سواد در اسلام، سه خطی که مولوی خواند، شمس و مولوی ۱
بسم الله الرحمن الرحیم
کتابی به نام خط سوّم نوشته شده که علّت نامیدن این اسم در متن آن آمده است. در آنجا مینویسد: شمس تبریزی میگفت: «و آن خطاط سه گونه خط نوشتی»، در زمان قدیم باسواد زیاد نبود؛ باسواد هم به این معنی که بتوانند بخوانند و بنویسند، و شاید برای اینکه بیسوادها دچار به اصطلاح عقدهٔ حقارت نشوند و بگویند ما بیسواد هستیم، خدا پیغمبری آورد که خود او هم بیسواد بود و فرمود: وَ ما کُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ کِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِیَمینِکَ إِذاً لاَرْتابَ الْمُبْطِلُون ۲ در گذشته تو نه کتابی خواندهای و نه خطی نوشتهای و با وجود این اقرار، پیغمبر توصیّه میکرد که خط، خواندن و نوشتن را یاد بگیرید. حتی کسی که در جنگی اسیر میشد، برای آزادی او میگفتند، دیهٔ یک انسان چقدر است؟ قیمت یک انسان چقدر است؟ آن وقتها پیغمبر(ص) فرمود: هر کسی چند نفر بیسواد را باسواد کند تا بتوانند خط بنویسند، آزاد میشود؛ یعنی قیمت یک انسان کامل میشود. این استنباط هم کرد که خط نوشتن و خواندن قسمتی از شخصیت انسانی است. بنابراین امر خواندن و نوشتن واجب است. البته امروز میگویند هر کسی کامپیوتر بلد نباشد، بیسواد است، بیتردید این خوب است که انسان کامپیوتر یاد بگیرد، ولی نه اینکه هر کسی بلد نباشد، بیسواد است.
منظور اینکه آن وقتها، خطاط – مُحَرّرین – کسانی بودند که جلوی مسجد یا پست خانه مینشستند و برای دیگران کاغذ مینوشتند. حتی اُمَرا و حکام نیز غالباً بیسواد بودند. در این دوران اخیر هم کریمخان زند بیسواد بود، ولی از همه باسوادها بهتر بود و فقط او بود که توانست تا حدی عدالت را بر قرار کند. منظور اینکه اکثر افراد سواد نداشتند و نمیتوانستند بخوانند و بنویسند. در هر حال در آن کتاب میگوید: آن خطاط که خط مینوشت سه گونه خط نوشت: خط اوّل – نوع اوّل – آن بود که خود نوشتی و همه کس توانستی بخواند؛ یعنی مینوشت و بعد علاوه بر خود او به هر کس هم میدادند، میخواند. خط دوّم این بود که خود نوشتی و تنها خود توانستی بخوانی؛ دیگران نمیتوانستند آن خط را بخوانند. خط سوّم آنکه خود نوشتی، بعد نه خود میتوانست بخواند نه دیگری، و میگوید: من آن خط سوّم هستم. شمس میگوید: من آن خط سوّم هستم.حالا بنده فقط به علّت سؤالی که شده بود، این حرف را زدم؛ و اِلّا مطلب خاصی نیست. شمس تبریزی واقعاً همین طوری بود؛ یعنی ظاهراً نه خود میدانست چه میخواهد و نه دیگران میدانستند او چه میخواهد. آمد مولوی را آتش زد و رفت. آن کاری که شمس در مقابل مولوی کرد؛ مولوی که جای خود، افراد دیگر هم اگر توجّه داشتند، باید همه دیوانه میشدند.
