دكتر محمدعلی اسلامی ندوشن
زهی عشق، زهی عشق كه ماراست خدايا (مولوی)
میدانيم كه داستان زندگی مولانا چه پيچوخمهايي دربر داشته. خودش در «فيه مافيه» میگويد كه هيچ كاری در خانواده ما ننگتر از شاعری نبود، ولی من به شاعری افتادم چون مردم آن را دوست داشتند و میبايست با زبان شعر با آنها حرف بزنم. خانواده او البته همگه اهل علم و شرع بودند. پدرش مرد دين بود، با شعر كار چندانی نداشت. فقط مولانا اين قاعده را درهم شكست. در هر صورت تا ۳۸ سالگی شعر نمیگفت. پس از آنكه شمس را ديد و او وارد زندگیاش شد، اين غزليات شورانگيز و بینظير را سرود، به تعداد زياد. طی شانزده سال، كار مولانا سرودن اين غزليات بود، همراه با سماع و بعد مثنوی را شروع كرد كه دوران دوم عمر او، يعنی ده سال آخر را در برگرفت.
نميدانيم چگونه بايد از اين جنگل بزرگ راه به در بريم. نميدانيم از كجا بايد شروع كنيم و چه ميتوانيم بگوييم. غزليات مولانا را ميتوان يک «درياي طلب» خواند؛ يعني يک نوع طلبي كه درست روشن نيست چيست. بايد اسم آن را «طلب سرچشمه زندگي» گذارد، همراه با يک تركيببندي عجيب كه نزديک ميشود به شعر «سوررئاليسم» اروپايي، كه شش قرن بعد، اول در فرانسه، و بعد در جاهاي ديگر رواج يافت. روش خاصي است در بيان مقصود كه وجدان ناآگاه را ترجماني ميكند. تركيب بيان و كاربرد معاني به كلي متفاوتاند با آنچه در سنت شاعران ايران و يا دنيا معمول بوده است.
مولانا اين سبک را ايجاد كرد كه حاكي از كوشش مداومي است براي كنده شدن از روي زمين و عروج به سوي بالا و حركت كردن است. حركتي است به طور مداوم در تمام الفاظ و معاني كه همراه با هم دنبال ميشوند. مثل اين است كه مولانا به دنبال گمشدهاي است، گمشدهاي كه ميخواهد پيدايش كند و نميتواند. تلاشي مداوم دارد، در قالب كلمات شوريده، كلماتي كه يك نوع هجر بزرگ و تلاش بزرگ در خود نهان دارند. اين گمشده چه كسي است؟
به نظر من، شخص خود مولوي است، يعني جستجويي براي پيداكردن «من» خود. «من» گمشده كه ميتوان نام آن را «من بشريت» گذارد، براي آنكه شامل حال همة بشريت است. همه هم سرنوشت هستيم. دنبال اين «من جهاني»، يا بهتر بگويم «من كائناتي» كه تمام دنياي آفريده شده را در برميگيرد. وقتي به انسان ميرسد، چون انسان موجود صاحب شعور و آگاه است. اين «من» در آنجا مطرح ميشود؛ بنابراين او سخنگوي ديگران هم هست. مشكل در اينجاست: در تفاوت ميان آنچه «تن» ناميده ميشود و آن پهناوري «روح»، و فاصلهاي كه ميان اين دو هست. مشكل از اينجا آغاز ميشود. روان انسان نميخواهد در قالب تنگ تن بگنجد و ميخواهد كه رها شود، پرواز كند و عرصه پهناوري به دست آورد، و چون نميتواند، كشمكشي ايجاد ميشود. اين گمشدگي از اينجا ناشي ميشود، يعني رسيدن به جايي كه روان بتواند جاي خود را پيدا كند، آرام بگيرد. نه در اين قالب كوچک تن. اين از لحاظ فلسفي و فكري؛ اما از لحاظ عملي در زندگي عادي، واقعيت آن است كه آرزوها و توقعات انسان خيلي بيشتر و برتر از امكانات اوست. انسان به آنچه بخواهد، نميتواند برسد. فقط در يک دايره خيلي محدود و بسته ميتواند به آرزوهاي خود دست يابد. بنابراين تفاوتي بزرگ ميان خواستههاي انساني و آنچه امكانات طبيعي و اجتماعي به او اجازه ميدهند، وجود دارد. گودال بزرگي ميان خواستها و امكانهاست كه اين ناآرامي را ايجاد ميكند.
