Search
Close this search box.

فيلسوف به مثابه خرمگس!

روز فلسفه با سخنرانی موحد، بهشتی، عبدالكريمی، مصلح، شريعتی، سليمان حشمت و صافيان

neshast rooz falsafeفيلسوفان ايرانی در بيم و اميد

نشست روز فلسفه عصر ديروز در سالن شهيد عضدی دانشكده ادبيات و زبان‌های خارجی دانشگاه علامه طباطبايی به بيان بيم و اميدهای فلسفه‌پژوهان ايرانی اختصاص داشت. از خلال صحبت‌ها می‌شد حدس زد كه استادان فلسفه‌ی ايرانی نگرانند و بيمناک، نه فقط راجع به شرايط فلسفه و فلسفه‌ورزی و اوضاع نابسامان رشته‌ی فلسفه در ايران كه درباره‌ی وضعيت جهانی كه در آن زندگی می‌كنيم. در اين نشست كه قرار بود رضا داوری اردكاني و محمد مجتهد شبستری و نصرالله پورجوادی و شهين اعوانی نيز در آن حضور يابند، غير از ضياء موحد كه از منظری منطقی چنان كه تخصصش است، به مسأله‌ی بيم و اميد پرداخت، باقی استادان از اوضاع ناگوار منطقه و بلكه جهان سخن گفتند و وضعيت دنيايی كه در آن زندگی می‌كنيم را بحرانی و ناگوار خواندند. در ادامه، گزارشی از سخنان برخی از ايشان از نظر می‌گذرد:


انسان منطقی تام وجود ندارد

ضياء موحد – استاد فلسفه و منطق

ضياء موحد نخستين سخنران اين نشست بود كه بحث خود را چنين آغاز كرد: عنوان بيم‌ها و اميدها به قدری وسيع است كه من مجبورم ساز خودم را بزنم. هر جا كه اميد هست بيم نيز هست و بالعكس. مسأله خيلی عام است. اما اينكه در منطق چطور مطرح شده و ما در كجا ايستاديم و بيم‌ها و اميدها در اين رشته‌ای كه در آن كامپيوتر آمده، بحثی است كه من مطرح می‌كنم. سابقه بحث به دوران يونان بازمی‌گردد. آنجا بازار جدل و مباحثات گرم بود. در نتيجه در دادگاه‌هايی كه تشكيل می‌شده، وكيل و موكل نگران بودند كه بحث را می‌بازند. بازار مغالطات نيز گرم بوده، در نتيجه تصميم گرفتند آن را مطرح كنند.
وی در ادامه گفت: به خاطر دارم در دانشگاه امام صادق(ع) يک ترم درس مغالطات را دادم و دانشجويان گفتند با اين توصيف شما پس در بيشتر خطابه‌ها مغالطه است؟ گفتم بله، اصولاً بخش زيادی از خطابه‌ها پايه و اساسی از نظر بحث منطقی ندارد و اين ايجاد هراس می‌كند و ذهن دانشجويان و دانش‌آموزان ما را درست بار نمی‌آورد. تعداد مغالطات بيداد می‌كند. در كتب قديم مغالطات را به ۱۳ طبقه تقسيم كرده بودند و الان صحبت از ۲۰۰ طبقه است. زيرا با پيچيده شدن استدلال‌ها، مغالطات نيز زياد می‌شود. بعضی استدلال‌ها به قدری پيچيده است كه فهم خود آنها دشوار است. اين مغالطات جديد بسيار پيچيده شده‌اند.
موحد در ادامه به سهروردی به مثابه يكی از بزرگ‌ترين منطق‌دانان قديم اشاره كرد و گفت: كسی كه به مسأله مغالطات خوب توجه كرده است، سهروردی است. سهروردی كتاب تلويحات را نوشت و استاد مسلم و مسلط منطق قديم بود. اما وقتی به حكمت اشراق رسيد، گفت می‌خواهم منطق را ساده كنم و تا حدی نيز آن را ساده كرده است. من منطق سهروردی را برای نخستين بار فرموليزه كرده‌ام. او وقتی به مغالطات می‌رسد، مفصل بحث می‌كند. او در اين كتاب می‌گويد: «ما در اين كتاب از جهت اعتماد خود بر كتبی كه در اين علم منطق تصنيف كرده‌اند، به اين اندازه بسنده كرده‌ايم و در مغالطات به كثرت پرداختيم، تا اهل بحث بدان مهارت يابند، زيرا اهل بحث در حجت‌های گروهی و جماعتی از مردم بيشتر غلط می‌يابند تا صحيح و نفع در آگاهی از مواضع غلط كمتر از نفع در موارد صحيح نيست.»
موحد در بخش ديگری از سخنانش با تأكيد بر مغالطاتی كه در فلسفه وجود دارد، گفت: انسان منطقی تام وجود ندارد. چنين چيزی از نظر منطقی قابل اثبات است. بنابراين بايد متوجه باشيم كه هميشه در استدلال‌هایمان اشتباهاتی پيش می‌آيد. ما الان در عصر كامپيوتر هستيم. يكي از مسائلی كه از سال ۱۸۵۲ تا ۱۹۷۶ مطرح و حل شد، مسالٔه چهار رنگ است. اين مسأله می‌گويد اگر يک نقشه جغرافيايی داشته باشيم، چند رنگ می‌خواهيد كه اين نقشه را رنگ كنيد، اما هيچ دو كشوری كه كنار هم هستند، رنگشان يكی نباشد؟ صورت مسأله مشخص است. اما سال‌ها طول كشيد تا بالاخره در سال ۱۹۷۶ كامپيوتر اين مسأله را حل كرد. كامپيوتر جوابی داد كه با دست انسان غيرقابل محاسبه است. اما اگر كامپيوتر ميان كار كردن در جايی خراب شد، از كجا به پاسخ آن اطمينان كنيم. جواب شايد اين باشد كه بايد كامپيوتر سريع‌تری بياوريم. اما اگر جوابی كه داد با قبلی يكی باشد، می‌توانيم با تقريب بالا بگوييم كه جواب درست است. اما اگر جواب دوتا باشد، مسأله به استقرای علمی و نه رياضی بدل می‌شود. در صورتی كه ما از رياضيات و منطق توقع پيشينی بودن را داشتيم. در حالی كه الان در پيچيدگی‌ها به جايی رسيديم كه می‌گوييم در بسياری از جاها متوسل به استقرا می‌شويم. يعنی مسأله را در اين ببريم كه چند كامپيوتر چطور مسأله را حل كرده‌اند. در اين زمينه مثال و مغالطات و… بسيار زياد است.


