Search
Close this search box.

آیا فیزیک می‌تواند رفتار اجتماعی را توضیح بدهد؟

تببین فیزیکیِ پدیده‌های اجتماعی

phiziq raftarنه‌تنها زبان فیزیک وارد تفکر ما شده، بلکه بسیاری از مدل‌های رفتار اجتماعی نیز بر استعاره‌های فیزیکی بنا شده‌اند.

ما نمی‌توانیم برای اندازه‌گیری هرکدام از «نیروهای اجتماعی» از روش‌های اندزه‌گیریِ جاذبه یا نیروی ربایش مغناطیسی استفاده کنیم. اما نه‌تنها زبان فیزیک وارد تفکر ما شده، بلکه بسیاری از مدل‌های مهم رفتار اجتماعی ما نیز بر این استعاره‌ها بنا شده‌اند؛ از مدل‌های رفتار اقتصادی گرفته تا مدل‌های روان‌شناسی. دراین میان عده‌‌ای از دانشمندان با بکاربردن این ایده به‌ویژه در علم اقتصاد مخالفت ورزیده‌اند. فیلیپ بال نویسندۀ کتاب «نامرئی: جذبۀ خطرناک عالمِ غیب» می‌کوشد بایسته‌ها و نیز محدودیت‌های استفاده از این ایده را روشن سازد.

باربارا دی انجلیس، روان‌شناس و چهرۀ مشهور رسانه‌ای می‌گوید: «عشق نیرویی قوی‌تر از سایر نیروها است». صرف‌نظر از اینکه با او موافق باشید یا نه، این تعبیر دی انجلیس در واقع کاری است که ما همیشه انجام می‌دهیم: استفاده از زبان فیزیک برای تبیین پدیده‌های اجتماعی.

«من به‌طرز مقاومت‌ناپذیری به او علاقه‌مند شده بودم»؛ «تو نمی‌توانی مرا مجبور کنی»؛ «ما قدرت افکار عمومی را درک کرده‌ایم»؛ «من از این سیاست‌ها گریزانم». ما نمی‌توانیم برای اندازه‌گیری هرکدام از این «نیروهای اجتماعی» از روش‌های اندزه‌گیریِ جاذبه یا نیروی ربایش مغناطیسی استفاده کنیم. اما نه‌تنها زبان فیزیک وارد تفکر ما شده، بلکه بسیاری از مدل‌های مهم رفتار اجتماعی ما نیز بر این استعاره‌ها بنا شده‌اند؛ از مدل‌های رفتار اقتصادی گرفته تا مدل‌های روان‌شناسی. حال، سؤال این است که آیا ما واقعاً می‌خوهیم از این زبان استفاه کنیم؟

تشبیه مردم به براده‌های آهن یا ذره‌هایی که نیروهای نامرئی، آن‌ها را این‌طرف و آن‌طرف می‌برند، کمی غریب و حتی توهین‌آمیز به‌نظر می‌آید. اما خطر اینگونه تعابیر و استفاده از «فیزیک اجتماعی» چندان به‌دلیل سلب جنبۀ انسانی از افراد جامعه نیست؛ بلکه خطر، زمانی پیش می‌آید که ما از فیزیک «مناسب» برای توصیف جامعه استفاده نکنیم.

فیزیک‌دانان دریافته‌اند که نظام‌های طبیعی را نمی‌توان همواره با استفاده از الگوها و معادلات سنتی‌ای تبیین کرد که در آن همه چیز به‌سوی وضعیت ثبات و آرامش سوق دارند. مدل‌سازان اجتماعی نیز باید مراقب باشند تا مبادا با به‌کارگیریِ دیدگاه نامناسب و فیزیک‌محور خود به جهان اجتماعی، آن را به یک ماشین خشک نیوتنی تبدیل کنند؛ به‌گونه‌ای که گویی جامعه تنها یک مسیر برای کارکرد مناسب پیش رو دارد. باید توجه داشت که جامعه به‌ندرت به حالت ثبات و تعادل می‌رسد. فیزیک اجتماعی باید همواره یک خاصیت ویژۀ انسانی را درنظر داشته باشد: قابلیت غافلگیرکردن.

حوزۀ اقتصاد حوزه‌ای است که می‌توان در آن هر دو جنبۀ جذابیت‌ها و نیز مشکلات فیزیک اجتماعی را دید. واقعیت این است که آدام اسمیت هیچ‌گاه اصطلاح «نیروی بازار» را به‌کار نبرد؛ اما روشن است که این نگاه استعاری را در پس ذهن خود داشته است. او برای تبیین چگونگیِ تغییر قیمت‌ها و میلشان برای رسیدن به نرخ «طبیعی»، از نظریۀ جاذبۀ نیوتن و نیروی نامرئیِ جاذبه استفاده کرد. این نظریه یک قرن پیش از او در فیزیک مطرح شده بود. آدام اسمیت در کتاب مشهورش با عنوان ثروت ملل[۱] نیز «دست نامرئی» را نیرویی معرفی می‌کند که تعادل را در اقتصاد حفظ می‌کند.

