دكتر محمدعلی اسلامی ندوشن – در بخش نخست این نوشتار و سخن به اینجا رسیده بود که: این غزلیات خطاب به کیست؟ غزلیاتی که اینقدر حالت والهگی به خود میگیرند، عشق بزرگی که سراپا روحانی است، و سرانجام به یک معشوق بزرگ همگانی کائناتی سر میزند. این معشوق نمیتواند جسمانی باشد؛ برای اینکه معشوق جسمانی نمیتواند ظرفیت پذیرش چنین شور و شوقی را داشته باشد، او کیست؟ اینک دنباله سخن:
دكتر محمدعلی اسلامی ندوشن
اشاره: در بخش نخست این نوشتار و سخن به اینجا رسیده بود که: این غزلیات خطاب به کیست؟ غزلیاتی که اینقدر حالت والهگی به خود میگیرند، عشق بزرگی که سراپا روحانی است، و سرانجام به یک معشوق بزرگ همگانی کائناتی سر میزند. این معشوق نمیتواند جسمانی باشد؛ برای اینکه معشوق جسمانی نمیتواند ظرفیت پذیرش چنین شور و شوقی را داشته باشد، او کیست؟ اینک دنباله سخن:
معشوق مولوی نه شمس به تنهایی است، نه یک معشوق جسمانی و نه به تنهایی یک معشوق روحانی و آسمانی، بلکه این معشوق مخلوط مرکبی است که میرسد به شخص مولوی، یعنی خود او. او میخواهد خود را در این غزلیات بازیابد؛ یعنی یک انسان مقیّد که الان هست، انسان اسیر تن که الان هست، او را تبدیل کند به یک انسان رها؛ انسان آزادی که بتواند پرواز روح داشته باشد. میخواهد نقص وجود خاکی خود را از طریق شعر تکمیل کند. همان چیزی که در مقدمه مثنوی آورده: «نی» و «نیستان»؛ انسانی که مثل نی از نیستان بریده شده است، یعنی از اصل خودش جا مانده و در این دنیای خاکی غریب افتاده است. در حالی که ذات او به دنیای علوی و بالا فراخوانده میشود.
در باور عرفا، این انسان، گمشده و سرگردان است، تمام شور و التهابی که در این غزلیات است، برمیگردد به شخص مولوی و انسان. به همین علت است که شمس، به عنوان بهانه، وسیلهای قرار میگیرد برای بیان این حالت غربت و حسرت که در انسان هست و اوجش رسیده به شخص مولانا که در یک نقطه انفجاری تاریخ ایران قرار گرفته است؛ زیرا ما چند نقطه انفجاری در تاریخ این چند قرن میبینیم.
در عالم شعر و گویندگی، مولوی است. در عمل هم چند مورد دیگر هست، از نوع مثلاً طغیان اسماعیلیه که نوعی جنبه عملی داشت. الموت در طی چندصد سال، حرکاتی از این گونه کرد. در پی آن حرکتی که ابومسلم خراسانی از خود بروز داده بود در برانداختن بنیامیه، حرکتی که خواجهنصیر در آن مؤثر بود در برانداختن بنیعباس، برای هر کدام از اینها زمینههایی چیده شد؛ اما در نوع طغیان کلامی، برمیخوریم به مولوی.
«من» کیست؟
اما این «منی» که مولوی جستجویش میکند تا برگردد به خودش، کیست؟ یک نوع انسان رهاشده و کامل. کامل به این معنا که پایبند به جرم تن نباشد. این ضعفهایی که انسان خاکی پایبندش است، نباشد. علت این ضعفها نیز همان سرشت انسان است که انسان آن را قبول نداشته. حافظ زیرکانه توصیه میکرد:
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست، خرده مگیر!
در اینجا از صورت یک موجود شناختهشده، تبدیل میشود به یک موجود آرمانی و افسانهای؛ بُعدی که هبوط میکند به فرد معین. معشوق شاعران دیگر که اینقدر یادشان میکنند، ما آنها را نمیشناسیم و نمیدانیم چه کسی بودهاند؛ مثلاً نمیدانیم سعدی که با آن همه آب و تاب در غزلیاتش از معشوق حرف میزند، چه کسی یا چه کسانی را در نظر داشته. معشوقهای حافظ را هم نمیشناسیم؛ اما در مورد مولوی از یک جهت مشخص است که چه کسی است. معشوق که میگوییم، به کلی باید صرفنظر کنیم از آن فکر که معشوق یعنی آن عشق سوزان بین دو فردی که زیبایی در آن مطرح است، یک زن و یک مرد؛ باید برویم به سطح بالاتری که هر کسی در هر سنی و در هر موقعیتی میتواند این عشق عرفانی را در دیگری برافروزد.