کتابهای زیادی در شرح حال شمس و مولوی نوشته شده که اکثر آنها درست است؛ منتها متعلّق به دوران خاصی بوده است؛ به این معنی که در هر زمانی اگر خداوند کاری را انجام میدهد، مسلماً مصلحتی هست که گاهی ما میفهمیم و گاهی نمیفهمیم. با آمدن شمس و روشن شدن راه مولوی – و نه تغییر راه او – مسألهی عرفان در همهٔ مملکت روم آن روز – ترکیه فعلی – پیچید و همه متوجّه شدند که مسألهای به نام عرفان وجود دارد. گاهی وقایعی اتفاق میافتد که بدون آن، کسی نمیداند مسأله چیست. ولی وقتی آن وقایع اتفاق افتاد، همه متوجّه میشوند که موضوع چه بود و دنبال مسایل دیگری میروند. آنجا هم این طور شد و بعد از مولوی، عرفایی پیدا شدند و حتّی سلسلهٔ بکتاشیه که شیعهٔ غلو و خیلی متعصّبی بودند، در ترکیه پیدا شد. اما خود مولوی جانشین نداشت؛ یعنی جانشین خاصّی تعیین نکرد، و فرزندش که مورد علاقهٔ مولوی نیز بود و خیلی به مولوی کمک میکرد، سعی کرد مکتب مولوی را ادامه دهد و جلسات را برگزار کند. او پس از خود کسی را به جانشینی تعیین کرد که الان هم فردی که از نسل مولوی است میگوید که جانشین اوست؛ واِلّا سلسلهای به نام مولویه صادر و جاری نشده است. البته خیلی از سلاسل هم همین وضع را داشتهاند؛ یک شخصیت عرفانی به اصطلاح گل میکند، آنهایی که به او ارادت دارند حیفشان میآید که آن ارادت را به کس دیگری داشته باشند، در حالی که اگر ارادت واقعی باشد، میداند که این کسی که جانشین واقعی او شده است، مثل خود اوست.
بعد از مولوی، ارادتمندانش، همهٔ کتابها و نوشتههایش را جمع کردند. مولوی در دیوان شمس واقعاً در حال سماع شعر میگفت و بقیه مینوشتند. یعنی پشت میز نمینشست و قلم و کاغذ در اختیارش نبود و یا با او مصاحبه نمیشد، خیر؛ او آنچه به خاطرش میرسید، میگفت. از خصوصیات مولوی یکی این بود که ارادت کامل و تمامی به شمس داشت و هر چه شمس میگفت، برای او معتبر بود. یک مرتبه شمس به او گفت که: برو و از محلهٔ یهودیها شراب بیاور- یهودیها آن وقتها مشروب الکلی را بر خود حلال میدانستند- او به مولوی گفت: برو از فلان شخص یهودی یک خم شراب بخر بیاور. مولوی هیچی نگفت، گفت: چَشم، رفت و خم را خرید. آن فرد فروشنده خیلی تعجب کرد که مولوی، آن شخصیت نام آشنا، آمده و میخواهد شراب بخرد. مولوی خم شراب را گرفت و در حین رفتن، لیز خورد و افتاد و خم شکست و شرابها ریخت. همهٔ یهودیها جمع شدند و با خود گفتند: که ای وای، حالا همه میفهمند که مولوی شراب خریده است. شمس خبردار شد و آمد گفت: موضوع چیست؟ این سرکهای که من به تو گفتم بخری که این طور نبود و رنگ دیگری داشت!! یک قاشق خورد و گفت: همه بخورید و ببینید که سرکه است. همه خوردند و دیدند که سرکه است. در هر حال، مولوی این چیزها را از شمس دیده بود که آن قدر ارادت به شمس داشت وگرنه خود مولوی و پدرش نیز از عرفا بودند؛ البته پدرش آن شخصیت مولوی را نداشت و اینها به واسطهٔ ظلم وستم خوارزمشاهیان به روم شرقی رفتند. تا اینکه خطوط مختلف؛ خط اوّل و دوّم و سوّم را پیش مولوی آوردند. مولوی درس خواند؛ دروس قدیمه و فقه و اصول و همهٔ آنها که جزء خط اوّل بود، خوب خواند و خط دوّم را با هر زحمتی که بود، خواند و استاد و مدرس شد، به قول خیام که میگوید:
یک چند به کودکی به استاد شدیم یک چند به استادی خود شاد شدیم
به خط سوم که رسید، دیوانه شد. خط سوّم، شمس بود و مولوی آن خط را هم توانست بخواند؛ برای اینکه در واقع آن کسی که آن خط را نوشته بود استاد او بود. حالا این مطالب شاید کمی جدّی بود، ولی شوخی این است که شما از بدخطى من چشم بپوشید.
۱-صبح شنبه، تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۳ هــ ش. (جلسه خواهران ایمانی)
۲-سوره عنکبوت، آیه ۴۸.