روزگار ما عصر خوف و رجا است

رضا سليمان حشمت – استاد فلسفه دانشگاه علامه طباطبايي

سليمان حشمت بحث خود درباره بيم‌ها و اميدها در رشته فلسفه را با تأكيد بر تاريخ شروع كرد و گفت: هميشه بيم‌ها و اميدها بوده است و خواهد بود. حدود ۱۰۰ سال پيش از اين وقتی جنگ جهانی اول به وقوع پيوست، با توجه به كشتار زيادی كه رخ داد، خوش‌بينی قرن هجدهمی و نوزدهمی به پايان رسيد و اروپاييان دچار نااميدی شدند و برخی از متفكرانشان چون اشپنگلر از زوال غرب سخن گفتند. اين وضعيت را بايد با اميدی كه كندرسه در قرن هجدهم داشت، مقايسه كرد، وقتی در زندان منتظر مرگ با گيوتين بود، در حالی كه نوشته‌هايش سراسر اميد به آينده‌ای شكوفا و بسيار عالی داشت. در يونان باستان نيز حتی می‌توان گفت نهضتی كه سقراط و افلاطون ايجاد كردند، برای نجات از وضعی بود كه در يونان پيش آمده بود و يونان به سراشيبی زوال و انحطاط گرفتار آمده بود و به درستی سقراط كه خودش را خرمگس آتنی‌ها می‌ناميد، اين نكته را متوجه شده بود و ديری نپاييد كه يونان باستان فروپاشيد و يونان بخشی از امپراتوری رم شد و دوره يونانی‌مآبی آغاز شد.
اين استاد فلسفه غرض خود از اين مثال‌ها را چنين بيان كرد: بنابراين هميشه بيم و اميد در تاريخ بوده است و وقتی فرهنگی رو به افول می‌رود، بحث بيم و اميد و خوف و رجا مطرح می‌شود. غير از جنبه تاريخي، به‌طور كلی برای هر فردی يا جمعی اين مسأله مهم است و اين موضوع توجه را به آينده جلب می‌كند.
وی بحث را با تماثل و تشابهي با آنچه عرفا درباره خوف و رجا گفتند و وضع تاريخی امروز بشر ادامه داد و گفت: عرفا گفته‌اند كه وضع مؤمن هميشه بين خوف و رجا است و نه خوف به تنهايی و نه رجا به تنهايی مناسب حال مومن نيست. وضع بينابينی يعنی بين خوف و رجا، وضعی است كه به خوبی ما امروزه با آن مواجه هستيم. يعنی در وضع كنونی ما بحث خوف و رجا اساسی است و ما نمی‌دانيم چگونه بايد به آينده بنگريم. گاهی خوش‌بين هستيم، وقتی امور مطلوب و پسنديده‌ای را می‌بينيم و گاهی مأيوس می‌شويم. اين وضع شرايط تاريخی و فعلی ما است كه بشر امروز با آن درگير است و اختصاص به جغرافيای خاصی ندارد. تاريخ بشری در چنين وضعيتی گرفتار آمده است. وضع خوف و رجا برای مؤمن البته پسنديده است، اما خوف و رجا به لحاظ تاريخی را نمی‌دانم پسنديده است و تحملش آسان نيست. زيرا انسان دوست دارد خوش‌بين باشد و با خوش‌بينی زندگی كند. اما وقتي اسباب خوش‌بينی مهيا نباشد، نوعی حماقت است. بدبينی هم البته خوب نيست. می‌گويند شوپنهاور بدبين بوده است. نيچه می‌گفت شوپنهاور می‌خواست بدبين باشد اما بدبين نبود. او در يكی از گزين‌گويه‌هايش درباره شوپنهاور چنين می‌گويد.
سليمان حشمت در ادامه گفت: اما بدبينی و خوش‌بينی يا بيم و هراس امروز ما تاريخی وجود شناختی است و اختصاص به وضعيتی دارد كه آن را پست‌مدرن می‌خوانند. زيرا در دوره مدرن كه ماركس نماينده آن است، اگرچه انتقادهای تندی مطرح می‌شد، اما در نهايت شرايط خوش‌بينانه بود. اما در وضع پست‌مدرن شرايط خوش‌بينانه نيست.
بحث من اين است كه ما در روزگاری زندگي می‌كنيم كه هر دو نوع خوف و رجا گريبانگير ما است. اين يک مرحله تاريخی است كه در آن قرار داريم و مقامی است كه متفاوت با دوره‌های قبل است. البته در عين حال چنان كه هايدگر گفته در اين وضع نيست‌انگارانه، خود نيست‌انگاری طليعه‌ای برای اميدهای تازه است.


