Search
Close this search box.

مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده ” مجذوبعلیشاه ” مجلس سحر شنبه ۱۳۸۶/۱۰/۲۹ آقایان (شرح وقایع عاشورا)

Dr Nour Ali Tabandeh Majzob Alishah1380

شرح وقایع عاشورا ۱

 بسم الله الرحمن الرحیم

 یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب                            کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

 هزار و سیصد و چند سال است که ما وقایع و خاطرات یک روز را درتاریخ خودمان مکرر می‌گوییم، ظاهرش مکرر است، ولی عجیب است هر بار که می‌گوییم بار تازه‌ای دارد. زخمی است که هر وقت رویش را بردارند، زخم تازه می‌شود.  گفته شده است که اسلام عزا ندارد و همین حرف هم بهانه‌ای شده، الآن برای دشمنان تشیّع که می‌گویند با وجود اینکه در اسلام عزا نیست، چرا شما عزاداری می‌کنید، چه کنیم؟! آن کسی که ما به او علاقه داشتیم، دشمنان ما او را شهید کردند، حال می‌گویند عزا نگیریم؟ نمی‌شود! به علاوه برای بررسی اینکه ببینیم عزا چیست و چگونه است باید در نظر بگیریم که خداوند مجموعهٔ بشریت را به منزلهٔ یک موجود مستقلی که دارای زیروبم است، آفریده است؛ مجموعهٔ بشری مثل یک انسان ساعات خوشی و غم دارد. یعنی آنچه بر حضرت آدم (ع) رفت، بر جامعهٔ بشریت خواهد رفت. عزایعنی بر چیزی که از دست دادیم، تأسف بخوریم. عید یعنی به نعمتی که خدا داده است، شاد باشیم و شکرگزاری کنیم. خداوند گفته است در عید فطر ما برای شما عبادتی مقرر کردیم و حال که توفیق پیدا کردید و انجام دادید و یک چیزی به دست آوردید، شادی کنید. همین طور در عید قربان: «هُوَ سَمّکُمُ المُسلِمینَ مِن قبل» ۲ جد شما موفقیت پیدا کرد. امروز شما هم، آنهایی که توفیق پیدا کردید و مراسم حج را انجام دادید، این توفیق برایتان پیدا شد؛ این جشن دارد. عزا یعنی اینکه بر اثر بی‌توجهی به امر الهی یک چیزی را از دست دادید، خداوند نعمتی که داد، پس نمی‌گیرد. «انَّ الله لا یُغَیِّرُ ما بِقومٍ حتى یُغَیِّروا ما بِأَنفُسِهِم» ۳ جای دیگر می‌فرماید: «وَ ما کانَ اللهُ لِیُضیعَ ایمانِکَم» ۴ خدا ایمان شما را که نعمتی است و به شما داده ضایع نمی‌کند، پس این خود ما هستیم که ضایع می‌کنیم. بنابراین تأسف خوردن بر هر عزایی، چه عزای ظاهریِ معمولی و چه غیر آن، تا حدی طبیعی است، چنان که پیغمبر ﷺ وقتی فرزندش را از دست داد، متأسف بود و گریه کرد، این موضوع تا حدی طبیعی است، ولی باید کوشش کنیم که بتوانیم جبران نعمت از دست داده را کنیم؛ آیا عزاداری‌هایی که ما برای امام حسین ﷷ و سایر ائمه داریم، این خاصیّت را دارد یا نه؟ اگر این خاصیّت را داشته باشد، مصداق‌‌ همان شعر است که درست است که غم است ولی:

 یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب                      کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

