بسم الله الرحمن الرحیم
از این که این یکی دو روزه باز زحمت خاصی برای همهی فقرا – مرد و زن – فراهم کردم، معذرت میخواهم. در واقع من نخواستم همچین زحمتی فراهم کنم ولی از حرفهای معمولی که من زدم تبدیلِ به ناراحتی شد و خیلیها را ناراحت کرده. به هر جهت آنهایی که این کار را هم کردند کار بدی کردند و خوب من صحبت خواهم کرد، برای اینکه مرگ و زندگی، حیات و ممات دست خداوند است. هیچ کس خبر ندارد. البته بزرگان هم که در بعضی موارد نشان دادند، خبر دارند، همیشگی نیست؛ یک حالتی است گاهی خداوند، یعنی همان داستان حضرت یعقوب (علیهالسلام) با یوسف است که سعدی خوب بیان کرده است، میگوید:
یکی پرسید از آن گمگشتهفرزند “یعنی از یعقوب” که ای روشنروان مرد خردمند.
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی “آخر وقتی که پیرهن یوسف را گرفت آن بشیر آورد که نشان بدهد، یعقوب آن روز خبر شد! گفت: بوی یوسف به مشامم آمد.”
چرا در چاه کنعانش ندیدی؟ “چاه کنعان همان بغل قبیلهی خودشان بود که او را گذاشتند. آنجا ندید و
جوابش داد آن پیر خردمند
که احوال ما برق جهان است، یعنی جهش دارد.
گهی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلا نشینیم
گهی هم پشت پای خود نبینیم
برای اینکه وقتی پیغمبر ما این را فرمود یعنی به زبان خداوند خودش را معرفی کرد، گفت: “انا بشر مثلکم” و این تعریف برای همهی پیغمبران گذشته است. به هر جهت من هم یک سرماخوردگی سادهای یا یک ضعف اعصاب داشتم که یکی خوابم مغشوش شده بود وَاِلا کسالتی به طور فوقالعادهای نبود. به هر جهت من را ببخشید اگر ناخواسته یک ناراحتی فراهم کردم. انشاءالله شما که بخشیدید، خداوند هم ببخشد.