چرا ايران؟
مورد ديگر اين است كه چرا در چنين زماني، در قرن هفتم هجري و چرا در چنين كشوري، يعني در سرزميني چون ايران، چنين علامتي بتواند نشان داده شود. (بلخ، سرزمين خانوادگي مولانا جزو ايران بوده، و آسياي صغير نيز در قلمرو فرهنگي ايران قرار داشته). البته سراپاي شعر ايران در دوران بعد از اسلام، منهاي چهار قرن اول كه كنار بگذاريم، از قرن پنجم به بعد وارد اين كشمكش بزرگ ميشود و نمود آن در ادبيات و «شعر عرفاني» است. قله و بالاترين نقطه آن ميرسد به مولانا، با اين شعرهاي شيدائي كه بخصوص در ميان غزليات او ديده ميشود. حالا چرا اينطور است؟
تصور ميكنم كه اصولاً تاريخ ايران يک چنين سازندهاي است. نبايد از تاريخ و اقليم و حوادثي كه گذشته، جدا شد. اوج اين موضوع در تاريخ ايران ميرسد به زمان مولوي كه با حمله مغول مقدار زيادي تشديد ميشود. البته قبل از آن هم بوده، در زمان سلجوقيان و غزنويها، ولي حمله مغول قضيه را به اوج ميرساند. ما سه شاعر بزرگ ايران را متعلق به دوره مغول و بعد از مغول داريم كه مولوي و سعدي و حافظ باشند و معنيدار است؛ يعني فكر ايراني رسيده به آن منزلگاه آخر و در اينجاست كه دارد واپسين تجليها و نمود دردهاي دروني خود را بيرون ميريزد. نبوغ ايراني رسيده به آن حدي كه واكنش نشان ميدهد به تاريخ و دوران خود. مجال نيست كه وارد جزئيات تاريخ شويم، ولي با تأمل در تاريخ و عرفان ايران، جواب شنيده ميشود.
عامل ديگر «مسئله اقليم» است. شايد كمي دور از ذهن به نظر بيايد، ولي يک سرزمين تقريباً كمباران، پرآفتاب و سوزان، خواه و ناخواه تأثير خود را در اين تركيب فكر مردم خود ميگذارد. اين اقليم، نوعي حالت عطشان در مردم خود ايجاد كرده كه با موضوع بيارتباط نيست. خشكي، پرآفتابي و سوزندگي محيط، يک بُعد تشنه داده به زندگي جسماني كشور، و اين آفتاب و مهتاب رخشاني كه هست، فكر را به بالا حركت داده، در طلب كمک از بالا، كه مقداري هم اين بالاجويي، بارانجويي ميشود. وقتي سرها و نگاهها براي آب به طرف بالاست، براي آن است كه بتواند اين سرزمين از جانب آسمان قدري سيراب شود. همه اين عوامل ربطهايي با هم دارند كه كمتر يا بيشتر تأثيرگذار ميشوند.
در هر صورت، ما غزليات مولوي را يك پديده خاص ميدانيم، در حدي كه ميتواند نموداري از انفجار دروني يک قوم به حساب آيد. ميتوان به اين شعر، «شعر خودرو» گفت. شعرهاي مولانا، تنها يک آويختگي بيروني به قافيه و وزن دارد، زيرا شعر در آن زمان نميخواسته جز اين باشد. حتماً ميبايست كه وزن و قافيهاي داشته باشد، و گرنه سراپا جوشش معاني است به طور خودرو، بدون آنكه انديشه منسجم بشري درآوردن آن مداخله چنداني داشته باشد.
شمس
اشاره كرديم كه غزلگويي مولانا از هنگام آشنايي او با شمس آغاز شد و اين غزلها خطاب به اوست. زياد از «شمس» شنيدهايم و ميدانيم كه موجود مخصوصي است. هنوز تاآنجا كه من بدانم، موضوع شمس در پژوهشها حل نشده و كسي درست نتوانسته است با اطمينان روشن كند كه او چگونه كسي بوده، و اين عشق فوقالعاده سوزان و طولاني و عجيب، كه ميشود گفت بين يک انسان با انسان ديگر، آن هم مرد با مرد، بيسابقه است، چه علت و معنائي داشته است؟ من سعي ميكنم در حد توان اشاره كنم كه اين عشق چه چيزي بوده است.
ظاهر قضيه خيلي غيرعادي به نظر ميآيد و تقريباً در دنيا مورد ديگري نميشناسيم كه كسي اين همه حالت سرسپردگي و بيتابي نسبت به يک فرد ابراز داشته باشد. وقتي شمس به مولانا رسيد، مولانا حدود ۳۸ سال داشت. شمس ۶۰ ساله بود. افسانههاي زيادي راجع به اين نخستين ديدار است، و آب و تابهاي زيادي به اين افسانهها داده شده است.
