بسم اللّه الرحمن الرحيم
اما بیت اول، یعنى:
ان الوجود لحرف انت معناه و لیس لى امل فى الکون الا هو
اظهار معنى وجود بر سبیل تمثیل چنانچه تنبیه کرده شد نموده، و اشارت به تفرقهاى که میان معنى او و معنى کون هست نزد محققان، کرده که مىگوید:
راستى را وجود حرفى است که ذات کامل که صلاحیت خطاب در این مجلس او را تواند بود که اهل حضور است معنى او است، و حال آنکه نیست مرا در کون و عالم او قصدى به جوامع همت و مآل آرزو و امل غیر از آن حرف و معنیش؛ یعنى اگرچه در کنار مائده کائنات شریک هرکس شدهام در احتظا از فنون لذات حسى و لیکن آنچه غذاى همت من مىشود و ذات من از آن ملتذ مىگردد و به آرزوى خود مىرسد معنى جوهرى و حقیقت وجودى اینهاست، نه صورت کونى. چنانچه صاحب قصیده گوید:
فاوهمت صحبى ان شرب شرابهم به سر سرى فى انتشائى بنظرة
و بالحدق استغنیت عن قدحى و من شمائلها لا من شمولى نشأتى
و در فارسى نیز گفتهاند:
جماعتى که ندارند حظ روحانى تفاوتى که میان دواب و انسان است
گمان برند که در باغ حسن سعدى را نظر به سیب زنخدان و نارپستان است
و چون معنى وجود از کون جدا کرد و تعریف حقیقت وجود، به حرفى کرد که ذکر آن کرده، واجب باشد بیان معنى آن حرف تا حقیقت وجود متبین گردد.
هرآینه آن حرف را نیز تعریفى بر سبیل تمثیل مىکند بر وجهى که تمییز مراتب وجود نیز روشن گردد. و مىگوید که:
الحرف مغنى و معنى الحرف ساکنه و ما تشاهد عین غیر مغناه
یعنى آن حرف که تعریف وجود بدان کرده شد به منزله جاى است و معنى که تعریف انسان کامل بدان کرده به منزله ساکن آنجا، و حال آنکه در دیده شهود عین نمىآید غیر ازآنجا. و بیان این سخن آن است که: وجود را ظاهرى است و باطنى ظاهر او طرف تنزیه حق است که دیده بصیرت عقل بر آن مىافتد و مراد به مشاهده عین در بیت آن است که ادراک دیده ظاهر در بیت تاسع مىآید و بیان محل ادراک او، پس عقل را به غیر از طرف ظاهر وجود که تنزیه تسبیح است مدخلى دیگر نیست و همچنین ملائکه نیز. و اما باطن او که تعبیر از آن به ساکن نموده و تمام جمعیت ظاهر و باطنش به غیر از انسان که خلیفه حق و کون جامع است و صاحب قلب چیزى دیگر را راه وصول بدو نیست چنانچه در این بیت از آن افصاح مىنماید که:
و القلب من حیث ما تعطیه فطرته یجول ما بین مغناه و معناه
یعنى دل انسان از آن مرتبه که داده است او را فطرت او چنانچه فحواى «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیها». از آن افصاح مىنماید هم در معنى و باطن حرف راه دارد و هم در مغنى و ظاهر او و جولان در میان هر دو مىکند از روى برزخیتى که حقیقت قلب از آن ظاهر گشته، چنانچه بر واقفان اصول قوم پوشیده نیست که حقیقت انسانى برزخ واقع شده میانه وجوب که ظاهر وجود است و میانه امکان که ظاهر علم است. و قلب صورت او است و تمام تحقیق این سخن را در کتاب فصوصالحکم باید طلبید، در اینجا گنجایى بیش از این نخواهد بود. و چون تحقیق معنى وجود بمراتبه که به منزله مقدمات است کرد و خصوصیت قلب انسانى را در میان آن نمود، مىخواهد که بیان حضرت الوهیت که مقصود همان است بکند، هرآینه مىگوید:
عز الاله فما یحویه من احد و بعد هذا فانا قد وسعناه
یعنى حضرت الوهیت و جناب جلالش از آن عزیزتر و گرامىتر است که هیچکس به حریم حوایت آن درآید و بعد از این ما که صاحب این قلب جمعیت شعاریم او را گنجانیدهایم. و چون این سخن رایحه رعونت دارد و جاى آن است که محمول بر مجرد شطح افتد چنانچه دأب بعضى از طایفه متصوفه مىباشد، و جناب ناظم درصدد تحقیق مىباشد و از آنگونه سخن مجتنب و محترز، مىگوید:
و ما انا قلت قد جاء الحدیث به عن الاله و هذا اللفظ فحواه