اصل فلسفه حيرت است

محمدرضا بهشتی – استاد فلسفه دانشگاه تهران

محمدرضا بهشتی خود فلسفه را تلاشی ميانه بيم و اميد خواند و گفت: سخن بر سر فلسفه نه به مثابه يک رشته آكادميک و حوزوی كه جماعتی به عنوان معلم و گروهی تحت عنوان طلبه و دانشجو به آن اشتغال دارند، فلسفه‌ای كه نسبتش با زمانه‌ای كه در آن به سر می‌بريم نامعلوم است و اگر اساساً دغدغه و پرسشی داشته باشد، نه بر آمده از زندگی است و نه با زندگی گره می‌خورد. بلكه مقصودم فلسفه‌ای است كه با متن زندگی گره می‌خورد و سرآغازش (آرخه) چنان كه افلاطون و ارسطو گفتند، حيرت است. البته هر حيرتی چنين نيست. بلكه حيرتی كه ناشی از خارج شدن چيزها از بداهت پيشينی‌شان است. اين حيرت باعث می‌شود يكه بخوريم. چنين حيرتی ما را به تكاپو و پرسش وا می‌دارد.
اين استاد فلسفه گفت: اما چرا مواجهه با آنچه ناشناخته است و از بداهتش خارج شده، ما را به سمت پرسش، آن هم فلسفی می‌كشاند؟ آيا ممكن نبود واكنش ما طور ديگری باشد؟ البته پرسش فلسفي، هر پرسشی نيست. اما اين حيرت ما را به طلب چرايی و چگونگی می‌كشاند تا آن را از غرابتی كه دارد، خارج كنيم و بتوانيم آن را از نوع خود و خودی كنيم. البته فلسفه خود اين تلاش برای از آن خود ساختن است و مادامی كه اين تلاش است، فلسفه است.
بهشتی به واژه آرخه اشاره كرد و گفت: آرخه به معنای مبدا زمانی و مكانی است، اما علاوه بر آن به معنای اصل حاكم بر هر چيزی و آن چه باعث می‌شود يک چيز آن چيز باشد، است. بنابراين اگر سرآغاز يا آرخه فلسفه حيرت است، آنچه باعث می‌شود فلسفه زنده باشد و نو به نو بتواند وجودش را آشكار كند، همين حيرت است. فلسفه‌ای كه مجال نمی‌دهد پاسخ ما قطعی تلقی شود و ما به آن بسنده كنيم.
وی در ادامه به كاربرد اصطلاح فيلوسوفوس (ريشه اصطلاح فلسفه) نزد سقراط اشاره كرد و گفت: در آغاز فلسفه واژه فيلوسوفوس در برابر سوفوس مطرح شد. سوفوس به معنای داناست. به خاطر داريم چطور سقراط افلاطونی با لحن طنزآميزی به نقد سوفيست‌ها، سوفوس را نفی می‌كرد و در مقابلش فيلوسوفوس يعني دوستداری دانش را مطرح كرد. نقد سقراط بر سوفيست‌ها به سه گمان غلط ايشان بود، اولاً سوفيست‌ها گمان می‌كنند، دارايی را دارند، يعنی مالک دارايی هستند، ثانياً ايشان گمان می‌كنند می‌توانند اين دارايی را مثل هر دارايی ديگری در اختيار ديگران بگذارند، ثالثاً سوفيست‌ها گمان می‌كردند می‌توانند در ازای اين دارايی كه در اختيار ديگران