Search
Close this search box.

«نان ایرانی، توسعهٔ ایرانی»

محسن رنانیrenani mohsen2016مجله کرگدن، آبان ۱۳۹۵

این پرسش دیرین دست‌کم در دو دهه‌ی اخیر در برابر ما به طور جدی خودنمایی کرده است که چرا ما ایرانیان با وجود این همه تلاش و مصرف این همه منابع ملی‌مان شامل نفت و گاز و آب و جنگل‌ها و معادن و زمین‌های کشاورزی، هنوز در فاز صفر توسعه در جا می‌زنیم؟ پاسخ‌های زیادی به این پرسش داده شده است و من هم در گذشته به هر مناسبت، پاسخ‌هایی از منظر نفت، اقتصاد سیاسی، استبداد تاریخی، سرمایه اجتماعی، آموزش کودکی و نظایر این‌ها به این مسئله داده‌ام. اکنون که دوستان نشریه‌ی «کرگدن» از من درخواست کرده‌اند برای ویژه‌نامه‌ی «نان» این نشریه چیزی بنویسم، به نظرم رسید که از فرصت نان نیز استفاده کنم تا نکته‌ای تازه درباره‌ی «مسئله‌ی توسعه‌نیافتگی ایران» بگویم.

به گمان من سرنوشت «نان» در ایران آیینه‌ی تمام‌نمای فرهنگ پر تضاد ایرانیان و ناهمگونی آن با ساز و کارهای توسعه است. به دیگر سخن، راز توسعه‌نیافتگی ما را می‌توان در داستان «نان ایرانی» دید و بنابراین «نان ایرانی» یعنی «توسعه ایرانی». اگر سرنوشت نان در این دیار متحول شد، سرنوشت توسعه هم متحول خواهد شد. نه اینکه بگویم کلید توسعه نان است، بلکه معتقدم شاخص اینکه ما «استعداد توسعه» پیدا کرده‌ایم یا هنوز نه را در این می‌توان دید که آیا ما توانایی تحول در «فرهنگ نان» را داریم یا نه. هر‌گاه دیدیم که برخورد ما با نان تغییر یافت می‌تواند به این معنی باشد که تصمیم گرفته‌ایم تغییر کنیم و بنابراین توانایی توسعه را هم خواهیم داشت.

نان در میان ما ایرانیان به بزرگی می‌ماند که در بیرون خانه خیلی به آن افتخار می‌کنیم و احترام می‌گذاریم ولی درون خانه، بی‌حرمتش می‌کنیم و جایگاهی و شأنی برایش قائل نیستیم. پدربزرگی را در نظر بگیرید که نشان خانواده و اعتبار اجتماعی خاندان است، اما اکنون در خانه در بستر بیماری زمین‌گیر شده است؛ زیر پایش را عوض می‌کنیم و حرمتش نگه نمی‌داریم و کودکش می‌انگاریم و‌ گاه با پرخاش و‌ گاه با بی‌اعتنایی با او برخورد می‌کنیم. حالا اگر کسی در کوچه نسبت به نام همین پدربزرگ، کوچک‌ترین بی‌احترامی را روا دارد، سخت موضع می‌گیریم و پاسخ می‌دهیم یا حتی درگیر می‌شویم. در یک کلام، برای ما خود پدربزرگمان مهم نیست، بلکه نام او مهم است.

ما ملتی هستیم مردم‌دار، آبرودار، ریاکار، اهل رودربایستی، اهل تعارف، اهل نفاق و اهل مداحی که صورت را به سیلی سرخ می‌کنیم، مبادا کسی بفهمد نان شب نداشته‌ایم. ما ملتی هستیم که حتی وقتی پول خریدن نان نداریم، نان را به نرخ روز می‌خوریم. نان چنان برای ما محترم است که آن را با چاقو نمی‌بریم، اما نان همگنان خویش را می‌بریم. البته گاهی هم این آبروداری مفرط خوب است. به همین علت است که علیرغم حجم عظیم فقیران در کشور ما، خیلی گدا نداریم. بالاخره این آبروداری یک جایی هم کارکرد مثبت دارد، اما در بیشتر جا‌ها این آبروداری مفرط، تضادهای رفتاری پرهزینه‌ای را به جامعه‌ی ما تحمیل می‌کند.