 یعنی اگر عزاداری ما آن خصوصیت را داشته باشد، اگر هر روز سال هم عزاداری کنیم، مکرر نیست، یعنی اگر کوششی باشد برای اینکه آنچه از دست داده‌ایم، جبران کنیم، مکرر باشد ایرادی ندارد، البته در قضیه هم خداوند رحمتش را از ما نگرفت. جانشینان حضرت بودند، هر کسی از یک جهت. امام سجاد (ع) از لحاظ کلّی جامعه و سایرین هم از جهات دیگر؛ ولی ما به عنوان یک فرد جامعهٔ بشری باید بکوشیم جبران این خطایی که از ما، یعنی ملّت اسلامی، در آن روز سر زده، جبران کنیم. متأسفانه جامعهٔ بشریت و جامعهٔ اسلامی نتوانسته است کاملاً این را جبران کند، امّا تکامل افکار و اینکه خداوند مسیر تفکر و تعالی جامعه را به سمت نجات و فلاح قرار داده، یک مقداری در راه جبران آن ضایعه کوشش شده است. باید بکوشیم از این جریانات این بهره وری را ببریم. امّا در‌‌ همان داستان رحلت فرزند خردسال پیغمبر، خود حضرت آمدند و در مراسم تدفینش شرکت کردند و گریه هم می‌کردند، در همین زمان خورشید گرفت، کسوف شد و برای اینکه مسلمین اشتباه نکنند که این کسوف به واسطهٔ اندوه پیغمبر و گریهٔ پیغمبر است، پیغمبر اشک‌ها را پاک کردند و گفتند خورشید و ماه و زمین و همهٔ این‌ها بندگان خدا هستند، طبق قاعده‌ای که خداوند برای همهٔ مخلوقات مقرر کرده، کارشان را انجام می‌دهند، ربطی به این موضوع ندارد؛ ما همین احساس را باید داشته باشیم. تأثر ما به جای خود، نه اینکه گریه نکنیم نه! گریه و تأثر به جای خودش است. تأثر از اینکه امامی که مثل پدر مهربانی بود، حیاتش را حاضر است برای بشریت، برای اسلام فدا کند، ما این قدر کوتاهی کردیم که آن حضرت را شهید کردند، این تأثر دارد و گریه دارد. اما جهت دیگر این تأثر آن است که ما نتوانستیم کاملاً عبرت بگیریم. بنابراین گریه و تأثر هم بر این وقایع بجاست، ولی باید عبرت هم بگیریم و اگر هم فقط عبرت بگیریم کافی نیست، بلکه چون تأثر هم لازمهٔ بشریت است باید از این واقعه متأثر هم بشویم، چنان که پیغمبر فرمود: من متأثر شدم از مرگ فرزندم. منتها در این مسیر خیلی افراط‌ها و تفریط‌ها شد، بعضی محققین یا پژوهشگران یادشان رفت که خود پیغمبر گفته است: «انا بشرٌ مِثلُکُم» ۵ گروهی از این مرحله خواستند یک تعبیراتی بکنند که اصالاً به جنبهٔ بشریت آن حضرت مربوط نیست، که داستان‌هایش را شنیده‌اید، بعضی‌ها به عکس آن قدر مادی و به اصطلاح دو دو تا چهار تا فکر کردند که بر این قیام هم ایراد گرفتند، اعتراض کردند، نه آن عمل و نه این عمل درست است.

