نظام عدالت کیفری و بازتوانبخشی زندانیان – مروری بر کتاب «ملتهای دربند: سیاحت عدالت در زندانهای سراسر دنیا» نوشتۀ بَز دریسینگر – این آرزوی همبستگیِ فرهنگی در زندان – که در تعارض با این ایده است که زندانیان باید از بقیۀ ما جدا باشند – تاحدی تبیینکنندۀ نقشِ خواندن و آموزشدادن در زندان، بهویژه برای زندانیهای آمریکایی، بهعنوان راهی برای اصلاح است. درحالیکه متن اصلیِ خواندنی، زمانی انجیل بود (و هنوز هم در بیشتر زندانها هست) اما اند
نظام عدالت کیفری و بازتوانبخشی زندانیان
مروری بر کتاب «ملتهای دربند: سیاحت عدالت در زندانهای سراسر دنیا» نوشتۀ بَز دریسینگر
بَز دریسینگر استاد انگلیسی دانشکدۀ عدالت کیفری نیویورک است. او رسالت خود را فراتر از دانشگاه میداند و برخلاف بسیاری از استادان، برج عاجنشینِ آکادمی نیست. او به میان زندانیان میآید، برای آنها کلاسهایی در سطح دانشگاه تشکیل میدهد و معتقد است برای زندانیها هر واژه قطرهای از آزادی است. کتاب اخیر دریسینگر، «ملتهای دربند»، گلچینی است از خاطرات بازدیدهایش از زندانهای جهان: از آفریقا گرفته تا تایلند و استرالیا.
من، بهعنوان کسی که در زندان تدریس کردهام، میتوانم دیدگاه خانم بَز دریسینگر را بفهمم. وقتی به کلاسی پا میگذارید و گِردتان را دانشجویانی میگیرند که بسیار مشتاقتر از دیگر دانشجویانی هستند که بیرون از آنجا داشتهاید، دشوار است غمزده و شگفتزده نشوید. اینها دانشجویانیاند که از بیشترِ دانشجوهای دیگر فکورتر بوده و بیشتر با موضوع درگیر میشوند. اینها تجربههایی از زندگی دارند که میتوانند دربارۀ شاهکارهای ادبی به کار ببندند. اینها جنایت و مکافات داستایوفسکی را سرسری نمیخوانند؛ آن را زندگی میکنند. آموزش بهخودیِخود ارزشمند است، اما برای این زندانیها هر واژه، قطرهای از آزادی است. هر پیشرفتی در فهم و هر قدمی به پیش، برای این دانشجوها، که گزینههای محدودتری دارند، معنادارتر است.
اما در پایان روز، شما بهعنوان معلم، [درواقع] گردشگری هستید که کوتاهزمانی را به بازدید از زندان گذراندهاید و نسیمی از آزادی را به آنجا بردهاید و در لحظۀ ترک زندان، آن نسیم را با خود میبرید.
بَز دریسینگر استاد انگلیسی دانشکدۀ عدالت جزاییِ جان جی در نیویورک است و نیز بنیانگذار و مدیر آموزشی «رهگذر زندان به دانشکده»[۱] است، برنامهای که کلاسهایی در تراز دانشکده برای دانشجویان زندانی در «کانون بازپروری آتیسویل» در شمال نیویورک برگزار میکند. برنامۀ او و دیگر برنامههای همانندِ آن ازجمله، برنامهای که رید کالج برگزار میکند: «پردیس در میان حصارها»[۲] حتی وقتی بر نیروی افزونۀ فرهیختگانی تکیه میکند که حاضرند وقتشان را به چک و چانه زدن با مسئولانِ زندان بگذرانند، درواقع رسالت نابی را به دوش میکشد. البته که این برنامهها نمیتوانند کل نظام را دگرگون کنند، مثلاً نمیتوانند زندان ریکرز را تعطیل کنند، اما میتوانند به دانشجویانی که تاحدی در دسترساند دستی برسانند و، بهقول معروف، سراغ «بهترین بدها» بروند.
کتاب تازۀ خانم دریسینگر، ملتهای دربند[۳]، در اصل، نوعی گلچین است: بخشی خاطرات اوست و بخشی سفرنامۀ او از بازدیدش از زندانهای جهان: از آفریقا گرفته تا تایلند و استرالیا. قدری نگاه تاریخی و جامعهشناختی، در این اثر موجود است، ولی نکتۀ اصلیِ مدنظر او اینها نیست. او از خواننده میخواهد بر انسانیت مشترک آدمهایی تمرکز کند که او دیده است. این واقعیت که این کتاب تا حدی گلچین و گزیده است نیتها و تعارضهای شخصیِ ژرفِ او در کانون کتاب را منعکس میکند. گرچه کتاب، بهاندازۀ استدلالی قاطع، کاملاً رضایتبخش نیست، اما صداقت و اصالت را یکجا گرد آورده است.