استفاده از ادبیات نیوتنی منحصر در آدام اسمیت نبود. در آن زمان، مکانیک ماشینیِ نیوتن، مدلی بود که برای تبیین تمام پدیده‌های طبیعی به‌کار می‌رفت. این مدل حتی برای تبیین سازوکار بدن انسان و جامعه نیز استفاده می‌شد. ژان تئوفیل دزاگولیه، فیلسوف طبیعیِ فرانسوی، در شعری که در سال ۱۷۲۸ در ستایش قدرت جهانیِ نظریۀ نیوتن سرود، اهمیت این نوع نگاه به دنیا و استفاده از استعارۀ جاذبه را اینگونه توصیف کرد: «دیدگاهی جهانی در دنیای سیاست و فلسفه.»

تا قرن نوزدهم، این باور به‌صورت فراگیر در بین اندیشمندان وجود داشت که قوانین حاکم بر اقتصاد همچون قوانین نجوم است و هر گونه مداخله در کارکرد این قوانین، مثلاً تلاش برای تنظیم بازارها، نه‌تنها عملی غیرمعقول است، بلکه برخلاف طبیعت است و کاری غیراخلاقی به‌حساب می‌آید. آنگونه که رالف والدو اِمرسن، نویسندۀ امریکایی می‌گوید: «قوانین طبیعت در تجارت نیز جاری است؛ همان‌گونه که باتریِ اسباب‌بازی اثر نیروی الکتریسیته را نمایان می‌کند. تغییرات سطح دریا تابع همان قوانینی است که قیمت‌ها را در جامعه باتوجه‌ به عرضه و تقاضا تعیین می‌کنند. هر گونه دست‌کاری یا تلاش برای قانون‌مند کردن این روند موجب خسارت خواهد شد و به افزایش بی‌رویۀ عرضه یا ورشکستگیِ مردم منجر می‌شود. قوانین نهفته در عمق این جهان، در دنیای اتم‌ها و کهکشان‌ها یکسان عمل می‌کنند.»

یکی از ایرادهای مهمی که به این نوع «فیزیک‌انگاریِ» اقتصاد وارد است، این است که اگرچه حرکت سیارات مطابق با محور ثابت چرخشی آن‌ها در فضا است، تغییرات در اقتصاد تابع میل مردم یا به‌قول جان مینارد کینز، «روح حیوانی» جامعه است. اما این امیال را نمی‌توان با همان قوانین ریاضی‌ای تبیین کرد که بر فیزیک سیارات حاکم است و از این طریق دست به پیش‌بینی‌های مکانیکیِ دقیق زد.

دانشمندان قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم تصور می‌کردند که توانسته‌اند این طبیعتِ متغیر انسانی را که تابع میل و هوس انسان‌ها است، با توسل به علم آمار رام کنند. اینکه بسیاری از اعمال ارادیِ انسان‌ها کاملاً تابع قوانینِ قابل‌اتکای آماری است، بسیاری از افراد را شوکه کرد؛ مثل ارتکاب جرم یا خودکشی یا حتی اتفاقاتی که کاملاً تصادفی و غیرارادی به‌ نظر می‌رسند. نه‌تنها نرخ میانگین همواره کمابیش ثابت می‌ماند، بلکه میزان انحراف از سطح میانگین نیز تابع منحنی مکانیکی و پیش‌بینی‌پذیری است که با عنوان «منحنی زنگوله‌شکل» یا منحنی گاوسی شناخته می‌شود؛ نامی که بر اساس اسم کارل گاوس، ریاضی‌دان مشهور آلمانی برای آن انتخاب شده است. براین‌اساس، جای تعجب ندارد که برخی متفکران علوم اجتماعی که با توسل به آمار در صدد فهم جامعه بودند، در رشته‌های علوم فیزیک تحصیل کرده‌اند؛ کسانی مانند پی‌یر سیمون لاپلاسِ فرانسوی و آدولف کِتِلۀ بلژیکی.

امروزه دریافتن این حقیقت که بسیاری از پدیده‌های اجتماعی با منحنی گاوسی همخوانی دارند، چیز عجیبی نیست؛ چراکه می‌دانیم که برآمد کمّیِ اتفاقاتی که مستقل از هم رخ می‌دهند، تابع منحنی توزیع نرمال است. این در واقع انعکاس این واقعیت است که حوادثِ تصادفی عموماً تابع قانون احتمالات هستند. اما دانشمندان قرن نوزدهم با کشف این حقیقت تصور می‌کردند قوانین اجتماعی نیز مانند قوانین مکانیکیِ نیوتن ثابت و لایتغیر می‌باشند. این باور، دیدگاه آگوست کنت، فیلسوف فرانسوی، مبنی بر طبقاتی‌بودن علوم را تقویت می‌کرد. او معتقد بود تمام علوم تابع قوانین ثابتی هستند که به ما در پیش‌بینی حوادث کمک می‌کنند؛ البته پس از آنکه این قوانین را به‌خوبی دریافتیم. همچنین تمام این طبقات علوم نیز تابع الگوی فیزیک نیوتنی هستند. فیزیک نیوتنی نیز در نگاه کنت حکم شالودۀ تمام علوم را داشت. کنت معتقد بود برای تکمیل پروژه‌ای که نیوتن آغاز کرده، باید علمی به‌ نام «فیزیک اجتماعی» تأسیس شود.

