دکتر محمود امامی نائینی
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشقکش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آنکس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست
باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار میسر نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بیخار کجاست
درگذشت فرزند دلبند و سپس این بانوی همراه و همراز، آنچنان حافظ را در غم و اندوه فرو برد که کار او گریستن و خون دل خوردن بود.
از دیده خون دل همه بر روی ما رود بر روی ما ز دیده چه گویم چهها رود
سیل است آب دیده و هرکس که بگذرد گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
غزلیات متعددی را میتوان در دیوان حافظ یافت که در فراق این بانوی فرهیخته سروده شده است:
چو بر شکست صبا زلف عنبرافشانش به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم که دل چه میکشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روی تو بست ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
تو خفتهای و نشد عشق را کرانه پدید تبارکالله از این ره که نیست پایانش
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد که جان زندهدلان سوخت در بیابانش
بدین شکسته بیتالحزن که میآرد نشان یوسف دل از چه ز نخدانش
***
بدین دو دیده حیران من هزار افسوس که با دو آینه رویش عیان نمیبینم
قد تو تا بشد از جویبار دیده من به جای سرو جز آب روان نمیبینم
نشان موی میانش که دل در او بستم ز من مپرس که خود در میان نمیبینم
حافظ آنچنان به این همسر دلبند وابسته بوده که غم زمانه را تنها در کنار او میتوانست فراموش کند:
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دادم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خبت بدگویان میان انجمن دارم
مرا در خانه سروی است کاندر سایه قدش فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
کرم صد شکر از خوبان به قصد دل کمین سازند بحمدالله والمنه بتی لشگرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
گویی بدخواهان، حافظ را به نظربازی متهم ساخته و در انجمن خبث طینت بر او طعنهها زدهاند که در این غزل به آنها پاسخ داده است. خیال دلانگیز بانویی که لعلش لاف سلیمانی میزند و زیباییش با ماه ختنپهلو، حتی در شبهای تاری که دور از او بوده است، او را تنها نمیگذارد و با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارد:
شب تنهاییام در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
نگارنده با همهٔ اشتغالاتی که دارد و او را از تحقیق و تتبع دور میدارد، خوشحال است که توانسته است درِ خلوتسرای حافظ را بگشاید و چهرهٔ آسمانی و الهامبخش این بانوی گرانقدر را که با فراهم ساختن موجبات آرامش حافظ بر ادب فارسی منت دارد، نشان دهد.
باشد که حافظپژوهان فرهیخته، چهره واقعی این بانوی الهامبخش نادرهگفتار صاحبنظر را ـ آنگونه که شایسته اوست ـ نشان دهند. او که گنج عافیت را در سرای حافظ فراهم آورده و فرصت داده است که صیت سخن را به آسمان علیین برساند؛ ادب فارسی تا زمانی که شعر حافظ دفتر نسرین و گل را زینت اوراق است، باید ستایشگر این بانوی گرامی و فرهیخته و سخنشناس باشد.
سفرهای حافظ
حافظ لااقل در طول حیات خود، سه سفر به سه نقطه داشته است: یزد، هرمز و اصفهان. سفر به یزد که به نظر نگارنده برای کسب اطلاع از حال فرزند خود از طریق پارسیان مقیم یزد بوده، دو سال به طول انجامیده است. زیرا در قطعه زیر خود اشاره به این سفر دور و دراز دارد:
به من سلام فرستاد دوستی امروز که ای نتیجه کلکت سواد بینایی
پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد چرا ز خانه خواجه در نمیآیی
بر نگارنده روشن نیست که طی همین سفر، سری هم به اصفهان زده یا تمام مدت را در یزد و با دلنگرانی و اندوه گذرانده است؟ در یزد او در خانقاه، دیر یا محلی میزیسته که به نام زندان اسکندر معروف است و هنوز هم پابرجاست و با دیوارهای بلند و سرداب تاریک و دلهرهآور و غمانگیز خود، هولانگیز است و هر کس در آن ساعتی را بگذراند، افسرده و اندوهگین میشود:
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم
شعر بالا، مربوط به همین اقامت در این دیر غمانگیز و هراسانگیز است وگرنه از مردم یزد مخصوصاً پارسیان یزد به نیکی یاد میکند:
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
ای سر حقناشناسان گوی میدان شما
در یزد، دو محله تازیان و پارسیان وجود داشته که پارسیان لطف بسیار در حق او کردهاند و او از آنها به همین اعتبار مدد میجوید:
تازیان را غم احوال گرانباران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
میتوان به نشانههای دیگری نیز از این دست اشاره کرد. حتی او در بیتی اشاره به کسالت و بیماری خود در یزد میکند:
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
دل غمگین او پیوسته در دوری یار مهربان خود میطپیده و نسیم خاک مصلی و آب رکنآباد، لحظهای از چشمش دور نمیشده و آرزوی بازگشت به شیراز را داشته است. اینکه چرا مدت دو سال او از شیراز دور بوده است، نمیدانم. شاید رنج بیماری و یا انتظار دریافت خبر و پیامی از فرزند دورشده و یا مشکلاتی در فارس، او را زمینگیر یزد کرده است. نمیدانم.
