علیرضا ابراهیم، کارشناس صوفیه و استاد دانشگاه ادیان و مذاهب با بیان اینکه در تاریخ تصوف پیوند حکومت و تصوف نادر است، گفت: هیچ نظام سیاسی نمیتواند از تصوف چشمپوشی کند.
گفته میشود حدود ۵۰۰ میلیون صوفی در جهان اسلام زندگی میکنند. این تعداد کثیر شاید سروصدای چندانی نداشته باشند ولی قطعاً تأثیر بسیاری خواهند داشت. این تأثیر آنقدر زیاد است که علیرضا ابراهیم معتقد است هیچ نظام سیاسی در دنیا نمیتواند از تصوف چشمپوشی کند.
متن زیر حاصل گفتگوی ما با این استاد دانشگاه ادیان و مذاهب است؛
***
• به طور کلی تصوف در جهان اسلام به چه جریاناتی قابل تقسیم است؟
جریانشناسی تصوف، یک عنوان خیلی کلی است و لازم است با یک قید آن را مضبوط کنیم. تصوف به عنوان یک نهاد اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، دینی و بعضاً به عنوان یک نهاد سیاسی در طول تاریخ عرض اندام کرده است. در همه این ابعاد میتوان به یک معنا جریانشناسی کرد. تصوف در درون خودش این استعداد را داشته که به این ظهورات متنوع خود را متجلی کند و تقریباً برای همه این مواردی که عرض کردم یک گونههایی را در تاریخ تصوف یا جغرافیای تصوف میتوانیم مثال بزنیم.
جریانها در تصوف مبتنی بر طریقههاست. ما دو نوع عمده از سیر و سلوک عرفانی داریم، نوع اول سیر و سلوکی است که طریقتی هست که درواقع وابسته به یک جریان تاریخی اثرگذار و دارای توسعه جغرافیایی است و دارای عقاید خاصی است. چه بسا اینها با هم ارتباط نظاممند هم دارند و یک سلسه مراتب تشکیلاتی بر آنها حاکم است. این را ما میتوانیم به عنوان یک طریقه لحاظ کنیم. در جهان اسلام طریقتهای متنوعی است که تقریباً از سده پنجم و ششم به بعد نظم میگیرد.
تصوری که من خودم دارم این است که ابتدا به یک معنی مکاتبی را در تصوف بودهاند. بعدها به تدریج این مکاتب توسط بعضی از پیشگوها منسجم شد و ارتباطها قویتر میشود و تبدیل به طریقه میشود و این ساز و کار فعلی به نوعی ریشه در این جریان تاریخی دارد.
علاوه بر مدل طریقتی مدل دیگری از تصوف داریم که مبتنی بر سیر و سلوک غیر وابسته به طریقت است. آن چیزی که در هر دو مدل محرز است وجود یک شیخ و یا مشایخی در منبر است که مرید یا مریدان با آنها در ارتباط هستند. حالا اگر این شیخ خودش وابسته به نظام طریقتی قدیمی و کهن باشد که صدها سال قدمت دارد شما هم وقتی به آن میپیوندید میشوید عضو همان طریقت. اما یک مدل دیگر وجود دارد که غیر طریقتی است. یعنی فرد، شیخ خودش وابسته به طریقت خاصی نیست و توسط مشایخی تربیت شده که شهرت خاصی ندارند یا آنها نیز وابسته به طریقت خاصی نبودهاند. یک جریان خیلی باریکی که در طول تاریخ خودش قدرت طریقه شدن را پیدا نکرده ولی به هر حال آموزههایی را دارد و به همان سبک به مریدان خودش نیز منتقل میکند. مثلاً شخصیتی مثل حافظ با این عظمت و شهرتی که دارد و همه آن را به عنوان یک عارف میشناسند، بسیار دشوار است آن را وابسته به طریقه خاصی دانست.
