دانایی میگفت:
همنشین تو از تو بِهْ باید تا تو را عقل و دین بیفزايد
حکیمانه گفت و راست فرمود آن بزرگمرد كه: «نفس از معاشر، نقش پذیرد». کدامین همنشين است که عقل و دین تو را افزون میکند؟ با كه مىبايد در ميخانهى اين خرابات، همپياله شد؟ با او كه خام است و میندیده و مینخورده، بدمستی میکند، یا با او که به توهّم دانایی و سواد گرفتار است و تو را با حرفش و با سیاهیاش به عمل ناصواب و خرافه میکشاند؛ با کدامین؟ این جماعت چگونه مىتوانند بر عقل و دين تو بيفزايند، در حالى كه دینشان آیینی خودساخته است و عقلشان وامانده و درمانده؟ او مىبايد همنشين تو باشد كه افزون از تو حبّ حق بدارد. که شوق سلوک را در تو بیفزاید. که افق دين و عقلت را دم به دم وسعت بخشد و تو را یاور و تذکری در راه باشد تا به غفلت نیفتی و باور و ایمانت بدان مقام رسد که باید.
حدیثی منقول است، از رسول خدا، كه: «من بشرنى بخروج الصفر بشرته بالجنة» یعنی: «به بهشتش بشارت مىدهم، او را که اتمام ماه صفر را به من بشارت دهد.»
جمعى این حدیث را کذب و بیسند میخوانند و عدهای موثق و مستندش میدانند، اما مرا کاری به سند و وثوق حدیث نیست، بلکه نظر به فهم آن دارم. مدتها در معنای این حدیث پریشان بودم تا روزی مجذوبی مرا گفت: “این خبر كه مصطفى داد، اوج لطف وى بوده است، به محبان خویش. او – صلوات الله عليه – در آخرین سال حیات خویش، به زیباتر شكلی، الوداع گفته است تا به مؤمنین و محبان حقیقی خویش پیام فرستد و بگوید، در پایان ماه صفر، محمد در ميان شما نخواهد بود تا شما خبر تمام شدن ماه صفر را به وى برسانيد! اگر عشق و حب شما بدانجا رسد که خداوند دعایتان را مستجاب کرده و مرا در ميان شما زنده بدارد، بهشت از آنِ شما خواهد بود. به راستی کدام بهشت بهتر و زیباتر از وجود مقدس حضرتش در ميان مؤمنين است؟!
بعد از سخن اين مجذوب بود كه به یکباره پردهای از برابر چشمانم کنار رفت و به لحظهای زمان را درنوردیدم و به عصر محمد مصطفی رسیدم و خود را در مدینه دیدم، به سال ۱۱ بعد از هجرت. با خود گفتم برادرانمان را خبر میکنم که با هم بر گِرد وجود مقدسش حلقه زنیم و در حضورش تا پایان صفر به درگاه خداوند متوسل شویم، تا آن عزیز در میان ما بماند. زیرا بودن او، حتی یک شبانهروز بیشتر، نعمتی بزرگ و بهشتی باصفا و موهبتی عظیم است.
ابوسفیان را دیدم که در خفا، صحابه را به خویش خوانده است، چندانکه که گویی سودای سقیفه در سر میپرورد. مشایخ قوم را دیدم از سفرهی وی نواله بر میداشتند و مذاکره میکردند. گفتم: «مگر گوشتان کر است که محمد چه گفته است؟ ننگتان باد، منتظر چیستید؟ با خلق خدا چه میخواهید کرد؟ با که همسفره شدهاید؟ این سفرهدارِ نابکار، کینهی محمد در دل دارد و نفس شما را به وعدههای دروغین میفریبد. زودا که قاتل شرف و ایمان شما خواهد شد. هش دارید تا یار غارتان به تهلکه درنیندازد و نقشآفرین نیرنگ او نشوید». ابوسفیان گفت: «تو از دین و از کار خدا چه میدانی؟! سر زلف او اگر نباشد، سر زلف دگری هست». گفتم «زبانت لال باد که ابلیس ترا بنده است». دلافگار، از آن جماعت بریدم، زیرا وقت تنگ بود و کار، در اضطرار.