می‌گذارند، اجرتی بگيرند. سقراط می‌گفت هر سه مدعا گزاف است، زيرا از نظر او اولاً دانايی دارايی نيست و به ملک كسی در نمی‌آيد. ثانياً آنچه به ملكيت در نمی‌آيد را نمی‌توانيم در اختيار ديگران بگذاريم، ثالثاً وقتی چيزی را نمی‌توانيم در اختيار ديگران بگذاريم، نمی‌توانيم در ازايش طلب اجرت كرد. گاهی می‌انديشم مصداق اتم سوفيستی كه سقراط نقد می‌كند، همين ما معلمان فلسفه هستيم.
بهشتی در ادامه گفت: سقراط در مقابل، فلسفه را تلاشی برای از آن خود كردن دانايی می‌داند. تلاشی كه از يكسو می‌داند هرگز نمی‌تواند مطمئن باشد كه آن چه را هست، همان‌گونه كه هست در‌يابد و از سوی ديگر بيم اين را دارد كه پيش‌داوری‌های ما كه به ناگزير مددكار ما در اين مسير هستند، به حقيقت زور گفته باشند و حتی حقيقت را مسخ كرده باشند. فلسفه تلاشی ميان بيم و اميد است. فلسفه اين كوشش جست‌وجوگرانه است و مادام كه انديشه، انديشه بشری است، چنين خواهد بود. كسانی كه از موضع فلسفه سخن می‌گويند، جست‌وجوگرانه و محتاطانه سخن می‌گويند؛ به لوازم و پيامدهای هر چه می‌گويند، تا جايی كه افق ديد مجال می‌دهد، ملتزم هستند زيرا می‌دانند كه همه‌چيز را نمی‌دانند.
وی در ادامه گفت: فيلسوف از روی تحكم سخن نمی‌گويد. كسانی كه از روی تحكم سخن می‌گويند يا كسانی هستند كه مدعی وصل هستند و مدعی اين هستند كه حقايق را چنان كه هست (كما هی هی)، در اختيار دارند. البته شنيده‌ايم كه كسانی كه مدعی وصل هستند، كمتر سخن می‌گويند و چه بسا مهر سكوت بر لب زده‌اند چون نيازی به سخن گفتن ندارند. اما در مقابل برخی كه محكم سخن می‌گويند، به علت آن است كه به لوازم و پيامدهای سخنشان آگاه نيستند. محكم سخن گفتن البته جاذبه دارد، اما واقعيت آن است كه در مورد برخی از افراد می‌توان گفت علت سخن گفتن محكمشان اين است كه نمی‌دانند.
بهشتی در پايان گفت: برخی كسانی كه سال‌هاست در زمينه فلسفه می‌انديشند نيز گويی در قلعه محكم برج و بارو نشسته‌اند و گمانشان بر اين است كه نگهبانان حريم اين قلعه هستند. اين افراد هر چه هستند، فيلسوف نيستند. فلسفه‌ای كه با آرامش كاذب داشتن حقايق آنچنان كه هستند، بيان می‌شود، فلسفه نيست. تنها نامی از فلسفه بر آن است. بنابراين تلاش و كوشش و كشش و دشواری كه در مسير فلسفه طی می‌كنيم برای آنكه خودمان را به حقيقت نزديک كنيم، خودش فلسفه است و در زمانه ما كه پرسش‌های متعددی پديد آمده، آنچه بيش از همه ارزشمند است، خود اين تلاش است.