یک نوع سوم نیز داریم که علاقهمند نیستم آن را جزو تصوف به شمار آورم. شاید بتوان این جریان را تصوف آزاد نامید. این اصطلاح را یک مقدار بیدقت استفاده میکنم. این تصوف آزاد یا عرفان آزاد مبتنی بر یک سری مطالعات و علایق شخصی است. فرد میرود بعضی از آثار آنها را میخواند و یا به نوعی با تعالیم آنها ارتباط برقرار میکند، صوتشان را میشنود، فیلمشان را میبیند و علاقهمند میشود که مسائلی که آنها میگویند را در زندگی خودش پیاده کند بدون این که هیچ ارتباط مستقیم با مشایخ آن طریقت داشته باشد.
شخصاً این را سیر و سلوک نمیدانم چون تصور میکنم عوارض و مشکلاتش به مراتب بیشتر ازفواید و برکاتش باشد. این مدل سوم متأسفانه رو به رشد است.
• لطفا از جریانات غیرطریقتی مثال بزنید.
مشخصاً فردمحورند. فرض کنیم شخصی هست که تجارب عمیق عرفانی دارد. این فرد یک حلقه درس درست میکند و این را به افرادی که علاقهمند هستند منتقل میکند. بعد از رفتن آن هم این بسته میشود و تداوم پیدا نمیکند، مریدانش سراغ یک شیخ دیگری یا استاد دیگری میروند و با او سیر و سلوکشان را ادامه میدهند. تعالیم این فرد نیز هیچ اسم خاصی ندارد.
فرض میکنیم آقای بهجت یک حلقه معنوی در قم در گوشهای داشت و عدهای را در یک ساعاتی میپذیرفته و با آنها در مورد مسائل عرفانی صحبت میکردند و خدماتی را در این جهت ارائه میداد. این را ما نمیتوانیم تصوف طریقتی بدانیم. ولی این یک تصوف غیر طریقتی است. یک سلوک و یک عرفان غیر طریقتی است که به لحاظ ساختار بسیار شبیه تصوف طریقتی است. فقط این به صورت یک واحد متمرکز و غیر وابسته عمل میکند. در تصوف طریقتی واحدها آنچنان مستقل نیستند، به هم وابستهاند. یعنی یک شیخ وقتی یک مریدی را تربیت میکند و به جایی میفرستد آن مرید در آنجا خانقاهی و محلی را مرکز تبلیغ و تدریس میکند و با خانقاه مبدأ خودش و زاویه مبدأ خودش با تکیه و درگاه مبدأ خودش هنوز ارتباط دارد.
طریقهها شکل درختواره دارند. اما گاهی اوقات یک انشعاب چنان از اصلش دور میشود که دیگر به مشکل میشود نامش را آن طریقه خاص گذاشت. حتی برای خود ادعای استقلال میکند.
عمده تصوف در جهان اسلام تصوف طریقتی است. کمتر پیش میآید که در جایی تصوف غیر طریقتی باشد. البته باز هم به شرایط متنوعی بستگی دارد. یکی از کشورهایی که به ویژه بعد انقلاب خیلی مستعد تصوف غیر طریقتی بود ایران است. چون که طریقتها ساز و کارهایی دارند که بعد از انقلاب بسیار محدود شد حتی به یک معنا تبدیل به یک جرم شد و این شد که تصوف غیر طریقتی رشد کرد.
• چرا تصوف در شیعه کمتر از اهل سنت رشد کرده؟
سؤال خوبی پرسیدید. اولاً چرا تشیع دیر صاحب طریقت شد؟ ببینید طریقه رفاعیه در عراق، طریقه قادریه، طریقه سهروردیه که جزو طریقههای متقدم محسوب میشوند، از سدههای پنجم و ششم قمری هستند و الان قریب به هزار سال از تاریخ تأسیس آنها میگذرد. هزار سال قدمت برای یک جریان عرفانی خیلی پشتوانه گرانی است. این طریقهها در بستر سنی به وجود آمدند.