در كتابهايي كه راجع به مولوي نوشته شده، در «مناقبالعارفين» و «رساله سپهسالار» و منظومهاي كه پسر مولانا راجع به پدرش دارد، مطالب داستانمانندي آورده شده است كه مثلاً در كوچهاي اين دو به هم برخوردهاند. مولانا سوار بوده و شمس از راه رسيده بوده و در كاروانسرايي منزل داشته. شمس با او آغاز سخن ميكند، و مولانا جواب ميدهد و ربوده جاذبة كلام او ميشود و چه و چه… به اين موضوع پر و بال خيالي دادهاند تا آن را جذابتر كنند؛ ولي چه بسا كه برخورد آنها حالت عاديتري داشته است.
آنچه مسلم است، شمس از راه ميرسد، وارد شهر قونيه ميشود، بعد با مولوي آشنا ميشود و اين آشنايي سرچشمه يک سرسپردگي عجيب و عميق ميگردد. اين مرد فقير و ناآرام كه هرچندگاه در محلي سكني ميگرفته و بعد از آنجا ميرفته، تندزبان، رک، تندخو، چطور شد كه اين پيشامد را پيش آورد؟
چند چيز را بايد در نظر گرفت: يكي اينكه مولوي آماده شده بود تا تغيير مشي و تغيير جهتي در زندگي خود پديد آورد. اين كار بيسابقه نيست. بين عرفاي ايران با اطلاعاتي كه ما داريم نظير آن ديده شده؛ مثل سنائي، عطار، ناصرخسرو، ابراهيم ادهم كه ميگويند پادشاه بود و به سرش زد و يكباره همه چيز را كنار گذاشت؛ تقريباً مثل بودا و شد يک درويش پاکباخته و تمامعيار. منظور اين است كه اين جهشهاي ناگهاني در زندگي براي اينكه انسان از يك مسير به مسير ديگري در زندگي بيفتد، سابقه دارد و قبلاً هم بوده است. علتش هم مقداري ناآرامي و بغض تاريخي است كه نوع خاصي از اشخاص، از يک روش عادي زندگي خسته ميشدند و براي تغيير آن يك تصميم آني ميگرفتند. اگر جنبههاي افسانهاي را كنار بگذاريم، ميتوان تا حدي به اين واقعيت رسيد كه هركدام از كساني را كه اسم برديم، يك تصميم ناگهاني وضع زندگيشان را به كلي درهم ريخت.
آنها به گونهاي بودند كه تحولشان قابل قبولتر بنمايد؛ اما تغيير حال مولوي خيلي عجيب و خروشان است، يعني عواقب آن، تمام عمر او را به دنبال خود ميكشاند و ميبرد. مولوي آمادگي داشت براي يک تغيير حال. خانواده او خانوادهاي بودند اهل علم. پدري داشت كه مقالاتي بسيار شيرين و آبدار از او باقي مانده. وي در هرحال در بلخ عالم دين بوده و كل خانواده، محافظهكار بودهاند و در اين محيط كاملاً مذهبي به سر ميبردند. پدر او قطب شهر بوده، با لقب «سلطانالعلما»؛ يعني رئيس كل علماي بلخ كه عده اين علما هم زياد بودهاند. مولانا تا زماني كه پدرش زنده بود، هيچ تغييري در وضع خود نداد، چون فوقالعاده تحت تأثير او بود. بعد آمد قونيه در آسياي صغير، كه محيط خيلي بازتري بود و در عين حال محل برخورد عقايد و مذاهب مختلف بود.
دو دسته عمده در اين شهر در مقابل هم بودند: يكي جناح علماي دين كه قوي هم بودند و ديگري عارفمسلکها و درويشها. عده اينها هم زياد بود و قوي بودند. مولانا تا زمان حيات پدر بينابين زندگي كرده بود، يعني جهتگيري خاصي به آن معنا نداشت. از جناح تشرعي نبريده بود، ولي روحش به طرف عرفان بود، بهخصوص كه بعد از مرگ پدر براي چند سالي برهانالدين ترمذي كه شاگرد پدرش بود، استاد او شد. ترمذي از بلخ آمد و او را براي ورود به عرفان آماده كرد. او اين آمادگي را از جانب استاد خود پيدا كرده بود و مهيا بود كه كسي بيايد و كار را يكسره كند و بهاصطلاح بيش از اين طبل زير گليم نزند. او در آستانه اين آمادگي قرار داشت كه شمس از راه رسيد و پيمانهاش را لبريز كرد. ميشود گفت شمس بهانه شد براي آنكه او آنچه ميخواست بشود، بشود. البته اين را هم بايد گفت كه پدرش با همه مرجع ديني بودن، زمينه عرفاني داشت و ديدگاهي فراتر از قالبهاي معمول شرعي عرضه ميكرد.
