Search
Close this search box.

مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده ” مجذوبعلیشاه ” مجلس صبح پنجشنبه، تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۸آقایان (موسی و خضر، پاک شدن یکباره از خطاها، تجلیّات خداوند، اتّکا به خداوند)

Dr Nour Ali Tabandeh Majzob Alishah1386 9موسی و خضر، پاک شدن یکباره از خطاها، تجلیّات خداوند، اتّکا به خداوند ۱

بسم الله الرحمن الرحیم

مستحباتی وجود دارد که نزدیک به واجب است. مثلاً ما دعای دست، قنوت را، تقریباً واجب در نظر می گیریم، در حالی که مستحب مؤكّد است، یعنی اگر یک وقت دعای دست یادتان رفت و آخر نماز متوجّه شدید قنوت را بجا نیاوردید، نماز صحیح است، ولی در دو سجده باید کاملاً آرام نشست اما بعضی افراد به واسطه ی بیماری در زحمت اند و نمی توانند. هنگام ایستادن تکیه به دیوار یا چیزی، در نماز صحیح نیست و باید به خودِ او قائم باشیم. کدام خود؟ آن خود، که قوی ترین هیکل ها با یک گلوله ی کوچک از بین می رود؟ اینکه خود حقیقی نیست. آن خود، خودِ معنوی است، اما خود معنوی هم باید نشان داده شود. ظهور و بروز آن هم با این خودِ بدنی است، یعنی وقتی بدن می ایستد به جایی تکیه نمی دهد، زیرا می خواهد بگوید که در معنا نیز به هیچیک از مصنوعات، غیر خداوند تکیه ندارد، اما می توان اگر ایستاده نتوانست، گاهی عصا دست بگیرد و به عصا تکیه بدهد تا نمازش را بخواند.

خداوند هم به طُرق مختلف به همه ی بندگانش یاد داده که قضاوتتان براساس ظاهر باشد؛ تا در دنیا هستید قضاوتتان روی این ظاهر باشد. چنان که موسی(ع) در دنیا بود و قرار بود که سال ها هم باشد، خداوند به موسی گفت: به مجمع البحرين برو؛ یعنی جایی که دو تا دریای ماده و ماورای ماده – دنیا و آخرت – به هم اتّصال پیدا می کنند، در آنجا عَبْداً مَنْ عِبادِنا ۲ بنده ای از بندگان ما وجود دارد، برو پیش او درس بگیر! بنده ای از بندگان که ما خودمان از عالم غیب تعلیمش داده ایم، یعنی مثل تو نیست که در دربار پادشاه بودی و دَرسَت را در مکتب خانه خوانده ای. موسی(ع) با او رفت. آیا موسی(ع) می دانست که این کیست؟ با اینکه موسی میدانست که خداوند به او گفته عَبْداً مَنْ عِبادِنا، یعنی بنده ای از بندگان من که او را از خودم تعلیم دادم، مع ذلک وقتی رسیدند و او دید که خضر در حال سوراخ کردن کشتی است، موسی(ع) گفت: چرا چنین کاری می کنی؟ کشتی غرق می شود و از بین  می رود! او جواب نداد، چیزی نگفت. برای اینکه آن عالم غیب همان وقت بر همه آشکا ر نمی شود. موسی(ع) به صورت ظاهر حکم کرد، چون در دنیا بود، به ظاهر بسیار حکم صحیحی بود. کشتی را سوراخ نکن خراب می شود، آب داخلش می رود، ولی باطنش را نمی دانست و قرار هم نبود آن وقت بداند. فَعَسى انْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ یَجْعَلَ اللهُ فیهِ خَيْراْ کَثیراً ۳ چه بسا خیلی چیزها مورد اکراه توست – مورد نارضایتی توست – و حال آنکه خداوند در آن فواید بسیاری قرارداده است و به همین جهت هم بعداً خضر گفت که فوایدش چیست؟

