بسم الله الرحمن الرحیم
مبانی تعلیماتی مسلمین و به خصوص شیعیان و بالاخص درویشها درجهٔ اول قرآن است، درجهٔ بعد سنت است که سنت یعنی روش زندگی پیغمبر و ائمهٔ ما. از طرفی خب توصیه هم شده تا اندازهای که خودمان میدانیم باید در اینها دقت کنیم. مثلاً فرمودند که: حکم شرعی را خودتان باید دقت کنید و درآورید و اگر نتوانستید یا قادر نبودید در آن صورت به خبره رجوع کنید. یک کوششی خودتان بکنید و آن خب اقل این کوشش این است که تفکر و درک یک فهمی، یک چیزی از این حکم منجمله سنت شامل زندگی بزرگان باشد شامل جزئیات زندگیشان هم ممکن است باشد یعنی هم آنها هم برای ما درس دارد. به این حساب حتی داستانهایی که از بزرگان نقل شده باید به صِرف یک داستان اکتفا نکنیم، گو اینکه وقتی شخص در سنین کودکی یا سنین نوجوانی است داستان را همینجور میخواند از شکلش لذت میبرد ولی درکی ندارد و اما به همین طریق که جلو میرود درکش بیشتر میشود و یک مطالب… فیالمثل این داستان است دقت بفرمایید: علی (ع) به منزلهٔ فرزند پیغمبر در خانهٔ آنها بودند و تحت تربیت پیغمبر. بنابراین آنچه از پیغمبر صادر میشده و آنچه از علی صادر میشده در هر مقامی، اینها را اگر دقت کنیم در آن مطالبی نهفته است. فیالمثل پیغمبر فرمود که: در سنّی که علی به تمیز رسیده بود یعنی «طفل ممیّز» بود به اصطلاح فقهی، فرمودند که: بیا و شهادتین را بگو، یعنی شهادتِ وحدانیت خدا و نبوت من. این شهادت را بگو و مسلمان شو. البته نه اینکه تا آن تاریخ مسلمان نبود. تا این تاریخ کودک بود. به منزلهٔ جواز ورود به مرحلهٔ نوجوانی. علی (ع) عرض کرد که: بسیار خوب است، من خودم میخواهم ولی اجازه بفرمایید بروم منزل از پدرم هم بپرسم، اجازه بگیرم. پیغمبر فرمود که: بسیار خب برو. علی آمد تا دم در، یک مقداری راه رفت و برگشت، نرفت پیش پدرش که بگوید. آمد پیش پیغمبر عرض کرد. پیغمبر فرمود: چرا برگشتی؟ فرمود: من دیدم که خداوند بدون اینکه به پدرم بگوید؛ بدون اینکه از او اجازهای بگیرد من را خلق کرده. حالا من لازم نیست آنچه که لازمهٔ این خلقت است یعنی در خلقت باید بفهمد از کجا آمده و خالقش کیست؟ بنابراین من هم در آنجا ضرورت ندارد که از پدر بپرسم. این است که آمدم شهادتین بگویم. حضرت چیزی نگفت، قبول فرمود، شهادتین را گفت و مسلمان شد. حالا در همین قصه مفصل است به هر جهت. به جزئیاتش دقت کنید مطالبیست. چرا همان اول پیغمبر نفرمود لازم به اجازهٔ پدر نیست و همینجا شهادتین بگو. حرف کودک را قبول کرد. علی (ع) کودک حساب میشد و کودک رفت. چطور همان اول فکر نکرده بود؟ بین راه فکر کرد. و چطور به این نتیجه رسید؟ و برگشت خدمت پیغمبر شهادتین بگوید. چرا پیغمبر که دفعهٔ اول قبول کرده بود نفرمود: نه برو از پدرت اجازه بگیر بیا. پیغمبر هم قبول کرد. در هر یک از اینها یک مطالبی است. یک نکاتی هست که البته در خود همین دقت کنید، دفعهٔ اول پیغمبر چرا نفرمود برو از پدرت اجازه بگیر؟ و همان دفعهٔ اول چرا گفتهٔ علی را قبول کرد؟ برای اینکه علی ظاهراً تا آن تاریخ فکر نکرده بود در خلقت خودش. بعد فکر برایش آمد. این خب یک مرحلهٔ تکاملیِ انسان است که وقتی به سنّی میرسد که مشخص است آن وقت فکرش میآید. اولفکری هم که برای انسان میآید این است که چطوری خلق شده؟ کی آن را خلق کرده است؟ آن وقت تشخیص میدهد که درست است که پدر و مادر او را به وجود آوردند ولی این خودِ پدر و مادر را کی بوجود آورده؟ در آن صورت فکرش میرود به خدای واحد. بنابراین این مسیری است که هر انسانی طی میکند. انسانی که بخواهد. به این نتیجه که رسید برگشت. برگشت در واقع حرفی که خودش اول زده بود. یعنی خودش اول به پیغمبر عرض کرده بود که: من بروم از پدر اجازه بگیرم. حالا هم خودش به این فکر رسید که نباید از- لازم نیست یعنی از- پدر اجازه بگیرد. خب همین البته چیز هست که خیلی از خانمها میگویند: از شوهر اجازه بگیرم، بسیار کار خوبی است، درست است، ولی تشرف محتاج به این اجازه و آن اجازه نیست- بگردیم حالا- وقتی که علی این حرف را زد و پیغمبر هم قبول کرد چرا پیغمبر نگفت که… برای اینکه پیغمبر نخواست مرحلهٔ تربیتی کودک را در یک جا قطع کند. خواست به طور طبیعی طرف تربیت بشود. خودش فکر کند و همهٔ چیزها را دربیاورد. البته پیغمبر ممکن بود همان اول بفرماید که نخیر لازم نیست، ولی در آن صورت ممکن بود علی که کودکی است قبول نکند، دلش راضی نشود. بنابراین اینجا این نکته است که باید در تربیت کودک جوری نکرد که به فکرش، به مسیر فکری او لطمه بخورد. خودِ مسیر فکری او را باید قبول کرد فرزند بر همان مسیر تکیه کرد. بعد هم که پیغمبر شهادتین بر او عرضه کرد و شهادت گفت از صمیم قلب خودش تصمیم گرفته بود. این احساس به وجود آمد. دفعهٔ اول اگر علی این را نمیگفت [و] همانجا تسلیم میشد در واقع تسلیم شدنش به گفتهٔ یکی دیگر بود، یعنی گفتهٔ او را تکرار میکرد. ولی در چنین وضعیتی، خودش تصمیم گرفت. یعنی خودش؛ نتیجهٔ عقلانیتش، به اینجا رساند که باید به وحدانیت خدا اقرار کند. بنابراین فرض بفرمایید برای اینکه کودک به این نتیجه رسیده، این داستان را وقتی بشنود به او بگویند: به عنوان مسابقه تو راجع به فرمایش پیغمبر و عرایضی که علی خدمت پیغمبر کرد چه فکر میکنی؟ در مورد این دو مطلب که فکر کند خودش به این نتیجه میرسد که اولاً شریعت مقدم بر طریقت است. یعنی پیغمبر تعلیم نداد، گفت به زبان بگو. شریعت هم میگوید که: شهادتین را به زبان بگویید. در دل، کارِ اعتقاد است ولی در زبان، کارِ شریعت. آن مقدم بر طریقت است یعنی اول باید شریعت را درست کنید بعد به طریقت میرسید. انشاءالله مفصل است که مابقیاش دیگر مجال نیست که بیان کنم، اگر رسیدم شاید دنبالهٔ آن را بگویم و این را به عنوان نمونه خواستم که یک داستان خیلی معمولی که ما در کتابها خواندیم و به زودی ازش رد شدیم، در همچنین داستانی درس هست. هم درس شریعت هم درس طریقت، هم درس اهمیت و اطاعت از امر پدر که علی فهمید که خودش باید از پدر اجازه بگیرد ولی گفت که: بالاتر از امر پدر یک امر دیگری هست و آن امر، پدر و پسر هر دو را جداگانه مورد «امر» قرار داده است. این داستان را اگر خوب فکر کنید درش مطالبی است. همینطور تمام داستانهایی که به اینها میرسد اگر در روایتش اشتباهی، دروغی، تحریفی نباشد برای ما عبرتانگیز خواهد بود. انشاءالله.