برانگیزانندهترین صحنهها آنهاییاند که او به زندانیها ادبیات درس میدهد. بااینحال، حتی این صحنهها هم آکنده از تناقضاند؛ مثلاً، دانشجویان او در اوگاندا رنجبردن و جانکندن را تقریباً عادی و پذیرفتنی میدانند. اما، در زندانی در استرالیا، دریسینگر به کلاسی که تقریباً همۀ شرکتکنندگانش سفیدپوستاند نوشتههای مالکوم ایکس و فردریک داگلاس را درس میدهد و طنزِ قضیه را درمییابد: این دانشجوها، که همگی در زندانی خصوصیاند، ظاهراً بیش از دانشجوهای اوگاندایی مطلب را «میگیرند». کلاس در استرالیا «خودش به خودش درس میدهد». خانم دریسینگر زن خوشفکری است؛ او هم به این نکته توجه دارد که این دانشجوها را از پیش بهعنوان دانشجویان «آماده به دانشگاه» برگزیدهاند و هم رهیافت شکگرایانهاش به زندانهای خصوصی را بیان میکند و این نوع زندانها را به پرسش میکشد، زندانهایی که مجرمها در آن به نوعی «سرمایه» تبدیل میشوند. بااینهمه، دانشجوها به «حساسیتهای ظریف و نژادی» و جزئیات دیگر توجه دارند و «کاملاً غرق در یادداشتبرداریِ دقیق و موبهمو» از مطالب میشوند».
داستانِ معلم زندان، ژانر خاص خودش را دارد. دریسینگر آنقدر خودآگاه هست که این را بداند. از نظر من، این نکته، بخش نجاتدهندۀ کتاب او است. او میداند که مسئلۀ بزرگتری در کار است. وقتی کشور را ترک میکند، کلاس تمام میشود. برنامههایی که مورد ستایش اوست در دسترس همه نیست. هنوز هم نظامها و قانونهایی در کارند که آدمها را ناعادلانه به زندان میافکنند. در نقشۀ کلان امور، هر تغییر و تحولی کوچک و گذراست، هرچقدر هم در چشم دانشجویانی که اثر را میپذیرند مهم و سرنوشتساز بنماید.
دریسینگر با زحمت بسیار تلاش میکند تا این نکته را نشان دهد، مثلاً در فصل مربوط به تایلند توضیح میدهد که برخی قانونها بسیار خشناند، بهویژه برای موادمخدریها، درحالیکه برخی دیگر در مقایسه با ایالات متحده آسانگیرانهترند، [مثلاً] محکومان به حبس ابد اغلب زودتر آزاد میشوند. درعینحال، زنانی که او آنجا میبیند به طرز عجیبی در آرامشاند: اتاقهای بچه، لباسهای مناسب و زندانبانهای مهربان [برایشان] هست. نگهبانی توضیح میدهد که زنها آرایش میکنند و به تختخواب میروند تا خواب ببینند که زیبا هستند. کلاس دریسینگر نمایشمحور است؛ زنها نمایشنامههایی را بازی میکنند که نکاتی دربارۀ نقشها و توقعهای جنسیتی بیاموزند. در پایان فصل، نویسنده پرسشی دربارۀ توانبخشی و درمان طرح میکند. او مینویسد: «ناراحتکننده است، آیا این زنها به شفا و درمان نیازمندند یا قانونی که بر آنها فرمان میرانَد ؟»
اما ناگزیر، کتابی که دربارۀ نظام زندان باشد دربارۀ پیروزمندیها خواهد بود؛ [دربارۀ] کورسوی انسانیت [خواهد بود] و نه بدبینیِ موجود به کوشش برای راستگرداندن کل نظام. هدف همواره باید نمایاندنِ این باشد که کسانی که درون زندانند همانقدر انسانیت دارند که بیرونیها. تجربۀ او از زندان تایلند، که به حضور شاهزاده و نمایشی به افتخار او انجامید، همه تئاتر است (او این را میفهمد)، اما دریسینگر تعیین میکند که «اجرای نمایش، قدرت دارد»، هم شیوهای نیکوست برای بخشیدن انسانیت زنان به آنها و هم هشداری است برای به رسمیت شناختن پریشانحالی و نادانستهبودن خودش. او میتواند زنها را ببیند، اما نمیتواند بداند چه احساسی دارند.
