سقراط (حدود سالهای ۳۹۹ ـ ۴۷۰ ق . م)؛ پدر علم فلسفه – زندگی – محاکمه سقراط – آثار – اندیشه – کسب تعاریف کلی و مفاهیم ثابت – استدلالهای استقرایی – گفت و شنود (دیالکتیک)؛ روش عملی سقراط – زندگی نیک براساس حقیقت و اخلاق – کسب حکمت و فضیلت والاترین عمل – نسبت عقل و دموکراسی – دین سقراط
سقراط (حدود سالهای ۳۹۹ ـ ۴۷۰ ق . م)؛ پدر علم فلسفه.
زندگی
سقراط در حدود سال ۴۷۰ سال ق.م در آلوِپِکا متولد گردید. پدرش سنگتراش و مادرش ماما بود. آغاز زندگی او مصادف بود با دوران شکوفایی عظمت و افتخار آتن که در همان زمان امپراتوری دریایی خود را بنا نهاده بود. در دوران جوانی، قدرت بدنی شگفتانگیز سقراط، همگان را به تعجب واداشت. قدرت تحمل او بسیار بالا بود، به طوری که در زمستان سخت، پابرهنه با یک جامهی معمولی راه میرفت.
روشن نیست که آیا از خود حرفهای داشته اما این واقعیت که در میانه عمر خود، به عنوان «سرباز پیاده مسلح» یا سرباز پیاده سنگین سلاح که سلاح از خویش داشت در ارتش خدمت کرد، نشان میدهد که در آن هنگام حرفهای داشته، گرچه بعداً به تهیدستی افتاد.
هنگامی که بیست و چند ساله بود، افکارش متوجه مفهوم انسانیت شد. در آن زمان بیشتر تلاشهای فلاسفه و متفکران، درباره جهان و چیستی آن بود و این که از چه موادی تشکیل شده و ماده آصلی آن چیست. اما او اعلام کرد که باید جهانشناسی را کنار گذاشت و به انسان بازگشت. او بیان میکرد که پیامهای مخصوصی از سروش غیبی دریافت میکند.
در کتابهای تاریخی آمده است که روزی یکی از دوستان سقراط از سروش غیبی پرسید که آیا خردمندتر از سقراط وجود دارد؟ سروش غیبی پاسخ داد: نه. این واقعه سقراط را برانگیخت تا ببیند که چه چیزی موجب شده تا او خردمندترین انسان باشد؛ در حالی که خود را عالم و دانشمند نمیداند. سرانجام به این نتیجه رسید که: او خردمندترین انسان است، زیرا به جهل خود علم دارد و ادعای عالم بودن ندارد. از این پس، وی این رسالت را در وجود خود احساس کرد که در جستوجوی حقیقت ثابت و یقینی، یعنی حکمت راستین باشد و به همگان نشان دهد که علم حقیقی یعنی: “علم به این که نمیدانم.”
او در جنگهای پلوپونز شرکت کرد و شجاعتی که در آن جنگها از خود نشان داد،راز وی شخصیتی برجسته و ممتاز ساخت. در ادامهی زندگی، سقراط به رسالتی که بر دوش گرفته بود، پرداخت. در آن دوران سوفسطائیها نفوذ زیادی بین جوانان آتنی داشتند و به آنها سفسطه و فن جدل آموزش میدادند وادعایشان این بود که حقیقتی وجود ندارد. آنها خود را دانشمندترین وعالمترین مردمان میخواندند.
سقراط بنا بر نتیجهای که در زندگی بدان رسیده بود، با آنها که ادعای علم و دانش داشتند، به مقابله پرداخت.
روش عملی سقراط برای مبارزه با چنین اشخاصی این بود که با یکی از آنها وارد گفتوگو میشد و میکوشید تا از او افکارش را درباره موضوعی خاص، مثلاً شجاعت بیرون بکشد. آن شخص در ابتدا فکر میکرد که حقیقت شجاعت را میشناسد و به آن آگاه است. سقراط گفتگو را به شیوه پرسش و پاسخی شروع میکرد و در آغاز خود را با آنچه شخص مقابلش میگفت، همراه نشان میداد. ممکن بود این گفتگو به طول بینجامد، اما سرانجام بحث را به جایی میرساند که شخص مقابل به نادانی خود پی میبرد؛ یعنی به این نتیجه میرسید که حقیقتاً هیچ چیزی را درباره شجاعت نمیداند و به این صورت، سقراط به او میفهماند که اعتراف به نادانی، بزرگترین دانش است. این روش، روش دیالکتیکی نام گرفت. وی اولین کسی بود که این شیوه را در بحثهای فلسفی به کار برد و به همین دلیل، روش دیالکتیک را به نام او، دیالکتیک سقراطی میخوانند.