اما در دوره تیموریها به این سمت، ما میتوانیم صحبت از چیزی به نام تصوف شیعی کنیم و بعد مشخصاً صفویها که تقریباً جزو شناسنامهدارترین مدلهای تصوف هستند. البته در این که از ابتدا سنیمآب بود و بعداً غلظت شیعیاش زیادتر شد تقریباً بحثی نیست. از این زاویه اگر بنگریم شیعه، چهارصد و اندی سال هست که برای خود طریقه دارد. ولی باز هم چیزی نزدیک به ششصد سال از جریان تصوف اهل سنت عقب است. دلیلش چیست؟
اگر مؤلفهای شیعه را برایتان بشمارم و ویژگیهایی که تشیع دارد و ویژگیهایی که تصوف دارد اگر اینها را کنار هم بگذارید شما تشابه زیادی را از بعضی جهات میتوانید ببینید. برایتان خیلی جالب است و چشمگیر خواهد بود. به یک معنا تشیع خودش یک عرفان است. از ابتدا بدین گونه بوده است. شما وقتی خودتان عملاً مذهبی دارید که در نفس خودش یک عرفان است باز هم نیاز هست که در درون عرفان خودت، عرفان تولید کنید؟!
به طور مثال ظاهر دین را فقیهها عرضه میکنند، اما شیخ مدعی است من باطن دین را میشناسم و آن را به شما عرضه میکنم. ما در مورد ائمه نیز همین باور را داریم. ما معتقدیم ائمه متجلیکننده باطن نبوت هستند، ولایت باطن نبوت است، حضرت امیر ابعادی را از دین متجلی میکند که این ابعاد را پیامبر به آن معنی متجلی نفرمودهاند. حال تشیع از ابتدا یک جریان عرفانی است. آن چند نفری که شیعه علی ابن ابیطالب بودند و دور حضرت جمع میشدند در جنگها با هم در یک چادر بودند در وقت غذا سر یک سفره مینشستند. آنها کسانی بودند که به دنبال یک شیخ میگشتند، مستعد سلوک معنوی بودند، کسانی بودند که بیشتر از هفده رکعت نماز در روز نیاز داشتند، کسانی بودند که دنبال راههای آسمانی بودند نه راههای زمینی. حال کسی پیدا میشود میگوید من به راههای آسمان از راههای زمین آگاهترم خب طبیعی است به دورش جمع میشوند.
الان نیز چنین است. فرقی ندارد حال نیز کسی که ذائقه معنوی دارد و ادبیات معنوی دارد طبیعی است که متمایلاً دورش جمع میشوند. شیعه از ابتدا عرفان بوده برای همین است که شکل گرفتن مدلهای عرفانی در تشیع یک مقدار طول کشیده است. حالا چرا؟ بویژه در دوره صفوی که یک مقدار نفوذ علما و فقها افزایش پیدا میکند و تشیع مقداری ابعاد فقهیاش تقویت میشود، تصور خودم این است که در واکنش تقویت ابعاد ظاهری در تشیع، آن جنبههای باطنی به صورت طریقه در شیعه متبلور میشود.
تا قبل از آن تمایز بین آنها کار سادهای نبود. من دلیل دارم. روحانی شیعه قبل از صفوی که احتمالاً تربیتشده نجف یا هر جای دیگری بود، در یک فضای اکثریت سنی تنفس میکند. برای این که بتواند در آن فضا باقی بماند و مردم کنارش بمانند و به او تکیه کنند همزمان باید هم ابعاد معنوی خود را تقویت میکرد هم ابعاد کلامی و فقهی و ظاهری. منتها فقه دورههای اقلیت با فقه دوران اکثریت فرق میکند.