حال داستان «نان و توسعه» را با هم مرور کنیم:

خلاصه‌ی داستان این است که ما بیشتر اوقات گمان می‌کنیم نان خیلی مهم است. بنابراین در یک تعصب کور و خام گندم می‌شود اولین گزینه در الگوی کشت کشاورزیمان. یعنی حتی وقتی در کویر زندگی می‌کنیم و حتی وقتی مجبوریم آب را از عمق دویست متری زمین پمپاژ کنیم، گندم می‌کاریم ولی حاضر نیستیم به جای گندم، سیب‌زمینی بکاریم که یک‌پنجم گندم به آب نیاز دارد و پختش ساده‌تر است و در هر متر مربع خاک هم پنج برابر گندم بازدهی دارد.

پس این نان آن قدر برای ما مقدس است که اشکالی ندارد آب‌هایمان را برایش هدر بدهیم؛ پس مقامات و سیاست‌مدارانمان که باید راهبران ما در مسیر درست و عقلانی باشند نیز به تقلید از ما گندم را محصول استراتژیک اعلام می‌کنند و بعد از انقلاب کمر همت می‌بندیم که خود را در تولید گندم خودکفا کنیم؛ بعد هی قیمت گندم را بالا می‌بریم تا کشاورزان بیشتر بکارند و بعد هی مجوز آبیاری بارانی می‌دهیم تا باز بتوانند سطح بیشتری از زمین‌هایمان را زیر کشت این «محصول استراتژیک» ببرند و آب را از عمق زمین بکشند تا به خودمان و به ملتمان و به مقاماتمان گزارش بدهیم که ما در گندم خودکفا شدیم و به میمنت این پیروزی بزرگ به گندم‌کاران نمونه‌مان خوشه طلایی هدیه بدهیم. و البته هی به خودمان بگوییم که گندم محصول استراتژیک است و اجازه ندهیم که در سیاست‌هایمان بازنگری کنیم و بعد هی به دشمنانمان پرخاش کنیم تا بیایند و با ما بجنگند. و البته وقتی آن‌ها به جنگ ما آمدند، ما هی بیشتر پرخاش کنیم تا بلکه صادرات گندمشان به ما را ممنوع کنند و ما به خودکفایی گندممان افتخار کنیم، اما آن‌ها این کار را نکردند و ما مانده‌ایم چه راهکاری در پیش بگیریم که بالاخره بتوانیم تداوم سیاست خودکفایی گندممان را توجیه و تضمین کنیم و همچنان به نابودی بیشتر منابع آبی خود کمر همت ببندیم. چون برای ما نان مهم است، آب که چرک کف دست است، می‌آید و می‌رود. آنچه مهم است، نان است و گندم است که نشان اقتدار ملی و هویت ملی ماست.

هر چه هم همسایه‌های شمالی‌مان به ما بگویند که بابا ما زمینِ فراوان و آب فراوان داریم، اما نیروی کار کافی نداریم و خوب است شما بیایید زمین‌های ما را به صورت شراکتی یا به صورت اجاره‌ای بکارید، وقعی نمی‌گذاریم، چون معتقدیم حلال و پاک بودن نانی که می‌خوریم مهم است و اگر نان غیرحلال بخوریم، اخلاقمان بد می‌شود و بی‌غیرتی و بی‌لیاقتی در جامعه‌ی ما رواج می‌یابد. بنابراین ترجیح می‌دهیم از همین ته‌مانده آب‌های زیر زمینی‌مان – که اگر به همین شکل کنونی مصرف کنیم، ده سال دیگر تمام می‌شود – استفاده کنیم و گندم بکاریم و گندم بیگانه را نخوریم و نانمان به دوستی با بیگانگان (حتی اگر مسلمان باشند، حتی اگر فارسی حرف بزنند، حتی اگر روزگاری جزئی از ایران بوده باشند و…) گره نخورد.

