا را به حد اعلای آن داشته باشد نمی تواند حب دیگری را داشته باشد، البته آن حب کمتر در مردم عادی وجود دارد؛ در انبیا هست و بعضی اولیا هم به این درجه رسیده اند ازجمله بایزید بسطامی وقتی به این آیه رسید که خداوند می فرماید: «اَنِ اشکُرلِی وَ لِوالِدَیکَ»۶ شکر من و شکر والدین خود را بجا بیاور، پیش مادر خود گریه کنان آمد – پدر را که از دست داده بود – گفت: خداوند چنین امر کرده و من نمی توانم این دو شکر را بجا بیاورم و قابل جمع نیست، یا من را از خدا بخواه که یکسره برای تو باشم یا من را رها کن که یکسره با خدا باشم. مادر گفت: من تو را رها کردم، برو در راه خدا؛ یعنی قابل جمع نبود. این حبی را که قابل جمع با حب دیگری نباشد و به حد اعلا برسد، خواستند برای آن اسم دیگری پیدا کنند، به قول مولوی، اسم آن را گذاشته « عشق » البته یک عده ای که می خواستند فقط از دیگران ایراد بگیرند، به ما ایراد می گیرند که استفاده از لغت عشق نسبت به خداوند توهین است، در صورتی که عشق همان حب است، حبی است که با حب دیگری یکجا جمع نمی شود، حبی است که به اصطلاح انحصارطلب است؛ فقط و فقط خود اوست و حب دیگری نیست، این را عشق می گویند؛ در روانشناسی هم باب خاصی وجود دارد که مثال می زنند و می گویند که وقتی ما معمولی نگاه می کنیم، همه جا را به تساوی می بینیم یعنی همه را به یک اندازه و به یک درجه و قوت می بینیم، بعد اگر ذره بین بگذاریم ذره بین فقط یکجا را می بیند و جاهای دیگر را حذف می کند؛ این هم همین طوراست. مولوی در توصیف این عشق می گوید:

جسم خاک از عشق بر افلاک شد            کوه در رقص آمد و چالاک شد۷

جسم خاک از عشق بر افلاک شد، یعنی پیغمبرﷺ ما که یک بشر بود و از خاک آفریده شد و جسم داشت به واسطه ی عشق الهی به آسمان ها رفت. موسی عَلَیهُ السَّلام خواست ببیند، خداوند گفت: ببین کوه طاقت دارد؟ کوه در رقص آمد و چالاک شد. یعنی موسی عَلَیهُ السَّلام دید که کوه هم طاقت نداشت. دارا بودن محبتی که با حب دیگری همراه نباشد از خصوصیات و صفاتی است که خداوند تقریباً به همه پيغمبران عطا کرده، مدتی می روند به چنین عالمی، ولی آنجا نمی تواند بمانند و به این عالم باز برمی گردند؛ فقط درباره ی الیاس عَلَیهُ السَّلام می گویند که رندانه درخواست کرد که آن عالم را ببیند، خداوند گفت : بیا ببین و برگرد. آمد ببیند ، نمیدانم چه کرد که نمی توانست برگردد و گفت نمی توانم برگردم و ماند که می گویند: الیاس عَلَیهُ السَّلام زنده است.
ابراهیم عَلَیهُ السَّلام را که مثال زديم، در آن لحظه ای که پسر کوچک و همسرش را می برد تا در بیابان رها کند، در عالمی بود که محبت اینها را داشت، ولی می دید که محبت دیگری که با هیچ چیزی قابل جمع نیست گفته این کار را بکن، آن همسر هم می دانست که اینجا ابراهیم در حالتی است که آن عشق الهی به او مجال نمی دهد که به هیچ چیز دیگری رسیدگی کند، در هیچ جا نیامده که هاجر پرسیده باشد: یعنی چه، آمده ای ما را اینجا رها کنی؟ خود شما فکر کنید اگر همسرتان در وسط بیابان بگوید پیاده شو و خود او برود، چه کار می کنید؟ او هم این ایمان را داشت که ابراهیم عَلَیهُ السَّلام  از روی هوای نفس این کار را نمی کند. بنابراین، این حب که عشق نامیده می شود، برای همه قابل وصول نیست، چون چیز سهل الوصولی نیست، لازم هم نیست که باشد، وقتی خدا ما را به این دنیا فرستاده یعنی به مقتضیات این دنیا باشید، مقتضیات این دنیا هم این است که این حب و آن عشقی که انحصار طلب است و به اصطلاح پدر و مادر و هیچ کسی را نمی شناسد، آن دراینجا نیست. آن، وقتی است که برویم، هر وقت که آن جسم خاکی ما – ولو یک دهم ثانیه – بر افلاک شود، وقتی حس کردیم که می توانیم مثل کوه در رقص آمده و چالاک شده ایم و از حب الهی در رقص آمده ایم، آن وقت در آن لحظه در آن عالم هستیم و الّا مابقی اوقات باید در این دنیا باشیم با همین قواعد، منتها این قواعد را گفته اند که چگونه اجرا کنید. إن شاءالله.
 من که طبیب نیستم، اما در پاسخ سؤالی که در نامه برای من نوشته اید، کمی طب بلد هستم، همان قدر بلدم که می دانم اگر چای داغ بخورم معده ام می سوزد و اذیت می شود، به هر جهت سؤال طبی نپرسید. در مسایل طبی با چند نفر طبیب مشورت کنید و به یک طبیب اکتفا نکنید، در این کارهای مهم به چند طبیب مراجعه کنید. وقتی به نیّت اینکه من گفته ام، مراجعه کنید آنچه آنها می گویند مثل اینکه من گفته ام ولی من خودم الآن نمی توانم چیزی بگویم، مثلاً می پرسید: عمل جرّاحی کنم یا نکنم؟ من نمیدانم. همه ی مريض ها را خدا شفا بدهد و شما را هم به هیچ بیماری دچار نکند که ناچار شوید به طبیب یا غیرطبیبی مراجعه کنید.
ــــــــــــــــــ
۱-صبح یکشنبه ۱۳۸۶/۱۰/۲۳ هـ ش.
۲-«… اگر خدا را دوست می دارید از من پیروی کنید، تا او نیز شما را دوست بدارد». سوره آل عمران، آیه ۳۱
۳-«… و خدا ابراهیم را به دوستی خود برگزید.»، سوره نسا، آیه ۱۲۵
۴-سوره آل عمران، آیه ۳۱
۵-همان
۶-«… مرا و پدر و مادرت را شکر گوی…»، سوره لقمان، آیه ۴۱
۷-مثنوی معنوی، تصحیح دکتر توفیق سبحانی، دفتر اول، بیت ۲۵.