گسيختگی از ريشه‌ها

محمدجواد صافيان – استاد فلسفه دانشگاه اصفهان

محمدجواد صافيان بحث خود را با نقل جمله‌ای از نيچه آغاز كرد و گفت: نيچه می‌گويد برهوت سر برآورده است، وای به حال آنان كه برهوت را انكار كنند. نيچه در اين جمله عمق نيست انگار و نيهيليسمی را كه از نظر تاريخی شروع شده و بيش از ۱۲۰ سال از زمان آن گذشته را بيان مي‌كند. زندگی اساساً با اميد شروع می‌شود و همه انسان‌ها و جوامع انسانی هم در سطح فردی و هم در سطح جمعی با اميد می‌زيند و با اميد زندگی را طی می‌كنند. اما لزوماً اميد به عنوان مسأله برای ايشان مطرح نمی‌شود. وقتی اميد تبديل به مسأله می‌شود كه در آن تزلزل ايجاد شده و انسان‌ها خواه در سطح فردی يا اجتماعی احساس می‌كنند، اميدهايی كه به نحو ضمنی داشتند، در حال از دست رفتن است.
وی در ادامه گفت: بنابراين وقتی بحران دامنگير می‌شود، بحث اميد مطرح می‌شود. امروزه شاهديم كه بحران به اشكال بسيار متنوعش جهان ما و به خصوص منطقه ما را در بر گرفته است و بحران‌های متنوع و زيادی ما را تهديد می‌كند.صافيان با بحرانی خواندن وضع كنونی تأكيد كرد: اين بحرانی بودن صرفاً در حد آن چه گفتيم باقی نمی‌ماند و به نظر می‌رسد ريشه بسيار اساسی‌تری دارد. چنان كه از نيچه نقل كرديم، نيچه بحران را برهوت می‌خواند. اين برهوت خود را در جنبه‌های مادی و معنوی آشكار می‌كند. اما مسأله اين است كه نسبت ما با اين بحران‌ها چيست؟ بحران در درجه نخست بيشتر انسان‌ها را از نظر احساسی و عاطفی تحت تأثير قرار می‌دهد و در ايشان يأس روان‌شناختی به وجود می‌آورد. اما با يأس روان‌شناختی نمی‌توان بحران را چاره كرد. آنچه مهم است و شايد با آن بتوان بحران را چاره كرد، درک عميق بحران و اعتراف به آن است، يعنی نبايد بحران را انكار كنيم. امروزه وضعيت ما به نحوی است كه بسياری از بحران‌ها را انكار و توجيه می‌كنيم و آنها را به رسميت نمی‌شناسيم.
صافيان در ادامه به تفسير هايدگر در تفسير سخن نيچه (برهوت سر برآورده است) اشاره كرد و گفت: هايدگر برای فهم منظور نيچه توضيحی راهگشا ارائه می‌كند. برهوت نوعی امحا و نابودكردن و ويران‌سازی است. اما هايدگر ميان دو معنا تمييز قايل می‌شود: يكی ويران كردن و ديگری نابودسازی. به نظر هايدگر برهوت صرفاً نابود نمی‌كند، بلكه برهوت در جمله نيچه نه تنها آنچه موجود است را از بين می‌برد، بلكه استعدادهای ايجاد و توليد را نيز از بين می‌برد. بنابراين بحران به معنای اساسی، آن است كه استعداد و قوه و امكان ايجاد و خلاقيت و به وجود آوردن از بين رفته است و اين همان نيست‌انگاری زمانه ما است.
صافيان در ادامه گفت: به نظر هايدگر از بين بردن خلاقيت توسط برهوت آن است كه ياد و خاطره را از انسان‌ها می‌گيرد و می‌زدايد و از ايشان خاطره‌زدايی‌ می‌كند. اين ممكن است به نظر ما مسأله كم‌اهميتی باشد. اما منظور هايدگر اين است كه آنچه ما را با ريشه‌ها و سنت‌ها، از طريق يادها و يادآوری سرچشمه‌هايی صورت می‌گيرد كه ما با آنها ارتباط داريم. اگر اين ارتباط گسيخته شود، وضع كنونی پديد می‌آيد، يعنی وضعيت گسيختگی. در وضعيت گسيختگی همواره در حالي زندگی می‌كنيم كه بی‌نسبت با آينده و گذشته است. اين استاد فلسفه در پايان گفت: اگر اين تهديدها اساسی است، اميد تنها آنجاست كه به عمق تهديدها و بيم‌ها آگاهی يابيم.