دریسینگر آنقدر هوشمند هست که بفهمد درونِ نگرشش چه تناقضهایی وجود دارد. او چندین بار خاطرنشان میکند کسانی که در زندان دیده است به علل اقتصادی، نژادی یا اجتماعی آنجا هستند. یک چیز که میان همۀ کشورها مشترک است این است که شهروندان نامحبوبِ کشور، سرانجام، پایشان به زندانهایی دور از چشم عموم کشیده میشود، [و این] لکۀ ننگی پنهانی [است] بر دامن یک نظام اجتماعیسیاسیاقتصادیِ بهظاهر کامل و بینقص.
دریسینگر، بهرغم این همانندیها، کتابش را در مقیاسی ملی سازماندهی میکند و بدینسان خواننده را وامیدارد حبس را در یک زمینۀ ملیِ بنیادین بفهمد، مثلاً، در رواندا، دریسینگر یک زندان غرق در شعار آشتی و بخشایش را میبیند. او این زندان را پیوند میدهد به نیاز اجتماعی و سیاسی کشور به التیام و بهبود، آنهم پس از سالها نسلکُشی. دریسینگر مینویسد: «مرز میان آموزش و مغزشویی باریک است» و اذعان میکند که آن نوع «شستوشوی مغزی» که در بیشتر زندانها رخ میدهد، (بیندیشید به برنامۀ دوازدهگامی، عدالت ترمیمی و حلقههای صلح) درجامعهای که هنوز میکوشد خودش را بازسازی کند، میتواند جایگاه زایایی داشته باشد.
این آرزوی همبستگیِ فرهنگی در زندان – که در تعارض با این ایده است که زندانیان باید از بقیۀ ما جدا باشند – تاحدی تبیینکنندۀ نقشِ خواندن و آموزشدادن در زندان، بهویژه برای زندانیهای آمریکایی، بهعنوان راهی برای اصلاح است. درحالیکه متن اصلیِ خواندنی، زمانی انجیل بود (و هنوز هم در بیشتر زندانها هست) اما اندکاندک، بهجای آن متن الهی، آرمان اجتماعی فهم بشری نشسته است: شکسپیر. برای آموزشدادن شکسپیر در زندان، اشتیاقی تقریباً دیوانهوار وجود دارد: شکسپیر، قلۀ ادبیات و توانایی انگلیسی، سنجهای است که مردم با آن میسنجند چه کسی فرهیخته است و چه کسی نیست. نمایشها، فیلمها و مقالههای بسیاری دربارۀ آموزشدادن شکسپیر به زندانیها وجود دارد؛ حتی کنفرانس کاملی نیز دربارۀ این موضوع هست. هدفهای دریسینگر، هم فروتنانهترند و هم شخصیتر. او حظ میکند که دانشجویانش را در آغوش میکشد، جایی که میتواند صدایشان کند. بهنظرش، این کاری است دربارۀ آدمها و جانکندنهایشان. او اذعان میکند که کارش، علیرغم حیاتیبودنش، میتواند فقط راه نجات کوچکی باشد برای خود و خانوادۀ افراد که شدیداً جان میکنند.
من این را هم پسندیدم که این کتاب از اندک شیوههای مصالحهای نیز میگوید که دریسینگر برای رسیدن به هدفش پی میگیرد، شیوههایی که او باید به مسئولانی که تصمیم میگیرند چهکسی اجازۀ ورود به آن قلمرو را دارد خوشخدمتی کند. (برای بخش معینی از مردم، ورود به زندان بهطرز عجیبی دشوارتر از خروج است.)
و ازاینرو در پایان کتاب از خودم میپرسیدم: زندانهای ملل بیشتر دربارۀ زندانیها بود یا دربارۀ ما خوانندهها. این کتاب، مخاطب خاصی را در نظر داشت، مخاطبی که به آموزشِ زندانیها اهمیت میدهد، کسی که خواهان یافتن رستگاری است.
