سیدمحمدعلی گلابزاده
گربه گفتا که شاه «بد کرده!» [۱]
من نیایم برون ز کرمانا
پیش از ورود به بحث اصلی و پرداختن به چگونگی تأثیر گربههای زیبا و ملوس کرمانی در عبید زاکانی و چرایی سرودن منظومهٔ موش و گربه در دیار کریمان و نقش محمدمظفر میبدی، سرسلسلهٔ آل مظفر ـ بانی مسجد جامع کرمان ـ و پسرش شاه شجاع، به عنوان قهرمانان این داستان؛ اشارتی کوتاه به روزگار حضور عبید در کرمان را بیمناسبت نمیدانم.
از جمله شکوفاترین روزگاران تاریخ علم و ادب و فرهنگ کرمانزمین، قرنهای هفتم و هشتم میلادی است که آسمان دیار کریمان، با چهرههای پرفروغی چون ابوحامد افضل کرمانی، خواجوی کرمانی، شاه نعمتالله ولی، عماد فقیه کرمانی، ابیالفخر کرمانی، ناصرالدین منشی و… ستارهباران شده بود. در همین زمان، دانشگاه قبه سبز، به دست گهربانوی تاریخ کرمان، یعنی ترکانخاتون قراختانی، سامان میگیرد و اسطورههایی همانند: ناصرالدین منشی، مجد خوافی، سدیدالدین زوزنی، توران پشتی یزدی و… را گرد میآورد و پایگاه علمی کرمان را به جایی میرساند که به روایت برخی تاریخنگاران؛ کرمان اگر هیچ زمینهٔ دیگری برای نازیدن و بالیدن نداشت، وجود این یک مرکز علمی، بسنده میکرد. در همین روزگار است که نابغهٔ علم و عرفان، شیخ محمود شبستری، سفری به کرمان داشته و از «بردسیر» زنی اختیار میکند و شاید «عبدالله» فرزند خلف شیخ ـ که او نیز از بزرگان روزگار بود ـ از نسل همین بانوی بردسیری باشد و باز هم ای بسا شیخ محمود، راز «گلشن راز» را در کوهستانهای این شهرستان و در دامنههای کوه هزار گشوده باشد. کوهی که هزار نوع گیاه دارویی و معطر، از جمله زیره در آن میروید.
وجود این همه موقعیت استثنائی، نام کرمان را پر آوازه کرده بود و هر روز بزرگی را به این سمت و سو میکشاند. در چنین هنگامی بود که اربابالصدور، عبید زاکانی نیز راهیِ کرمان شده و بساط اقامت گشود و تحت تأثیر عوامل گوناگون که به آن خواهیم پرداخت، منظومه فکاهیـسیاسی موش و گربه را آفرید.
مخاطب عبید
در حالی که مخاطب عبید در منظومهٔ موش و گربه، محمد مظفری میبدی است، برخی به اشتباه، پای عارف واقف دیارمان، عماد فقیه کرمانی را به میان کشیدهاند که درست نیست. با این توضیح که حافظ، بزرگغزلسرای همعصر عبید و عماد فقیه نیز این غزل معروف را که:
صوفی نهاد دام و سرحقّه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقّه باز کرد
تا آنجا که:
ای کبک خوشخرام کجا میروی به ناز غرّه مشو که گربهٔ عابد نماز کرد
در همین رابطه سرود که آن هم مورد تفسیر نادرست قرار گرفت و اینکه منظور حافظ، عماد فقیه بوده که گربهای داشته و آن را به گونهای تربیت کرده بود که همزمان با عماد، کنار او خم و راست میشد و ادای نمازگزار را درمیآورد، که این نشانهٔ ریاکاری عماد است!
با کمال تأسف، حتی همشهری دانشمندمان شادروان دکتر احمد ناظرزاده کرمانی، در «تحلیل دیوان و شرح حال عمادالدین فقیه کرمانی» [۲] به همین نکته اشاره میکند و حال آنکه عارف فرزانهای که در ۱۵ سالگی به اتفاق برادرش خانقاهدار میشود و اساساً گرایش او به عرفان در راستای پرهیز از ریا و تزویر است، نمیتواند مخاطب او باشد. زیرا خانقاه، با ریا در تقابل بود و هیچ وقت آب این دو به یک جوی نرفته است. با این حال، چگونه ممکن است عماد، اشاعهدهندهٔ مکتب ناستودهٔ ریا و تزویر باشد؟ بیگمان آنها که خانقاه را برگزیده بودند، اگر میدیدند عماد به عنوان شیخِ آنها ریاطلب و تزویرخواه است، او را برنمیتافتند. به جز این، هم منظومهٔ موش و گربه و هم غزل حافظ، آنقدر گویا هست که نیازی به تعبیرهای دیگر نداشته باشد.
