بسم الله الرحمن الرحیم
یک سؤالی رسیده راجع به داستانهای قرآن یا داستانها به قول درست. این داستانها در همه کتب مذهبی هست و هر کدام بعضیها صریحاً گفتهاند، بعضیها صریحاً نه، به طور کنایه گفتهاند که اینها را من – این چیزها را – برای مثال میگویم، یا قرآن میگوید این چیزها را. قرآن هیچ کتابِ داستانی نیست، از هر داستان یک چیزهاییش که خیلی معمولی و طبیعی است نگاه نکرده، بررسی نکرده، یک جاهایی برای خواننده برای اینکه متوجه بشود یک گیری، یک معضلی دارد یا یک چیزی دارد بیان کرده. خب مثلاً داستان یوسف و زلیخا، داستان حضرت یوسف، یک سورهی کامل را مختص به این داستان قرار داده تا وقتی که همهی چیزها، وقایعی که اتفاق افتاده – وقایعی که مؤثر است [و] خواننده میخواهد بداند ذکر کرده، از آمدن یوسف گفته، همه داستانهایش را میدانید. ولی یک چیزهایی را که برای مردم فایده ندارد چیز [بیان] نکرده است. مثلاً نگفته که زلخیا کی بود؟ از کجا آمد؟ چطور شد که یک همچین وضعیتی پیش آمد؟ این چه عشقی بود که این داشت و اینها اینجوری به هم متصل بودند؟ همهی اینها توجهِ ما را باید به زندگی جلب کند. بدون اینکه که به طور طبیعی ببیند، واِلا در آن دورانی که یوسف هنوز نوجوان بود به اصطلاح، و زلیخا شاید یک خرده از او بزرگتر بود و زنی بود، زن کامله. این ایجاد میشود، ایجاد علقهی طبیعی بین مرد و بین زن. و خودِ علقه هیچ گناهی نیست یعنی علاقمندی فقط همین قدر. کما اینکه یوسف هم در چیز بود، هیچ خداوند ننوشته گناه کردی. در همین جا هم نشان میدهد که یوسف در حالاتی مثل ما … که پیغمبران وحی بهش میگویند یک همچین حالاتی داشته که در آن حالت پدرش به دیدارش میآمده در عالم معنا. که نشان میدهد هر کسی یک رهبر دارد که به دیدنش میآید اگر اهل مطالعه و اهل وحی باشد او به گردنش میآید، و همه جا هم باید همان را در نظر بگیرد. و باز نشان میدهد که پیغمبران یک حالتی دارند؛ یک سِمَتی دارند که آن سمت نگهشان میدارد. از خود یعقوب بگیرید حالا مثلاً ما هم نگفتیم که قبل از یعقوب، گفتیم که قبل از یعقوب کی بود. ابراهیم بود که یک پسر داشت به اسم اسماعیل بعداً به دنیا آمد، یک فرزند دیگر داشت به اسم اسحاق. از اسحاق فقط به عظمت و به روشنی اسم میبرد و چیز دیگری نمیگوید. همان مقداری که نظر است. این امر موجب شده است که خیلی از مفسرین فکر کنند که در هر سورهای خداوند یک هدفی هم از آن سوره دارد. این تا حدی درست است؛ خداوند هدف از آن سوره ندارد، خداوند آن سوره را بیان میکند که شماها شنوندگانِ آیات قرآن از آن تمثیل بگیرید، و خب به این زبان و این چیز هم، زبان عربی از هر جهت گویاتر است. یک زیر و زبر فرق کند از فاعل به مفعول میرسد ، خیلی معنیها فرق میکند. این است که بهترین زبان است برای بیانِ نکتههای دقیق و این است که به زبان عربی… نه به حضرت زرتشت اینجور چیزها وحی شد، اینقدر دقیق و کتابی به این طریق داشت، نه به حضرت موسی، نه عیسی. آنها هم چرا، داستان گفتند، ولی این نکتهسنجی که در داستان یوسف هست – در داستان یوسف و زلیخا هست – این نکتهسنجی و این نکتهها را هیچ کدام آنها نگفتند. زیر و زبر زندگیها؛ یوسف از طفل روستایی که توی کوچهها میگردد، بازی میکند، با کمال آزادی آزاد است، این یک یوسف میشود، بعد یک یوسفِ اسیر میشود. یوسفِ بنده شاهزاده میشود بنده، بندهزاده. ولی فرقی نمیکند همان. بعد مقرب میشود، در این مقرب بودن هرگز تملق نکرده، نه از آقایش – آن اسمش چیست؟ یادم میرود – و نه از زلیخا. ولی بد هم نگفته، بدگویی هم نگفته. ولی در همه جا یک نخ و ارتباط بین او و پدرش [هست]. پدرش حضرت یعقوب یعنی هم پدر روحانی بود برایش، هم پدر جسمانی، مرشدش هم بود. این ارتباط همیشه بوده. وقتی یوسف به عالیترین مقام رسید این ارتباط را داشت. کمااینکه به پدرش، وقتی پدرش را دید بعد از مدتها و به وصال رسید همان جوری بود که در بچگی بود. یعنی با همان احترامات و با همان محبت. و یوسف را برای اینکه نکند خدای نکرده اشتباه کند و خیال کند که کسی شده، یوسف را هم گفت که: چرا دیر به پدرت سلام کردی؟ در واقع بازخواست و سؤالی که ماها نسبت به بچههایمان در سنین اولیه، سنین مختلف میکنیم و یوسف هم نشان داد که نه، یوسف هم فراموش نکرده بود، منتهی شاید یک خرده غفلت کرد. فکر کرد که جلوی آن همه نمیدانم بزرگانِ امت، شاهِ مملکت که فرعون باشد چیز نشود، عجله نکند در چیز، به خاک نیفتد، ولی خداوند همین قدر هم راضی نبود. میگفت: تو هم مثل همان بچهای هستی که اول بودی. یعنی بچه، مرید نسبت به مرشدش، یعنی یوسف نسبت به یعقوب باید مثل همان اول باشد. گو اینکه یعقوب کمال محبت به یوسف داشت و حتی او را از پسرهای دیگرش بالاتر گرفته بود و بعد هم حتی بعدها هم نشان داده شد که این وضعیت یعقوب برقرار کرده بود، نه این بود که فقط چون فرزندش بود فرزند سوگلیاش بود از همه بیشتر. بعداً خداوند هم بچههای دیگر را به یوسف سپرد. در تورات هم کتابهایی دارد که نفرمود به چیز. یعقوب فرمود: بعد از این هم، یعنی بعد از خودش، فرزندان دیگرش زیر نظر برادرشان یوسف خواهند بود. یوسف خیلی جوان و تازهکار. برادرانش جای پدر بودند نسبت به یوسف از لحاظ حیات. فرمود: نه. نشان داد که به سن نیست. خداوند خواست بگوید که: این من هستم که میگویم کدامتان بهترید. میگویم که یعنی “نشان میدهم”. همه آیات قرآن هم که در این مورد بوده یک معنایی دارد، معنای خاصی دارد. این است که در قصهی یوسف مثل این که اصلاً قصه نباشد بردارند یک مقداری نصیحت و چیزها… همین بود ولی این چیز را گذاشتند به گردنِ خود شنونده. بعد هم که داستان ریزهکاریهای داستان یوسف تمام میشود یعنی به زلیخا رسیده، زلیخا را خداوند نابینا کرد برای اینکه نبیند و نداند برای اینکه یوسف فکر میکرد که این غلام من است. خب از روی هوس میلی به یوسف داشت ولی نشان داد نه!. غلام و کنیز فرق نمیکند، زن و مرد همه بندگان خدا هستند. به هر جهت این داستان یوسف کمااینکه خیلیها همهی مفسرین راجع به این داستان خیلی گفتند ما هم اینجا دو یا سه جلسه شاید یا بیشتر راجع به این داستان گفتیم، بعد هم به طور متفرق خیلی پیش آمد کرد که از این داستان مثال زدیم. ولی همین چیزها را موسی (ع) هم میخواست که به مردم بفهماند ولی مردم نمیشناختند و گوش نمیدادند. فقط داستان گفت آنجایی که شیرین است و داستانی و رمان است جلب توجه کرد. ولی اسلام فقط آن چیزهایی را که میخواست به ما بفهماند بیان کرد. برای ما که مثلاً میخوانیم فرقی نمیکند که جشن یوسف – جشن عروسی یوسف – چه جور بود. بعداً که با زلیخا یا جشن همان اول چه جوری بود؟ خدا نمیخواهد که فکر ما در این چیزها برود. جشن عروسیشان خیلی مجلل بود یا نه؟! فرق نمیکند. نه در داستان هست و نه در کتب مذهبی ذکر شده. و حال آنکه موسی (ع) خودش به وضعیت دنیا توجه داشت، پیغمبر ما هم توجه داشت، منتهی پیغمبر ما میگفت، توجه و علاقمندیاش را به دنیا و کار دنیا میگفت. بعد هم میگفت این کار دنیا است، موقت است ولی این قسمت را موسی (ع) نمیگفت. اینها یک قدری هم تفاوت مال استعداد ظرفی که میخواهد عظمت ولایت را نگه دارد، یک وقت این ظرف حضرت موسی است، خیلی زود پر میشود، دیگر جا ندارد، یک وقت پیغمبرِ ماست و ائمهی ما که هر چه دنیا را بریزند تویش و حرف