سقراط در آتن میگشت و با افراد مختلف به این روش بحث و گفتگو مینمود. او شاگردانی هم داشت که اکثر آنها جوانان آتنی بودند. یکی از شاگردان وی که بعدها در شمار بزرگترین فلاسفه جهان قرار کرفت، افلاطون بود.
سقراط بسیاری از بزرگان آتن را که ادعای علم و دانش داشتند، به همین نحو محکوم ساخت و این برای آنان خوشایند نبود. عاقبت این فشارها همراه با تحولات سیاسیای که پیش آمد، سقراط را در سال ۳۹۹ ق.م به محکمه کشاند.
در محکمه سقراط متهم شد که:
۱) خدایانی را که آتنیان میپرستند، عبادت نمیکند، بلکه اعمال دینی جدید و نا آشنا آورده است.
۲) به علاوه جوانان شهر آتن را با افکار خود فاسد میکند.
به دلیل همین اتهامها، برای او تقاضای مرگ شده بود. سقراط با خونسردی و متانت به تمام اتهامها پاسخ گفت و آنها را به سوی خود متهم کنندگان بازگرداند. سقراط اعلام کرد که از مرگ هیچ باکی ندارد، اما مرگ وی لکه ننگینی بر چهره آتن بر جای خواهد گذاشت و آیندگان، در این مورد، آتنیان را محکوم خواهند کرد. با تمام این احوال و دفاعیات مستحکم وی، هیئت منصفهی دادگاه که تحت تأثیر جوّ سیاسی آشفتهی آن ایام بود، حکم به مرگ سقراط داد.
درچند روزی که تا اجرای حکم باقی مانده و سقراط زندانی بود، دوستان وی تلاش زیادی کرده و همه چیز را برای فرار او مهیا ساختند، ولی سقراط با بیان اینکه چنین اقدامی مخالف اصول و ارزشهای اوست، پیشنهادشان را رد کرد.
در روز موعود در حالی که خانواده و دوستان و شاگردانش گرد وی جمع شده و بیتابی میکردند، آنها را به آرامش فراخواند و پس از اینکه وصیتهایش را کرد، جام زهر را به آرامی سر کشید و پس از دقایقی جان سپرد.
درباره شخص سقراط بسیار بیش از جریان زندگی تو میدانیم. تصاویر و توصیفاتی که از او شده نشان میدهد او با بینی پهن و کوتاه، چشمان بر آمده در زیر ابروان پرپشت و دهانی بزرگ و گشاد چهره سنگین و بسیار زشتی داشت. ریشی انبوه و (در سالهای آخر زندگی به هر حال) سر بی مو داشت. بدن تنومندش دارای نیروی عظیم و قدرت تحمل فوقالعاده بود. به هنگام راه رفتن میخرامید، همواره پابرهنه میرفت، غالباً ساعتها به حالت خلسه میماند. این ظاهر عجیب و غریب الهامبخش کاریکاتوریستها بود و تعجبآور نیست که آریستوفان کاریکاتور او را در ابرها کشید. از سوی دیگر گرچه فکر او خلاق نبود، اما به طور استثنائی روشن، انتقادی و مشتاق بود. تحمل تظاهر را نداشت؛ در حالی که اشتیاق او به اندازه ایمان وی قوی، برخودش نیز به اندازه اندیشهاش منطقی بود. در عصر بیدینی او به نیکی اندیشه، همچون چیز مهمی، ایمان استوار یافت؛ و آن را با گاهی شناساند، زیرا در طبیعت ساده وی غیر قابل تصور مینمود که بدون انجام کاری هر کسی بخواهد ببیند چه چیزی درست است. این دیدگاه ساده بیش از سزاواری خود تحقیر بر انگیخته است، در حالی که اگر همه ما صادق و خوددار باشیم، نباید در این زمینه خطای زیادی وجود داشته باشد. اما او صرفاً اندیشمند نبود، به راستی یک فرد مذهبی بود. گرچه ممکن نیست دقیقاً به چه معتقد بود، اما کاملاً مشخص است. در واقع افلاطون (یا مترجم افکار او) غالباً بیآنکه چیزی را ثابت کند، از زبان او درباره «خدا» و «خدایان» سخن میگوید، زیرا این شکل عمومی صحبت بود؛ علاوه بر آن افلاطون خود نسبت به وحدانیت الهی احساس اطمینان میکرد. با این حال کاملاً ممکن است که سقراط با پذیرفتن عقاید راستدینی و به جا آوردن شعائر سنتی، خدایان گونهگون را نه در وجود جداگانه و سیمای متفاوت از خدای یگانه و بزرگ، تکریم میکرد. اعتقادش به ندایی فوق طبیعی وی را از ارتکاب به عمل خلاف که در این راستا بر او مینمود، بر حذر داشت؛ زیرا تفاوتی ندارد که آن «علامت» یک وهم بود، یا ندای وجدان، یا تجربهای نادر و مرموز، او بدان ایمان آورد و آشکارا به الوهیت ویژه آن نبالید.