همین طور در قضیه ی کشتن آن کودک و تعمیر دیوار، سخن موسی(ع) درست بود. یعنی ما هم اگر با موسی(ع) بودیم و تا آنجا توفیق داشتیم، حرفهای موسی(ع) را تأیید می کردیم، ولی هر کسی تا همین جا هم توفیق ندارد. دیدید که موسی(ع) هم آن جوانمرد همراه خودش را- به اصطلاح دستیار خودش را – که یوشع بود، همراه آورد ولی وقتی به خضر رسید، از آنجا به بعد دیگر او، همراهش نبود. منظور اینکه یوشع در آن وقت هنوز لیاقت نداشت، ما هم نداریم، ولی امیدواریم خداوند این لیاقت را بدهد تا به آنجا برسیم. خداوند می خواست تمام انتقادات و ایرادات موسی(ع) یک جا جمع شود بعد باطن مسایل را برای او روشن کند، مَثَلِ عامیانه آن، شتر گلو است که وقتی سیفون را می کشید هر چه آب می ریزند تکان نمی خورد، اما به یک نقطه ای می رسد که اگر یک لیوان آب هم بریزند همه ی آبش خالی می شود. خداوند هم خواست تمام این ابهامات و ایرادات موسی(ع) به اندازه گنجایش فکری او برسد و آن گاہ حکمت مسایل را برای او روشن کند، به طوری که شاعر می گوید:

چو رسی به طور سینا ارنی مگو و بگذر           که نیرزد این تمنا به جواب لن ترانی

حضرت محمد(ص) فرمودند: کاش برادرم موسی طاقت می آورد تا خیلی چیزها را می دید، یا حضرت سلطان علیشاه این طور فرمودند:

چو رسی به طور سینا ارنی بگو و مگذر           که بیارزد این تمنا به جواب لن ترانی

این تمنا می ارزد به اینکه یک کلمه از محبوب بشنوی حتی اگر لن ترانی باشد. به هر حال اگر گنجایش یک شتر گلو وقتی به یک درجه رسید سرریز می کند، خضر(ع) هم در آخر، حکمت های همه ی اینها را گفت، حالا معلوم نیست این داستان، ( موسی و خضر ) بعد از داستان عصا و اژدها بود یا قبل از آن. نمی دانم، هر چند فرق نمی کند. همه این حوادث هم در مسیر تربیت و تقویت معنوی موسی(ع) بود. در داستان دیگر، وقتی خواستند که او را برای اولین بار صدا کنند تا بیاید، از دور آتشی دید. آتش، نیاز موسی است، چرا که همسرش می خواهد وضع حمل کند و آب جوش می خواهد. هوا هم سرد است، باران هم می آید. اگر مقرّر بود که موسی آتش روشن کند، همان جا روشن می کرد و به آنجا نمی رفت، ولی آتش زنه اش باران و رطوبت خورده بود و روشن نمی شد. پس تمام نیازهای موسی در آن لحظه در شعله های آتش جمع شده بود. خداوند هم به همان صورتِ نیاز او جلوه گر شد، اگر او فقط تشنه بود خداوند نیازش را به صورت آب جلوه می کرد، همان طوری که هاجر(ع) مادر اسماعیل(ع) برای زندگی خود و فرزندش آب می خواست و خداوند به صورت آب بر او جلوه کرد، سراب دید. آمد، شاید توجّه نکرد که این چيست ؟ ديد سراب است، پس پی برد که خدا را در این شکل مادّی نمی تواند ببیند. موسی هم می گشت که من به آتش نیاز دارم، از دور آتشی دید، به همراهانش گفت من آتشی می بینم ، می روم تا از این آتش بیاورم یا به وسیله ی آن کمکی پیدا کنم. تمام هدف او آتش بود. در آن لحظه مقصود او آتش بود. این داستان را هم درباره ی امیرتیمور شنیده ا ید – حالا یک خُرده حاشیه می شود، ولی همه ی حاشیه ها متن است، چرا که همه ی متن ها هم حاشیه است، چون خود ما هم حاشیه ایم، اصلاً ما وجودی نداریم، البته ما عادت کرده ایم که به قول مشهور همه چیز را سیاه و سفید ببینیم. یا سیاهِ سیاه – امیر تیمور به بزرگان مذهبی و عرفا خیلی احترام می گذاشت و اعتقاد داشت. و برای خانقاه شیخ صفی الدین و امثال اینها وقف بسیار کرد – امیر تیمور وقتی به دمشق آمد و آن جا را فتح کرد و وارد مسجد جامع دمشق شد – که حتماً خیلی ها مشرّف شده اید – در آنجا پیرترین افراد را جمع کرد و گفت مدت ها قبل ابن عربی در این مسجد نماز گذاشته بود و منبر می رفت. پیرمردها گفتند: بله ما شنیده ایم. گفت: مردم آن زمان، او را بیرون کردند، برای اینکه گفتند او کفر می گوید. چند نفری گفتند: بله ما شنیده ایم. پرسید: منبر ابن عربی را کجا گذاشته بودند؟ جایی را نشان دادند. امیرتیمور گفت: اینجا را بِکَنید. آنجا را کَندند. آن قدر کَندند تا به گنجی رسیدند، طلای فراوانی بود. آن را تصرّف کرد. بعد گفت: ابن عربی که می گفت: ای مردم، خدای شما زیر پای من است، خدای شما مردم، این پول است، این سکّه است، این طلاست. او این خدای شما را در زیر پای خودش می دید، ولی شما متوجّه نمی شدید. او گفت: خدای شما، نگفت خدا. خدای شما بله! زیر پای من است. حالا در آن لحظه خداوند امیر تیموری را که هزار آدم کشی ها کرده مأمور می کند که یک چیزی را به اینها ياد بدهد، ولی موسی را خودش مستقیماً یاد می دهد. امّا این مردم را یکی دو قرن بعد از ابن عربی ، امیر تیمور یاد می دهد.