اگر واقعاً اینگونه است منشأ قوانین اقتصاد کجاست؟ شواهد نشان می‌دهد که این قوانین در عملکرد تک‌تکِ تاجران، واسطه‌گران، و سرمایه‌گذاران در بازار ریشه دارند. اما چگونه می‌توان عامل تصمیم و میل انسانی را که پیش از این از آن سخن رفت، در این معادله گنجاند؟ یک‌بار دیگر، به‌نظر می‌رسد پاسخ را باید در علم فیزیک جست. در میانۀ قرن نوزدهم، استدلالِ آماری فراگیر بود. بر همین‌ مبنا، جیمز کلرک مکسوِل و لودیش بولتسمان، دو دانشمند قرن نوزدهم، این الگو را برای تبیین رفتار ماده به‌کار گرفتند. تلاش آن‌ها برای تبیین چگونگیِ افزایش خواص جسمیِ گازها مثل فشار، دما و حجم و نیز جنبش مولکول‌های بی‌شمارشان در صورت ایجاد شوک حرارتی، موجبِ به‌وجودآمدن حوزۀ جدیدی با عنوان «مکانیک آماری» شد. از آن زمان تا ‌امروز، این حوزه به شکل‌گیریِ نظریۀ ذرّه‌ایِ ماده انجامیده است. نکته‌ای که در کار آن‌ها اهمیت داشت این بود که دیگر نیازی به فهم عملکرد تمام مولکول‌ها نبود. با این روش، پژوهشگران می‌توانستند با نادیده‌ گرفتنِ ویژگی‌های اختصاصیِ هر مولکول، میانگین عملکرد ملکول‌ها را لحاظ کنند. به‌این‌ترتیب، آشفتگیِ دنیای ذره‌ها به نظم ذره‌ها تغییر یافت و دانشمندان را قادر به پیش‌بینی عملکرد آن‌ها کرد.

این رویکردها به‌سرعت راه خود را به حوزۀ اقتصاد باز کردند. در سال ۱۹۰۰، فیزیک‌دان فرانسوی به‌نام لویی باشلیه به‌ نتایجی دست یافت که منجر به شکل‌گیری نظریۀ گام تصادفی شد. با وجود این پنج سال گذشت تا آلبرت انیشتن از این نظریه برای تبیین پدیدۀ موسوم به حرکت براونی تفسیر دقیقی عرضه کند؛ پدیده‌ای که به جنب‌وجوشِ رقص‌مانندِ ذرات معلق در آب اشاره دارد. اما باشلیه از این نظریه برای تبیین عملکرد ذرّات ماده استفاده نکرد؛ بلکه این الگو را برای نشان‌ دادن نظم نوسانات بازارهای سهام به‌ کار برد.

از این مهم‌تر، نظریات دانشمند امریکایی، جوسایا ویلیام گیبز بود که در اوایل دهۀ ۱۹۰۰ توانست چهارچوب مکانیک آماری را مطابق با کارکرد امروزیِ آن شکل دهد. شاگرد گیبز، ادوین بیدوِل ویلسون، در نهایت استاد راهنمای اقتصاددان مشهور، پل ساموئلسون شد. او کسی بود که تز دکترایش بن‌مایۀ کتاب مشهوری شد که در سال ۱۹۴۷ با عنوان بنیان‌های تحلیل اقتصادی[۲] منتشر شد. ساموئلسون در این کتاب با اتکا به استدلال‌های آماری همچون استدلال‌های گیبز، زیربنای حوزه‌ای به‌ نام «اقتصاد خُرد» را بنیان نهاد. این حوزه‌ به تبیین چگونگیِ تأثیر عملکرد کنشگران خُرد در تغییرات اقتصادی می‌پردازد.

نتیجۀ این امر ظاهراً بسیار جذاب است: نظریه‌های فیزیک در علوم دیگر نیز کاربرد دارند. اما مشکل این است که فیزیکی که برای توصیف نظامی مانند اقتصاد به‌کار برده می‌شد، فیزیک اشتباهی بود. مکانیک آماری که گیبز و دیگر اندیشمندان آن را بنا نهاده و توسعه دادند، نظریۀ سیستم‌هایی بود که از ذرات فراوانی تشکیل شده‌اند و به مطالعۀ این نظام‌ها در وضعیت تعادل می‌پرداخت. وضعیت تعادل یعنی وضعیتی که ذرات این نظام‌ها (مثلاً مولکول‌های آب در یک لیوان) در حالت ثبات و آرامش و با حرارتی یکسان قرار دارند. پارادایم نیوتنی و نیز ایدۀ دست نامرئی آدام اسمیت این متفکران را به این تصور انداخت که بازارها نیز میل به تعادل دارند و به‌سوی وضعیتی باثبات پیش می‌روند. در این بازارها قیمت‌ها ارزش واقعی خود را پیدا خواهند کرد و عرضه و تقاضا متعادل خواهند شد. بنابراین، بازارها علی‌القاعده باید باثبات باشند.

اما همه می‌دانیم که بازارها اینگونه نیستند. البته که اقتصاددانان نیز این نکته را می‌دانند؛ اما تصور سنّتی این است که نوسان قیمت‌ها غالباً مربوط به پدیدۀ «نویز سفید[۳]» است و پدیده‌ای تصادفی است؛ مثل تفاوت اندک حرارت در نقاط مختلف یک لیوان آب یا نویز الکتریکی در یک مدار. زمانی که این ثبات از میان برود، تقریباً مثل این می‌ماند که دماسنجی درون یک جامِ آب، افزایش سریع دما به‌سوی نقطۀ جوش یا افت شدید آن به‌سمت دمای انجماد را به ما نشان دهد. اما چطور ممکن است چنین اتفاقی به‌صورت ناگهانی رخ دهد؟ تبیین مرسوم در نظریۀ اقتصادی این است که در چنین وضعیتی، بازارها درواقع تحت تأثیر شدید یک عامل بیرونی قرار دارند. خواه یک تصمیم اقتصادی باشد یا تغییرات فناوری، حادثه‌ای طبیعی یا هر چیز دیگر. این عامل بیرونی موجب خواهد شد تا تمایل بازار به ثبات و سکون دست‌خوش تغییر شود.

