به همت دانشجويان دانشگاه شريف در كانون ياريگران و با همكارى انجمنها و سازمان مردمنهاد فعال در حوزههاى اجتماعى، با دعوت از اساتيد و انديشمندان حوزههاى تصوف و عرفان، جامعهشناسى، تاريخ و همچنين فعالان اجتماعى و دانشجويى برگزارى نشستى با عنوان صلح در مهرماه در دانشگاه صنعتى شريف پيشبينى شده بود كه با بهانههاى امنيتى و با عدم موافقت نسبت به ورود ميهمانان نشست به دانشگاه لغو شد. در پى اين ممانعت موضوعات و مباحثى كه مدنظر سخنرانان براى ارائه در نشست در قالب گفتگو يا مقاله بود در اختيار سايت مجذوبان نور قرار گرفته است كه در اين مجال به انتشار نقطه نظرات دكتر سيدجواد ميرى جامعهشناس و عضو هيئت علمى پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی با عنوان «صلح در دنياى امروز» كه براى ارائه در نشست مذكور آماده شده بود و اكنون در قالب مصاحبه مهیا شده، مىپردازيم:
• خشونت و افراطیگری در زمانهی کنونی ما به شکلی فزاینده در حال گسترش است و چنانچه شاهد هستیم اقدامات نظامی و تدابیر امنیتی حکومتها و سیستمهای حاکم بر جهان تحت هر ایدیولوژی و تفکری تا حال بر کاهش خشونت و برقراری صلح اثری نداشته و حتی واکنشی معکوس داشته است، به نظر شما چگونه میتوان به درکی صحیح از شرایط حاضر دست یافت و اینکه اساساً صلح در چه ابعاد و مختصاتی قابل بررسی است؟
بعضی از مفاهیم را وقتی در نظر میگیریم، به نظر میآید که این مفاهیم فقط یک واژه نیست و به عبارتی یکضلعی و متعین به معنای اخص کلمه نیستند و دارای جنبهها و ساحات و اقالیم مختلفی میباشند، وقتی از صلح صحبت میکنیم این سؤالات در ذهن ما به وجود میآید که صلح یعنی نبودِ جنگ؟ آیا صلح به معنای آشتی و آرامش و سلم و سلام در درون فرد میباشد یا نه! داریم در مورد صلح در جامعه صحبت میکنیم ، آیا صلح مرتبط با وضعیت امنیتی یک کشور میباشد و یا یک جامعهی جهانی مدنظر ما است؟ یا توجه به ابعاد متافیزیک قضیه داریم؟ نهایتاً وقتی از صلح میگوییم داریم در مورد چه صحبت میکنیم!؟
به نظر میآید ساحات مختلفی وجود داره و این ساحات و ابعاد مختلف به انحاء گوناگون ربط دارند با مفهموم صلح. اگر زمانی که در مورد این مفهوم صحبت میکنیم مسائل روحی و روانی برایمان مطرح نباشد و متوجّه جنبهی اجتماعی موضوع باشیم، با این پرسش روبرو هستیم که انسان در موقعیت اجتماعی خودش در چه حالاتی میتواند صلح را برقرار کند یا اساساً پدیدهای به نام صلح را چگونه باید ایجاد کرد؟ و آیا ایجادکردنی ست یا خیر؟ همانطور که فلاسفهی قرن هفدهم و هجدهم میگفتند مانند روسو و دیگران در یک وضعیت طبیعی که مالکیت و احساس مالکیت وجود ندارد در نتیجه جنگی وجود نخواهد داشت، بدین منظور که اساساً آنچه را ما به آن میگویم جنگ و فقدان صلح و آرامش، در جامعه جهانی به خاطر مسئله مالکیت است. مالکیت نه فقط به معنی یک چیزی را داشتن بلکه حس مالکیت! و این حس مالکیت خودش یکی بزرگترین مسبّبهای ناآرامی ست که به صورت سیستماتیک در جامعه بشری ایجاد جنگ و آشوب میکند، پس با این دیدگاه هرچه ما از وضعیت طبیعی فاصله می گیریم و در وضعیت اجتماعی مسئله مالکیت محور شده و گسترش پیدا میکند عامل و عواملی که میتوانند ایجاد جنگ بکنند بیشتر و پررنگتر خواهند شد.