فقه دین رسمی با غیر رسمی فرق میکند. فقه شیعه دوره تیموری با فقه شیعه دوره صفوی فرق میکند. در دوره صفوی شیعه رسمیت پیدا میکند و برای اداره جامعه رسمی شیعه شما نیاز به یک فقه مفصل دارید. این اتوماتیک کمک میکند که فقه شیعه رشد نماید. چه به لحاظ کمی چه به لحاظ کیفی. فقهای بسیار برجستهای در دوره صفوی داریم. رشد میکنند، حدیث شیعه با کارهایی که مجلسیها انجام دادند پیشتازی میکند. تفسیر شیعه رشد خاص خودش را دارد. این تورمی که در حوزه علوم به ظاهر اتقاق میافتد مقداری جای کار روی حوزه باطن را باز میکند و نیاز را تولید میکند. ضمن این که این حضراتی که صوفی بودند، سرباز صفوی بودند و بعد از چند نسل به تدریج شیعه شدند و مرام خودشان را به شیعه آوردند.
آدمها اگر فضا عوض کنند، اگر سنت مذهبیشان را عوض کنند، بعضی از علایق را نمیتوانند به سادگی کنار بگذارند. یعنی فردی اگر سنی صوفی بود و شیعه شد، به قسمت عرفانی شیعه جذب میشود. اگر آنجا در الازهر درس میخواند و فقه مالکی میخواند، اگر قرار است شیعه بشود، اینجا هم در حوزه علمیه فقه جعفری میخواند. یعنی به آن معنی نمیتواند تغییر مشرب بدهد. مشربها یک مقدار فراتر از لایههای پایین و سطحی از دینداری هستند. یک نوع کلیشه و یک نوع قالب هستند. شما نمیتوانید خود را از آن خلاص کنید. این جزو اقتضائات وجود انسانها است خلاص شدن از آن خیلی کار سختی است.
به تدریج ما بعد از صفویها، طریقههای موجود مثل نعمتی و مثل کبروی را به یک معنا شیعیسازی کردیم. از آن به بعد ما هم تصوف داشتیم. الان هم که دقت میکنید ادامه تصوف آنهاست.
• بعد از رشد جریانات سلفی در میان اهل سنت، صوفیان همواره متهم بودند که به مبانی توحیدی اسلام خیلی پایبند نیستند. در این فضا جریاناتی شکل گرفت که خواستند تصوف را به گونهای پالایش کنند و بین فهم ابن تیمیه از توحید و تصوف جمع کنند. مثلاً شیخ احمد سرهندی یکی از بزرگترین آنها است. بفرمایید این پالایشی که انجام دادند دقیقاً چه بود و این جریان چقدر توانست گسترش یابد؟
از اولین ادوار تصوف متکلمان و فقها با تلقی صوفیه از اصول اسلامی مشکل داشتند. یعنی تبیینی که صوفیه از مفهوم توحید و از مفهوم معاد و نبوت ارائه میدهند، مشخصاً با تبیینی که در مدلهای کلامی یا در پاسخی که علما و فقها به این داستان میدهند تفاوتهایی دارد. منتها نکتهای که قابل توجه است، اگر به گستره جغرافیایی تصوف در جهان اسلام توجه کنید و به گرایشی که مردم به صوفیه دارند – نه به عنوان عضو طریقت، به عنوان کسانی که حاضرند در مراسم حضور پیدا کنند و بهرهمند شوند از آن فضا که میتوانست برایشان یک سری مشکلاتی را به بار بیاورد – از این نظر در خیلی از ممالک اسلامی صوفیه اعتبار و در واقع شأن اجتماعی بسیار زیادی دارد.