دومين موضوع اين بود كه خانواده مولوي و شخص او آدمهاي افراطي بودند! آدمهايي بودند كه زمينههاي احساساتي و برافروخته داشتند. وقتي جهتي را ميگرفتند، تا حد نهايي جلو ميرفتند. پدرش اينطور نشان داد. پسر دوم مولوي ـ علاءالدين ـ نيز اعمالش حاكي از اين افراطگرايي است؛ خود او بيشتر از همه. بنابراين غيرطبيعي نبود كه ناگهان گُر بگيرد. حد و اندازه نميشناخت. اگر چيزي را دوست ميداشت تا نهايت پيش ميرفت و اگر از چيزي بدش ميآمد، باز هم تا نهايت جلو ميرفت. اين بود كه اين آمادگي روحي، با اين طبيعت خاصي كه او از لحاظ وراثتي داشت، همراه شد و باعث گشت كه او در اين معركه بيفتد.
ماجرايي كه ميان او و شمس پيش آمد، طوري بود كه در گروه اطراف مولانا اختلاف شديد پيش آورد، زيرا ديدند كه توجه مولانا از آنها منفک شده و چسبيده به اين پيرمرد غريب كه از راه رسيده و تمام زندگي آنها را برهم زده است. شايد اندكي هم علت اقتصادي داشت؛ چون آن هدايايي كه به مولوي ميرسيد و تقسيم ميكرد بين اطرافيانش كه درويشهاي فقيري بودند، مقداري مختل شده بود. شايد شمس مداخله ميكرد به اينكه به چه كسي چه چيزي داده شود يا داده نشود. پس اختلاف بسيار شديد ايجاد شد و مخالفت با شمس آغاز گرديد، به طوري كه او را بعد از دو سالي كه در آنجا بود، فراري دادند. او رفت، رفتني كه يكدفعه مولوي را منفجر كرد و غزليات از اين زمان شروع شد. در فراق شمس. شمس گم شد. ديگر از او ردي پيدا نكردند تا مرحله دوم، كه او را يافتند. دوباره برگشت، اما اين بار كه رفت، ناپديد شد و معلوم نشد كه واقعاً آيا او را كشتند يا خودش، خود را گم كرد.
آتشفشان خاموش
اين جدايي باعث شد كه سيل غزليات در فراق شمس شروع شود كه چون در تعدادي از اين غزلها اسم «شمس» در آخر ميآيد، اين تصور مدتها ايجاد شده بود كه غزلها را او گفته. بهطوري كه ديوان، به «ديوان شمس» معروف گشت و هنوز هم جابهجا همين گفته ميشود. بعد مرحوم فروزانفر آن را «ديوان كبير» ناميد، در مقابل «مثنوي شريف». اين بهانه وسيلهاي شد براي آنكه مولوي بتواند آتشفشان درون خودش را بيرون دهد.
بعضي از اين شعرها با تخلص شمس ميآيد و بعضي با كلمه «خموش» كه باز اين تصور را پيش آورد كه تخلص مولوي «خموش» بوده كه اين هم درست نيست. من فكر ميكنم چنين مينمايد كه كاربرد كلمه خموش براي آن است كه مولوي از بس خروش دروني براي گفتن داشته است، كلمات برايش كافي نبوده. هميشه خودش تكرار ميكند كه اين قافيه و وزن و كلمات براي گفتن كافي نيست و آنگاه كه سر ميخورد و نميتواند آن چيزي را كه ميخواهد پيدا كند تا درون خودش را در قالب كلمه بريزد، ميگويد «خموش»، يعني بگذريم، خاموش شويم، ديگر از اينجا جلوتر نرويم، خود را خلاص كنيم از دست كلمه. با تكرار اين معنا، اين تصور پيش آمده كه مولوي مخالف وزن و قافيه بوده و نوپردازها اين را به نفع خودشان گواهي گرفتهاند، در آن بيت معروف: «مفتعلن مفتعلن، كشت مرا كشت مرا…»
در حالي كه منظورش اين نبوده كه شعر نبايد وزن و قافيه داشته باشد، بلكه از آن جلوتر ميرفته و ميگفته كه به طور كلي اين قالببندي شعر مرا كشت؛ زيرا نميتوانم اين انديشه پهناور و اين جوشش دروني را بيرون بريزم. اينها جا و ظرفيت ندارند براي گفتن آن. تخلص «خموش» به اين منظور است؛ يعني ميرسد به پاي ديوار كلمه و آن جلويش را ميگيرد و نميگذارد از آن پيشتر، يعني به نامنتهاي انديشه برود.