اگر از این منظر نگاه کنیم که موضوع مالکیت میتواند یکی از عوامل رقابت بین انسانها و بعضاً بین قبایل، جوامع ، سیستمها و دولتها قرار بگیرد و توجه به این موضوع که در طبیعت منابع کمیاب است به صورتی که در برابر حس خواستن و زیادهخواهی انسان منابع کافی نیست. در این صورت حال وقتی منابع کمیاب باشد و سطح درخواست و تقاضا بالا باشد چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اولین اتفاق آن است که توازن زندگی یا توازن معادلاتی که برای تنظیم زندگی تقریباً در این دویستساله با عنوان نظام بینالملل تعریف شده باید تغییر کند، یعنی به گونهای یک عده برای مثال از منظر رفاهی، سطح رفاهشان نزول پیدا بکند و در منطقهای دیگر سطح کیفی و رفاهی بالاتر رود، این تغییر توازن سامان بینالملل در ادبیات علوم انسانی به معنای ایجاد جنگهای بزرگ یا جنگهایی که بتوانند به صورت نیابتی در نقاطی که مازاد قدرت کمتر است رخ دهد.
در واقع زمانی که ما داریم در مورد وضعیت جهان و غیبت صلح صحبت میکنیم به یک معنا داریم این صحبت میکنیم که جنگ چگونه روی میدهد و جنگها اساساً آیا منطقی پشتشان هست یا بیمنطقی انسانهاست که سبب جنگ، نزاع و تنازع میشود؟
برخی معتقدند که جنگها نشانه بلاهت و حماقت انسانها ست و انسانها یعنی سطح بحث را از منظر سختافزاری و تخصیص منابع جهانی ربط میدهند به حالات روانی افراد، برای مثال میگویند: نرون دیوانه بود یا چنگیز خونخوار بود!
اما زمانی که میآییم یک مقداری از این تحلیلهای روانشناختی فاصله میگیریم و مقداری مسئله را باز میکنیم در خواهیم یافت که منطقی در پس جنگهاست، یعنی جوامع انسانی از یک منظری با توجه به اهدافی که برای خود تعریف کردهاند و سازماندهیای که جوامع خودشان را بر آن اساس شکل دادهاند، خواهی نخواهی در این سیستم برای رسیدن به اهدافشان به موانعی بر میخورند که در نتیجه برای عبور از آن موانع راهکارهایی را برای خودشان تعریف میکنند.
ما وقتی میخواهیم از صلح صحبت کنیم نمیتوان فقط از یک جنبه فردی و روانی مسئله را مورد بررسی قرار داد بلکه با ساحتها و ابعاد مختلفی روبرو هستیم، از جمله ساحت بینابینی: فردی با فرد دیگر و ساحت جامعوی یا اجتماعی که در آن هر جامعهای برای خودش پیچیدگیها و منطقهای گوناگونی دارد. به قول وبر یکی از مهمترین جنگها در قرن بیستم و به عبارتی بیستویکم جنگ ارزشهاست! و در چنین وضعیتی روی دادن نزاع و جنگ و رخت بربستن صلح معمول است.
• در دنیای مدرن شاید علت کافی برای جنگ با محوریت موضوع رفاه و منابع باشد اما شاید در دنیای سنتیتر و غیر مدرن این ارزشها باشد که محوریت و علت جنگیدن را شکل میدهند منهای اینکه آن منابع هست یا نیست و آیا در وضعیت فعلی هر دو عامل در این دخیل در شرایط هستند؟
هیچ نظامی نمیتواند بسط و تداوم پیدا بکند اگر صرفاً جنبههای سختافزاری را بخواهد در نظر بگیرد برخی معتقدند برای توجیه این جنبههای اقتصادی و سختافزاری روبنایی به نام روبنای ایدولوژیک و ارزشی بر آن میزند که اساساً هیچ معنایی ندارد بلکه آن زیربنا مهم است.
برخی دیگر معتقدند که اتفاقاً آن ارزشهاست که زیربنا قرار میگیرد و روبنا و عوارضش میشود توسعه اقتصادی. به عنوان مثال مسلمانان در اولین عرضاندامشان در فضای تاریخی و سطح بینالمللی شاید – شاید برای اینکه برخی بر این باورند که با آنالیز همین موضوع میتوان جنبههای اقتصادی را هم یافت – به دنبال بسط امپراطوری خودشان به معنای آنکه بخواهند قدرت و ثروت پیدا بکنند و زمینها را تصاحب کنند نبودند، ولی اساساً چون میخواستند ارزشهای خودشان را تحمیل بکنند با نظامهای دیگر در تصادم افتادند و حتی از ترس اینکه نکند نظامهای دیگر که قویتر بودند اینها را بخواهند خرد بکنند جنگ نظامهای ارزشی در جهان ایجاد شد و یکی از عوارض آن این شد که حالا اینها بسط امپراطوری پیدا کردند.