من میخواهم این را دلیل اولی بگیرم مبنی بر این که تبیینی که آنها از اصول اسلامی کردند آنقدر تند و عجیب نبود که به مذاق این حجم از مسلمانها ناخوشآیند بیاید. دلیلش هم وجود این استقبال است. یعنی اگر عامه مردم – که چه بسا بین آنها قرآنخوان و نمازخوان زیاد است – میدیدند بین تبیینی که صوفیه از اصول اسلامی دارد و آن چیزی که در ظاهر از قرآن وجود دارد خیلی فاصله هست آیا واقعاً این همه استقبال از آنها بود؟ این همه به ایشان هدیه میدادند؟ این همه قربانی میکردند؟ این همه نذر و نذورات میکردند و این همه اعتبار داشتند؟
یک چیزی را شما باید در مورد فقها در نظر داشته باشید. فقها در واقع متکفل اسلام رسمی هستند. به تعبیر سادهتر ادارهکننده مساجد در جهان اسلامند که سنتیترین محل عبادی هم بود. مسجد رفتن به یک معنی شاید فریضه است.
شما که به مسجد میروید اول بخاطر انجام فریضهتان است. در درجه دوم شخصی که پیشنماز است برای شما مهم میشود. در تصوف این طور نیست. اگر کسی وارد یک فضای خانقاهی میشود در درجه اول بخاطر شیخ میرود. در درجه دوم بخاطر گفتن ذکر و استفاده از برنامههای آن میرود. مهم شخصیت و محوریت شیخ است. من میگویم وقتی چنین استقبالی وجود دارد این استقبال را باید حمل بر محبوبیت کرد، نه حمل بر این که فرد میرود برای اینکه اوقاتش را پر کند یا برای این که فریضهای را انجام بدهد برای اینکه خودش را در زمره مسلمانی بجا بیاورد. ضمن این که حتماً منکر محبوبیت فقها نیستم. به هر حال سهمی که آنها در انتقال معارف اسلامی در هر حوزه جغرافیایی دارند محفوظ است.
عرض من این است که این اختلاف نظر راجع به تفسیری که از مبانی وجود دارد از ابتدا بوده است و تعریضهایی میزدند و متقابلاً صوفیه نیز جواب دادند. تا میرسد به ابن تیمیه و به نظر میآید ایشان در نقطهای قرار دارند که یک تجمیعی از آن ایرادهایی که مهم و وارد است را میگیرد و به صورت یک فلش مستقیم به سمت مبانی صوفیه اشاره میکند. به هرحال با بخت و اقبال خوبی هم که دارد بسیار مورد توجه قرار میگیرد. و جریانات بازگشتی که در جهان اسلام تولید میشود، جریانهایی که به یک معنی بنیادگرا و اصولگراهایی که میخواهند به مبانی اولیه برگردند برای آنها فضای مناسبی را فراهم میکند. یعنی به جای اینکه آنها کند و کاو کنند و بخواهند به دستهبندیهایی برسند ایشان منظم در اختیارشان قرار میدهد.
اما نکتهای که هست، پاسخها همچنان تغییر نکرده است. یعنی پاسخ ایرادهایی که الان سلفیها بر تصوف وارد میکنند، با پاسخهایی که در سدههای گذشته به این ایرادها داده میشد آنچنان تفاوتی نکرده است. البته ما شاهد شکلگیری ایرادهای جدید در تصوف هستیم. یعنی به خاطر اقتضای دوره جدید، به تصوف ایرادهایی وارد است که پیشتر در دوره ابن تیمیه مسائل به این معنی مطرح نبوده است. به عنوان مثال، موضوع پناهنده شدن شیخ فلان طریقه در مشکلات و مسائلی که در بهار عربی در مصر به وجود آمد به سفارت فلان کشور آمریکایی یا اروپایی، مسئلهای است که برای پیدا کردن یکی از نمونههایش در تاریخ تصوف باید بسیار گشت یا شاید اصلاً نباشد. خب پاسخ دادن به این مسأله، یک مقدار از چهارچوبهای قبلی تصوف فراتراست. منتها در مورد اصول و نوع تعبیری که مثلاً از داستان توحید وجود دارد – مثل شیخ احمد سرهندی که شما مثال زدید – آنها مشخصاً با دیدگاههای وحدت وجودی مشکل داشتند.