بزنند باز هم جا دارد در ولایت. این است که از این که یک داستان یوسف، اما این داستان در بین مردم اینقدر متداول هست که به صورت اساطیر درآمد، به صورتهای باستانی، صورت داستانی. همین داستانهایی هم که میشنویم داستانهایی که جنبهی مذهبی دارند یک معنایی توی آن هست. داستان سیاوش و سودابه، قدرت سیاوش و ضعف سودابه را نشان میدهد ولی خب یک داستان است. این داستان را میگویند برای اینکه ما سرمان گرم بشود، از قدیم بوده. ولی خداوند آن را به صورت یوسف و زلیخا نقل نکرده. البته هر چه آنها گفتند از طرف خدا گفتهاند، بی اجازهی خداوند داستانی هم نگفتهاند. ولی معذلک خدا نگفته این چیزها را بگویید اما در قرآن چرا. در قرآن آن وقت نشانههایی هم گفتند هم در این سوره هم در جاهایی دیگر که اشتباه نکنید، این حرفها از خود این نیست که دارد به شما میگوید؛ من گفتم به او که به شما بگوید، توجه بکنید. خب هر کسی پیش پیغمبر ما میآمد یک مطلبی میگفت، پیغمبر میگفت: نه برو، فردا اینها شکست میخورند ما هم میگیریم. خب هست دیگر داستان: الم، غُلِبَتِ الرُّومُ… همهی اینها را میگفت. بعد نکند که یک وقت دیگران اشتباه کنند یا حتی خودش اشتباه کند، برای اینکه چند جا گفته در این صورت داستان سورهی کهف پیش آمد. عدهای ناراحت آمدند از دست گردش روزگار – مثل حالایی که ما – از گردش روزگار ناراحت بودند، به شکایت آمدند. البته به صورت سؤال و جواب. آمدند از پیغمبر یک سؤالی پرسیدند، حضرت فرمود که: حالا کار دارم وقت ندارم، بروید فردا بیایید. خب وقتی منزل آمد قطعاً فکر کرد که این چیست؟ من گفتم: برو فردا بیا! من جواب این را از کجا بیاورم؟ چند روز بود هر روز میآمدند بپرسند، پیغمبر میگفت: برو فردا بیا. حال آنقدر فردا بیا، فردا بیا، خود مؤمنین هم ناراحت شدند که چرا پیغمبر؟! آیا عزل شده خدا نکرده از پیغمبری و یا چه شده حتی. البته مردم دیگر خیلی صریحتر میگفتند، حتی خود پیغمبر. تا روز چهلم هر سه تا جوابی که اینها پرسیده بودند روشن شد و داستانش را پیغمبر فرمود. یکی داستان اصحاب کهف است، یکی هم آن داستان ذوالقرنین است و یک داستانی دیگر و ضمن همان که خودش نگران بوده، خداوند نمیخواهد پیغمبرش بیخودی نگران باشد. علتش را بیان میکند، میگوید: تو چند روز پیش اول که آمدند پرسیدند، گفتی: برو فردا بیا. خب فردا مثل امروز بود، تو از کجا میخواستی بگویی؟! چرا نگفتی به آنها، آنها که میآیید از من میپرسید، بهشون نگفتی که این من نیستم که میگویم. به من اجازه میدهند و این مطالب را یاد میدهند که بگویم، تو هم اگر، برو هر وقت این کار کرد، نه، گفتی برو فردا بیا، به ضرس قاطع، مثل اینکه خودت خزانهای داری که باید فردا… پیغمبر را هم حتی تأدیب میکند. ولی تأدیب پیغمبر در واقع برای تأدیب ماست، چون خود پیغمبر که خداوند اول و آخر و همهچیزش را میدانست، خودش مقرر میکرد. خودش مقرر کرده بود که این شخص سالمی باشد. بنابراین نگران نباید باشد ولی معذلک نگران شد برای اینکه مردم دیگر بفهمند که این “نگران بودن” چون خداوند در فطرت انسانها آفریده یک چیز غیرطبیعی نیست، مسلماً هر انسانی یک غفلتهایی میکند. به هر جهت داستانهای حضرت یوسف و داستانهای قرآن به طور کلی هر کدامش یک آثار و نتایجی دارد و نظر فرستندهی قرآن هم به این بوده که آن آیات، فلسفهی داستان را برای مردم روشن کند. ولی داستانهای حضرت یعقوب اینها همین چیزها را داشته، منتهی نگفته. طاقت و قدرت درکش هم نداشته و نگفته این تفاوت… حالا انشاءالله ما همان قدری که خداوند به ما گنجایش بدهد، یک عقل وسیعی بدهد که همهی دنیا را توش جا بدهد، توی عقل. انشاءالله.