با همه این اوصاف بایستی سقراط به سادگی آمیزهای از فضلفروشی، نکتهسنجی و تعصب میبود. در حقیقت قلب مهربان او، درک سریع، نزاکت بینقص و بردباری و گشادهرویی او، که همگی نیروگرفته از احساس و نشاط خوی وی بــود، او را یک همراه و دوســت دلخواه ساخت؛ و نیز عده زیادی از مردم که دوست نداشتند ریاها و باطن پلیدشان از طریق اندیشیدن برملا شود از او رنجیدند، تمامی کسانی که جویندگان راستین حقایق بودند او را تحسین کرده، محترم میداشتند، در همین حال دوستان نزدیک وی، او را دوست میداشتند و از وی هواداری میکردند.
آثار
سقراط هیچ اثر مکتوبی از خود بر جای نگذاشت، اما تعدادی از مباحثات وی با ساکنین آتن توسط شاگرد معروفش افلاطون (۳۴۷ ـ ۴۲۷ ق.م) و نیز کسنوفون(۳۵۷-۴۲۵ ق.م) بطور مکتوب ثبت شدهاند.
اندیشه
ارسطو میگوید که دو پیشرفت در علم هست که بحق میتوانیم به سقراط نسبت دهیم – به کار گرفتن «استدلالات استقرائی و تعاریف کلی.» (مابعدالطبیعه، مو، ۱۰۷۸ ب ۲۷ – ۲۹) این اشاره اخیر را باید در ارتباط با بیان ذیل فهمید، که «سقراط کلیات یا تعاریف را دارای وجود جدا ندانست؛ اما خلف او به آنها وجود جداگانه داد، و این همان چیزی است که آنان « ُمُثل» نامیدند.»
کسب تعاریف کلی و مفاهیم ثابت
بنابراین سقراط با تعاریف کلی سروکار داشت، و میخواست به مفاهیم ثابت دست یابد. سوفسطائیان نظریه نسبت را پیشنهاد کردند، و آنچه را دارای اعتبار ضروری و کلی است منکر شدند. اما سقراط به این حقیقت توجه کرد که مفهوم کلی یکسان باقی میماند: جزئیات ممکن است تغییر کنند، لیکن تعریف ثابت است. مفهوم کلی یا تعریف با چیزی ثابت و پایدار به ما معرفی میشود که به واسطه داشتن این خصائص از دنیای جزئیات فانی بارز و مشخص است. حتی اگر همه آدمیان از عرصه وجود محو شوند، تعریف انسان به عنوان «حیوان ناطق» ثابت باقی میماند. همچنین، ممکن است ما از یک تکه طلا به عنوان اینکه «طلای حقیقی» است سخن بگوییم، که این معنی را میرساند که تعریف طلا، مقیاس یا معیار کلی، در این قطعه از طلا متحقق است.
به نحو متشابه، ما از اشیاء به عنوان اینکه کم یا بیش زیبا هستند صحبت میکنیم، که دلالت دارد براینکه اشیاء بیش یا کم به مقیاس زیبایی نزدیکند، مقیاسی که مانند اشیاء زیبای موجود تجربه ما تغییر نمیکند، بلکه ثابت باقی میماند و بر تمام اشیاء زیبای جزئی به اصطلاح «حاکم» است. البته ممکن است ما در فرض اینکه مقیاس زیبایی را میشناسیم در اشتباه باشیم، لیکن وقتی از اشیاء به عنوان کمابیش زیبا سخن میگوییم توجه داریم که یک مقیاس هست. آخرین مثال را در نظر بگیریم. ریاضیدانان از خط و دایره و جز آن سخن میگویند و آنها را تعریف میکنند. و اما خط کامل و دایره کامل در متعلقهای تجربه ما یافت نمیشود: حداکثر این است که اینها به تعاریف خط یا دایره نزدیکند. بنابراین بین متعلقات ناقص و متغیر تجربه روزانه ما از یک سو و مفهوم کلی یا تعریف از سوی دیگر اختلافی هست. پس به آسانی درمییابیم که چگونه سقراط بدانجا رسید که چنین اهمیتی به تعریف کلی بدهد.
