بسم الله الرحمن الرحیم
آن وقتها در کودکستان که بودیم – حالا اسمش کودکستان است – در واقع در حلقهی اطفال که نگه میداشتند یا اینکه خودشان رها بودند، ما برای اینکه ماهها را حفظ میکنیم میگفتیم:
به فروردین چو بگذشتی مه اردیبهشت آید پس از خرداد و تیر آنگه که مردادت همی آید
پس از شهریور مهر و آبان و آذر و دی دان که بر بهمن جز اسفندارمذ ماهی نیفزاید
یعنی عملاً خواسته است برای اسفندارمذ که همین ماه اسفند باشد یک جلال و ابهت خاصی قائل بشود که به این صورت گفته است. ما هم این جلال و چیز را البته در نوشتهها یا اینها هیچ جا به کار نمیبریم و لزومی هم ندارد چیزی نیست، برای اینکه ماه اسفند هم با سایر ماهها فرقی ندارد. تمام ایام، خداوند این گردش روزگار را انجام داده. ما حتی تصور و توهّم این مدت را در ذهنمان نمیتوانیم. شما مثلاً خیلی فکر کنید که “عاد و ثمود” که اینقدر در قصهها ازشون ذکر شده، این “عاد و ثمود” کِی بوده؟ بعد که متوجه شدید که اصلاً همین جوری نمیتوانید بدانید مگر به کتاب مراجعه کنید؛ یک عدد بگذارند و چند تا صفر، آنوقت میفهمید که خیلی قدیم بوده. همان خیلی قدیم هم آنهایی که در آن زمان بودند فکر میکردند برای آیندهی خودشان. به هیچ وجه آنچه که ما الان از آیندهی آنها میدانیم به خاطرشان خطور نمیکرد؛ نه سنگبارانی از آسمان که همه قبیلهات را از بین ببرد به خاطرشان خطور نکرد، نه آن آرامش، و نه اینکه دیگر ازشون نامی برده نخواهد شد. نامی برده نخواهد شد یعنی نه اینکه در داستانها، نه. یعنی جزء موجودات زندهی کرهی زمین نامی بهشون نمی… “عاد و ثمود” خب همین قدری که ما میدانیم و یک مختصری که قرآن لازم دانسته به ما اطلاع بدهد خیلی مدتها طول میکشد. مدتِ بودنشان در کرهی زمین و اداره کردنِ حکومتهای زمینی، مدت طولانیای بوده. در خیلی اسفندماه یعنی همین اسفندارمذی که ما به سهولت در یک کلمه ازش نام میبریم میگوییم که: بر بهمن جز اسفندارمذ ماهی نیفزاید – همین قدر ازش میبریم – آنها هم در اسفندارمذ خیلی کارها کردند و خیلی خاطرات ازش داشتند منتها خداوند نخواست که خاطرات آنها به ما منتقل بشود. آمدند یک قومی و زندگی کردند و مردند، رفتند، یک قوم دیگری آمد. بنابراین بنیآدم هم که الان ما هستیم درش، همین جور فکر کنیم میبینیم که در فکر نمیگنجد. فقط در فکر همین قدر میگنجد که آن فرض کنید دوهزار یا سههزاری که هست یک صفر بهش اضافه کنید، تا بخواهید صفر هست. بر این صفر خداوند خیلی اضافه کرده. ما از این صفرها که به منزلهی پرش چیزهایی… باید استفاده کنیم. یعنی الان اگر ما فکر کنیم دیگر تصور میکنیم در کرهی زمین غیر از ما وجودی نیست حتی یک قدری محدودتر، کم کم تصور میکنیم که غیر از شخص ما کسی دیگر نیست. تصور میکنیم که خدا آفریده است، خداوند ماها را هم آفریده است و ما را بر اینها مسلط کرده، گفته: خلیفهی الهی هستید در مورد اینها. از این فرمایش خداوند ما سوءاستفاده کردیم یعنی نفهمیدیم. اگر دولتی حالا – هر دولتی – خودش را مختارِ روی زمین میداند و به همین حالت هم عمل میکند؛ نهتنها در روزنامهها مینویسد بلکه عمل میکند، مستنداتشان هم همان مستنداتی است که ما هم داریم منتهی ما آنها را قبول داریم ولی آنهای قبلی از ما، ما را قبول ندارند. یعنی ما قبول داریم که قبل از پیغمبرِ ما “عیسی”ای بوده (ع) که هموزن “محمد” بوده منتهی در یک مرحلهی کوچکتری و قبل از آن “موسی” (ع) بوده به همین طریق ولی خود آنها قبول ندارند، میگویند: با آمدن این عیسی، موسی اینها خاتمه پیدا… روی این نظر اینها به هم افتادند، چون هر قومی بایست یک مدتی زندگی میکند میماند. قوم “عاد و ثمود” ما خبر نداریم که نظرشان راجع به خداوند و روابطشان با خدا چی بود؟ هنوز بشر در آن مرحله، تصور و توهّم خدا را نمیتوانست بکند؛ چون خدا را هرچه فکر کنید – به قول ما دارید – یکی از بزرگان فرموده است که: خدا، در مورد خدا فکر نکنید که چیه؟ برای اینکه هرچه فکر کنید و در خیال خودتان بسازید آن بتِ شماست، خداوند نیست. یعنی خداوند مبهم است. این موضوع خداوند یعنی که برای بشر امروزی که از همهی بشرهای گذشته مترقیتر است، برایش تصور خداوند محال است، در آن بشر آن وقتها محال است. بنابراین آنچه فرض کنید در زمان “عیسی”، “موسی”، در زمان “عاد و ثمود” گفته شده، به صورت ظاهری گفته شده که همه بفهمند درک کنند. به ما هم حرف همان جور رسیده. ما هم تصور میکنیم که خداوند در زمان فرض کنید “عیسی” (ع) میآمد پایین با “عیسی” حرف میزد. همچین چیزی. یا همچنین زمان “موسی” (ع) و حال آنکه نه. آن ایام هم طرفداران حضرت “عیسی” (ع) میدانستند و آن حواریون خاص که فهم داشتند وحی الهی را میدیدند. میدانستند یک موجودی از بالا میآید از طرف خداوند و صحبت میکند این دستورات را میدهد ولی برای ما اینکه این کی بود مشکل است، محال است. این است که همان وقتها گفتند که: موجودی به این شکل مثلاً… این شکلهای مختلف که گفته شده حقیقت و معنای واحدیست که در هر زمان به یک صورت خاصی جلوهگر شده. ما باید همهی این جلوهها را بدانیم ولی منتهی وقتی ما میخوانیم که وقتی یعقوب باهاش، یعقوب نه. یعقوب چرا با کسی در راه میرفت، کُشتی گرفت او را به زمین زد و بعد فهمید گفت: تو که هستی؟ گفت: من “یهوه” یعنی خداوند. ما وقتی … هم باید باور بکنیم هم نکنیم. بگوییم: بله، به نظر آنها اینجور بود که بر همهچیز پیغمبرشان مسلط است. بله، همین جور بود، منتهی آنها بیان را یک جور دیگری کردند، ما بیان را از لغات و اینها برداشتیم. آنها این قصه را گفتند که نویسندگان قصه یا گوشدهندگان قصه بفهمند مطلب را. بفهمند که ما حتی بر عوالم معنوی هم مسلطیم. به هر جهت همهی این مسائل که گفتم یک زمینهای است برای درک حق، برای درک حقانیتِ حق. انشاءالله خداوند ما را راهنمایی کند بر شناخت واقعیت خودش، انشاءالله.