باری، ماجرای موش و گربهٔ عبید از آنجا آغاز میشود که موشها در یک انتقامگیری از گربههای کرمان، شاه آنها را به بند میکشند و او:
همچو شیری نشست بر زانو کند آن ریسمان به دندانا
و سرانجام دامنهٔ نبرد به میدان فارس کشیده میشود و شاه گربهها موشها را شکست میدهد.
چرا کرمان و گربه؟!
گربههای کرمان از دیرباز به زیبایی و تیزهوشی شهرت داشتهاند،؛ آنگونه که برخی جهانگردان از کرمان، گربهٔ این شهر را به عنوان هدیه و تحفه، به ولایت خود بردهاند. از آنجمله میتوان «ساویچ لندور» را نام برد که با همه دشواریهای موجود، گربهٔ زیبا و ملوس کرمانی را به انگلیس برد و…
باری شهرت گربههای کرمانی تا آنجا بود که وقتی نام آنها به میان میآمد، حواسها را به سوی خود جلب میکرد. پس دلیل انتخاب گربهٔ کرمانی، جلب توجه بیشتر بود. نکتهٔ دیگر اینکه در زمان حکومت محمدمظفر میبدی بر کرمان، نام او با گربه پیوند دیگری خورده بود؛ زیرا محمدمظفر هم خودش در ریاکاری و تزویر ید طولانی داشت و هم تکیهکلام او به ویژه در مورد بدخواهانش «گربه» بود. به سخنی دیگر؛ او آنها را گربه میخواند تا حقیر و کوچکشان کرده باشد.
عبدالرزاق سمرقندی، صاحب مطلعالسعدین و مجمعالبحرین، مینویسد: «شاه شجاع را که در میدان شجاعت، رستم دستان و اسفندیار دوران بود، ذرّهای وقع نمینهاد و گربهٔ بیمقدار میخواند».
البته همین رفتار زشت و سخیف موجب شد تا شاه شجاع به همراهی برادرش شاه محمود، نقشهٔ کور کردن و کشتن پدر را بکشند و آن را عملی کنند. بر این اساس بود که عبید زاکانی به کرمان آمد، گربهٔ کرمانی را قهرمان داستان خود قرار داد و او را به میدان ترکتازی انداخت. چون میدانست مخاطب با خواندن این اشعار و آن منظومه و کنار هم گذاشتن نام گربههای کرمانی، تزویر محمدمظفر میبدی و تکیهکلام او؛ به آنچه که عبید مورد نظرش بود میرسند. نکتهٔ مهم دیگری که هرگونه تردید را برطرف میساخت، در بند کشیدن یکی از فرماندهان نکودریان مهاجم به نام «گربه» بود. ماجرای این رخداد را «محمد مفید مستوفی بافقی» در کتاب ارزشمند «جامع مفیدی» به طور مفصل آورده است. خلاصهٔ آن این است که وقتی محمدمظفر در سال ۷۱۹ هـ. ق، به فرمانروایی یزد و میبد رسید، گروهی از نکودریان که در نزدیکیهای سیستان به سر میبردند، به حوالی یزد آمدند و فتنهگری آغاز کردند. محمدمظفر بر آنها یورش برد و در نبردی که نزدیکیهای «مهریجرد» اتفاق افتاد، محمدمظفر جوان، آنها را شکست داد و یکی از پهلوانان این طایفه به نام «نوروز» را کشت «…نوروز را که گبران قوم بدروز بود و مزید پهلوانی ممتاز به قتل رسانید و گربه را که یکی از رؤسای ایشان بود اسیر گردانید و مظفر و منصور از میدان نبرد یزد بازگشته، گربه را در قفس آهنین کرده و سر نوروز را از گردنش آویخته به اردوی سلطان ابوسعید بهادرخان فرستاد».
این اقدام، نه تنها محمدمظفر میبدی را نزد ایلخانان و ابوسعید بهادر جلوهٔ بیشتری بخشید، بلکه زمینهای را فراهم ساخت که او همواره اسارت «گربه» به عنوان یک یورشگر مدّعا را سند افتخار خود قرار میداد و از آن پس هرکس در برابر او قد برمیافراشت. او را «گربه» مینامید و با ارائهٔ تصویری از خواری «گربه نکودریان»، مدعیان را به پایان غمبار کارشان هشدار میداد.