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت با دل زخمکش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر ازین غم به در آیم روزی تا در میکده شادان و غزلخوان بروم
به هواداری او ذرهصفت رقصکنان تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گرانباران نیست پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ نبرم ره ز بیابان بیرون همره کوکبه آصف دوران بروم
حافظ باز در غزلی دیگر که در یزد سروده، در فراق یار و دیار، زیباترین کلمات را به خدمت گرفته است تا غم دل را بیان کند و همه اینها به لحاظ دوری از همسر محبوب و نازنینش بوده است:
گر از این منزل غربت به سوی خانه روم دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک به در صومعه با بربط و پیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
بعد از این دست من و زلف چون زنجیر نگار چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز سجده شکر کنم وز پی شکرانه روم
خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم
غربت و خصوصاً دوری از یار و همسر نازنین و ناکامی در حصول مقصود و به سامان نرسیدن کار، دل مهربان حافظ را بسیار آزرده ساخته است؛ بهطوری که در بسیاری از غزلیات که آنها را میتوان فراقنامه نامید، این جدایی احساس میشود:
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محرمان سراپرده وصال شوم ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی که روز واقعه پیش نگار خود باشم
ز دست بخت گرانخواب و کار بیسامان گرم بود گلهای رازدار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
به نظر میرسد که در یزد، میان او و همسر محبوبش مکاتبات و پیامهایی رد و بدل میشده و همسر فرهیخته، دلنگرانی خود را از دوری حافظ از شیراز به گوش وی رسانده است که شاعر به همراه نامه، سیل سرشک جاری میکند تا غبار اندوه از چهره دلدار بزداید. نامه حافظ آرامشبخش و دلانگیز است و در پاسخ چنین میسراید:
دلدار که گفتا به توام دلنگران است گو میرسم اکنون به سلامت نگران باش
(یعنی که چشم به راه باش!)
خون شد دلم از حسرت آن لعل روانبخش ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
به نظر میرسد که سفر حافظ به یزد، قبل از درگذشت شاهرخ بوده باشد، واِلا شاعر همسر محبوب خود را با آن اندوه جانکاه تنها نمیگذاشت. بنابراین، این سفر میباید قبل از سال ۷۷۸ که بنا به نظر خلخالی سال درگذشت شاهرخ است، بوده باشد. پژوهشگران محترم با توجه به این تاریخ و وقایع دو سه سال پیش از آن، شاید بتوانند علت مسافرت حافظ به یزد را روشن سازند و این استنباط را تأیید یا رد کنند. بسیاری از غزلیاتی که در آن درد فراق احساس میشود باید در یزد سروده شده باشد.
نگارنده اگر بخواهد تمام غزلیات یا پارهای ابیات را که برای این بانوی گرانقدر سروده شده، در این نوشتار بگنجاند، شاید از حوصله خواننده خارج باشد. لذا به همینجا سخن را کوتاه میکند و حتی به غم و اندوه جانکاهی که این بانوی نازنین و این پدر داغدار در مرگ فرزند ۷ـ۶ ساله خود کشیدهاند، اشارهای نمیکند. زیرا که «یکی داستان است پر آب چشم».
پایان
منبع: روزنامه اطلاعات