باید توجه کنیم که حضرت امام حسین (ع) که نوهٔ رسول خداست، آیهٔ مذکور دربارهٔ ایشان هم صدق می‌کند. البته در مسیر زندگی بشری، آنچه خداوند مصلحت بداند برقلب او الهام می‌کند و به او نشان می‌دهد. حضرت امام حسین (ع) هم موقع زیارت قبر پیغمبر بر دلش به قولی برات شده بود و به قلب او الهام شده بود، چه در خواب، چه در عالم بیداری- برای آن‌ها خواب و بیداری یکی است- که کشته خواهد شد؛ دانست که شهید می‌شود. برای اینکه این شهادت را فقط به منزلهٔ کشته شدن یک نفر در تاریخ حساب نکنند و بگویند یک نفر با خلیفه سر حکومت دعوا داشت و با هم جنگ کرد و کشته شد، حضرت تمام نکاتی را که موجب رسوایی یزید و بنی امیه می‌شد؛ فراهم کرد. ما نمی‌دانیم، در آن وقت به این قصد بود یا نبود؛ ولی امر الهی بود، چون هر کاری می‌کرد به امر الهی بود. امر الهی بر این قرار گرفت که وقایع به نحوی باشد که آبروی دشمنان خدا ریخته شود. خداوند در قرآن به پیغمبر دستور می‌فرماید: «یا ایُّ‌ها الرسُولُ بَلِّغ ما اُنزَلَ اِلَیک» ۶ آنچه به تو گفتیم برسان. همین دستور را پیغمبر به ما و به امام‌ها هم داده است. امام حسین (ع) هم برای اینکه این پیام را برساند و وظیفه‌اش را انجام دهد، باید این گونه عمل می‌کرد، خداوند برای امام معصوم به عنوان وظیفهٔ الهی مقرر فرموده است که اگر امکان فراهم بود، حکومت بکند، فرض بفرمایید که مثلاً بعد از رحلت پیغمبر اگر مردم به علی (ع) خلیفه و حاکم مراجعه می‌کردند، حضرت امتناع نمی‌کرد؛ وظیفه‌اش بود انجام می‌داد. این بزرگواران در امر باطن وظیفهٔ امامت بر مؤمنین را داشتند و در امر ظاهر نیز اگر امکان داشت وظیفهٔ ریاست و حکومت داشتند، در قضیهٔ کربلا هم، اهل کوفه نامه‌هایی متعدد به حضرت اباعبدالله الحسین نوشتند و به قولی، دوازده هزار نفر به حضرت نامه نوشتند و عرض کردند که ما پیرو تو هستیم و وظیفه‌ات این است که بیایی حکومت را به دست بگیری. شاید این جملاتی که آن‌ها بیان کردند یک تهدید الهی بود که تو باید وظیفه‌ات را انجام دهی، لذاحضرت نه برای اینکه حکومت را به دست بگیرد، زیرا می‌دانست که شهید می‌شود، ولى مع ذلک به ما بفهمانند که جان هم در راه خداوند ارزشی ندارد، قیام کرد و از طرف دیگر برای جامعهٔ اسلامی در روز قیامت دلیلی نباشد بگویند که چرا حکومت بر ما را نپذیرفتی، حضرت این کار را کردند و آن بی‌وفایی مردم را دیدند. البتّه بسیاری از وقایع تاریخی با هم ارتباط دارند و می‌توان گفت: قضیهٔ سقیفهٔ بنی ساعده نقطهٔ عطفی بود که معلوم می‌کند بعد ازآن چگونه خواهد شد؟ منقول است می‌گویند عمر خلیفهٔ دوم، اول کسی بود که با ابوبکر بیعت کرد یعنی دستش را آورد جلو و گفت دستت را بده با تو بیعت کنم که سر و صدا‌ها بخوابد. او گفت این بیعت یک واقعهٔ اضطراری و لغزش بود که خداوند مسلمین را از شروری که ممکن است بیاورد، حفظ کند و می‌بینیم که تمام شرور بعدی از این بود. نمی‌دانم این عبارت در کتب اهل سنّت آمده است یا نه؟ اگر آمده است، خیلی کوتاهی می‌کنند که در معنایش دقّت نمی‌کنند.

