Search
Close this search box.

اهمیت اخلاقی «شازده کوچولو»

به‌مناسبت تجدید ترجمه و انتشار «شازده کوچولو»shazde koochooloo

نادر شهریوری (صدقی)

«شازده کوچولو گفت: «اهلی‌کردن» یعنی‌چه؟
– روباه گفت: این چیزی است که امروزه دارد فراموش می‌شود. یعنی پیوند بستن.
– پیوند بستن؟» [١]

شازده کوچولو بیش‌تر از آن‌که پاسخ دهد می‌پرسد چون بعضی کلمات برایش ناآشنا هستند و او می‌خواهد با پرسیدنشان شناختی از آنها به دست آورد و شاید هم راه و چاره‌ای برای زندگی‌اش پیدا کند. مثلاً شازده کوچولو با یادگرفتن معنای «اهلی‌ کردن» می‌فهمد گل سرخش را دوست داشته است.

 شازده کوچولو زندگی پسربچه‌ای تک‌ و تنهاست که در سیاره‌ای کوچک زندگی می‌کند که مسئولیت آن سیاره را نیز برعهده دارد. مثلاً شازده کوچولو در سیاره‌اش سه کوه آتشفشان دارد، بنابراین خودش را موظف می‌داند گدازه‌های آن را جارو کند و یا نهال‌های بائوباب را از ریشه درآورد چون اگر ریشه بدوانند تمام سطح سیاره را پر می‌کنند. شازده کوچولو بعضی‌وقت‌ها هم که از یکنواختی و یا بی‌اعتنایی گل سرخش غمگین می‌شود صندلی‌اش را می‌چرخاند تا بتواند چندین غروب آفتاب را در یک‌ روز، یکی پس از دیگری تماشا کند. چون در سیاره کوچک شازده کوچولو آفتاب گاهی چهل‌ و چهار بار در یک روز غروب می‌کند. با این‌ حال شاید شازده کوچولو خوشبخت می‌بود اگر که می‌توانست به عشق گل سرخی که آنجا روییده دلگرم باشد اما پیش خود فکر می‌کند که شاید نتواند به مهر گل سرخ اعتماد کند. روزی شازده کوچولو تصمیم می‌گیرد با پیوستن به دسته‌ای از مرغ‌های کوهی که در آسمان‌ها سفر می‌کنند، سیاره کوچکش را ترک کند و بعد از عبور از چندین سیاره – شش سیاره – به زمین بیاید اما ترک سیاره‌اش نه به‌خاطر آن بود که شازده کوچولو به مسافرتی برود و یا دلش بخواهد تفریحی کرده باشد، واقعیت آن بود كه شازده کوچولو دیگر نمی‌توانست کشمکش‌های عاطفی با گل سرخ را تحمل کند و یا شاید هم بلد نبود با گل سرخش چگونه رفتار کند. بدین‌سان فرودآمدن شازده کوچولو به روی زمین به آن معنا نبود که دیگر شازده کوچولو نخواسته باشد به خانه‌اش که همان سیاره کوچکش بود برگردد؛ تازه اگر شازده کوچولو چنین قصدی را هم نداشت خاطره‌هایش مانع از ماندنش بر روی زمین می‌شدند، خاطراتی از گل سرخی که شازده کوچولو دائماً به آن فکر می‌کرد چون که نمی‌توانست خاطره‌ها را فراموش کند و مگر به‌راستی خاطره‌ها فراموش‌شدنی‌اند؟ بااین‌حال آمدن شازده کوچولو به زمین چشم او را به خیلی چیزها باز کرد، مثلاً او در تمام مدتی که در سیاره کوچکش بود پیش خود فکر می‌کرد که گل سرخش یگانه و بی‌همتاست؛ اما وقتی روی زمین باغچه‌ای پر از گل‌های سرخ زیبا دید خیلی تعجب کرد و آن‌وقت فهمید که گل سرخ او گلی بسیار معمولی است. «فکر می‌کردم کلی ثروتمندم و گلی یکتا دارم. اما تنها چیزی که دارم یک گل سرخ معمولی است.»