در مورد دنیای غیر مدرن هم این نکته را شاید بد نباشد که اشاره کنیم که برخیها معتقدند حمله چنگیز یا حمله مغولها در دنیای آن روز حتی اگر شهردار یا فرماندار خوارزمشاهیان در برابر فرستاده مغولها آن کار را هم نمیکرد به گونهای دیگر تصادم ایجاد میشد! چرا؟ چون جمعیت مغولها در حال افزایش بود ، مراتع کمیاب بود و خود این موضوع یک منطقی را ایجاد میکرد که اینها بسط پیدا بکنند.
مسئله جنگ و صلح فقط یک عاملی نیست، مجموعهای از عوامل است که توازن در نظام جهانی را به انحای مختلف تغییر میدهد یا از بین میبرد.
یک پرسشی باید اینجا مطرح شود، آیا اساساً میتوان مبحث صلح از منظرهای مختلف که گفته شد فهمید، درک کرد و مفهومسازی کرد و به آن پرداخت بدون اینکه این مسئله را در نظر داشته باشیم که ما در چه وضعیتی هستیم؟ آیا میتوان بدون توجّه به این بستر و وضعیت به چگونگی امکانپذیری صلح پرداخت؟
نظامی که ما امروز در آن زندگی میکنیم، یک منطقی بر آن حاکم است و از آن نمیتوانیم خودمان را فارغ کنیم، حال این منطق نظام سرمایهداری چه نوع منطقی است!؟ منطقی مبتنی بر بازار که در آن تولید بسته به دو عامل کار و سرمایهست، سرمایه به گونهای باشد که سرمایهدار بسط و گسترش پیدا بکند و کار هم به این معنا که کارگر ارزان و ارزانتر باشد تا بتواند بازارهای بیشتری را تسخیر بکند و ایجاد مانع در این سازو کار ایجاد جنگ میکند. این نظام بزرگی که چه بخواهیم و چه نخواهیم در آن درگیر هستیم نظام سرمایهداریست و سرمایهمحور است یعنی اساساً این نظام سرمایهمحور مبتنی بر انرژی است و این انرژی نفت، گاز، نیکل، منابع زیر زمینی است و خب اینها در کجای جهان وجود دارد و به وفور یافت میشود؟ هر جا اینها به وفور یافت میشود و بتواند اضافه درآمد ایجاد کند همیشه ناامنی و جنگ خواهد بود. البته برخی از اندیشمندانی که در حوزه جامعهشناسی، معرفت و علم کار میکنند در برابر فلاکتها و مصداقهای ناامنی و افراطیگری در جهان اسلام افول علم و بسط ظاهرگرایی را نیز درشرایط فعلی دخیل میدانند.
حال زمانی که در مورد صلح صحبت میکنیم، اگر به قول شما توجه ما به دنیای سنتی باشد که هنوزهمه چیز نقدی نشده و بر اساس پول قیمتگذاری نشده یک تعبیر و تفسیری میتوان ارائه داد و اما در عصری که تمامی خدمات کمی شده و قیمت آن مشخّص است تفکر و توجه به موضوع صلح و امکانپذیر بودن آن چگونه است؟ آیا اصلاً در چنین وضعیتی صلح امکانپذیر است؟
در قرنهای اخیر که ایجاد سیستمهای سوسیالیستی و کمونیستی را داشتیم عقلای جهان گفتند خود نظام سرمایهداری یک شر است و حال مقابله و کنترل این شر چگونه امکانپذیر است؟ راه حل این بود که این نظام قدرت برای مثال دست یک عده پرولتاریا (طبقه کارگر) بیفتد، که اگر در اختیار آنان باشد میتوانند این شر را مهار کنند و به هر کسی به اندازهای میخواهد بدهند. به هرحال علیرغم همه دلایل و اسبابی که گفته شده این راهکار نتوانست در جهان نمونه موفقی را در عمل داشته باشد. در جمهوری اسلامی هم اگر نگاهی بیندازیم میبینیم اندیشمندان ایرانی و حالا جهان اسلام از دهههای چهل و پنجاه خورشیدی همه به دنبال بدیلی بودند که از درون آن اسلامگرایی بیرون آمد که این هم به دنبال این بود که برای بشریت یک طرح نویی بیندازد، اما