یعنى این سخن که من گفتم در حدیث صحیح آمده است از حضرت الوهیت که نگنجانید مرا زمین من و آسمان من و نگنجانید مرا دل مؤمن، در آن حدیث قدسى که محدثان صحیح نمودهاند که: ما وسعنى ارضى و لا سمائى و وسعنى قلب عبدى المؤمن. بعد از آن وجه تحقیق این خصوصیت قلبى در میان موجودات و بیان حکمت او مىکند که:
لما اراد الاله الحق یسکنه لذاک عدّله خلقا و سواه
یعنى چون ارادت آن حضرت بر اینگونه بود که قلب انسانى جاى او باشد از براى گنجانیدن خودش، اعتدالى احاطت نشان و تسویه جمعیت آیین، تقدیر فرمود و آن تسویه و تعدیل است که مقتضى تشریف «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» آمده بلکه عند التحقیق عین او است چنانچه تحقیق آن کرده در جایش، پس مؤداى این سخن آن شد که عین وجود انسان کامل، عین صورت حق مىباشد و این معنى محرمان پردهسراى وحى و یگانگى که به اشارات خفیه ادراک حقایق کنند در توانند یافت که «لا یحمل عطایاهم الا مطایاهم» «به آفتاب توان یافت کآفتاب کجاست». و فحواى «اللّه اکبر» که فاتحه اذان محمدى و صلوات او آمده مفصح به همین توحید ذاتى است، هرکه را گوش هوش آگشته به مقالات هرکسى نبود، چرا که از فحواى این صیغه افعل تفضیل باطلاقه مفهوم مىشود که مقابلى و مماثلى او را صورت نپذیرد بلکه هرچه نام شیئى و وجود بر او تواند افتاد نتواند بود که جز او باشد.
حرف زاید منه بر این جدول نقش خارج مزن بر این اطلس
یک حدیث است و صدهزار زبان یک سوار است و صدهزار فرس
و آن توحید مؤداى این دو بیت است که:
فکان عین وجودى عین صورته وحى صحیح و لا یدریه الا هو
اللّه اکبر لا شیئى یماثله و لیس شیئى سواه بل هو ایاه
و چون جاى آن هست که گویند این همه محسوسات که در عالم مشاهده مىگردد چگونه نفى کند کسى و بر تقدیر تحقیق آن صور کثیره، این سخن چگونه واقع باشد؟ از براى دفع آن مىگوید:
فما یرى عین ذى عین سوى عدم فصح ان الوجود المدرک اللّه
یعنى نمىبیند چشم خداوند چشم، غیر از عدم، پس درست باشد این سخن که وجودى که دریافته مىشود حق است. چه پوشیده نماند که هرکه خداوند دیده بصیرت است که عین عبارت از آن است به زبان ایشان، چنانچه معلوم کردى و در مقام بیدارى و هوشمندى است، مىبیند که آنچه مدارک حسى بدان مىرسد عدم است، چرا که محط ادراک مشاعر حسى به غیر از عرض نمىتواند بود و نزد اهل تحقیق و هوشمندان عالم عقل روشن شده که عرض در دو لحظه نپاید پس لایزال در عدم اصلى خود خواهد بود و اگرچه نمایشى در عالم حس کند، «مىنماید که هست و نیست جهان». صاحب گلشن در تصویر مراتب وجود و تبیین خصوصیت قلب در جهان نمایش که عدم است تمثیلى روشن کرده هر که دریابد:
عدم آیینه، عالم عکس و انسان چو جسم عکس در وى شخص پنهان
پس هرگاه که روش و متبین گشت که این صور کثیره که در نظر ادراک حس مىآید همه عدم است و در وجود به غیر از اصل واحد نیست.
این همه نقشهاى پرنیرنگ خم وحدت کند همه یک رنگ
هویدا شد معنى این بیت که:
فلا یرى اللّه الا اللّه فاعتبروا قولى لتعلم منجاه و مغزاه
یعنى چون به غیر از یک ذات «در دار وجود نیست دیار» پس نبیند خدا را مگر خدا. باید که دیده اعتبار بگشایند و بدانند که این سخن من از کجا باشد.
خود گفت حقیقت و خود اشنید وان روى که خود نمود خود دید
تا مخلص و مغزاى سخن دریافته باشند.
از لب مجنون و لیلى نکتهاى دارید گوش وز زبان بلبل و گل ماجرایى بشنوید
این بود ترجمه و مؤداى ظاهر این ده بیت.
و للّه الحمد على نعمائه و الصلاة و السلام على محمد خیر انبیائه و على آله الاکرمین و احبائه. تم الکتابة فى ۱۵ رمضان ۸۳۸ بشیراز. م.
منبع: چهارده رساله فارسى