اتفاق چنین شده که در این مورد بدانیم این معشوق کیست، اما در مورد دیگران نه. با این حال، من میتوانم مورد دیگری هم بیابم، از نوع دیگر، و آن «پیر مغان» حافظ است، آن هم یک موجود مرموز و عجیبی است. شمس از جهتی شبیه میشود به پیرمغان که یک موجود ناپیدای کلی است. در همان درجه بالایی که حافظ از پیر مغان یاد میکند، مولوی از شمس یاد میکند.
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند پیر ما هرچه کند، عین عنایت باشد
*
چل سال بیش رفت که من لاف میزنم کز چاکران پیر مغان، کمترین منم
*
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
مولوی نیز با همین شور و شیفتگی از پیر خود یاد میکند. در مورد حافظ نمیدانیم که پیر مغان که بوده؛ مغبچه هیچ وقت وجود خارجی نداشته، یک مجموعه فکری-تمدنی بوده، یک فرد خیالی که مجموعه خرد و شور ایرانی در او جمع شده؛ ولی از لحاظ اعتباری که به او داده میشود و از شیفتگیای که نسبت به او نشان داده میشود، معادل قرار میگیرد با شمس، شمس را میشناسیم، یک موجود زنده بوده. پیر مغان قبلهگاه فکری یک فرد روشنبین است که دلش میخواهد به مرحله نهایی روشنبینی برسد. به این علت حافظ چسبیده به این شخص و میگوید:
اگر از پرده برون شد دل من، عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
یعنی اگر من همه چیزم را در زندگی دادم، هیچ مهم نیست، در پرده پندار نماندم. به سرچشمه روشنبینی رسیدم و تجسم آن در پیر مغان مشاهده میشود، یعنی تجسم روشنبینی.
شمس و قمر
آویختگی مولانا به شمس، ناشی از معجون عجیبی از موجبات است. شمس بنا به اطلاعاتی که از او داریم، آدم خیلی خوشایند و راحتی نبوده، بلکه دیگران را از خود میرمانده و ما هم جز شخص مولانا، در حلقه نزدیکان او بیش از چند نفر نمیشناسیم، که آنها هم به خاطر مولانا، رعایت حال او را میکردند. بقیه افراد نتوانستند نوعی احساس علاقه و محبت نسبت به او در خود ایجاد کنند؛ زیرا مصاحبت و طرز سلوک و عقاید او را خوش نداشتند. اما وقتی «مقالاتی» را که منسوب به شمس است میخوانیم، یعنی تقریراتی که دیگران از حرفهای او یادداشت میکردهاند، زیرا خودش عادت به نوشتن نداشته، قدری روشنتر میشویم که چرا مولوی تا این حد به این مرد علاقه و وابستگی پیدا کرده.
علت آن است که حرفهای عجیب و غریبی در خلال کلماتش پیدا میشود که دیگران نمیزدهاند، یا لااقل با این برهنگی نمیزدهاند. شمس این جرأت و جسارت را داشته که آنها را بر زبان آورد. اگر کسانی مایل باشند و به کتاب مراجعه کنند، حیرت خواهند کرد از رکگویی و برّندگی کلمات این مرد و همین بوده که مولانا را اسیر خود کرده.
نکته این است که وقتی مولوی اینقدر به شمس میپردازد و از او یاد میکند و اسمش را میآورد، شاید بشود گفت که یک دلیلش ایهام بین اسم «شمس» و کلمه «خورشید» است. اگر اسم شمس چیز دیگری بود، مثلا بهاءالدین یا ناظمالدین…، اینقدر مولوی وسوسه نمیشد که با این اسم بازی کند و به یاد بیاورد. اسم مناسبت دارد با خورشید که سرچشمه نور است، یعنی همان طوری که خورشید منبع روشنایی است، او هم منبع روشنایی اندیشه است. این ایهام هم مقداری تأثیر داشته. نمیخواهم بگویم خیلی زیاد، ولی بیتأثیر نبوده، زیرا مولوی علاقه زیادی به روشنایی داشته و جستجوی نور میکرده.