به نظر میآید تمامی این سیستمها و نظامها اساساً نتوانستند آن چیزی را که وعده دادند عملی کنند، فقط شاید بشود گفت زیرکی و ظرافت نظام سرمایهداری لیبرالیسم این بود که دعواها و نزاعهای درونی خودش را جهانی کرد، یعنی این قدرت را داشت که تضادهای درونی خودش را در سطح جهان نظاممند کند ولی نظامهای دیگر همچون کمونیستها و اخیراً جمهوری اسلامی نتوانستند آنچنان تضادهای خودشان را به بیرون از مرزهای خویش هدایت بکنند. حال اساساً آیا میتوان در چنین نظامی بدون اینکه به منطق درون نظام سرمایه داری توجّه کنیم بگوییم ما میخواهیم صلح ایجاد بکنیم!؟
• درسته پس سوال اینجاست که جایگاه سازمان ملل در این میانه چیست؟
سازمان ملل اساساً بر این ایده استوار شده بود که هر ملتی (nation) یک ارادهای دارد که بر مبنای همان نگاه روسویی است و آن اراده در دولت، حاکمیت (state) نمود پیدا میکند و آن دولت یا حاکمیت نماینده این اراده ملت است و این اراده را حاکمیت یا پادشاه یا رهبر دیگر از خدا نمیگیرد از همین اراده ملت میگیرد و این ارادههای مختلف میآیند در یک مجلسی مینشینند که نام سازمان ملل را به خود میگیرد و در آنجا این ارادههای معطوف به اینکه حاکمیت در سطح جهان مبتنی بر ارده ملت باشد بروز کند و آنجاست که آن جهانی که کانت میگوید یعنی جهانی که در آن صلح وجود داشته باشد باید به وقوع بپیوندد و به عبارتی راه رهایی از جنگها باور به این ارادهها و حکومت آنهاست. اما آیا واقعاً سازمان ملل توانست به این خواسته جامه عمل بپوشاند!؟
حال سازمان ملل در کجا جغرافیای سیاسی جهان جای گرفته!؟ در وسط نظام سرمایهداری! این نظام سرمایهداری که خودش را بسط داده مگر به ارادهی ملتها توجه میکند!؟ یکی از بحثهایی که امروز در علوم سیاسی و روابط بینالملل مطرح است، این است که حال فرض گیریم ارادهی ملتها خوب بوده و این حاکمیتها و دولتها بازیگران خوبی بودهاند اما مگر بازیگردان اصلی این صحنه حاکمیتها هستند!؟ میگویند چیزی درست شده به نام شرکتهای فراملّیتی، این شرکتهای فراملّیتی اساساً تمام قدرت، قوّت و منابع جهان را در ذیل سلطه خودشان گرفتهاند و حاکمیتها به گونهای بازیچه و بازیگر این سیاستها هستند و نکتهای که شاید جالب باشد به آن اشاره کنیم این است که ما چیزی داریم به نام علم (science) یا علم تجربی که تنها چیزی ست که میتواند به صورت عینی جهان را به ما بنمایاند، خب حداقل نزدیک به دویست سال هم به شکلی فراگیر این ایدولوژی علم در جهان حاکم بود ولی تقریباً از اواخر دهه شصت الی هفتاد قرن بیستم ایراداتی جدی به آن وارد شد که آیا این چیزی که ما می گوییم علم آیا با ایدئولوژی آن برابر است؟ یعنی ما چیزی به نام ایدئولوژی علم نداریم؟ و بعد این علم که ما میگوییم روی فضا تعبیه شده یا خود آن اساساً یک نهاد است!؟ یعنی نهاد علم! خب اگر این تبدیل به نهاد شد، این نهاد خارج از نهادهای دیگر میتواند کار بکند!؟ اینجاست که بینش جامعهشناختی میگوید که اینجا دارد سر مردم کلاه میرود! و باید به تعارضات داخلیای که از روایتهای علم صورت میگیرد بیرون آورد، آیا واقعاً علم میتواند خارج از همه نهادها و بدون اینکه به هیچ نهادی احساس وام بکند کارایی داشته باشد و بعد همه نهادها را تحت تأثیر بگذارد.