 همه می‌دانیم که عمر خلیفهٔ خیلی سخت گیر و خشن در ظواهر احکام بود، البتّه به نحوی که خودش آن حکم را استنباط می‌کرد، ولی با این حال حسین (ع) وقتی به اصطلاح کودک بود به مسجد آمد و دید که عمر بالای منبر است و برای جمعیت زیادی که حاضر بودند، صحبت می‌کرد و خطبه می‌خواند، به یادش آمد که بر همین منبر، جدش (پیامبر) می‌نشست و صحبت می‌کرد. به یادش آمد که وقتی پیغمبر از منبر می‌آمد پایین او را بغل می‌گرفت و نوازش می‌کرد. شاید این‌ها در خاطرش آمد که فریاد زد – جمعیت زیادی هم از مسلمین بودند – صدا زد از منبر جد من بیا پایین، از منبر جد و پدر خودت بالا برو. عمر، آن خلیفهٔ سختگیر و آن خلیفهٔ خشن – که می‌گویند به یکی از صحابه، بر سر جمع آوری سنّت و روایات لگد زد – خطبه را ناتمام گذاشت و آمد پایین، آمد جلو؛ به حضرت حسین که در آن تاریخ کودکی بودند مثلاً طفل ده ساله‌ای بودند عرض کرد: چَشم، آمدم پایین؛ ولی پدر من منبری نداشت. حسین را بغل کرد و بوسید.‌‌ همان مردم دیده بودند که پیامبر روزی در نماز سجده‌اش طول کشید تصور کردند که وحی نازل شده یا یک مسأله‌ای اتفاق افتاده است، بعد از مدتی که نماز تمام شد، از پیغمبر پرسیدند که چرا سجده را طول دادی؟ حضرت فرمودند: الآن یادم نیست حسن بود یا حسین، ولی فرقی ندارد هر دو یک حقیقت واحدی هستند، روى شانهٔ من بازی می‌کرد، نخواستم بازیش را قطع کنم؛ ناراحتش کنم. پیغمبر کسی نبود که حتی برای مسایل خیلی مهم، امر الهی را متوقف کند، امّا برای بازی کردن حسین نماز را طول داد. این حسین را دیدند. مردم این حسین را دیدند، ولی چه شد که وقتی حضرت را به شهادت رساندند، مردم گفتند که چون او خارجی بود، یزید او را کشت. بله حسین به عقیدهٔ آن‌ها خارجی بود، امّا در اصل آن‌ها خارجی بودند که از دین حسین خارج شدند، به قول ابن خلدون در مقدمهٔ کتابش «حسین به شمشیر جدش کشته شد». البتّه نه اینکه از دین جدش خارج شد، بلکه‌‌ همان شمشیر و‌‌ همان مکتبی که جدش داشت، برای کشتن حسین بهانه شد. از ما مردم عجیب است. مردمی که دیدند ابوسفیان چگونه اسلام آورد؟ معاویه که بود؟ چگونه بود؟ هند مادرش که بود؟ یزید که بود؟‌‌ همان یزید آمده و می‌گوید که حسین از دین جدش خارج شده. چرا جامعهٔ اسلامی چرا این طوری شد؟

 پیامبر تا زمانی که در مکّه بودند طبق‌‌ همان فرمایش اولیه‌شان: «انّی بُعِثتُ لِاُتَمِّمَ مَکارِمَ الاخلاق»؛ بِعثت من برای این است که مکارم اخلاقی را به کمال برسانم، به این جنبه از رسالت خود می‌پرداختند، بعداً که پیغمبر به مدینه تشریف آوردند و در آنجا حضرت بایستی حکومت ایجاد می‌کردند، یعنی یک سری احکام دیگری وارد شد. آنهایی که اهل دنیا بودند فقط به آن احکام چسبیدند. ولی اساس اسلام‌‌ همان کمال مکارم اخلاقی بود. اساس اسلام آن اسلامی بود که ابوذر و سلمان را مسلمان کرد، آن ابوذری را که بی‌سواد بود و چوپان بود، مسلمان کرد و به مرتبه‌ای رساند که ما خاک پایش را طوطیای چشم می‌کنیم و سلمانی را هم که در حد اعلای علم آن روز بود و مرد دانشمندی بود مسلمان کرد، این دو تا را برادروار پهلوی هم نشاند، این اسلام بود. اسلامی که عمر با آن روحیهٔ تندی که داشت تسلیم آن شد، این اسلام است. البتّه تشکیل حکومت توسط پیغمبر ﷺ هم جزو اسلام بود، ولی اساس اسلام‌‌ همان اکمال مکارم اخلاقی بود و همه مسایلی هم که بعداً اتفاق افتاد، در مشیت الهی قرار داشت:

 اگر تیغ عالم بجنبد زجای                          نبرد رگی تا نخواهد خدای
 یا
 برد کشتی آنجا که خواهد خدا                   و گر جامه بر تن درَد ناخدا