سقراط با دلبستگی و علاقه عمدهای که به رفتار اخلاقی داشت، دریافت که «تعریف» صخرهای مطمئن فراهم میکند که آدمیان بتوانند در میان دریای متلاطم نظریات نسبیگرایانه سوفسطائی بر آن بایستند. بر طبق اخلاق نسبی، عدالت، مثلاً، از شهری به شهری و از جامعهای به جامعهای متفاوت است: ما هرگز نمیتوانیم بگوییم که عدالت این است یا آن، و این تعریف برای همه کشورها معتبر است، بلکه فقط میتوانیم بگوییم که عدالت در آتن این است و در تراکیه آن. اما اگر بتوانیم یک بار به تعریف کلی عدالت، که ماهیت ذاتی عدالت را بیان میکند و برای همه آدمیان معتبر است، دست یابیم، در آن صورت تکیهگاه مطمئنی داریم، و میتوانیم نه تنها اعمال فردی بلکه مقررات و قواعد اخلاقی کشورهای مختلف را نیز، تا آنجا که تحقق تعریف کلی عدالتند یا از تعریف کلی عدالت دورند، مورد داوری قرار دهیم.
استدلالهای استقرایی
ارسطو میگوید میتوان «استدلهای استقرائی» را بحق به سقراط نسبت داد. اما، همان گونه که اشتباه است فرض اینکه سقراط در پرداختن به «تعاریف کلی» به بحث در وضع مابعدالطبیعی «کلی» علاقهمند بود، همین طور اشتباه خواهد بود فرض اینکه سقراط در اشتغال به «استدلالات استقرائی» با مسائل منطقی سروکار داشت. ارسطو، با بررسی روش واقعی و عملی سقراط، آن را در اصطلاحات منطقی خلاصه میکند؛ لیکن این جمله را نباید به این معنی گرفت که سقراط نظریه صریحی درباره استقراء از دیدگاه یک منطقی پدید آورده است.
گفت و شنود (دیالکتیک)؛ روش عملی سقراط
روش عملی سقراط چه بود؟ روش او صورت «دیالکتیک» یا گفت و شنود داشت. وی با کسی داخل گفتگو میشد و میکوشید تا از او افکارش را درباره موضوعی بیرون بکشد. مثلاً، اعتراف میکرد که نمیداند شجاعت واقعاً چیست، و از شخص دیگر میپرسید که آیا او در این موضوع هیچ آگاهیای دارد یا نه. یا سقراط مباحثه را به جهتی میکشانید تا آن شخص کلمه «شجاعت» را به کار ببرد، آنگاه از او میپرسید شجاعت چیست، در حالی که اعتراف میکرد که خود نمیداند و یا مایل است بیاموزد. طرف گفتگوی او آن کلمه را به کار برده بود، و بنابراین میبایست معنی آن را بداند. وقتی تعریف یا توصیفی به او ارائه میشد، سقراط اظهار خشنودی بسیار میکرد، لیکن میفهمانید که یکی دو اشکال کوچک هست که دوست دارد روشن شود. از این رو سؤالاتی میکرد، و اجازه میداد تا طرف دیگر گفتگو بیشترین سخن خود را بگوید، ولیکن جریان بحث و گفتگو را تحت نظارت خود میگرفت، و بدینسان عدم کفایت تعریف پیشنهاد شده شجاعت را آشکار میساخت. طرف گفتگو تعریف تازه یا اصلاح شدهای عرضه میکرد، و بدین ترتیب جریان بحث ادامه مییافت، خواه با موفقیت نهائی یا بدون آن.
بنابراین دیالکتیک از تعاریف کمتر کافی آغاز میشد و به تعریف کافیتر، یا از ملاحظه و بررسی موارد جزئی به یک تعریف کلی، پیش میرفت. گاهی عملاً به هیچ نتیجه قطعی نمیرسید؛ اما به هر حال هدف یکی بود: دست یافتن به یک تعریف صحیح و کلی؛ و چون این استدلال از جزئی به کلی، یا از کمتر کامل به کاملتر، پیش میرفت، حقاً میتوان گفت که روش آن استقراء بود. گزنفون پارهای امور اخلاقی ذکر میکند که سقراط در جستجوی تحقیق آنها بود، و امیدوار بود که ماهیت آنها را در تعاریفی بگنجاند – مثلاً دینداری و بیدینی، عدالت و بیعدالتی، شجاعت و جبن.
زندگی نیک براساس حقیقت و اخلاق
البته این دیالکتیک (سؤال و جواب) ممکن بود تا اندازهای موجب خشم و رنجش و حتی تشویش خاطر یا تحقیر کسانی شود که نادانیشان آشکار و یقین و اطمینانشان درهم شکسته میشد- و ممکن بود ذوق و تفنن جوانانی را که گرد سقراط جمع میشدند ارضاء کند که میشنیدند بزرگترهاشان «به جای خود نشانده میشوند»- اما هدف سقراط تحقیر یا مشوش کردن نبود. هدف وی کشف حقیقت بود، نه به عنوان موضوع تفکر نظری محض، بلکه با توجه به زندگی نیک: یعنی آدمی برای خوب عمل کردن، باید بداند که زندگی خوب چیست. پس «طنز» (استهزا یا تجاهل) او و اعتراف به نادانی صمیمی و صادقانه بود؛ او نمیدانست، بلکه میخواست بیابد، و میخواست دیگران را به تفکر درباره خود و توجه واقعی به اعلی درجه به کار مهم مراقبت نفس خویش ترغیب نماید.