در هند وحدت وجود امری مقبول است، اما مسلمانها بخاطر آن ذهنیتی که از حوزه تاریخی اسلامی در مورد توحید دارند، این تبیین هندی را قبول ندارند. شیخ احمد سرهندی در این فضا مخالفت خود را با وحدت وجود ابراز میکند. اما نکتهای که هست او منکر وحدت شهود نیست. او وحدت وجود را منکر میشود.
در وحدت شهود، سالک به نقطهای میرسد که خودش را با آن چیزی که حقیقت هستی میبیند، در یک وحدت مشاهده میکند. اینجا یک مرز وجود دارد. آیا بین این احساس و واقعیت میشود یک مرز قائل بود؟ امثال سرهندی معتقدند که اگر به سالک این حس وحدت با حقیقت هستی دست میدهد، به این معنا نیست که در واقع این وحدت وجود دارد. یک احساس خوشایندی است که ممکن است در نقطهای به سالکی و در حین اذکار و غیره دست بدهد، که خودش را با آن حقیقت مطلق یکی ببیند یا احساس کند که یک نوع اتصال معنوی عمیق ایجاد شده که در این اتصال معنوی این هویت وجودی او در پرتو آن حقیقت کمرنگ شده است و یا حتی به یک معنا ظاهر شده است.
حال این به این معنا است که واقعاً در عالم خارج این وحدت وجود دارد؟ بین آن حقیقت و وجود انسانی، بین آن خالق و این مخلوق وجود دارد؟ برای این که ساحت توحید اسلامی سر جایش بماند از خود صوفیه هم با وحدت وجود مخالفت کردند. لذا نمیتوانیم بگوییم که مخالفت با وحدت وجود لزوماً یک نگاه ضد صوفیانه است. حالا در این داستان یک مقدار فلش به سمت ابن عربی است. زیرا او را احیا کننده و یا نظم دهنده به این تفکر در صوفیه میدانند. در این مورد باید عرض کنم که ابن عربی هم در بعضی از آثارش اشاراتی که استعداد حمل بر وحدت وجود است را دارد. اما در خیلی از جاها در آثار خودش این تمایز هم برجسته است. تمایز بین خالق و مخلوق در خیلی از جاهای آثار ابن عربی برجسته است.
هزار و چهارصد سال است که بین دیدگاههایی که یک مقدار مبتنی بر ظاهر و دیدگاههای عرفانی که خودشان را متکفل به بخش باطنی میدانند، این تعارض وجود دارد. زوایا متفاوت است. در نقشبندیه، طلیعه هماندیشی دو گروه مشاهده میشود. من این را به فال نیک میگیرم. نقشبندیه که از ابتدا جزو شریعتمدارترین طریقههای تصوف بود، حالا نیز همان طور است.
یکی از دلایلی که شاید بشود نقشبندیه را جزو سه طریقه اول جهان اسلام، به لحاظ توسعه دانست، نوع تعاملی است که با شریعت دارد. نکته اینجاست که طالبان برای فعالیت و ماندنشان در افغانستان، علاوه بر آن اسلحهای که دائم بر آن تکیه دارند، نیاز به پایگاه اجتماعی داشتند. تصوف در افغانستان مدل خیلی خاصی است که در جاهای دیگر شاید کمتر شاهد آن باشید. بسیار قدرت معنوی شیخ به حوزه قدرت مادی، اجتماعی و اقتصادیاش نزدیک است. به چه معنا؟ شاید شنیده باشید که بسیاری از مناطق افغانستان به صورت حکومت ریشسفیدان اداره میشود. این از آن نظام اداری که در این جغرافیا وجود دارد برمیخیزد. شخصی که سن و سال بالا، تجارب زیاد و حرمت زیادی دارد را به لحاظ خانواده یا تواناییهای خاصش، اداره بخشی را به عهده دارد. این فرد در بخش خود هم قوه قضاییه، هم قوه مقننه و هم قوه مجریه محسوب میشود.