علی (ع) مدت ۲۵ سال در سیاست آن روز دخالت نمی‌کرد و خودش را کنار کشید. علی و پیروان علی، به عنوان شیعه دخالتی نداشتند. هر چند که مورد مشورت سه خلیفهٔ اول قرار می‌گرفتند. خداوند نشان داد که اسلام فقط منحصر در حکومت نیست. اسلام این است که علی دارد و الآن در گوشهٔ خانه نشسته است. بعد گردش روزگار طوری شد که خلافت به علی واگذار شد.  حضرت امام حسین (ع) یک برگ جدیدی در تاریخ اسلام و در اعتقادات مردم بود. یعنی حضرت نشان داد که اگر احتمال آن را می‌دهید که حکومتتان علی وار باشد، هر چه می‌توانید کوشش کنید، ولی بدانید که مصلحت خداوند این است که اسلام در‌‌ همان «بُعِثتُ لِاُتَمِّمَ مَکارِمَ الاخلاق» زنده شود. چون در اینجا در واقع یک برگ جدیدی در تعلیمات اسلامی آورده شده بود، شاید خداوند خواست – البتّه ما این استنباط را می‌کنیم و می‌گوییم خدا خواست – تا تمام مکارم اخلاقی را که پیغمبر برای آن‌ها مبعوث شد به آن‌ها نشان بدهد و در وقایع کربلا جمع شود، زیرا هر کدام از این بزرگان که هفتاد و چند نفر بودند، یک اسوهٔ اسلامی بودند. تمام وقایع زندگی حضرت رسول و در واقع تمام وقایع اسلام تا زمان وقوع عاشورا در روز عاشورا مجدداً به نمایش درآمد.

 داستان زهیر بن قین و رفتار ابا عبدلله و اصحابش در وقایع کربلا به صورت یک الگوی رفتار برای مسلمین درآمد مثلاً امام حسین (ع) دنبالش (زهیر) فرستادند که به جنگ بیاید زن زهیر که شاهد ماجرا بود، دید که زهیر در رفتن به جنگ کاهلی می‌کند، به او گفت که خجالت نمی‌کشی؟ فرزند رسول خدا تو را دعوت کرده، صدایت زده؛ پاشو و بدو برو و حتّی پابرهنه برو. به زنش گفت که بیا من تو را طلاق بدهم که بعد از شهادت من، عدّهٔ وفات نگیری، زن گفت که ما در تمام زندگی در سختی‌ها با هم بودیم، حالا که یک نعمتی به تو رو کرده، می‌خواهی تنها بروی؟ من هم می‌آیم، خود این موضوع یک الگو و دستورالعمل برای ماست. یا مثلاً حرّ به بهانهٔ اینکه من مأمورم و معذور، جلوی حسین را گرفت -که امروز هم خیلی رسم شده که می‌گویند مأموریم و معذور و توجّه نمی‌کنند که عملشان درست است یانه – و چون خلوص نیت داشت، متوجّه شد که مرتکب چه عمل خطایی شده است و آمد و توبه کرد، بالا‌ترین گناه را کرده بود، بالا‌ترین خطا را کرده بود. به قولی با چهار دست و پا آمد کفشش را به گردنش انداخت با حال تضرّع، از پشت خیمه گفت توبهٔ من قبول است؟ حضرت فرمود بیا!

 بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ                        گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ
 این درگه ما درگه نومیدی نیست                      صد بار اگر توبه شکستی بازآ

 ولی بر عکس حر، عمر بن سعد وقّاص است که با اینکه پدرش سعد وقّاص از صحابه بود؛ خودش فرمانده لشکر یزید شد. حضرت فرمودند: بیا حقوقت را می‌دهم، باغ می‌دهم؛ منزل می‌دهم. گفت: نخیر من حکومت ری می‌خواهم، قرار است به من حکومت ری را بدهند. حضرت بعد از آنکه عصبانی شدند، گفتند به حکومت ری نمی‌رسی؛ گندم ری در روزی تو نیست. او به جای اینکه عبرت بگیرد، یک مَتلَکی گفت. گفت: از گندمش نمی‌خورم، جو می‌خورم. باید به او گفت‌‌ همان جو را هم لایق نیستی.  یا آن یکی صحابهٔ حضرت در حین مرگ که حضرت بالا سرش بودند، برادر دیگرش گفت که وصیّتی داری بکن، هر چند که من هم نیم ساعت دیگر به تو می‌پیوندم؛ او گفت دست از حسین برندار و او را یاری کن.