خوب حالا که این همه غیرت را یک جا جمع کردیم و این همه هزینه دادیم و «گندم ملی» تولید کردیم، با آنچه می‌کنیم؟ دوباره متوجه می‌شویم که ما ملت خیلی مهمی هستیم و خیلی ناز داریم و پیش معده‌مان خیلی رودربایستی داریم و به همین دلیل باید نان بر‌تر بخوریم […] این نان بر‌تر خورشی به رنگ سفید است. زشت است برای ما که نان قهوه‌ای یا‌‌ همان نان سبوس‌دار بخوریم، پس باید «نان سفید» بخوریم و نان سفید باید با آرد سفید پخته شود. پس به همه‌ی آسیاب‌هایمان دستور می‌دهیم که پوست گندم را بکنند و آن را سفید کنند. یعنی این عصاره‌ی طبیعت – که حتی حضرت آدم به بوی آن فریفته شد – را غلفتی پوست می‌کنیم و به صورت سبوس گندم و به عنوان غذای حیوانی می‌دهیم به گاو‌هایمان. برای ما مهم نیست که تمام ویتامین‌ها و مواد مغذی گندم در سبوس آن است و آرد گندم سفید فقط شامل نشاسته است که اندک مواد مغذی باقیمانده در آن را هم در فرایند پخت با حرارت بالا از آن می‌گیریم، بعد این نشاسته‌ها در روده به قند تبدیل می‌شود و این قند بدون ویتامین وارد خون می‌شود و به جای آنکه به انرژی تبدیل شود، به چربی تبدیل می‌شود و حاصل آن می‌شود فشار خون و دیابت و گرفتگی عروق و سکته. و به قول دکتر موسی صالحی (متخصص تغذیه)‌‌ همان بلایی که بر سر نخبه‌هایمان می‌آوریم و آنان را به پخمه تبدیل می‌کنیم،‌‌ همان بلا را هم بر سر گندم می‌آوریم و این آقای گندم نخبه را هم به یک موجود پخمه (نشاسته) تبدیل می‌کنیم.

بعد از این همه زحمتی که برای رسیدن به «نان سفید» می‌کشیم، می‌دهیمش دست حضرت نانوا. جناب نانوا که اگر خیلی آدم خوبی باشد و برای تسریع ورآمدن خمیر، جوش شیرین و جوهر قند به آن اضافه نکند و ما را به سرطان دچار نکند، چون خیلی عجله دارد و باید نان بیشتری از تنور بیرون بدهد، نان‌ها را یا خمیر درمی‌آورد یا آن قدر آتش تنور را بالا می‌برد که بخش‌های نازک نان سوخته می‌شود و البته ما هم که انسان‌های خیلی مأخوذ به‌حیا و آبروداری هستیم، احترام شاطر را نگه می‌داریم و با یک تشکر آبدار نان را از او یا شاگردش تحویل می‌گیریم. اگر هم یکی از ما جرأت کند و از شاطر بخواهد که لطف کند نان را سوخته یا خمیر بیرون نیاورد، با خطاب حضرت شاطر روبه‌رو می‌شود که «آقا اصلاً نان نداریم» و ما هم که برای نان خیلی ارزش قائل هستیم، ترجیح می‌دهیم سکوت کنیم تا نانمان آجر نشود.