يگانه اميد راستين بشر

بيژن عبدالكريمی – استاد فلسفه و پژوهشگر

نظر به اينكه من بيم‌ها و اميدهای جامعه خود را مستقل از وضعيت جهانی می‌بينم می‌كوشم كه نگرانی‌های خود را ابتدا در يک چشم‌انداز جهانی و بعد در يک چشم‌انداز بومی و محلی كه مستقل از وضعيت جهانی است مطرح كنم. در روزگار كنونی كه از آن به جهان پست‌مدرن تعبير می‌شود، بشر روزگار ما با برخورداری از دو تجربه بزرگ تاريخی عالم سنت و مدرن، ايمان خود را به همه نظام‌های ايدئولوژيک و متافيزيک از دست داده است. با اين چشم‌انداز شايد بتوانم همه بيم‌ها و اميدهای خود را درباره جهان كنونی چنين خلاصه كنم. نخستين بيم، بی‌متافيزيک شدن جهان است و دومين آن را می‌توان فقدان امنيت انتولوژيک دانست. خطر بعدی نيز موج سوم نيهيليسم است. من با بودريار كاملاً موافق هستم كه در دهه‌های كنونی بعد از رنسانس و عصر روشنگری، با موج سوم نيهيليسم رو به رو هستيم كه با معنای قبل آن، متفاوت است. در روزگار ما فرهنگ و تفكر به امری تزئينی در زندگی بشر تبديل شده و اخلاق رمگان رواج يافته است.
اما در يک چشم‌انداز بومی، وضعيت چند دهه اخير را اينگونه خلاصه می‌كنم؛ روزگار ما را می‌توان آغاز يک پايان تلقی كرد. منظور اينكه در واقع روح تاريخي سنت ما در چند دهه اخير به پايان رسيده است. نسل‌های جديد در واكنش با اين وضعيت، با شور و شوق خود را آغازگران راهی جديد می‌پندارند. آنان در مسيری گام گذاشته‌اند كه در خاستگاه اصلی خود يعنی در غرب مورد ترديدهای جدی قرار گرفته است و از ارزش‌ها و نگرش‌هايی در جهان دفاع مي‌كند كه در خاستگاه اصلی خود به پايان رسيده است. ما در وضعيتی زندگی می‌كنيم كه همه بت‌های قبيله‌ای‌مان در كنار ديگر بت‌های جهان شكسته است. امروز قبيله من، همه توتم‌های خود را داده است و زندگی يک قبيله، بی‌هيچ توتمی می‌تواند بسيار خطرناک و نگران‌كننده باشد. اما همان نقطه‌ای كه برای همه محل بيم است می‌تواند نقطه راستين اميد باشد. ما در جهانی بی‌معنا زندگی می‌كنيم اما در ورای همه بيم‌ها و اميدهای جهان ما، در ذات جهان و در ذات زندگی حقيقتی نامتعين خود را آشكار می‌كند و اين حقيقت می‌تواند يگانه اميد راستين بشر باشد.