کیمیا
یکی از چیزهایی که در خانواده مولانا اختلاف بر سر شمس پیش میآورد، مسئله ازدواج شمس با «کیمیاخاتون» است، دختر جوانی که نادختری مولوی حساب میشد؛ زیرا دختر همسر دوم مولوی از شوهر دیگرش است. این ماجرا به صورت غمناکی پایان مییابد؛ زیرا دختر در جوانی به ناگهان میمیرد. واقعه را قدری تقصیر شمس میگذارند که با او بدرفتاری کرده. پسر دوم مولوی ـ علاءالدین ـ گویا دلبستگیی به این دختر داشته و مرگ او موجب میگردد که جوان را در قتل شمس شریک بشناسند، و از این رو مولوی از پسر رویگردان میشود. شمس از میان میرود و نقار برجا میماند. مجموع این احوال موجب ناپدیدشدن شمس میگردد که مولانا تا آخر عمر در دوریاش ماتمزده میماند.
مولوی در مثنوی هم شمس را رها نمیکند. در سرلوحه هر دفتر مثنوی، باز اشاره دارد به فراق و حالت دلسوختگیی که از رفتن و گم شدن شمس بر او عارض شده است. به عنوان نمونه از سرلوحه دفتر دوم چند خط میخوانم. اشارهای که به ارتباط نام شمس با خورشید داشتم، در اینجا نموده میشود:
شمس باشد بر سببها مطلع
هم از او حبل سببها منقطع
در مسئله سبب و بیسببی، مولانا طرفدار «بیسببی» است. او جزء کسانی است که استدلال و علت و معلول را قبول ندارند. اندیشه او به جایی رسیده که فوق منطق و استدلال و علت و معلول حرکت میکند. موجب و سبب در مورد او حکم نمیکند. میگوید «هم از او حبل سببها منقطع»؛ یعنی شمس کسی است که اعتنا و اعتقاد به این مسائل سببی ندارد. شاید این را هم میخواهد بگوید که موضوع شمس تابع سبب نیست، یعنی برخلاف آنچه قرائن حکم میکند، ممکن است نمرده باشد.
صدهزاران بار ببریدم امید
از که؟ از شمس، این شما باور کنید
امید بریدم از اینکه او زنده باشد، ولی باز به زنده بودنش امیدوارم!
تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من، و یا ماهی ز آب!
اینجا دیگر شمسی وجود ندارد. آنچه هست، آن طرز تفکر و عقاید اوست که مولانا با آنها زندگی میکند. اگر خود او هم مرده باشد، آنها زندهاند. با اینکه از ناپدید شدن یا مرگ شمس مدتها میگذرد، اگر مولوی به هیچوجه او را رها نمیکند و دائماً از او حرف میزند، و به انحای مختلف آن را نشان میدهد، برای این است که مبادا این فکری که شمس در او دمیده، ناپدید شود؛ زیرا مولوی تا آخر عمر در این کشمکش به سر میبرد و در جبههای قرار گرفته بود که جبهه مقابل دینفروشان بود و آنها هم یک دسته خیلی قوی تشکیل میدادند. او برای آنکه بیدفاع نماند و در این قلعه «مکتب شمس» بتواند حالت دفاعی به خود بگیرد، پیوسته از وی یاد میکند. برای این است که با پشتکار تمام میخواهد از اندیشه و مکتبی دفاع کند که به آن شدیداً معتقد شده بود.
گفتیم که چون یک فرد مطمئن به خود و افراطی است، به چیزی که معتقد میشد، با تمام وجود به آن پایبند میماند و به هیچوجه تزلزلی در فکرش ایجاد نمیشد. مولانا یک خصوصیت دارد که تقریباً در هیچ متفکری در زبان خود نمیتوانیم نظیرش را پیدا کنیم و آن این است که شدیداً به اندیشههای خود معتقد است؛ یعنی کمترین تردیدی درباره آنچه باور دارد، به خود راه نمیدهد. همچنین در مورد چیزهایی که مورد قبولش نیست، همیشه با قاطعیت حرف میزند. چه در مثنوی، چه در غزلیات، میگوید آنچه من میگویم درست است و حق به جانب من است و کتاب من راهنمای بشریت است، یعنی مثنوی. در مورد شمس نیز مانند موارد دیگر، هرگز او خود را دستخوش تردید نکرد.
تو مرا باور مکن کز آفتاب صبر دارم من، و یا ماهی ز آب
ور شوم نومید، نومیدی من عین صُنع آفتاب است، ای حسن
*چهار سخنگوی وجدان ایران
منبع: روزنامه اطلاعات