اما توزیع آماریِ نوسانات در اقتصاد در دنیای واقعی هیچ‌گاه به‌شکل نویز سفید تصادفی در یک وضعیت تعادلی نیست. شکل این نوسانات بسیار تند و تیزتر است یا آنگونه که اقتصاددانان می‌گویند، به‌شکل توزیع «دُم کلفت[۴]» است. این واقعیتی است که از قدیم برای اقتصاددانان روشن بوده؛ اما تبیین شفافی برای آن وجود نداشته است. با این‌ همه، برخی نظریه‌های مهم اقتصادی[۵]، الگوی دم کلفت را نادیده می‌انگارند. فرض این نظریه‌ها بر این است که نوسانات، همواره تابع الگوی روشنی مثل نویز سفید گاوسی هستند. خطاهای ناشی از این نادیده‌انگاری و اساساً نفی این نکته که بازار می‌تواند به‌طور مستمر و ناگهانی شاهد نوسانات بزرگ باشد، بخشی از عوامل مؤثر در سقوط بازارها در سال ۲۰۰۸ شناخته می‌شوند.

برایان آرتور، اقتصاددان مؤسسۀ سانتافه در ایالت نیومکزیکو، معتقد است: «این میان‌بُرِ تعادلی راه طبیعی برای تبیین الگوها در اقتصاد بود. همچنین راهی بود که بتوان آن‌ها را تحلیل ریاضی کرد. این راهی ‌فهمیدنی، و حتی مناسب برای پیشبرد علم اقتصاد بود. شالودۀ اصلی آن، یعنی نظریۀ تعادل عمومی، نه‌تنها به‌لحاظ ریاضی قابل تحسین است، بلکه در الگوسازی اقتصاد نیز به ما کمک می‌کند تا اقتصاد را به‌صورت کلی و جامع ترسیم کنیم.» اما به‌ عقیدۀ آرتور، هزینه‌ای که برای این کار می‌پردازیم نیز بالا است؛ چراکه این نوع نگاه، مدلی از اقتصاد را ترسیم می‌کند که «در دنیای منظم افلاطونی و در وضعیت ثبات و کمال است و همه‌چیز پیش‌بینی‌پذیر است. اما جای ابهام، آشفتگی و واقعیت در این دیدگاه خالی است.»

امروزه روشن است که بازارهای اقتصادی پر از نشانه‌هایی هستند که فیزیک‌دانان با نگاه به آن‌ها می‌توانند دریابند که این نظام در تعادل قرار ندارد. این بدان معناست که فیزیک آماریِ گیبز مدل مناسبی برای تحلیل بازار نیست. به‌علاوه، بهترین تبیین برای نوسانات قیمت، تلقی آن به‌عنوان پدیده‌ای است که عمدتاً محصول پویایی داخلیِ خود بازار است؛ نه به‌عنوان تجمیع تصمیمات تصادفیِ مستقل از هم که تحت تأثیر نیروهای بیرونی قرار دارد؛ یعنی همان مدل مرسوم. در این نظام هر تصمیمی بر تصمیمات دیگر نیز اثر می‌گذارد. به‌نظر می‌رسد نوسانات بزرگ مانند افزایش بی‌رویۀ قیمت‌ها یا سقوط بازار، محصول رفتار گلّه‌ای است: هرکس همان کاری را می‌کند که دیگران می‌کنند. این پدیده در دنیای واقعی به‌راحتی تشخیص‌پذیر است و اقتصاددانان نیز با آن آشنا هستند. وقتی کِینز از «روح حیوانی» سخن می‌گوید، تا حدودی به همین نکته اشاره دارد. الگوهای اقتصادیِ مبتنی بر عدم‌تعادل که بتوانند جایی هم برای تأثیر بازخورد و نتایج تصمیمات کنشگران درنظر بگیرند، خواهند توانست اینگونه پدیده‌ها را نیز توضیح دهند.

بااین‌وجود، بسیاری از اقتصاددانان در برابر استفاده از ابزارهای امروزیِ فیزیک آماری مقاومت کرده‌اند. این ابزارها امروزه به‌راحتی می‌توانند نظام‌های مبتنی بر عدم تعادل را نیز تحلیل کنند. چرا اقصاددانان از این ابزارها استفاده نمی‌کنند؟ پاسخ به این سؤال کمی پیچیده است. برای ساموئلسون، وضعیت غیرتعادلی به‌معنای درافتادن با درکِ مستقیم است. او در سال ۱۹۴۷ اینگونه نظر خود را تشریح می‌کند: «موقعیت‌های بی‌ثبات و غیرتعادلی، حتی اگر واقعاً هم وجود داشته باشند، وضعیت‌هایی گذرا و ناپایدارند. …خوانندگان این سطور تابه‌حال چند بار تخم‌مرغی را در حالت ایستاده دیده‌اند؟» بااین‌همه، ما حالا می‌دانیم که چنین وضعیتی بسیار فراگیرتر از آن است که او تصور می‌کرد. این وضعیت در اکوسیستم، در آب‌وهوا و در اجتماع دیده می‌شود.