 به هر حال، خدا خودش را به صورت درختِ آتش، درخت نورانی بر موسی(ع) جلوه گر کرد. خدا موسی را صدا زد. البته با صدای عادی نه! وقتی که خدا با موسی(ع) صحبت می کرد، با چه زبانی صحبت می کرد؟ آیا خدا محتاج به زبان است؟ خدا یعنی معنای صحبت، همانطور که با تله پاتی صحبت می کنند، زبانی نیست، معنا را القا می کند، به هر زبانی می خواهد باشد، به هر جهت موسی(ع) را که صدا زد، خداوند گفت بیا. وقتی موسی(ع) رفت، به قولی با کفش و کلاه بود. می خواست یک قدم جلو برود که خداوند فرمود: فَاخْلَعْ نَعْلَيْکَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوی ۴. اطاعت کرد. کفش ها را بیرون آورد و جلو رفت و تکیه به عصا داشت. خدا نخواست صریح به موسی بگوید که در حضور من به یک مصنوع من یعنی عصا تکیه نکن – العياذبالله – خداوند را ببخشد، موسی هم ما را ببخشد، اگر در بیان مطلب خدای نکرده جسارتی کرده باشیم. از موسی پرسید که در دستت چیست؟ آیا خدا نمی دانست که آن چیست؟ موسی شروع کرد به طولانی صحبت نمودن: یک بحر طويل گفتن: هِىَ عَصایَ أتَوَکَّؤُا عَلَيْها و أهُشْ بِها عَلى غَنَمی وَ لِیَ فيها مَآرِبُ أُخْرى ۵ موسی نمی دانست که خدا خبر دارد که این چیست؟ چرا، ولی به قول بعضی ها می خواست صحبت، طولانی تر شود. بعد خدا گفت عصایت را بینداز. حالا ما لحظه به لحظه قضاوت می کنیم. همین که موسی این عصا را انداخت و از دست خود رها کرد و دیگر تکیه گاهی نداشت، کفشش را درآورده، عصایش را هم انداخته و به هیچ کس تکیه ندارد. او تکیه گاه هایش را بنا به امر آمر – امر خالق – انداخته و از سر خود کاری نکرده است. این است که مطمئن بود. خدا می خواست به موسی(ع) بفهماند – یعنی می خواست – استنباط ماست – العياذبالله – جسارتی نشود که تو فکر می کنی عصا را انداختم به چه تکیه کنم؟ خداوند می فرماید بدان که در حضور من به چیزی نباید تکیه کنی، و باید به امر من تکیه کنی، اتکایت امریه ی من باشد که گفتم چه کار کن و بعد دیدیم که آن عصا اژدها شد. ثُعْبانٌ مُبین ۶ منظور ماری بسیار قوی است، چون هنوز موسی از دنباله ی دنیایی اش قدری باقی بود، فرار کرد – مانند ما که اگر اژدهایی ببینیم – یعنی ماری که خیلی قوی باشد – که نمی توانیم آن را از بین ببریم مثل همان ماری که موسی(ع) دید، چه کار می کنیم؟ فرار می کنیم – بعد موسی(ع) ترسید. خداوند فرمود: نترس! لا يَخافُ لَدَىَّ الْمُرْسّلُونَ ۷ در پیشگاه من انبیا ترسی ندارند فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُون ۸ با توجّه این عبارت، موسی(ع) فهمید که پیغمبر است، برای اینکه او را مُرْسَلُون خطاب کرد و فرمود آنها نزد من ترسی ندارند، نترس بیا! یعنی تو هم جزء اینها هستی. فرمود این چیزی که تو در دست داری اژدهاست، به اژدها تکیه می کنی؟ ترسید. بعد خدا فرمود که همین اژدها را بردار. اینجا دیگر ذهن موسی(ع) یکسره از کار دنیا پاک شده بود و تردیدی نکرد و اژدها را برداشت که دوباره همان عصا شد. اين آن چیزی است که به اصطلاحِ فلاسفه ماهیّت آن عصاست، ماهیّت این اژدهاست. ماهیّت ها متفاوت است، ولی وجودشان یکی بود، به هر حال موسی آن را برداشت. آن وقت خداوند قلب او را تمیز و پاکش کرد.

