ابراهیم ادهم

گفت: «ای غافل! تو خدای را بر تخت زرّين و در جامه‌ی اطلس می‌جویی؟ شتر بر بام جستن از آن عجیب‌تر است؟»

ebrahim adhamمزار ابراهیم ادهم در قوچان که در میان مردم محلی معروف به امامزاده سلطان‌ابراهیم می‌باشد

او پادشاه بلخ بود. ابتدای حال او آن بود در وقت پادشاهی که عالمی زير فرمان داشت؛ و چهل سپر زرين در پيش و چهل گرز زرين در پس او می‌بردند. يک شب بر تخت خفته بود. نیمه‌شب سقف خانه بجنبيد، چنانکه کسی بر بام بود. گفت: «کيست؟». گفت: «آشنايم. شتر گم کرده‌ام».
گفت: «ای نادان! شتر بر بام می‌جویی؟ شتر بر بام چگونه باشد؟». گفت: «ای غافل! تو خدای را بر تخت زرين و در جامه‌ی اطلس می‌جویی؟ شتر بر بام جستن از آن عجیب‌تر است؟»
از اين سخن هيبتی در دل وی پديد آمد و آتشی در دل وی پيدا گشت. متفکر و متحير و اندوهگين شد؛ و در روايتی ديگر گويند که:

روزی بار عام بود. ارکان دولت هر يکی بر جای خود ایستاده بودند و غلامان در پيش او صف زده. ناگاه مردی با هيبت از در درآمد چنانکه هيچ کس را از خدم و حشم زهره آن نبود که گويد که: تو کيستی؟ و به چه کاری می‌آیی؟ آن مرد همچنان می‌آمد تا پيش تخت ابراهيم.
ابراهيم گفت: «چه می‌خواهی؟». گفت: «در اين رباط فرو می‌آیم». گفت: «اين رباط نيست، سرای من است!» گفت: «اين سرای پيش از اين از آنِ که بود؟». گفت: «از آن پدرم».
گفت: «پيش از او از آن که بود؟». گفت: «از آن فلان کس». گفت: «پيش از او از آن که بود؟». گفت: «از (پدر) فلان کس».
گفت: «همه کجا شدند؟». گفت: «همه برفتند و بمردند».

گفت: «اين نه رباط باشد که يکی می‌آید و يکی می‌رود؟» اين بگفت و به تعجيل از سرای بيرون رفت. ابراهيم در عقبش روان گشت و آواز داد؛ و سوگند داد که «بايست، با تو سخن گويم».
بايستاد. گفت: «تو کيستی و از کجا می‌آیی که آتشی در جانم زدی؟» گفت: «ارضی و بحری و بری و سمائی‌ام؛ و نام معروف من خضر است».
گفت: «توقف کن تا به خانه روم و باز آيم». گفت: «الامر اعجل من ذلک»؛ و ناپديد گشت. سوز ابراهيم زيادت شد و دردش بيفزود. گفت: «تا اين چه حالت است که به شب ديدم و به روز شنيدم؟!» گفت: «اسب زين کنند که به شکار می‌روم. تا اين حال به کجا خواهد رسيد؟»
برنشست و روی به صحرا نهاد. چون سراسیمه‌ای در صحرا می‌گشت. چنان که نمی‌دانست که چه می‌کند. در آن حال از لشکر جدا شد و دور افتاد.
آوازی شنيد که: «بيدار باش!»، او ناشنيده کرد. دوم بار همين آواز شنيد. سيم بار خويشتن را از آنجا دور می‌کرد و ناشنوده می‌کرد بار چهارم بار آوازی شنيد که: «بيدار گرد، پيش از آن بيدارت کنند».
چون اين خطاب بشنيد، به‌یک‌بار از دست برفت. ناگاه آهويی پديد آمد. خويشتن را بدو مشغول گردانيد. آهو به سخن آمد و گفت: «که مرا به صيد تو فرستاده‌اند. نه تو را به صيد من. تو مرا صيد نتوانی کرد». تو را از برای اين آفریده‌اند که بیچاره‌ای را به تیر زنی و صيد کنی؟ هيچ کار ديگر نداری؟
ابراهيم گفت: «آيا چه حالت است؟» روی از آهو بگردانيد. همان سخن که از آهو شنيده بود از قربوس زين بشنيد. جزعی و خوفی در وی پديد آمد و کشف زيادت گشت.
چون حق – تعالی – خواست که کار تمام کند، بار ديگر از گوی گريبان شنيد. کشف، آنجا تمام شد و ملکوت بر او برگشادند؛ و واقعه رجال‌الله مشاهده نمود؛ و يقين حاصل کرد.
و گويند: چندان بگريست که همه اسب و جامه‌ی او از آب ديده تر شد و توبه نصوح کرد و روی از راه يک سو نهاد. شبانی را ديد، نمدی پوشيده و کلاهی از نمد بر سر نهاده، گوسپندان در پيش کرده.
بنگريست. غلام او بود. قبای زربفت بيرون کرد و به وی داد و گوسفندان به وی بخشيد، بیابان‌ها می‌گشت و بر گناهان می‌گریست تا به مرو رسيد.

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

آخرین اخبار اختصاصی دراویش گنابادی