حالا وقتی ما داریم این نان دل‌سوخته یا نان ناپخته را می‌بریم خانه، ناگهان متوجه می‌شویم که یک تکه نان خشک در کوچه افتاده است؛ رگ غیرتمان می‌جنبد و خم می‌شویم و نان را برمی‌داریم و فوت می‌کنیم و می‌بوسیم و روی رف پنجره‌ای یا شکاف درختی می‌گذاریم که خدای نکرده نسبت به این نعمت الهی کفران نکرده باشیم. همین طور که داریم این نان مقدس را به خانه می‌بریم، همسرمان به همراه زباله‌ها یک کیسه نان خشک هم دم در خانه گذاشته است تا ما تحویل رفتگر بدهیم. یعنی این نان مقدس فقط تا سر سفره‌ی ما مقدس است. آن قدر مقدس که حاضر نیستیم با کارد یا قیچی آن را ببریم و به سر سفره ببریم، پس نان را به تکه‌های کوچک قابل استفاده برش نمی‌دهیم و آن را کامل و سالم سر سفره می‌بریم.

اینجاست که ناگهان یک اتفاق مهم می‌افتد؛ یعنی همین که نان را در سفره نهادیم، ناگهان تقدس نان پایان می‌پذیرد. از اینجا به بعد تمام کوشش ما این است که نشان دهیم نان چیزی جز یک کالای بی‌ارزش یا حتی زباله‌ی بی‌مصرف نیست. نخست هنگام غذا خوردن یک نان کامل را بر می‌داریم و تکه تکه می‌کنیم، ولی تنها بخش کوچکی از آن را می‌خوریم و در پایان غذا سفره را با حجم زیادی نان‌های قطعه‌قطعه شده‌‌ رها می‌کنیم. حالا دیگر این تکه‌نان‌های داخل سفره چیزی جز زباله برای ما محسوب نمی‌شود که حتی از جمع کردن آن برای مصارف بعدی هم شرم داریم. نان باید تازه باشد، پس ضرورتی ندارد حتی نان‌های سالمی را که باقی مانده است، جمع‌آوری کنیم و به صورت بهداشتی و سالم نگه داریم. ضیافت پایان یافته است؛ هر چه می‌ماند زباله است. بقیه‌ی نان‌های درسته‌ای که یک ساعت پیش از نانوایی خریده بودیم هم دیگر تقدس ندارند. پس به راحتی در گوشه‌ای می‌گذاریم تا کپک بزند یا خشک شود تا اخلاقاً اجازه پیدا کنیم آن را دور بریزیم.

راستی آیا تا به حال دیده‌اید میزبانی بر سر سفره‌ی میهمانی‌اش به میهمانان خود اصرار کند که نان هم بفرمایید؟ میهمانان گرامی نان مقدس است، میل بفرمایید! همه تعارفات می‌رود سراغ خورش و کباب و اقلام دیگر و نان مقدس ما می‌شود یک چیز زائد که از سر مجبوری و برای آنکه جنسمان جور باشد، آن را بر سر سفره آورده‌ایم. (۱) همه حواس میزبان و میهمان به خورش است و کباب و تا برنج هست کسی نیم‌نگاهی هم به نان نمی‌کند. گویی دیگر این آن «آقا نان» نیست که آن همه برایش هزینه کرده‌ایم و آب‌هایمان را هدر داده‌ایم تا بیاید سر سفره‌هایمان و چنین می‌شود که سی درصد از نان‌هایمان به صورت ضایعات در می‌آید و می‌شویم دارنده‌ی مقام نخست ضایعات نان در جهان.

می‌بینید این پارادوکس «تقدس بی‌ارزش» را که در نان ایجاد کرده‌ایم؟ ما از این پارادوکس‌ها زیاد داریم. مهم‌ترینش پارادوکس «غرور و ناتوانی» است که از یک سو ناتوانیم از اینکه درِ چاه فاضلاب وسط خیابان‌هایمان را هم‌سطح با خیابان کار بگذاریم و این در‌ها معمولاً یا پنج سانت بالا‌تر یا پنج سانت پایین‌تر از سطح خیابان است و از سوی دیگر می‌خواهیم تا چند سال دیگر قدرت اول منطقه در اقتصاد و سیاست و علم و امنیت باشیم. و باز در حالی که بهره‌ی هوشی ما حتی کمی از متوسط جهان پایین‌تر است (متوسط بهره هوشی ایرانیان ۸۴ است) خود را باهوش‌ترین ملت دنیا می‌دانیم و قس علی هذا.