اما نکتهای که خیلی خاص است، در افغانستان، مشایخ موجود افغانستان نفوذ زیادی در حوزه اداری دارند و مردم از آنها حرفشنوی دارند و اگر بخواهند کاری انجام دهند نظر آنها را لحاظ میکنند. آنها به عنوان پایگاه فکری و اعتقادی در جامعه خیلی اثرگذارند. طالبان هم باید تکلیف خودش را با این لایه از جامعه مشخص میکرد و این گونه به تدریج، تعاملی بین صوفیه و طالبان ایجاد شد. البته موفقترین طریقه بین طریقههای افغانستان به نظر طریقه نقشبندیه بوده است. طریقههای دیگر مثل چشتیه و بعضاً کبرویها یا قادریها اکثر مشایخ آنها به هند یا پاکستان مهاجرت کردند و خودشان را از منطقه خارج کردند. دلیلش هم این بود که مبانی که طالبان مطرح میکرد خیلی با مبانی چشتیه یا قادریه تفاوت داشت. مثلاً رقص سماع کردن چشتیها اصلاً برای طالبان قابل قبول نبود و یا در مورد قادریه نیز اینگونه بود. اما نقشبندیها در بعضی از شاخههایشان آنچنان قرابتی با رقص سماع ندارند و بیشتر به همین ذکرهایی که به صورت نشسته برگزار میشود تکیه میکنند. نمازهای متنوع و متعدد، رژیمهای غذایی و پرهیزها و کارکردن روی مسائل اخلاقی را مد نظر دارند. لذا به نظر میآید که به یک تعاملی مخصوصاً در بخش شمال افغانستان که دست طالبان است، رسیدهاند.
مطلبی دیگر را حائز اهمیت میدانم که اوایل که جنگ داعش در عراق شروع شد گروهی به نام نقشبندیها در بین آنها بودند. داعش خودش از گروههای متنوعی تشکیل شده است. یکی از گروههای داعش که در عراق درگیر بودند و به نظر میآمد که از افغانستان و پاکستان آمده بودند، خودشان را تحت عنوان نقشبندیها معرفی کرده بودند. ولی عراق نیز نقشبندی دارد و بلافاصله شیخ قطب طریقه نقشبندی در عراق در کرد نیوز، اعلان برائت کرد و گفت که این حضرات نقشبندی که در کنار داعش مبارزه میکنند هیچ ارتباطی با نقشبندیها ندارند و ما نیز هیچ ارتباطی با آنها نداریم. اما به نظر میآید این تعاملی است که در افغانستان شکل گرفت. از آنجایی که قدرت نظامی و البته اقتصادی تا حدی دست طالبان است به نظر میآید موفق شده باشد مبانی نقشبندیه را به سمت خودش بکشد و این چیزی که داریم بیشتر آن که تصوف باشد، طالبان است.
• به لحاظ سیاسی هر کدام از جریانات صوفی چه رویکردی دارند؟ چقدر وارد سیاست میشوند و یا معتقدند باید وارد شد؟
بعد سیاسی تصوف بعد بسیار بحثبرانگیزی است. وقتی میخواهید یک اندیشهای را در اجتماع ترویج کنید حالت مناسبش این است که نظام سیاسی حاکم بر آن اجتماع، شما را تأمین نماید. یا به شما امنیتی برای ارائه اندیشهتان بدهد. اگر معمولاً نباشد شما در ارائه افکارتان دچار مشکلات زیادی میشوید و باید به صورت زیرزمینی و شکلهایی عمل بکنید که ممکن است بر پیامتان اثر بگذارد و آن را دچار سوءتعبیر و یا محدودیت فضا کند. تردیدی نیست که صوفیه هم از ابتدا علاقه داشتند که دارای فضای سیاسی باشند. یا حداقل فضای سیاسی از آنها حمایت کنند. اما فضای سیاسی از ابتدا در جهان اسلام توسط علما و فقها و متکلمان جهتدهی شد. برای همین است که تاریخ سیاسی اسلام عمدتاً تاریخ مانور فقها و متکلمان است. از این نظر دست تصوف در مناطق مختلف به مراتب کمتر به مسائل سیاسی میرسید. این را به عنوان مقدمهای داشته باشید.