اینرسی و تمایل به سکون در میان دانشگاهیان نیز می‌تواند دلیلی بر این مسئله باشد. با توجه‌ به زحماتی که ساموئلسون و دیگران برای ترسیم الگوهای منظم، حل‌شدنی و متعادل از نظام اقتصادی کشیده‌اند، می‌توان درک کرد که تغییر نگاه آنان مستلزم از دست‌ رفتن زحمات زیادی است. حتی برخی به من گفته‌اند مجلاتی علمی وجود دارند یا حداقل در یک دهۀ گذشته بوده‌اند که هر مقاله‌ای را که نگاهش به اقتصاد مبتنی بر الگوی تعادل نباشد، بدون بررسی بیشتر رد می‌کنند. این قطعاً «دانشی ملال‌‌انگیز» است.

ممکن است دلایل ایدئولوژیک نیز در این امر دخیل باشند. اقتصاددانانِ دانشگاهی نسبت به اتهام دخیل‌بودن ایدئولوژی در الگوهای ریاضی‌شان حساس‌اند و چنین اتهامی را عموماً با عصبانیت پاسخ می‌دهند. اما بگذارید اینگونه بگویم: اگر یکی از صاحب‌نظران حوزۀ اقتصاد یا یک سیاست‌مدار یا بانک‌دار باشید و نیز در معرض پذیرش این باور قرار بگیرید که «بازار همه‌ چیز را می‌داند» و قانون‌گذاشتن برای بازار از اساس غلط است، آن وقت ممکن است به‌راحتی دریابید که نظریه‌های اقتصادیِ مبتنی بر تعادل، دیدگاه‌های شما را تأیید می‌کنند. آنگونه که آرتور می‌گوید، «اگر ما وضعیت تعادلی را پیش‌فرض درنظر بگیریم، درواقع جلوی چشمان خود فیلتری نهاده‌ایم و بسیاری از چیزها را در اقتصاد نمی‌توانیم ببینیم. اصولاً تعریف وضعیت تعادل مستلزم آن است که زمینه‌ای برای بهبود موقعیت و تغییر اوضاع متصور نشود و هیچ چشم‌اندازی برای پویایی، خلق، یا در نظر گرفتن پدیده‌های گذرا و ناپایا وجود نداشته باشد. بنابراین، هر چیزی در اقتصاد که مستلزم تغییر و بهبود ساختار است، باید کنار گذاشته شود و از نظریه حذف گردد؛ مثل انطباق و سازگاری، نوآوری، تغییرات ساختاری و حتی خود تاریخ.»

علت این ماجرا هرچه که باشد، نتایج آن وخیم و ترسناک است. افسانۀ تعادل در بازار، برخی رهبران سیاسی را بر آن داشت تا ادعا کنند که دوران چرخۀ رشد بی‌رویه و ترکیدن حباب در اقتصاد دیگر به‌سر آمده و این مسائل مربوط به گذشته‌اند؛ آن‌هم درست چند ماه قبل از بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ که اقتصاد جهانی را تا آستانۀ ورشکستگی کشاند. اگرچه امروز دیگر بعید است کسی چنین ادعایی کند، به‌نظر نمی‌رسد نارساییِ آشکار در الگوهای اقتصادیِ موجود منجر به تجدیدنظر در مسائل بنیادین علم اقتصاد شده باشد. بنابراین، دلیلی ندارد که امیدوار باشیم این رشته در آینده بتواند راهنمای مطمئن‌تری برای ما باشد.

فیزیک‌دانان حدود یک قرن سرگرم یافتن بدیلی برای الگوهای تعادلی بوده‌اند. همین الگوهای تعادلی بودند که در به‌وجودآمدن بحران سال ۲۰۰۸ نقش داشتند. لارز آنساگر، دانشمند نروژی و قطعاً یکی از نوابغ بسیار ناشناختۀ قرن بیستم است. او را احتمالاً می‌توان اولین کسی دانست که تلاش برای یافتن الگوهای بدیل را در دهۀ ۱۹۳۰ آغاز کرد. او نشان داد که چگونه می‌توان روابط میان نیروهایی را که موجب خروج سیستم از حالت تعادل می‌شوند، مثل تغییر در دما، با توسل به قواعد ریاضی اندازه‌گیری کرد. بر اساس روش او سرعت فرایندهایی را که نتیجۀ این نیروها هستند نیز می‌توان اندازه‌گیری کرد. آنساگر برای این کارش توانست در سال ۱۹۶۸ جایزۀ نوبل شیمی را از آنِ خود کند.

نوبل شیمی دیگری نیز در سال ۱۹۷۷ برای تفصیل نظریۀ ترمودینامیکِ غیرتعادلی، به دانشمند روس‌تبار، ایلیا پریگوژین اهدا شد. ادعای پریگوژین نیز این بود که اگر از وضعیت تعادل حقیقی چندان دور نباشید، سیستم وضعیت خود را به‌گونه‌ای تنظیم می‌کند که آنتروپی یا به زبان ساده، بی‌نظمی، با ناچیزترین نرخ گسترش می‌یابد. او همچنین نشان‌ داد که هر چه قدرت نیروهای دورکنندۀ سیستم از وضعیت تعادلی بیشتر باشد، احتمال تغییرات ناگهانی در وضعیت کلی سیستم نیز بیشتر خواهد شد؛ چیزی شبیه به تغییر ساختار بین مایع و جامد. به‌علاوه، این وضعیت‌های غیرتعادلی الزاماً بی‌نظم و به‌صورت هرج‌ومرجی نیستند؛ اما ممکن است ساختارهای غافلگیرکننده‌ای از دل آن‌ها سربرآورند.