واپسین فصل دربارۀ نروژ است (با نام «عدالت؟»، نامی که حق مطلب را برای نیتهای دریسینگر ادا میکند). زندان نروژی اوج انصاف و برابری است، جایی است که زندانیها و کارگرهایی که آنجا کار میکنند کنار هم مینشینند و خوراکشان را قسمت میکنند. نروژ نهفقط نرخ جنایت فوقالعاده پایین و جُرمپیشگی نزدیک به صفر دارد، بلکه فرهنگ زندانیها نیز بازتاب خُلقیات ملیِ جانتلاون است؛ کسی که از «فردگرایی و کامیابی شخصی» بیزار بود. دریسینگر این را ویژگی مثبتی میداند. همزمان، زنی که با او سخن میگوید این ویژگی را، بهمثابۀ چیزی که مردم را پست نگه میدارد، نقد میکند. باز هم، این صحنه یادآوری میکند که هیچ نظامی کامل نیست: وقتی زندگیِ فردی در خطر باشد، همواره دغدغهها و نقدهایی وجود خواهند داشت. دریسینگر نمیتواند به نظریهای فراگیر برسد و، بهعنوان استاد زبان انگلیسی، نه وکیل یا کنشگر، دیدگاهی دانشگاهی را به کار ببندد، دیدگاهی ادبی، اگر بتوانم چنین بگویم ، فکرمیکنم معنادارترین تعبیر از دیدگاه اوست.
نتیجه اینکه، من میتوانم بفهمم چرا دریسینگر کتاب را چنین چارچوببندی کرده است: نوعی بخور، نیایش کن، مهر بورز[۴] برای بخش زندان. این صورتبندی، دست او را باز میگذارد تا به همۀ تناقضهای نگرشش اذعان کند: اینکه او، هم سفیدی را بازمینمایانَد (دریسینگر یهودی است) و هم سیاهی را (او در رشتۀ ادبیات آمریکاییانِ آفریقاییتبار و [موسیقی] هیپهاپ درس خوانده است)؛ اینکه او هم درون نظام است هم بیرون آن را؛ اینکه هم به نیکیِ سرشت انسان باورمند است و هم هرگونه قرائت رسمی از دین را رد میکند؛ اینکه باید با نظام مصالحه کند تا برسد به مردمی که میخواهد کمکشان کند و، درعینحال، ناچار از مقاومت است. او آنقدر آگاه و فروتن هست که هم همدستیاش با نظامِ نابودگرِ زندگیها را تشخیص دهد و هم حق انحصاریاش برای مقاومتکردن را، مقاومت بهشیوهای که دانشجویانِ در بندش نمیتوانند.
وقتی در زندان سن کوئنتین[۵] درسِ نگارش میدادم، اغلب فراموش میکردم کجا هستم. کلاسم کلاسی میشُد مانند هر کلاس دیگر: پُر از دغدغههای فردی و پرشهایی که باید اداره میشد. هرکس یک فرد بود؛ هیچ «تجربۀ حبسِ» وحدتبخشی در کار نبود. کتاب دریسینگر ظاهراً نمیتواند تعیین کند کجای این تقسیمبندی میایستد. آیا ،در نهایت، زایاتر آن است که در پی یافتن نوری در تاریکی باشیم یا بهتر است کل نظام را با خاک یکسان کنیم؟
اطلاعات کتابشناختی:
دریسینگر، بَز. ملتهای دربند: سیاحت عدالت در زندانهای سراسر دنیا، آدر پرس، ۲۰۱۶
Dreisinger, Baz. Incarceration Nations: A Journey to Justice in Prisons Around the World. Other Press, ۲۰۱۶
پینوشتها:
* این مطلب در تاریخ ۱۴ می ۲۰۱۶ با عنوان Inside and Outside: When Tourists Visit Prison در وبسایت لوس آنجلس ریویو آو بوکز منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۳ بهمن ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان در زندانهای دنیا چه میگذرد؟ ترجمه و منتشر کرده است.
* نویسنده؛ جسیکا پیشکو (Jessica Pishko) دانشآموختۀ مدرسۀ حقوق در دانشگاه هاروارد با مدرکِ JD است و از دانشگاهِ کلمیبیا نیز MFA دریافت کرده است. او چندین نوشته دربارۀ نظام دادگستری و زندان دارد.
[۱] Prison-to-College Pipline
[۲] Campus Within Walls
[۳] Incarceration Nations
[۴] اشاره به داستان و فیلم مشهور «بخور، نیایش کن، مهر بورز» (Eat, Pray, Love) که خاطرات سفر یک خانم نویسندۀ آمریکایی است که پس از طلاق به سه کشور مسافرت میکند و در هریک چیزی مییابد: ایتالیا (خوردن)، هند (نیایش) و اندونزی (عشق).
[۵] San Quentin
نویسنده: جسیکا پیشکو
ترجمه: حامد سروش