سقراط عمیقاً به ارزش نفس، به معنی فاعل صاحب فکر و اراده، معتقد بود، و اگر نفس به نحو شایسته مورد توجه و مراقبت باشد، اهمیت معرفت و حکمت حقیقی فهمیده میشود. ارزشهای راستین حیات انسانی که باید در رفتار متحقق شود چیست؟ سقراط روش خود را «مامایی» نامید، نه صرفاً بر سبیل اشاره و کنایه به شغل مادر خود، بلکه برای بیان این منظور که دیگران را به تولید افکار درست در اذهان خویش، با توجه به عمل درست، فرا خواند. از این رو، آسان است فهمیدن اینکه چرا سقراط آن قدر به تعریف توجه و دقت میکرد. وی فضلفروش نبود، او معتقد بود که شناختی روشن از حقیقت برای هدایت صحیح زندگی اساسی است. وی میخواست افکار صحیح را به صورت روشن «تعریف» در آورد، نه برای تفکر نظری بلکه برای غایت عملی. از اینجاست اشتغال ذهن او به علم اخلاق.
کسب حکمت و فضیلت والاترین عمل
گفتیم که علاقه سقراط عمده اخلاقی بود. ارسطو آشکارا میگوید که «سقراط با مسائل اخلاقی سروکار داشت.» و همچنین، «سقراط خویشتن را با فضائل اخلاق مشغول میداشت، و در ارتباط با آنها نخستین کسی بود که مسأله تعاریف کلی را مطرح کرد.» (مابعدالطبیعه، مو ۱۰۷۸ ب ۱۷- ۱۹) بیان ارسطو یقیناً با تصویری که گزنفون از سقراط داده است سازش دارد.
افلاطون در خطابه دفاعیه دعوی سقراط را در محاکمهاش نقل میکند، که او به هر جایی که میتوانست بزرگترین خوبی را به هر کس بکند رفت، و در صدد بود تا «هر انسانی را در میان شما متقاعد کند که باید مراقب خویش باشد، و پیش از آنکه در جستجوی منافع شخصی خود باشد جویای فضیلت و حکمت باشد، و پیش از تو جه به منافع کشور به خود کشور توجه کند؛ و این دستوری است که باید در تمام اعمال خود رعایت کند.» (خطابه دفاعیه، ۳۶) این بود «رسالت» سقراط، که وی آنرا چنان مینگریست که از جانب خدای دلفی به او داده شده، که مردم را برانگیزد تا به عالیترین دارایی خویش، یعنی نفسشان، از طریق تحصیل حکمت و فضیلت توجه کنند. و صرفاً یک منطقی فضلفروش و یا منتقد مخرب نبود، بلکه انسانی بود صاحب رسالت. اگر وی نقادی میکرد و نظریههای سطحی و فرضهای آسانگیر را در معرض چون و چرا قرار میداد، این کار نه به علت تمایل سبکسرانه برای به نمایش گذاشتن فراست و تیزهوشی برتر خود در مناظره بلکه به امید ترویج و توسعه خیر و نیکی در مخاطبان به همسخنان خود و آموختن خویش بود.
اخلاق و سیاست
البته از یک عضو مدینه یونانی انتظار نمیرفت که علاقه اخلاقی او از علاقه سیاسی کاملاً جدا باشد، زیرا یونانی اساساً شهروند بود و میبایست راهبر زندگی خوب در چارچوب مدینه باشد. بدین گونه گزنفون نقل میکند که سقراط جویای یک شهروند (وفادار به مدینه)، یک سیاستمدار (راستین)، یک سرمشق آدمیان و یک رهبر و پیشوای مردم بود. همان گونه که از زندگی سقراط روشن است، وی به دستهبندی سیاسی علاقهای نداشت، بلکه به حیات سیاسی در جنبه اخلاقی آن علاقهمند بود. برای فرد یونانی که میخواست زندگی خوب داشته باشد شناختن اینکه دولت چیست و شهروند چه معنایی دارد اهمیت فراوان داشت، زیرا ما نمیتوانیم به دولت و کشور توجه کنیم مگر اینکه ماهیت آن را بشناسیم و معلوم کنیم که یک دولت خوب چگونه است. معرفت همچون وسیلهای برای عمل اخلاقی جستجو میشد.
رابطه معرفت و فضیلت
نظریه سقراطی درباره رابطه میان معرفت و فضیلت مشخصه اخلاق سقراطی است. بنابر نظر سقراط معرفت و فضیلت یکی است، به این معنی که شخص عاقل، که میداند حق چیست، به آنچه حق است عمل میکند. به عبارت دیگر، هیچ کس دانسته و از روی قصد مرتکب بدی نمیشود.