[٢] شازده کوچولو از این مسئله خیلی ناراحت شد، آن‌قدر ناراحت که بر علفزار دراز کشید و گریه کرد اما درست در این وقت بود که سر و کله روباه پیدا شد و شازده کوچولو كه خیلی دلتنگ بود تصمیم گرفت با او آشنا شود و یا حتی با او دوست شود. اما روباه عجالتاً چنین قصدی نداشت چون فکر می‌کرد قبل از دوست‌ شدن باید یکدیگر را اهلی کنند و برای اهلی‌ شدن با یکدیگر و یا آن دوستی لازم است وقت صرف كند چون دوستی نیازمند «زمان» است و درواقع یک پروسه است. این را روباه به شازده كوچولو یادآوری می‌كند و برایش از دوستی خود شازده كوچولو با گل سرخ مثال می‌آورد: «روباه گفت: همان وقتی كه برای گلت صرف كرده‌ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.»[٣] در اینجا روباه بر «وقت» و «زمان» تأكید می‌كند. داستان «شازده كوچولو» مضامین زیاد و مهمی را در خود گردهم آورده است. مهم‌ترین مضامین «شازده كوچولو»، دوستی، خاطره، وفاداری و رابطه وفاداری با زمان است. برای شازده كوچولو همه این مضامین رخ می‌دهد و بسیاری از آنها را روباه به او یادآوری می‌كند. بدین‌سان فرود شازده كوچولو به زمین به‌رغم دلخوریش از گل سرخ و احساس ناكامی چندان هم پر بی‌خاصیت نیست و یا شاید همان‌طور كه سنت اگزوپری در رمان دیگرش می‌گوید: «… موانع خیلی هم بد نیستند چون در مواجهه با آنهاست كه آدمی خود را كشف می‌كند»[۴] و آن‌وقت توان روحی آدمی زیاد می‌شود. علاوه بر این‌ها روباه حقیقت مهمی را هم به شازده كوچولو یادآوری می‌كند و از او می‌خواهد كه هرگز آن حقیقت را فراموش نكند. هرچند كه روباه می‌داند آدم‌ها به‌طوركلی فراموشكارند. «روباه گفت: آدم‌ها این حقیقت را فراموش كرده‌اند اما تو نباید فراموشش كنی: تو برای همیشه مسئول همه آن چیزهایی هستی كه اهلی می‌كنی. تو مسئول گل سرخت هستی…»[۵] شازده كوچولو اما توصیه روباه را فراموش نمی‌كند و آن را برای این‌كه در خاطرش بماند دائماً تكرار می‌كند. شازده كوچولو به خود می‌گوید عمری- زمانی را به پای گل خود صرف كرده است. در اینجا عمر «گذشته»ای می‌شود كه شازده كوچولو مانند هركس دیگری از آن نمی‌تواند فرار كند. حتی بعد از آن، فلسفه وجودی شازده كوچولو همه آن می‌شود كه خود را به گذشته‌ای كه با عشقش نیز آمیخته شده پیوند بزند. گو این‌كه شازده کوچولو با گل سرخش بگوومگو کرده است و حتی با دلخوری سیاره‌اش را ترک کرده اما این‌ها هیچ‌کدام باعث نمی‌شود که خاطره گل خود را فراموش کند. چنان‌که گفته شد وفادار بودن و یا نبودن را در لحظه‌ نمی‌توان تشخیص داد چون به زمان نیاز دارد تا میزان پایبندی روشن شود. در رابطه با زمان دو دیدگاه وجود دارد. دیدگاهی که می‌گوید باید «لحظه» را دریافت چون آدمی میان دو نیستی در تردد است و دیدگاهی دیگر که معتقد است هیچ‌چیز هرگز از نقطه صفر شروع نمی‌شود. به بیانی دیگر هیچ‌چیز کاملاً آغاز نمی‌شود چراکه ما همواره در پیوند با گذشته هستیم و حتی عمر محدود ما نیز از لحظه‌های گذشته پر شده است. بنابراین در خلال کامیابی‌ها و ناکامیابی‌ها، رنج‌ها و احیاناً شادی‌ها است که می‌توان به خاطره‌ها، سنت‌ها و… وفادار ماند و اساساً