تجربه نیز تمام این‌ها را تأیید می‌کرد. از قرن نوزدهم این نکته معلوم شده بود که اگر ظرفی حاوی ماده‌ای مایع را از زیر گرم کنید، تراکمِ مایعِ گرم‌شده کمتر می‌شود. سپس به‌علت انتقال حرارت میان مولکول‌ها، آن‌ها به‌سمت بالا حرکت می‌کنند. وقتی مایع به سطحی از حرارت رسید، جریان انتقال گرما به‌شکل اجزای منظم درمی‌آید و مایع را به‌صورت چرخشی از پایین به بالا و بالعکس حرکت خواهد داد. الگوی این جریان‌های چرخشی نیز تصادفی نیست. در وضعیت مناسب، آن‌ها می‌توانند تابع الگویی بسیار منظم باشند؛ مثلاً به‌شکل دسته‌ای از نوارهای راه‌راه یا شبکه‌ای از الگوهای شش‌ضلعی. این اتفاقات در وضعیت تعادلی رخ نمی‌دهند. اگر وضعیت تعادلی بود، از ابتدا انتقال حرارتی وجود نمی‌داشت. بااین‌وجود آن‌ها بسیار منظم‌اند. آن‌ها نمونه‌ای از پدیده‌ای هستند که پریگوژین آن را «ساختار برگشت‌ناپذیر» می‌نامید: وضعیتی غیرتعادلی که انرژی را از هم می‌پراکند و سیستم را به‌سوی عدم تعادل سوق می‌دهد. نمونه‌هایی از این ساختارهای منظم و پایا را می‌توان در مدارهای انتقال حرارت در اقیانوس‌ها یا جو زمین نیز مشاهده کرد.

هنوز تا فهم کامل فیزیک غیرتعادلی فاصلۀ زیادی داریم. یکی از موضوعات مناقشه‌برانگیز در این حوزه که از سال‌های دهۀ ۱۹۹۰ به این سو مطرح بوده، تبیین «وضعیت‌های بحرانی» خارج از حالت تعادلی است؛ وضعیت‌هایی که مدام با نوسانات شدید همراه‌اند. این نوسانات به‌گونه‌ای هستند که اجزای سیستم را به‌شکل تپه‌ای از دانه‌های گندم درمی‌آورند. این اجزا مدام درحال فروریختن‌های ناگهانی مثل بهمن هستند. به‌نظر می‌رسد چنین حالتی در بسیاری از پدیده‌های طبیعی دیده می‌شود. برای مثال می‌توان به حرکت ازدحامیِ حشره‌ها و الگوهای فعالیت مغز اشاره کرد. برخی نیز ادعا کرده‌اند که نظام اقتصادی نیز احتمالاً به‌طور دائمی در وضعیت بحرانی قرار دارد. البته بحرانی به این معنای فنی که در اینجا اشاره شد؛ اگرچه در اوضاع فعلی استفاده از این اصطلاح در معنای عامیانۀ آن نیز چندان دور از واقعیت نیست. محققانی مثل کریستوفر جارزینسکی از دانشگاه مریلند و گوین کروکس از لابراتوار ملّی لارنس برکلی در کالیفرنیا در تلاش‌اند تا ترمودینامیک غیرتعادلی را در همان وضعیت محکم ذره‌بینی قرار دهند که ماکسوِل و گیبز برای ترمودینامیک تعادلی بنا نهادند؛ یعنی تبیین چگونگیِ تأثیر تعاملات و الگوهای حرکتیِ اجزاء بر رفتارهای کلان یک سیستم.

اشتیاق به ساختن مدل‌های «از پایین به بالا» برای تبیین تأثیر ذره‌ها بر سیستم در حوزه‌های اجتماعی همیشه وجود داشته است. این ایده که تعاملات اجتماعی نیز تابع قوانین فیزیکِ خود هستند، در دهۀ ۱۹۵۰ مطرح شد. در آن زمان، کورت لوین، روان‌شناس اجتماعی، ادعا کرد که مردم به‌لحاظ روان‌شناسانه، شبیه به ذرات بارداری هستند که تحت تأثیر «میدان‌های نیرو» قرار دارند؛ میدان‌های نیرویی مانند باورها، عادت‌ها و رسوم و سنت‌ها. در سال ۱۹۷۱ نیز دانشمندی استرالیایی به‌نام آل.اف. هندرسن اعلام کرد که مدل‌های گازهای میکروسکوپی که ماکسوِل و بولتزمن مطرح کرده‌اند، زیربنای مناسبی برای فهم رفتارهای جمعی انسان‌ها به‌دست می‌دهند. او نشان داد که چگونه می‌توان سرعت حرکت مردم در پیاده‌رو را با استفاده از الگوی توزیع آماری، شبیه به منحنیِ زنگوله‌شکلی تبیین کرد که ماکسول برای توضیح حرکت ذرات در نظریۀ گازهای خود از آن استفاده می‌کرد. همچنین این ایده را مطرح کرد که درصورتی که «جمعیت ذرات پراکنده» با مانعی مثل باریکۀ دهانۀ بطری یا باجۀ بلیت‌فروشی روبه‌رو شوند، ممکن است متراکم شده و درست مثل بخار آب که به مایع تبدیل می‌شود، به حالتی متراکم‌تر تغییر شکل دهند.