سه خاستگاه بيم و اميدهای ايرانيان

علی‌اصغر مصلح – استاد فلسفه دانشگاه علامه طباطبايی

سخن من درباره بيم و اميدهای تاريخی ايرانيان است. به گمان من، هر فرهنگ لايه‌های مختلفی دارد و كنش و انديشه هر قوم برخاسته از بيم و اميدهايی است. به نظر می‌رسد برای ريشه‌يابی بيم و اميدهای ايرانيان می‌توان به كتيبه‌ای در تخت‌جمشيد اشاره كرد كه منسوب به داريوش است. اين كتيبه گويای عميق‌ترين بيم و اميدهای ايرانيان در طول تاريخ آنان است. به نظر می‌رسد متعلق بيم و اميد ما ايرانيان، سپاه دشمن، دروغ و خشكسالی است كه در اين كتيبه آمده است. ايرانيان در طول تاريخ، هميشه به دشمن انديشيده‌اند، هميشه از خشكسالی ترسيده‌اند و هميشه به علت پايبندی به آيين راستين، از دروغ بيم داشته‌اند. به نحوی دو منشأ اول به اقليم ايران بازمی‌گردد و می‌دانيد كه در پيدايش اجزای يک فرهنگ، توجه به اقليم و تجاربی كه يک قوم در آن اقليم پيدا می‌كند پايه‌های آن فرهنگ است. ايرانيان هميشه در تهديد دشمن بوده‌اند و شايد هيچ كشوری به اندازه ايران به ديگری دشمن نينديشيده است. مسأله دوم اقليم ايران است، مهم‌ترين معضل ايرانيان در طبيعت هميشه آب بوده است. مسأله سوم، دروغ است.
شايد به اين دليل كه آيين ايرانيان، راستی بوده است هميشه از ناراستی ترسيده‌اند. هگل در درسگفتارهايی درباره دين، وقتی سير پيدايش اديان را می‌آورد چيزی را به ايرانيان نسبت می‌دهد. به نظر او، توجه به تعارض و دوگانگی و به ويژه مسأله دين زرتشت و تاريكی و روشنايی، كشف ايرانيان است. ايرانيان در سير تطور آگاهی، نقطه‌ای هستند كه خير و شر كشف می‌شود و دين ايرانيان، دين خير است و شر و ايرانيان هميشه می‌خواسته‌اند اهل راستی باشند و شايد يكی از ويژگی‌های فرهنگ ايرانيان در قياس با ساير فرهنگ‌ها اين است كه ايرانيان هميشه تقابل انديش بوده‌اند. به نظر می‌رسد ما ايرانيان، شر را وارد فرهنگ غرب و يونانيان كرده‌ايم. در تاريخ تفكر، اين تقابل كار ما ايرانيان است كه البته اين گفته نياز به تحقيق بيشتری دارد و من فقط به عنوان يک سررشته آن را ذكر می‌كنم. فهم ما از دشمن و مسأله راستی و ناراستی يک ويژگی به فرهنگ ايرانيان داده و آن تقابل انديشی است و به نظر می‌رسد می‌توان بسياری از پاره‌های فرهنگ ايرانی در فلسفه، شعر، اعتقادات و باورها و… را با توجه به اين سه خاستگاه بيم و اميد تحليل كرد.

عاطفه شمس – محسن آزموده
منبع: روزنامه اعتماد