اين عشق سوزان و سرسپردگي را ما ميتوانيم بدينگونه توجيه كنيم كه او آنچه ميخواست بگويد، شمس الهامگر و ترجمانش شد، يعني درهم شكستن ديوار و محدوديتها و رسيدن به آخرين مرحله. شمس آمد و غوغا به راه انداخت. با آن رکگويي و خوي بسيار آتشينش، حرفهايي بر زبان آورد كه مولوي تشنه شنيدنش بود. چه بسا خودش تا آن زمان نخواسته بود بنا به موقعيت اجتماعي و خانوادگي، آن حرفها را بر زبان، يا حتي در ذهن آورد، ولي پيرمرد تبريزي سخنگوي او شد و به او آويخت و او نتوانست از او بگذرد. شمس يک بازوي دفاعي در مقابل او شد، فردي شد كه همه چيز را از زبان او بشنود. گفته شود همه چيزهايي كه خودش قادر به گفتنشان نبود.
تأثيري كه شمس در مولوي گذاشت، بيشتر به اين علت بود كه آنچه در انديشه خروشان او بود، بر زبان آورد. همان مسلک و مسير فكري كه حسين منصور حلاج پايهگذارش شده بود و آنها همگي جزو پيروان آن خط انديشه بودند كه داستانش معروف است و سرانجام نيز به آن شكل فجيع در بغداد به كشتنش داد…
مولوي در مثنوي هم شمس را رها نكرد، چندين جا از او حرف ميزند. آنگونه حرف ميزند كه به نظر ميرسد كمتر بشري، راجع به بشري ديگر، اينطور با شيفتگي و شيدايي صحبت كرده باشد، در حالي كه سالها بود كه شمس ناپديد شده بوده. البته يک حسن اتفاق براي ادبيات فارسي و فكر ايراني آن شد كه شمس زود رفت. اگر مانده بود و با مولوي زندگي كرده بود، اين غزليات چه بسا كه به وجود نميآمد. ديگر موجبي پيدا نميشد براي گفتن آنها. بنابراين شمس با سرنوشتي كه پيدا كرد، خدمتي به تفكر جهاني كرد كه توانست اين منبع عظيم شور و شوق را در لابهلاي به كلمات به بيرون بتراواند.
معشوق آسمانی
اما باز هم قضيه براي ما توجيهپذير نيست. شمس با همه خصوصياتي كه داشت و مقدماتي كه براي كار فراهم شده بود و وضع تاريخي و اجتماعي ايران آن را به مرحله زايندگي رسانده بود و عوامل ديگر، باز هم ميرسيم به جايي كه بگوييم اين غزليات خطاب به كيست؟ غزلياتي كه اينقدر حالت والهگي به خود ميِگيرند، حالتي كه ناشي از ربودگي به جانب يک معشوق زيبا نيست، بلكه حالت عاشقانه نسبت به پيرمردي است كه جز جنبه معنوي، هيچ جاذبه ديگري از او ساطع نميشده. بنابراين ناگزير بايد به يک عشق روحاني بسيار بزرگ برسيم.
بدنه غزل با توصيفاتي كه در آن هست، تقسيم ميشود بين عشقي كه كاملاً صفت طبيعي جسماني در خود دارد، و عشق بزرگي كه سراپا روحاني است، و سرانجام به يک معشوق بزرگ همگاني كائناتي سر ميزند. بنابراين در برابر غزلها با حالت پيچيده سهگانهاي روبرو ميشويم.
اين معشوق چه كسي است؟ نميتواند يک معشوق جسماني باشد .براي اينكه معشوق جسماني نميتواند ظرفيت پذيرش چنين شور و شوقي را داشته باشد، يك بشر به سوي بشر ديگر تا اين پايه نميتواند جلو برود. البته براي ما ناآشنا نيست مبالغهها كه شعراي ما نسبت به معشوق دارند كه در سعدي و حافظ و ديگران هم نمونههايش ديده ميشود. معذلک اين سؤال در مورد مولوي هست كه چون غزلياتش حالتي خيلي بيشتر و برافروختهتر از ديگران دارند، از خود بپرسيم كه معشوق كيست؟
ادامه دارد…
منبع: روزنامه اطلاعات