خداوند با ابراهیم خلیل هم همین کار را کرد. چند بار چیزهایی در برابرش گذاشت و بعد که امتحانات را پس داد، فرمود: وَ اتَّخَذَ اللَهُ إِبْراهیمَ خَلیلا ۹ این کارها که شد خداوند ابراهیم را دوستِ خودش گرفت، یعنی تمیزش کرد و در جای دیگر فرمود: وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفسی ۱۰ تو را برای خود خواستیم. سپس به موسی(ع) فرمود: وَ أقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرى ۱۱ نماز را برای ذکر من برپای دار. برای یاد من. حال، یاد چه وقت است؟ وقتی است که کسی غایب است. ما مثلاً فلان برادرمان، درويشی را که مثلاً در یک شهر دیگر است یاد می کنیم. اگر جلوی چشم مان باشد که یاد معنی ندارد. می فرماید: وَ أقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرى یعنی حالا که داری از حضور ما می روی و جدا می شوی، برای یاد من نماز بخوان، که به یاد من باشی. بعد موسی(ع) برگشت، و از همان مسیری که تا بارگاه حضور محبوب صعود کرده بود، برگشت. عصایی را که انداخته بود، برداشت، البته این عصا با آن عصای قبلی اش فرق داشت. آن عصای قبلی یک چوبی بود که در اختیار خود او بود، ولی این عصا، عصایی است که خداوند به دست او داده است. وقتی موسی(ع) ترسید، نمی خواست عصارا بردارد، اما خداوند فرمود: برگرد بیا و این اژدها و عصایت را بردار، پس این عصا را خدا به موسی(ع) داد. و او عصایی را گرفت که خدا به او داده بود – حتماً آن نعلین، به اصطلاح کفش هایی را که درآورده بود دوباره پوشید. البته این مطلب در قرآن وجود ندارد – هنگام برگشت، متوجّه شد که اصلاً این مدّت یادش رفته بود برای چه به اینجا آمده بود؟ همه چیز را فراموش کرده بود. این همان حالتی است که غالباً برای حجّاج در حج پیش می آید که مدّتی مشکلاتشان را از یاد می برند. به هر حال، برگشت و وقتی رسید، آتشی دید، آب را جوش آورده، و همسرش فارغ شد، باران هم بند آمد. وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ۱۲ و هر بر که خدا توکّل کند، خدا او را کافی است.

در این داستان و دیگر داستان های موسی که در قرآن زیاد ذکر شده است، یک دنیا تجربه است. چرا که خداوند طریق درس و تعلیم دادن موسی را به ما هم نشان می دهد. ما می گوییم که خداوند به موسی(ع) فرمود به مجمع البحرین برو تا عَبْداً مِنْ عِبادِنا را پیدا کنی. آن کسی که ما خودمان او را تعلیم دادیم، ببینی. حالا ما می خواهیم بدانیم که خدا چطور به او تعلیم داده است؟ موسی از کجا فهمید که چه چیزی به او تعلیم داده شده؟ البته اینها همه تعلیمی است که خداوند داده است.


۱-صبح پنجشنبه، تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۸ هــ. ش.
۲-سوره کهف، آیه ۶۵.
۳-سوره نساء، آیه ۱۹.
۴-سوره طه، آیه ۱۲.
۵-سوره طه، آیه ۱۸.
۶-سوره اعراف، آیه ۱۰۷ و سوره شعرا، آیه ۳۲.
۷-سوره نمل، آیه ۱۰.
۸-سوره بقره، آیه ۳۸، سوره مائده، آیه ۶۹، سوره انعام، آیه ۴۸، سوره اعراف، آیه ۳۵ و سوره احقاف، آیه ۱۳.
۹-سوره نساء، آیه ۱۲۵.
۱۰-سوره طه، آیه ۴۱.
۱۱-سوره طه، آیه ۱۴.
۱۲-سوره طلاق، آیه ۳.