در نگاه نخست به نظر میرسد که این «مذهب عقلی اخلاقی با امور روزانه زندگی در تناقض آشکار باشد. وقتی ما از شخصی سخن میگوییم که مسئول کار بد است، آیا درباره او فکر نمیکنیم که آن عمل را با معرفت به بدی آن انجام داده است؟ اگر ما دلیلی داریم که فرض کنیم که وی درباره بدی عمل جاهل مقصر و سزاوار سرزنش نبوده، پس معتقد نیستیم که اخلاقاً مسئول است. بنابراین مایلیم که با ارسطو موافقت کنیم، هنگامی که یکی گرفتن معرفت و فضیلت را بر این مبنا مورد انتقاد قرار میدهد که سقراط اجزاء غیرعقلانی نفس را فراموش کرده و توجه کافی به ضعف اخلاقی که آدمی را به عملی میکشاند که میداند خطاست، نکرده است.
چنین فرض شده است که، چون خود سقراط شخصاً از تأثیر شهوات در خصوص رفتار اخلاقی آزاد و برکنار بود، میل داشت که همان وضع را به دیگران نسبت دهد، و نتیجه میگرفت که عدم موفقیت در عمل کردن آنچه حق (درست و صحیح) است به سبب جهل است نه ضعف اخلاقی. همچنین فرض شده است که وقتی سقراط فضیلت را با معرفت یا حکم یکی گرفته است هر نوع معرفت را در نظر نداشت، بلکه منظور او یک عقیده راسخ واقعی شخصی بود. بدین گونه استیس خاطرنشان میکند که ممکن است مردم به کلیسا بروند و بگویند که معتقدند متاع این جهان ارزشی ندارد، در صورتی که چنان عمل کنند که گویی تنها متاع این جهان ارزش دارد. این آن گونه معرفتی نیست که منظور سقراط است: مقصود وی یک عقیده راسخ واقعی شخصی بود.
حق در نظر سقراط
همه اینها ممکن است درست باشد، لیکن مهم این است که در نظر داشته باشیم که منظور سقراط از «حق» چیست. بنابر نظر سقراط عملی حق (صحیح) است که برای انسان حقیقه مفید باشد، به این معنی که سعادت حقیقی او را تأمین کند. البته هر کسی جویای خیر خویش است. اما هر نوع عملی، هر چند ممکن است فعلاً لذتآور به نظر رسد، نمیتواند سعادت حقیقی انسان را تأمین کند. مثلاً، ممکن است برای کسی لذتآور باشد که پیوسته شراب بنوشد، بخصوص اگر از اندوه شدیدی رنج میبرد. اما این کار، خیر حقیقی انسان را در بر ندارد. به علاوه، به سلامت وی لطمه میزند، او را گرفتار اعتیاد میکند، و بر ضد به کار بردن بالاترین دارایی انسان، یعنی عقل و خرد او، است که وی را از جانور درنده متمایز میسازد.
اگر کسی دائما میخوارگی کند و این کار را خیر حقیقی خود بپندارد، پس بواسطه جهالت اشتباه میکند، و درنمییابد که خیر حقیقی او چیست. سقراط معتقد بود که اگر وی میدانست که خیر حقیقی او و رساننده او به سعادت میخواری نیست، در آن صورت می نمیخورد. البته ما با ارسطو موافقیم که ممکن است کسی بداند که اعتیاد به شرابخواری وسیله نیل به سعادت نهائی نیست، و مع هذا دچار این اعتیاد باشد. این بی تردید درست است؛ و به نظر نمی رسد که انتقاد ارسطو را بتوان رد کرد؛ لیکن در اینجا ما می توانیم بگوییم که اگر آدمی عقیده راسخ واقعی شخصی درباره زیان اعتیاد به شرابخواری میداشت، دچار آن نمیشد. این جمله اعتراض ارسطو را رفع نمیکند، لیکن به ما کمک میکند که بفهمیم چگونه سقراط توانست آنچه را گفت بگوید. و آیا در آنچه سقراط میگوید، وقتی از دیدگاه روانشناختی نگریسته شود، حقیقت قابل توجهی وجود ندارد؟ آدمی ممکن است از لحاظ عقلی بداند که شرابخواری او را به سعادت و منزلت نهائیش به عنوان یک انسان نمیرساند، اما وقتی دستخوش انگیزهای ناگهانی شد، ممکن است توجه خود را از این معرفت بگرداند و به مستی به عنوان وسیلهای برای مقابله با زندگی ناگوار خود روی آورد، تا آنجا که این حالت مستی و جذابیت آن تمام توجه او را جلب کند و خصیصه یک خیر حقیقی را به خود بگیرد. وقتی نشاط و فرح زایل شد، او زیان میخواری را به یاد میآورد و میپذیرد: «آری، خطا کردم، در حالی که میدانستم خطاست.» اما این امر باقی میماند که در لحظهای که وی به آن انگیزه تسلیم شد، آن معرفت از قلمرو توجه ذهنیش گریخته بود، ولو به طور قابل سرزنش و از روی تقصیر.