از همهٔ این مستندات که بگذریم، بیان چگونگی گربهٔ عبید، درست با وضعیت محمدمظفر انطباق دارد:
از قضای فلک یکی گربه بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینهاش چو سپر شیردم و پلنگچنگانا
از غریوش به وقت غریّدن شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای شیر از وی شدی گریزانا
چه کسی است نداند که این ویژگیها هرگز بیان عارف خداجویی که معنای زندگی را در رهگذر تهجّد و شبزندهداری و کم خوردن و خواب اندک جستجو میکرد نیست، بلکه همهٔ این خصوصیات به حاکمی تعلق داشت که وقتی در حال اقامهٔ نماز به او گفتند یک قافلهٔ صد نفره از فتنهگران و بدخواهان دستگیر شدهاند، در ادامهٔ نماز با انگشت به گلویش اشاره کرد و به این ترتیب تا نماز او تمام شد، آن سیهبختها کشته شده بودند. البته نمیدانم کدام اژدها توانسته اینگونه عمل کند؟ امّا اینکه عبید گربهٔ خود را طبلشکم و سینهفراخ میداند، کاملاً درست است؛ چون محمدمظفر مانند پدرش حاجی که پایافزار او سفارشی و اندازهٔ پایش استثنائی بود ـ و گویا شمشیری که به کمر میبست، وزن و اندازهٔ عجیبی داشت ـ بسیار تنومند و فربه و خشن و تعبیر عبید در مورد او کاملاً درست بود. حافظ هم دربارهٔ او از همین تعابیر استفاده کرده است؛ آنجا که میگوید:
گه به یک حمله سپاهی میشکست گه به هوئی قلبگاهی میدرید
از نهیبش پنجه میافکند شیر در بیابان نام او چون میشنید
به جز این، محمدمظفر، از آن زمان که با جرمانیان و اوغانیان، در نزدیکیهای جیرفت به نبرد پرداخت و قهرمان علی بمی به خاطر نجات او جان خود را از دست داد و محمدمظفر به خاطر آن برون رفت از مهلکه، مسجدجامع کرمان را بنا کرد، و نیز به دلیل نبرد با اقوام و افراد دیگری که بعضاً از سوی مجتهدین وقت تکفیر شده بودند؛ جنگهای خود را غزوه و خود را «غازی» یعنی غزوهگر و نبردکننده با کفّار مینامید. غافل از اینکه غازی معنی رسنباز و معرکهگیر نیز دارد؛ مثلاً افضل کرمانی آنجا که میخواهد پستی و حقهبازی روزگار را بیان کند، از اصطلاح رسنباز بهره میبرد. باری حافظ از این موضوع به خوبی استفاده کرده و ریاکاری محمدمظفر را به نظم درآورده.
نکتهٔ دیگری که باز حافظ به آن اشاره کرده، در واقع همان مفهوم «گربه شد عابد و مسلمانا»ست؛ زیرا میدانیم محمدمظفر که در شرابخواری و میگساری، شهرت ویژه داشت، ناگاه فرمان به تعطیل میکدهها داد و حافظ را بر آن داشت تا در این باره چنین تغزل کند که:
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانهٔ تزویر و ریا بگشایند
رجزخوانیهای موش و گربه، یادآور رویدادهای دیگری نیز هست. ماجراهایی که محمدمظفر با شیخ ابواسحاق اینجو داشت. میدانیم شیخ ابواسحاق، فرمانروای آل اینجو، در اواخر دورهٔ ایلخانان توسط محمدمظفر غافلگیر و از فارس بیرون شد. پس از چندی اصفهان را نیز از چنگ او بیرون کرد و اینگونه دشمنی خود را در دل ابواسحاق نشاند. همین موضوع موجب شده بود که به ویژه وقتی دُمی به خمره میزد و مست میشد، هَل مِن مبارز میطلبید و رقیب را به رویارویی فرا میخواند. اما همین که با لشکر جرّار محمدمظفر روبرو میشد، زبان به پوزشخواهی میگشود و دم از ارادت و بندگی میزد. چند بار مبارزالدین او را بخشید، اما سرانجام به سال ۷۵۸ هـق او را به شیراز برد و کشت. صاحب زبدةالتواریخ مینویسد: «چون دروازهٔ موردستان به روی امیر مبارزالدین محمد بگشاندند و او با اکابر لشکر خود به شهر درآمد و در اندرون شهر آوازه نقاره مبارزی برآمد، امیر جمالالدین شیخ ابواسحاق، صبوحی کرده بود (می صبحگاهی خورده بود) مستان و طافح شده که چه آشوب است؟ گفتند: نقاره محمدمظفر است. گفت: این مردک ستیزهروی هنوز نرفته است و هنوز اینجاست؟!» هدف از بیان همهٔ این جزئیات آن است که اظهارنظر نادرست برخی که دامن عارف نامدارمان عماد فقیه را به گناه ریا و نیرنگ آلوده کرده و منظومهٔ موش و گربهٔ عبید یا غزل معروف حافظ را مستند آن قرار دادهاند، یادآور شده و تصویری از واقعیت را ارائه کنم.
پینوشت:
۱- عبید در اصل این شعر، به جای عبارت «بد کرده»، چیز دیگری میگوید که ما در اینجا رعایت اخلاق روزنامهنگاری کردیم و نگفتیم؛ یعنی با اجازهٔ جناب عبید، اندکی تغییرش دادیم!
۲ـ انتشارات سروش، سال ۱۳۷۴، ص۴۰