وفاداری در چارچوب چنین نگاهی به گذشته معنا پیدا می‌کند. این نوع حس اخلاقی به گذشته و وفاداری به آن ازقضا می‌تواند لحظه حال را سرشار و غنی سازد و آن را دارای ارزشی بی‌همتا کند. اتفاقاً با وجود گذشته و خاطره است که شازده کوچولو به‌رغم بی‌شمار گل سرخی که اطرافش وجود دارند گل سرخ خود را بی‌همتا و یگانه تلقی می‌کند. این بی‌همتایی به‌خاطر گذشته‌ای است که شازده کوچولو با گل سرخش دارد. شازده کوچولو در تجدید وفاداری به گل خود به گل‌های دیگر می‌گوید: «شما خوشگلید، اما هیچ چیز ندارید. آدم نمی‌تواند به خاطر شما بمیرد. گل سرخ من را هم ممکن است عابر معمولی فکر کند فرقی با بقیه گل‌های سرخ ندارد. اما گل سرخ من به‌تنهایی از همه شما مهم‌تر است. چون گلی است که آبش دادم. چون گلی است که زیر حباب گذاشتمش، چون گلی است که پشت حصیری پناهش دادم که جلو باد را بگیرد، چون گلی است که کرم‌هایش را کشتم (به‌جز دو-سه‌ تا که قرار است پروانه شوند). چون گلی است که گوش به ناله‌ها یا خودستایی‌ها یا گاهی هم سکوت‌هایش دادم، چون گل سرخ من است»[۶] شازده کوچولو با به‌یادآوردن گذشته، زمان مجرد، خوش‌باشی‌های لحظه‌ای و انتزاعی را نفی می‌کند – منظور از زمان مجرد، زمان معلق میان گذشته و آینده است- به‌این‌ترتیب حس اخلاقی به گذشته می‌تواند از لحظه حال یک لحظه‌ فلسفی بسازد، لحظه‌ای که می‌توان به تأمل درباره کاری که می‌کنیم بپردازیم و برایش توجیهی فلسفی مهیا سازیم. در این‌جا شازده کوچولو تصمیم عجیبی می‌گیرد، او تصمیم می‌گیرد مار نیشش بزند تا او نزد گل سرخش بازگردد. گل سرخ خودش که دیگر با همه گل‌های سرخ فرق می‌کند چون می‌توان برایش مرد. برای کسی مردن نیاز به توجیهی فلسفی دارد و همین‌طور حسی اخلاقی* طلب می‌کند. حسی که پذیرفتن مسئولیت نسبت به دیگری در آن مستتر است. آخرین کلمات شازده کوچولو قبل از آنکه مار نیشش بزند آکنده از چنین حس اخلاقی است: «می‌دانی… گل من… من مسئولش هستم! نمی‌دانی چقدر ضعیف است! چقدر ساده‌دل! برای حفاظت از خودش در برابر دنیا همه‌اش چهارتا خار بی‌مصرف دارد.»[٧] تصمیم شازده کوچولو برای آنکه مار نیشش بزند درعین‌حال به فلسفه‌اش عینیت می‌دهد و یا به تعبیری فلسفه‌اش را کاربردی می‌کند. گو اینکه آنطور که راوی می‌‌گوید شازده کوچولو در آن لحظات آخر ترسیده بود اما در تصمیمش مصر بود. حتی به خلبانِ راوی خود نیز دلداری می‌داد: «… می‌فهمی که؟ خیلی دور است نمی‌توانم بار جسمم را بکشم. خیلی سنگین است.» راوی که مبهوت است در سکوت غم‌انگیزی به حرف‌های شازده کوچولو گوش می‌کند. آخرین کلمات شازده کوچولو نیز بیانگر ایده‌هایی فلسفی‌ است: «جسمم مثل پوسته کهنه‌ای می‌شود که دور انداخته باشند. پوسته کهنه هم گریه ندارد».

 پی‌نوشت‌ها:
* «دیگری» مسئله محوری اخلاق است.
١. شازده کوچولو، آنتوان دوسنت اگزوپری، ابوالحسن نجفی
٢، ٣، ۵، ۶، ٧. شازده کوچولو، آنتوان دوسنت اگزوپری، مدیا کاشیگر
۴. زمین انسان‌ها، آنتوان دوسنت اگزوپری، سروش حبیبی

منبع: روزنامه شرق