معنای مفید از نظر سقراط
البته نباید بپنداریم که دیدگاه فایدهجویی سقراط با پیروی از هر چه لذتبخش است یکی است. مرد خردمند میداند که مفیدتر این است که خوددار باشد تا اینکه خوددار نباشد؛ عادل باشد نه اینکه ستمگر باشد؛ شجاع باشد نه اینکه جبان باشد. «مفید و سودمند» یعنی آنچه وسیله نیل به سلامت حقیقی و هماهنگی نفس است. البته به نظر سقراط خوشی و لذت یک خیر است، لیکن او فکر میکرد که خوشی و لذت حقیقی و سعادت پایدار بیشتر ملازم انسان اخلاقی است تا انسان غیراخلاقی، و سعادت عبارت از بیشتر داشتن نعمتهای مادی نیست.
قانون اخلاقی
در حالی که ما نمیتوانیم طرز تلقی بغایت اصالت عقلی سقراط را بپذیریم، و با ارسطو موافقیم که سستی اراده (به یونانی: آکرازیا) یا ضعف اخلاقی امری است که سقراط مایل به نادیده گرفتن آن بود، از صمیم دل اخلاق سقراط را ستایش میکنیم. زیرا هر اخلاق عقلانی باید مبتنی بر طبیعت انسانی و خیر طبیعت انسانی به این عنوان باشد. بدین گونه وقتی هیپیاس قوانین نانوشته را جایز میشمارد، اما قوانینی را که از کشوری به کشور دیگر متفاوت است از زمره آنها خارج میکند، میگوید که منع آمیزش جنسی میان والدین و فرزندان یک منع کلی و عام نیست، سقراط بحق جواب میدهد که پستی نژاد که نتیجه چنین آمیزشی است این منع را توجیه میکند. این در حکم توسل به آن چیزی است که ما قانون طبیعی مینامیم، که بیانی است از طبیعت انسان و به پرورش هماهنگ آن منجر میشود. در واقع غیرکافی است، زیرا «قانون طبیعی» نمیتواند یک نیروی تکلیف اخلاقی حاصل کند، که برای وجدان الزامآور باشد- لااقل به معنی تصور جدید ما از «تکلیف» – مگر اینکه بنیادی مابعدالطبیعی داشته باشد و مبتنی باشد بر یک مبدأ متعالی، بعنی خدا، که که ارادهاش برای انسان در «قانون طبیعی» ظاهر و بیان شده است؛ اما، هر چند غیرکافی است، حقیقت بسیار مهم و ارزشمندی را که برای توسعه یک فلسفه اخلاقی عقلی اساسی است در بردارد.
«تکالیف» صرفاً اوامر و نواهی بیمعنی یا تحکمی نیستند، بلکه آنها را باید در رابطه با طبیعت انسان فهمید: «قانون اخلاقی» خیر حقیقی انسان را بیان میکند. اخلاق یونانی به طور برجسته دارای خصیصه نیل به خوشی و نیکبختی بود و هر چند به عقیده ما این اخلاقیات نیازمند آن بود که با اعتقاد به خدا کامل و بر زمینه اعتقاد به خدا نگریسته شود تا به ارتقاء حقیقی نائل آید، با این همه حتی در حالت ناقص خود نیز همچنان مایه افتخار جاوید فلسفه یونانی است. طبیعت انسان ثابت و دائمی است، و بنابراین ارزشهای اخلاقی ثابت و دائمی است، و این افتخار جاودانی نصیب سقراط است که دوام و ثبات این ارزشها را دریافت و درصدد برآمد که آنها را در تعاریف کلی ثابت و مستقر سازد به طوری که بتوانند همچون راهنما و قاعدهای در رفتار انسانی در نظر گرفته شود.
قابلیت تعلیم فضیلت از راه حکمت
از یکی گرفتن حکمت و فضیلت، وحدت فضلیت نتیجه میشود. در واقع فقط یک فضیلت وجود دارد، یعنی بصیرت به آنچه حقیقه برای انسان خیر است و آنچه واقعاً منجر به سلامت و هماهنگی نفس میشود. اما نتیجه مهمتر قابلیت تعلیم فضیلت است. البته سوفسطائیان مدعی بودند که هنر فضیلت را میآموزند، لیکن سقراط با آنها فرق داشت، نه تنها در این که اعلام کرد که خود قصد آموختن دارد، بلکه در این نیز که تحقیقات اخلاقی او متوجه کشف قواعد کلی و ثابت اخلاقی است. اما هر چند روش سقراط مباحثه بود نه تعلیم، از این که فضیلت را با معرفت یکی گرفته است بالضروره نتیجه میشود که فضیلت را میتوان تعلیم کرد. ما در اینجا تمایزی مییابیم: آنچه به وسیله تعلیم میتوان افاضه کرد معرفت عقلانی فضیلت است نه خود فضیلت. اما اگر حکمت به عنوان عقیده راسخ واقعی شخصی مورد تأکید است، پس اگر چنین حکمتی را میتوان تعلیم داد، شاید فضیلت را نیز بتوان تعلیم داد.