اما نظریۀ گازهای ماکسول و بالتسمن، ایده‌ای مبتنی بر ترمودینامیک تعادلی است. امروزه این روشن است که بسیاری از پدیده‌های اجتماعی، اگر نگوییم همۀ آن‌ها، در حالتی غیرتعادلی اتفاق می‌افتند؛ به‌این معنا که اوضاع هرگز در وضعیت ثبات و تابع الگوهای تغییرناپذیر قرار نمی‌گیرد. ازدحام جمعیت، گاه متحرک است و گاه فرومی‌نشیند. یک ‌آن شلوغ و درهم است و زمان دیگر در حرکتی منظم پیش می‌رود. امروزه، فیزیک‌دانان با توسل به الگوهای نظری حرکت‌های ازدحامی را در وضعیت‌های گوناگون تبیین می‌کنند. الگوهای یادشده، جمعیت انسانی را ذراتی در تعامل با هم و در حرکت به‌سوی وضعیت غیرتعادلی تلقی می‌کنند. عامل محرک این حرکت توده‌ها عمدتاً انگیزه‌های درونی افراد برای رسیدن به هدفشان است. این نوع نگاه برای تبیین تحرکات گوناگون جمعیتی به‌کار می‌رود؛ از «جریان» منظم حرکت در راهروهای شلوغ گرفته تا عکس‌العمل‌های ناگهانی جمعیت‌های متراکم در موقعیت‌های «وحشت و اضطراب».

این مدل‌ها، به‌طور خاص، برای تبیین وضعیت ترافیکی از ارزش بالایی برخوردارند. مقایسۀ میان وضعیت‌های مختلف ترافیکی از ترافیک روان گرفته تا تراکم و قفل‌شدن حرکت اتوموبیل‌ها از یک‌سو و گذار از حالت‌های فیزیکی مثل یخ‌زدگی، آب‌شدن، تغلیظ و تبخیر که گاز و مایع و جامد را به هم متصل می‌سازد از سوی دیگر، قیاسی واقعی به‌نظر می‌رسد. تنها تفاوت آن است که در ترافیک، وضعیت معمولاً غیرتعادلی است و میل به پراکندگی و برگشت‌ناپذیری دارد. مدل‌های ترافیکیِ مبتنی بر علم فیزیک می‌توانند بسیاری از رفتارهای پیچیده در ترافیک واقعی مانند موج‌های «توقف و حرکت» در تراکم وسایل نقلیه را نشان دهند. در این مدل‌ها تصور بر آن است که وسایل نقلیه میل به تصادم‌نکردن با یکدیگر دارند؛ گویی نیرویی در آن میان وجود دارد که آن‌ها را از یکدیگر دفع می‌کند.

حوزۀ دیگری که این نوع فیزیک اجتماعی در آن به‌خوبی رشد کرده و پذیرفته شده است، تحلیل رأی‌دادن و شکل‌گیریِ افکار عمومی است. این امر یادآورِ نظریۀ «نیروهای اجتماعی» لوین است، با این تفاوت که سؤال در اینجا عموماً این است که چگونه انتخاب‌های افراد بر انتخاب سایرین تأثیر می‌گذارد. ما تحت تأثیر عملکرد دوستان و اطرافیانمان هستیم و این برای یک فیزیک‌دان تاحدودی یادآور کششِ اتم‌های مغناطیسی به‌سوی قطب‌های همراستا با اتم‌های نزدیک به هم است. این مدلِ مبتنی بر الگوی مغناطیسی در مطالعات اجتماعی مختلف اِعمال شده است. به‌عنوان‌ مثال، این مدل در مطالعاتی کاربرد داشته است که به تبیین نحوۀ شکل‌گیری اجماع در افکار عمومی، گسترش شایعه یا شکل‌گیری و گسترش افکار بنیادگرایانه در جامعه می‌پردازند. افکار عمومی را که در «محیط‌های جانب‌دارانه»، مثلاً تحت تأثیر القای رسانه‌ها یا تبلیغات شکل می‌گیرد را نیز می‌توان با کمک همین الگوها مطالعه کرد.

گاهی اوقات این مدل‌های مبتنی بر گرایش‌های مغناطیسی، الگوهایی تعادلی هستند. این یعنی آنچه به‌دنبالش هستیم، وضعیتی پایدار برای سکون سیستم است؛ مثل زمانی که میدان مغناطیسی به وضعیت جهانی یکسان رسیده و آرام‌ گرفته است. به‌عبارت‌دیگر، سؤال این است که وضعیت نهاییِ اجماع عمومی چیست؛ اما رسیدن به اجماع یا به‌عبارتی، تعادل، همواره ممکن نیست. درعوض، ممکن است شاهد جابه‌جاشدن دائمیِ مرزها میان عرصه‌های مختلف و دیدگاه‌های متنوع باشیم. این جابه‌جایی ممکن است تاحدودی تصادفی بوده و بستگی به تمایل افراد داشته باشد.