نکته اینجاست که science اگر به مثابه بینش علمی فردی باشد که در یک فردی متولّد و زاییده شود و قدرت خلاقیت انسان در فهم جهان و امور هستی باشد یک بحثی جداست اما علم وقتی میآید به عنوان یک شبکهای در جامعه شکل میگیرد مانند نهادهای دیگر از یک سیاستگذاری خاصی پیروی خواهد کرد، حال آیا میشود این علم که این همه مقدس است را بدون فهم شبکهی نظام سرمایهداری درک بکنیم!؟ اکنون آیا میتوان صلح و راههای رسیدن به صلح را بدون اینکه ما در نظر بگیریم منطق حاکم بر جهان امروز و توجیهاتی که نظام سرمایهداری چه در سطح کلان و چه در سطح خرد و چه در سطح آموزشی دارد انجام میدهد و آن چیزهایی که ما به آن میگوییم عادتواره و از طریق رسانه و مجموعهای که امروز فرهنگ جهانی نام میگیرد دارد خلق میشود دست پیدا بکنیم!؟ گاهی ما سادهانگاری میکنیم که اگر آدمی با خودش در صلح و آرامش باشد، مشکل حل میشود، نه! جهان پیچیده است و برای فهم پیچیدگیها تفاسیر پیچیده لازم است و برای ایجاد تفاسیر پیچیده درک پیچیده لازم است و باید بین ساده فهمیدن و سادهانگاری کردن تفاوت قائل شد. و اساساً نظام دولت – ملّت و ملّت – دولت طوری تعبیه شده که اینها همیشه باید باهم در حال رقابت باشند، یعنی شما برای مثال نگاه کنید در این سالها کم در مورد وحدت و تقریب مذاهب و وحدت مسلمین صحبت نشده، اما چرا وقتی میآییم بر مسند حاکمیتها مینشینیم برای برنامهریزی بودجه نظامی و امنیتی جوری تدبیر میشود که یکدیگر را خنثی و کنترل کنیم!؟ زیرا سیسیتم به گونهای تعبیه شدهاست که مرزهای آن تنها ذهنی نیست و واقعیاتی وجود دارد در داخل این سیستم که تا آن را درک نکنیم نمیتوانیم در مورد صلح، جنگ و تقلیل آلام بشر صحبت کنیم و این ادبیات تقلیل آلام بشر با ادبیاتی که در مورد در آمد ناخالص ملی صحبت میکند دو ادبیات مختلف با پارادایمهای متفاوت است و بین آنها نا همزبانی برقرار است! و تا این تفاوتها فهمیده نشود در مورد مسئله صلح به عنوان یک پدیده اجتماعی نمیتوانیم صحبت کنیم. البته میشود از منظر فلسفی به این موضوع نگاه کنیم که اساساً انسان برای اینکه به یک جامعه معقول و مطلوب برسد – اینجا منظور انسان جدای از نژاد ، قومیت و ملیت است – چه باید بکند؟ علامه جعفری از پدیده فرهنگ مشترک بشری میگوید، برای مثال همه انسانها نوعدوستی ، محبّت و… را باور دارند و این از مشترکات میان انسانهاست، اگر این مشترکات فهمیده شده و در جامعه بشری بسط پیدا کند و جوامع بتواند به قدر ذرّه ای سیستمها را به شکلی طراحی بکنند که در آن سیستم انسانها در جای آنکه به چیزها و اشیاء بدل شوند برعکس به تشخّص و انسانیت برسند میتوان گفت که به جامعه معقول نزدیک شدهایم. و اگر نه همه ما گرفتار پارادایم حیات محض طبیعی هستیم، در این وضعیت هر کدام از ما چه در سطح فردی و چه در سطح کلان اجتماعی سیاسی به دنبال حذف و کنترل یکدیگر هستیم در چنین وضعیتی حیات معقول و جامعه مطلوب به وجود نخواهد آمد .