نکته مهم این است که «تعلیم» برای سقراط به معنی تعلیم نظری محض نبود، بلکه بیشتر هدایت آدمی به بصیرت واقعی بود. مع هذا هر چند چنین ملاحظاتی بدون شک نظریه سقراط را در باب قابلیت تعلیم فضیلت معقولتر میگرداند، این امر همچنان حقیقی باقی میماند که در این نظریه عقلگرایی فوقالعاده علم اخلاق او باز هم ظاهر و آشکار است. وی اصرار داشت که همان طور که مثلاً پزشک انسانی است که طب آموخته است، همین طور انسان عادل کسی است که آموخته است که عادلانه چیست.
نسبت عقل و دموکراسی
این مذهب عقلی احتمالاً سقراط را بخصوص موافق دموکراسی بدان گونه که در آتن جریان داشت نکرد. اگر پزشک انسانی است که طب آموخته است، و اگر هیچ بیماری خود را به دست کسی که معرفتی در طب ندارد نمیسپارد، انتخاب مناصب و مشاغل عمومی با قرعه یا حتی با رأی انبوهی از مردم ناآزموده و بیتجربه نیز نامعقول است. حاکمان راستین کسانی هستند که میدانند چگونه حکومت کنند. اگر ما انسانی را که فن کشتیرانی نداند و راهی را که باید پیموده شود نشناسد به هدایت کشتی نمیگماریم چرا کسی را که هیچ معرفتی از حکومت کردن ندارد و نمیداند خیر کشور چیست به حکمرانی کشور تعیین کنیم؟
دین سقراط
در خصوص دین، سقراط ظاهراً به طور کلی از خدایان به صورت جمع سخن گفته است و منظورش خدایان سنتی یونان است؛ لیکن میتوان در او تمایلی به تصور خالصتر از خدای یگانه تشخیص داد. بدین گونه، بنابر نظر سقراط، معرفت خدایان محدود نیست، آنان همه جا حاضرند و آنچه گفته یا کرده شود میدانند. همان طور که آنان آنچه را خیر است به بهترین وجه میدانند، انسان صرفاً باید خیر را بخواهد نه اشیاء جزئی مانند طلا را. اعتقاد به خدای واحد گاهگاهی خودنمایی میکند، اما آشکار نیست که سقراط هرگز چندان توجهی به مسأله یکخدایی یا چندخدایی کرده باشد. (حتی افلاطون و ارسطو برای خدایان یونانی جایی مییابند.)
غایتانگاری سقراط
سقراط اظهارنظر کرده است که همان گونه که بدن انسان از موادی که از دنیای مادی گرد آمده مرکب است، عقل انسان نیز جزئی از عقل جهانی یا روح عالم است. این نظر و همچنین تعلیم وی درباره غایتانگاری، و اعتقاد به اینکه انسان از لحاظ شخصیت مرکزیت دارد، توسط دیگران بسط داده شد. نه تنها اعضای حسی به انسان عطا شده است تا او را قادر سازد که حواس مربوط به آنها را به کار اندازد، بلکه غایتانگاری انسانمدارانه به پدیدارهای جهانی گسترش یافته است. بدینسان خدایان نوری به ما میدهند که بدون آن ما نمیتوانیم ببینیم، و عنایت الهی در نعمتهای غذائی که به وسیله زمین به انسان عطا شده جلوهگر است. خورشید نه چنان به زمین نزدیک میشود که انسان را خشک و پژمرده کند یا بسوزاند، و نه چنان دور قرار دارد که آدمی نتواند بدان وسیله گرم شود. اینها و ملاحظاتی نظیر اینها در مردی که در حوزه جهانشناسان مطالعه و تحقیق کرده است و از آناکساگوراس به سبب استفاده اندک او از اصل «عقل» مأیوس شده طبیعی است؛ اما سقراط یک جهانشناس یا یک متکلم (اهل کلام و خداشناسی) نبود، و هر چند او را میتوان «بنیانگذار واقعی غایتانگاری در بررسی و مطالعه جهان» نامید. وی، چنانکه دیدیم، اصولاً به رفتار انسانی علاقهمند بود.
منبع: باشگاه اندیشه
مرجع:
– http://daneshnameh.roshd.ir
– http://www.lifeofthought.com
– http://www.tahoordanesh.com