این داستان ضایع‌سازی نان مقدس را که برایش چقدر هزینه کرده‌ایم، در داستان برخورد ما با مذهب و مناسک دینی و عزاداری و نخبه‌پروری و دانشگاه‌سازی و تأسیس منطقه آزاد و نظایر این‌ها هم عیناً تکرار می‌کنیم. در واقع الگوی پخمه‌سازی نان در همه‌ی ارکان زیست اجتماعی ما وجود دارد. «تناقض نان» نمادی از «تناقض توسعه» در این دیار است. از یک سو خیلی مقدس است و از سوی دیگر آن را به راحتی به زباله تبدیل می‌کنیم، از یک سو خیلی برای تولیدش خرج می‌کنیم و از یک سو حاضر نیستیم آن را بر صدر بنشانیم و قدرش بدانیم، از یک سو آن را بزک می‌کنیم و از یک سو آن را از محتوا تهی می‌کنیم.

از یک سو خیابان به خیابان می‌چرخیم تا یک نانوایی پیدا کنیم و نان بخریم، از آن سو حاضر نیستیم برای این چیزی که این قدر مهم است و مقدس است، پول زیادی بدهیم. یعنی اگر یک نانوایی، نان خوب بدهد ولی صد تومان گران‌تر بدهد، دادمان درمی‌آید، اما اگر نانوای دیگری هنگام پخت، نان را سوخته یا خمیر درآورد ولی آن را صد تومان ارزان‌تر بفروشد، برایش صف می‌کشیم. ما همیشه برای ارزان‌خری هزینه‌ی زیادی داده‌ایم. فرقی نمی‌کند این «چیز ارزان» می‌تواند نان باشد، می‌تواند هنر باشد، می‌تواند فرهنگ باشد، می‌تواند علم باشد و…

ما در حوزه‌ی توسعه هم دچار این دوگانگی هستیم. در بخش‌هایی خیلی برای توسعه خرج می‌کنیم. حتی تمام ذخایر نفت خود را برای رسیدن به توسعه استخراج می‌کنیم و می‌فروشیم و هی کارخانه و شهرک صنعتی و سد و پتروشیمی و کارخانه سیمان می‌زنیم، اما وقتی نوبت تحولات نهادی و رفتاری می‌رسد ناگهان قفل می‌کنیم و متوقف می‌شویم. ما فرایندهای توسعه را هم گران تولید می‌کنیم و ارزان می‌فروشیم و همین تناقض اندیشگی و تضاد رفتاری ما در حوزه‌ی توسعه بوده است که باعث شده‌‌ همان بلایی که سر گندممان می‌آوریم، سر نفتمان هم بیاوریم و سر جنگل‌هایمان و آب‌هایمان و گازمان و معدنمان هم بیاوریم و البته مهم‌تر و خسارت‌بار‌تر از همه، بر سر نخبگانمان هم بیاوریم. ما چقدر خرج نخبگانمان می‌کنیم تا آموزش ببینند و سرآمد شوند، بعد کاری می‌کنیم که یا از کشور بروند یا همین جا بمانند و افسرده و خانه‌نشین شوند. ما ملت پرتناقضی هستیم و من ریشه‌ی آن را در «آبروداری» ایرانیان می‌دانم که به نوبه خود به رفتارهای دیگری از جنس دروغ و نفاق و فریب و رودربایستی و تعارف و ریا می‌انجامد. در یک کلام: ما گندم‌نمایان جوفروشیم. آری توسعه‌ی ما متوقف خواهد ماند تا وقتی که ما تصمیم بگیریم «نانمان را به نرخ نان بخوریم».

——————
۱. پی نوشت: تنها کسی که تاکنون دیده‌ام که بر سر سفره به میهمانان اصرار می‌کرد «نان هم بفرمایید» مادربزرگم بود.

منبع: ایران امروز