• بنابراین با توجه به این وضعیت که عوامل ناگزیر بسیاری در بهم زدن صلح و آرامش انسان در سطح اجتماعی، دست به دست هم دادند، پس دیگر امیدی به برقراری و تحقق صلح توسط بشر امروز نیست؟
ما نمیخواهیم ترویج ناامیدی بکنیم، زیرا اساساً انسان با امید زنده است، اما نقطهی ثقل مطالب گفته شده این بود که برای بسط صلح باید بستر آن را بشناسیم، یعنی باید بدانیم که در مورد صلح در چه وضعیتی صحبت میکنیم، اگر شما به عنوان مثال میخواهید صلحآفرینی بکنید باید توجه داشته باشید که در یک باتلاقی زندگی میکنید که این باتلاق نظامی است که برای ادامه حیات باید بتواند انرژی – به معنای وسیع کلمه – نه تنها طبیعی بلکه از نوع انسانی آن را داشته باشد، یعنی شما اگر بخواهید رفاه امروز اروپا را بدون استعمار درک کنید غیر ممکن است، برای مثال اگر ایران هم نتوانست چنین رفاهی داشته باشد علاوه بر وجود بینظمی و مسائل و مشکلات داخلی به نبود چنین امکانی که اروپا و آمریکا از آن بهره بردند هم برمیگردد .
نکتهای که نباید فراموش کنیم این است که از کدام منظر به این موضوع نگاه میکنیم؟ از منظر فردی یا دولت و حاکمیت (state)؟ داستایفسکی یک پارادوکسی را مطرح میکند و این پارادوکس تقریباً به انحاء مختلف ما گرفتارش هستیم میگوید که من به دنبال این بودم که state یا حاکمیت روسی را دینی بکنم و باور داشتم که اگر ما حاکمیت و دولت را دینی کنیم بسیاری از معضلات جامعه بشری حل خواهد شد و بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که ما قصد داشتیم حاکمیت را دینی بکنیم اما نتیجهاش این شد که دین دولتی شد و این یک شر دیگری را اضافه کرد، در ایران هم این جو در دهه چهل و پنجاه شکل گرفت که مدرنیته و مدرنیزاسیون دارد عوارض بدی را بر جامعه ما تحمیل میکند و اگر بتوانیم حکومت اسلامی یا حاکمیت دینی داشته باشیم معضلات ما حل خواهد شد هم میتوانیم از مواهب مدرنتیه که تکنولوژی است بهره ببریم و از مضرّات آن آن هم رهایی پیدا بکنیم ولی چهار دهه تجربه نشان داد که به این سادگیها هم نیست!
وقتی در مورد حاکمیت دینی صحبت میکنیم این سؤال مطرح است که آیا حاکمیت دینی آیا میتواند در جهان غیردینی شکل بگیرد؟ یعنی در عصر تکنولوژی میتوان حاکمیت دینی داشت؟ یک موقع است که گفته میشود به حاکمیت دینی باور نداریم خب این یک منظر سکولاریز است و یک موقع میگویی حاکمیت دینی را قبول دارم اما در فضای غیر دینی حاکمیت دینی شدنی نیست بلکه یک حاکمیت پدید میآید که اتفاقاً علاوه بر دارا بودن عوارض بد تمام حاکمیت ها در خودش نام دینی را هم به خود میگیرد، یعنی در واقع آن قداستی را که دین میتواند داشته باشد را هم شما از بین میبرید. که به قول یکی از دینشناسان سوئدی به نظر میآید حاکمیت دینی در جهان اسلام به سمت دسکولاریزه شدن (desecularize) دین میرود. نمیگوید سکولار شدن، بلکه میگوید به نظر میآید هر چقدر دین خودش را در بطن جامعه میخواهد بسط بدهد، این باعث دینزدایی از سطح جامعه میشود و این با سکولاریزم تفاوت دارد، سکولاریزم یعنی اینکه حاکمیت یا دولت هیچ رویکرد دینی و غیر دینی ندارد ولی دسکولاریزه شدن یعنی انسانها از حالت معنویت و دیانتگونه خارج میشوند و این ضربه بیشتری میزند.
• اتفاقاً نکتهی جالب اینجاست که علاوه بر دنیای مدرن که طبق توضیحات شما، به علت وجود مناسبات سرمایهداری و ماتریالیستی امکان ایجاد صلح در عمل ممکن نیست اما باز هم وعدهی ایجاد صلح در قالب مفاهیمی مثل حقوق بشر، صلح جهانی و… داده میشه، از طرفی ادیان هم با این وجود که تمامی دعوت به صلح و آشتی دارند، اما تصویر پیشگویانهای که از دنیا ارائه میدهند تصویری ست که تا لحظه آخر در آن جنگ و درگیری وجود دارد و البته پرداختن به فضیلت جهاد و اینطور مسائل هم در ادیان خیلی پر رنگ هست و یا حتی در عرفان که بر مسأله صلح و دوستی بسیار تأکید میشه در جاهایی به اجتنابناپذیر بودن درگیری در این جهان اشارههایی میشه به عنوان مثال مولانا در مثنوی میگوید: «رگ رگ است این آب شیرین، آب شور / تا خلایق میرود تا نفخ صور» . بنابراین به نظر میرسد تمامی رویکردهای متفاوت انسانی در نهایت به این موضوع اشاره و پیشبینی دارند که این وضعیت آشفته همچنان باقی خواهد بود!