این الگوهای غیرتعادلی به ما نشان می‌دهند که تصادفی‌بودن الزاماً به‌معنای بی‌قانونیِ محض نیست. به‌‌علت تعاملات میان عوامل مؤثر در شکل‌گیری افکار عمومی، اجماع و توافق عمومی می‌تواند در برخی مقاطع به‌طور موقت به‌دست آید؛ اما شکل و میزان این توافق همواره متغیر است. در برخی موقعیت‌ها، این رفتار جمعی منجر به شکل‌گیری همان رفتار گله‌ای و مبتنی بر پیرویِ بدون تفکر از دیگران می‌شود. این رفتار می‌تواند نوسانات بزرگی را در بازار به‌ وجود آورد. وقوع چنین نتایجی بدین معنا است که تأثیرات کوچک می‌تواند نتایج بزرگی به‌همراه داشته باشد؛ درست شبیه به بهمنی عظیم که ممکن است با غلتیدن چند سنگ کوچک آغاز شود. این مثالی مشهور در فیزیک غیرتعادلی است. ممکن است نتوان این تشنّج‌ها را به‌طور موردی پیش‌بینی کرد؛ اما حداقل می‌توان احتمال وقوع آن‌ها را سنجید و دست به پیش‌بینی کلی زد. براین‌اساس، می‌توانیم ساختارها و سازمان‌های اجتماعی خود را با لحاظ کردن این خطرات بنا کنیم. این کار بیشتر شبیه به پیش‌بینی سیل است. باید بدانیم که آیا این حوادث نادر، اما مهیب هر ده‌ سال یکبار رخ‌می‌دهند یا هر هزارسال یک‌بار.

در نمونه‌های راه‌رفتن، رانندگی‌کردن و رأی‌دادن، دامنۀ اقدامات جایگزین کوچک است و به‌همین علت، ساختن الگوها و مدل‌های مبتنی بر فیزیک در این نمونه‌ها تمام قابلیت‌های این مدل‌سازی را به فعلیت نمی‌رساند. اما بعضی دانشمندان در تلاش‌اند تا این مدل‌ها را در موارد پیچیده‌تری به‌کار ببرند؛ مواردی مانند جنگ و مبارزه با تروریسم، تکامل و رشد تاریخی شهرها و کشورها و عادت‌های مردم در ارتباط با تغییرات اقلیمی. این تلاش‌ها امروزه با کمک دانشمندان علوم اجتماعی، دانشمندان علوم رایانه، نظریه‌پردازان بازی، و فیزیک‌دانان صورت می‌پذیرند. انجام این پروژه‌های بلندپروازانه نیازمند همکاری میان دانشمندان رشته‌های مختلف است و با گوشه‌نشینی کاری پیش نخواهد رفت. با افزایش توان ما برای ساختن مدل‌های پیچیده، امیدمان برای رسیدن به مدلی واقعی نیز بیشتر می‌شود. همین حالا هم بعضی دانشمندان از مدل‌هایی سخن می‌رانند که در آن‌ها عوامل مؤثر در سیستم، شکلی ابتدایی و شبیه‌سازی‌شده از سخت‌افزارهای عصبیِ تصمیم‌گیرنده‌اند؛ به‌گونه‌ای که در برابر «نیروهای اجتماعی» منفعلِ محض نیستند و چیزی فراتر از عکس‌العمل براده‌های آهن در برابر آهن‌ربا را به‌نمایش می‌گذارند.

فیزیکِ جامعه باید قابلیت پیش‌بینی به ما بدهد؛ نه آنکه هنجاری و دستوری باشد. این علم نمی‌تواند به ما بگوید که کدام عمل و ساختار عادلانه یا به‌هنجار است. اگر این علم در ارتباط با جهان‌بینی خاصی کوچک‌ترین جانب‌داری‌ای داشته باشد، ولو غیرعامدانه، آن‌وقت بیم آن می‌رود که صرفاً به یک «نظریۀ دیگر» برای حفظ و حراست از یک وضع سیاسیِ خاص، تقلیل یابد. اما اگر فیزیک اجتماعی را به‌درستی به‌کار ببریم، می‌توانیم از مزایای آن مانند پیش‌بینی احتمال نتایج یک انتخاب مشخص و کمک برای بهبود ساختارها و سازمان‌های اجتماعی، قوانین و شهرها سود ببریم. از این طریق خواهیم توانست به‌جای آنکه تلاش کنیم طبیعت انسانی را با این پدیده‌های اجتماعی سازگار کنیم، آن‌ها را به‌تناسب با طبیعت انسانی تغییر دهیم. این کار شباهتی به پیشگویی فالگیران ندارد، بلکه بیشتر شبیه به پیش‌بینی وضع هوا خواهد بود: تبیین توصیفی و احتمالی از تغییرات پیشِ رو. به‌هرحال، احتمالاً دانستن اینکه چه‌چیزی ممکن است در آینده رخ دهد، امروز بیش از هر زمان دیگری مفید خواهد بود.

پی‌نوشت‌ها:
فیلیپ بال (Philip Ball) نویسندۀ کتاب نامرئی: جذبۀ خطرناک عالمِ غیب است. او آثار بسیار دیگری در زمینه‌های علم و هنر نگاشته است.
[۱] Wealth of Nations
[۲] Foundations of Economic Analysis
[۳] White noise
[۴] Heavy-tailed
[۵] مثل فرمول بلک شولز که برای محاسبۀ قیمتِ «مناسب» در بازارهای مشتقات در وضعیت‌های پرخطر استفاده می‌شود.

نویسنده: فیلیپ بال
ترجمۀ: محمدحسین کازرون 
مرجع: Nautilus

منبع: ترجمان