 امام حسین و اصحابش می‌خواستند راه صحیح حکومت را نشان دهند، حضرت می‌خواست، بفرماید که حکومت برای چیست؟ برای اینکه مردم را در زندگی اجتماعی هدایت کند. اهل بیت هم همه همینطور بودند. کردار و رفتار اهل بیت حسین هم برای ما الگوی هدایت است؛ مثلاً قاسم که باید به حجلهٔ دامادی می‌رفت به جنگ آمده یا حضرت عباس که با شمر از قبیلهٔ بنی کلاب بودند که این دو نفر هم خانواده بودند. حضرت فرمودند: شمر صدایت می‌زند، ولی عبّاس خطاب به شمر یک ناسزایی گفت. حضرت فرمودند: نه، صدایت می‌زند برو ببین چه می‌گوید؟ که عباس رفت و شمر به او گفت: دست از حسین بردار، من برایت امان نامه گرفته‌ام، فرماندهی لشکر را به تو می‌دهند، ولی حضرت عباس نرفت و در جواب امام حسین که فرمود: اگر می‌خواهی بروى، برو. گفت:

 گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر                            این مهر بر که افکنم این دل کجا برم

 فردا، روز قیامت، جواب مادرت را چه بدهم؟ و یا در روز عاشورا که به قولی در ماه مهر بود، در آن هوای گرم عربستان؛ که تشنگی غالب بود، حضرت عبّاس با این حالت رفت که برای بچه‌ها آب بیاورد. آب را آورد بالا که بخورد، ولی آب را ریخت و گفت من بخورم و مولای من حسین – هرگز نمی‌گفت برادر، همیشه می‌گفت مولا – و فرزندانش تشته باشند، باید از این‌ها درس بگیریم. همهٔ اصحاب، مثل امشبی، مجلسی داشتند؛ به درگاه خداوند مجلس نیازی داشتند، تا سحر نمازشان را خواندند. ما هم این نماز را به این نیّت می‌خوانیم که یا امام حسین! ما که نبودیم، این نماز ما را‌‌ همان جا حساب کن. بعد مقاماتشان را دیدند. یعنی ایمانشان تبدیل به یقین شد و فضای روح پرور بهشت که انتظارش را می‌کشیدند، دیدند و عجله داشتند که بروند. هر کدام از اصحاب می‌خواستند که از دیگری سبقت بگیرند؛ مثلاً آن کسی که با غلامش آمده بود، ارباب می‌گفت من مقدمم بر تو؛ من باید اجازه بدهم و غلام می‌گفت من مقدمم. مقدم در چی؟ در کشته شدن! ولی بعد که اصحاب همه به شهادت رسیدند، نوبت اهل بیت شد. چون اصحاب اجازه نمی‌دادند که اهل بیت، مقدم بر آن‌ها به جنگ بروند، سپس حضرت، طفل خردسال خود را آوردند و از سپاه دشمن برای این طفل تقاضای آب کردند – البتّه این درسی است که حضرت دادند و آن این است که مسألهٔ آب آشامیدنی و آذوقهٔ غذا برای آنهایی که در جنگ نیستند، باید رعایت شود – همه دیدند کیسهٔ حضرت در برابر محبوبش خالی شده، فقط یک سکهٔ کوچک در آن هست و آن این کودک بود، این راهم آوردند. فدا کردند. آوردند گفتند این کودک را ببرید آب بدهید بیاورید؛ نگفتند برای من آب بیاورید. بله حضرت تشنه بودند، ولی هیچ اظهاری نکردند به این‌ها. یکی یکی رفتند، ولی آن شقی‌ها به این طفل هم رحم نکردند.