اتفاقاً شریعتی صحبت جالبی دارد که میگوید اول ببینیم انسان چه هست!؟ و اصلاً آیا میشود فهمید انسان و مختصات آن چه هست؟ مثلا میگوییم صلح میخواهیم برقرار بکنیم برای جامعه انسانی، خب این انسان چیست؟ آیا مختصاتی دارد، چارچوب و ابعادی دارد، در اقلیم و ساحاتی گنجانده میشود، دارای جوهر و ذاتی ست!؟ یکی از اختلافات ما با کسی مانند روسو این است که روسو میآید و میگوید که انسان ذاتش خوبی است، یعنی انسانشناسی خودش را بر یک نگاه خوشبینانه قرار میدهد و از آن سو یک عده میآیند و میگویند انسان جوهرش شرارت است و در یک نگاه دیگر انسان به تعبیر قرآن فاَلهمها فجورها و تقواها، یعنی انسان موجودی ست که هم قادر است خوب باشد هم توانایی این را دارد که بد باشد و شرارت داشته باشد. و در داستان خلقت وقتی فرشتهها به خداوند نسبت به خلقت آدم اعتراض میکنند که این فساد و خونریزی میکند پروردگار میفرماید که من چیزی میدانم که شما نمیدانید و علّم اسماء کلها، یعنی انسان قدرت فهم جهان و درک رابطهها و آفرینش خوبی را دارد و به قول ملّای رومی انسان در یک آن ممکن است مؤمن باشد و در آنی دیگر ممکن است کافر باشد، اینکه ما بخواهیم یک ایدهآل روشنی برای بشریت تعریف کنیم برای مثال از منظر اعتقادی در تفکر شیعه هر کسی غیر از معصوم بخواهد عالم ایدهآل را خلق بکند چون بر مسندی غصبی نشسته است هزاران شرارت را به بار خواهد آورد، شرارتهایی که ممکن است در سیستمهای دیگر هم نباشد. بله در یک ایدهآلی ممکن است دوران روشن و نورانیای قابل تصور باشد.
• درسته، در دنیایی که حتی «موسیی با موسیی میتواند در جنگ باشد» شاید فقط مهر و محبت واقعی و غیر مبتنی بر سود و زیان بتونه صلح و آرامش را برای جامعه ایجاد کنه. بنا به قولی در جامعه تا دلها از هم فاصله دارند، امنیت و آرامش برقرار نخواهد شد.
حرف درستی است، اما این نکته را هم برای ختام کلام بگویم که در سطح فردی انسان برای اینکه خودش در حالت سلم و سلام قرار بگیرد و بتواند صلح بیافریند باید سلوک داشته باشد، انسانی که سلوک ندارد گرفتار رفتارها و عادتوارههایش است انسانی که سلوک ندارد بر حسب عادت و بر حسب رفتارهایی که در خانواده، فرهنگ یا بستر جامعهاش یاد گرفته است رفتار میکند و گرفتار آنهاست، حال سلوک چیست؟ یک بحثی ست که میتوان در مورد آن صحبت کرد و نکتهای که شما به آن اشاره کردید و من فکر میکنم درست این است که به قول امام حسین الانسان عبید الاحسان، انسان بندهی احسان و نیکی ست، اگر ما میخواهیم نیکی، صلح و آرامش در خود و در اطراف خودمان و جامعه ای که به اندازه وسع و بسط وجودی ما شبکههایش وجود دارد، ایجاد شود این است که نسبت به هم اهل احسان باشیم هر چقدر این درجهی احسان و نیکی در هر لباسی بالاتر رود در آن فضا صلح و آرامش بیشتر است و هر چقدر از این فاصله بگیریم و سلوک نداشته باشیم و اهل احسان نباشیم در سطح فردی از صلح و آرامش به دور خواهیم بود، در سطح اجتماعی هم که آن بحثها صورت گرفت.