به سراغ جماعتی دیگر رفتم و نقل کلام رسول کردم که «هان ای جماعت! دریغا که گل بستان نبوت و ولایت بانگ رحیل برداشته است». مرا گفتند: «خدا زمین را بی حجت نمیگذارد، غم نمىشايد خورد. سر زلف او اگر نباشد، سر زلف دگری هست». گفتم: «مگر او – مد ظله – لباس تن شماست که چون کهنه شد به در آرید و جامهای دیگر قبا کنید؟ والله که این جوانمردی نیست. وای بر شما و آنچه به نام دین در انبان چرکین فکرتان اندوختهاید». پاسخ دادند: «کلام ریاگونهات مؤمنان را دشنام است. دعوی کردهای که بیش از بزرگان قوم میفهمی و بیش از ما محمد را میخواهی؟»
مجروح از زخمی دیگر در دلم، در ميان جماعتی دیگر شدم و پرده از راز کلام محمد و پايان صفر را بر ايشان برداشتم. گفتند: «بر ماست تا به خانههای خویش رویم و به دعا معتكف شويم». گفتم: «شکر ایزد که شما را اندکی غیرت و حمیت در دل مانده است، اما این دعا که میگویید، هماره وظیفهی مؤمنان است. محمد ما را به زبان و ظاهر هشدار داده است، پس مىبايست به حضورش رویم و او را از خودش بخواهيم، که اگر رضایت داد، خدا هم راضی خواهد شد». گفتند: «سر زلف او اگر نباشد سر زلف دگری هست. از ما جز دعا بر نمیآید زیرا او از ما دعا خواسته است» و رفتند.
جماعتی دیگر را دیدم، همه در خواب. ايشان را آشفتم که «برخيزيد و مخسبيد كه محمد بانگ رحيل برداشته است و پايان صفر، پايان اوست». گفتند: «محمد خود در ميانه است، تو به كدام اذن، سخن او تفسير مىكنى؟! هر فعلی میباید مستلزم اجازتی باشد! اذن تو کو؟» گفتم: «شما را چه افتاده ست؟ عقلتان را به مگر باختهاید؟ مرا با ایمان شما چه کار، که محتاج اجازه از او باشم! چون است که اگر سکهای از سکههاتان را بربایند، به دستگیری دزد، اجازت نمیخواهید، اما معشوقهتان را دزدان میربایند و از او اذن یاری کردن و نکردن میخواهید؟! برادران! آنچه میگویم طریق مروت و دوستی است؛ مگر شما همان مدعیان عشق محمد نیستید؟!» گفتند: «برو و باک ندار که: سر زلف او اگر نباشد، سر زلف دگری هست». ایشان زنده بودند اما از بوی مردار نفاق و تعفن ریاکاریشان، کرکسان آسمان را سیاه کرده بودند. پردهی اشک چشمم را شست و دیدم ايشان تنى چند از اهل سقیفهاند.
خسته شده، بر سر و سینه میزدم تا به خانهی محمد رسیدم – صلوات الله علیه. علی را ديدم، عليهالسلام، بر بالین وی. رسولالله از دیدن من ابرو در هم کشید و مرا گفت: «بد میکنی جوان! تو مگر مأمور ایمان دیگرانی؟ زحمت به بندگان خدا مده، كه آنچه خدا مقرر کرده است همان خواهد شد». علی مرا به برِ خويش كشيد، و در گوشم به نجوا گفت: «برادر! رسول خدا از جماعتی که دیدی دلشکسته است و از همنشینی با آنان خسته است. کلام این قوم که شنیدی اصوات مهملهای است که در همیشهی تاریخ بوده است. اینها بر قامت جهالتشان لباس دیانت پوشاندهاند و با تو و آنچه در دل داری بیگانهاند». در حالی که گونههایش از گریه خیس شده بود، پیشانیم را بوسه زد، که یکباره دیدم، همنشینم، آن مجذوب دیوانه، سرم را در بغل گرفته است و میگوید حالا غربت و تنهایی مرا در میان برادرانم نیک احساس میکنی و میدانی با که باید همنشین شوی.
منبع: از کتاب مجموعه مقالات عرفانی