 زینب هم درگوشه‌ای از خیمه ناظر این ناگواری‌ها بود، ولی یک بار برای امام حسین ﷷ فقط گریه کرد، یعنی متوجّه شد که حضرت رفتنی هستند. چون می‌دانست که تا تعیین جانشین نفرمایند، رحلت مقدّر نیست. زینب آنقدر به برادر و آسایش او علاقه‌مند بود که وقتی جنازهٔ فرزندانش را جلوی خیمهٔ حضرت زینب گذاشتند، حضرت نیامد بیرون ببیند. گفتند: چرا نیامدی؟ فرمود که من فکر کردم اگر بیایم آنجا، وقتی جنازهٔ فرزندانم را ببینم متأثر می‌شوم و این تأثر من موجب ناراحتی برادرم حسین می‌شود، به این دلیل نیامدم و چون می‌دانست که تا حضرت تعیین جانشین نفرمایند، رحلت مقدّر نیست، لذا دلخوش بود که حضرت حیات خواهند داشت؛ ولی در دفعهٔ آخر که حضرت از میدان جنگ آمدند و رفتند به خیمهٔ حضرت سجّاد و خلوت کردند، مدّتی طول کشید، زینب متوجّه شد که حضرت تعیین جانشین کردند و فهمید که حضرت از دنیا خواهند رفت، لذا بسیار گریه کرد، فهمید که ودایع امامت را به حضرت سجّاد دادند – البته ودایع امامت به قول عوامانه، تسبیح و مهر و عصا و این‌ها نیست – ودایع امامت آن حقیقتی که حضرت حسین ﷷ با یک نگاه، آن نصرانی را که به جنگ آمده بود، مسلمان کردند و از قعر جهنم به اوج بهشت بردند، این از قدرت‌‌ همان ودیعهٔ امامت است و حضرت حسین ﷷ پس از اینکه حضرت سجاد را به جانشینی تعیین فرمودند، مجدداً به میدان آمدند. باید از قشون یزید پرسید که شما‌ها کی هستید که جرأت می‌کنید به روی حضرت تیر بزنید؟ شمشیر بزنید؟ آخر مگر نمی‌دانید این کیست؟ به قول آن صحابی که در مجلس یزید بود، دید یزید با عصایش می‌زند به دندان‌های حسین، ناراحت شد، گفت این کار را نکن. من خودم دیدم بر این دندان‌هایی که تو عصا می‌زنی، پیغمبر بوسه زد، ولی شقاوت اشقیا به حد اعلی سید. از چند طرف به حضرت حمله کردند و با هم رقابت داشتند که هر کدام به درگاه بت بزرگشان بگویند که من اول تیر را زدم، من یک شمشیر زدم؛ من یک تیر زدم، با کمال بی‌شرمی – البتّه مختار ثقفی هم بعداً آن‌ها را به گوشه‌ای از مجازاتشان رساند، ولی مجازات اصلی آن‌ها با خداست- حضرت تا توانستند دفاع کردند، ولی وقتی دیدند آن‌ها رو به خیام و حرم می‌روند؛ حضرت بلند شدند، درس دادند به بشریت «إنْ لَمْ یَکُنْ لَکُمْ دِینٌ فَکُونُوا أَحْرَاراً فِی دُنْیَاکُم» اگر هم دین ندارید مرد باشید، در دنیایتان جوانمرد باشید.  هیچ کس جرأت نمی‌کرد برود سر حضرت را جدا کند، لذا آن نصرانی را که به عنوان توریست یا خبرنگار آمده بود گفتند که چون او حسین را نمی‌شناسد، او برود و این عمل شنیع را بکند. آن نصرانی که به عنوان توریست یا خبرنگار آمده بود، گفتند این نمی‌شناسد، او را فرستادند. او رفت، ولی کافر رفت به آنجا و مسلمان برگشت. وقتی او به حضرت نزدیک شد، نگاه حضرت در وجود او آتش و ولوله‌ای انداخت که او مسلمان شد و به حضرت ایمان آورد و قدرت این نگاه به واسطهٔ آن ودیعهٔ امامتی بود که در وجود حضرت و ائمهٔ قبلی و بعدی حضرت وجود داشت و این نشان می‌دهد که ائمه و راهنمایان الهی تا آخرین لحظه زندگی از انجام وظایفشان که همانا هدایت خلق است کوتاهی نمی‌کنند.  پس از اینکه سپاه یزید دیدند که آن نصرانی هم مسلمان شد، لذا شمر شقی‌ترین اشقیا رفت و کرد، آنچه کرد. لعنة الله علیه.»


۱-سحر شنبه، تاریخ۱۳۸۶/۱۰/۲۹ هـ ش.
۲- «… او پیش از این و در این شما را مسلمان نامید»، سوره حج آیه ۷۹.
۳- «خدا چیزی را که از آنِ مردمی است دگرگون نکند تا آن مردم خود دگرگون شوند»، سوره رعد، آیه۱۱.
۴- «خدا ایمان شما را تباه نمی‌کند»، سوره بقره، آیه ۱۴۴.
۵- «من انسانی هستم همانند شما» سوره کهف، آیه ۱۱۰.
۶- «ای پیامبر آنچه را از پروردگارت بر تو نازل شده است…»، سوره مائده، آیه ۶۷.