اما باید به صورت منطقهای و دورهای و مقطعی دربارهاش صحبت کرد. مثال عرض میکنم: در اواخر عباسیها یک حاکم عباسی است به نام الناصر لدین الله علاقهمند به عرفا بود. در دربارش از سهروردی دعوت میکند پذیرایی میکند و خدماتی را میدهد و کمک میکند که بتواند یک سری تشکیلاتی را راهاندازی کند. خانقاه بسازند، توسعه بدهند، شعباتی را تأسیس کنند، مطالبی را بنویسند. آن به صورت موردی بود که پیوندی بین یک شخصیت برجسته صوفی و ساز و کار سیاسی ایجاد شده است. البته در بعضی از مناطق این ارتباط از حد یک حمایت ساده فراتر رفت.
اولاً، صوفیه همین که حکومت و سیاست برایشان مشکل تولید نکند، انتظار بیشتری نداشتند چون از ابتدا با این مشکلات عادت کرده بودند. داستانی که برای حلاج پیش آمد، پیام بسیار اثرگذاری برای بقیه تاریخ تصوف داشت که اگر فردی مغضوب فقها واقع بشود و مغضوب متکلمان واقع بشود جایش دار منصور حلاج است! در جاهایی دیگری از جهان اسلام، یک درس عبرت عینی است که نباید از یک حدی پا فراتر گذاشت.
در تاریخ تصوف پیوند حکومت و تصوف نادر است. اما مواردی را داریم که پیوندها خیلی عمیقتر و تأثیرگذارتر شد. من یک نمونه از شیعه ذکر میکنم یک نمونه از سنی. نمونه شیعه که پیوند کاملاً محرز است و قوی بین جریان سیاسی و یک جریان عرفانی در بین صفویها ایجاد شد. جدشان شیخ صفی یک صوفی تمامعیار بود اما بعدها با محوریت منطقه اردبیل، و بخشهایی از زاگرس، حتی شهرهای کلان در آذربایجان کنونی را پوشش میدادند و به چنان اعتباری رسیده بودند که اگر بین دو ایل در زاگرس و البرز مشکلی پیش میآمد از مشایخ صفوی استفاده میکردند تا بین درگیریهای بین دو ایل بزرگ که آماده کشتن یکدیگر بودند صلح و آشتی ایجاد کنند. اعتبار بسیار زیادی در این منطقه تولید کردند و اعتبارشان به نقطهای رسید که توانستند تیموریها را پس بزنند و یک نظام مستقل از تیموریها داشته باشند. یعنی خانقاه صفوی تبدیل میشود به پایتخت حکومت صفوی. این یکی از نقاط بسیار برجسته در حوزه شیعی است.
در میان اهل سنت نمونه خیلی بارز آن در لیبی است. شخصیتی وجود دارد که شما به نام عمر مختار میشناسید. قهرمان مبارزه لیبی علیه استعمار ایتالیا است. این فرد یک صوفی سنوسی بود. طریقه سنوسیه تقریباً قبل از جنگ جهانی اول در لیبی شکل میگیرد و چند نسل بعد آنها به چنان اعتباری از لیبی و بخشهایی از صحرا میرسند که مردم آنها را برای اداره نظام سیاسی خودشان شایسته میدانند. البته مسائل سیاسی در جنگ اول و دوم پیش میآید و عمر مختار قهرمان این مبارزه است و اعتبار زیادی را برای سنوسیها به وجود آورد و حتی در انقلاب جدید لیبی که قذافی را کنار زدند عکسهای عمر مختار به عنوان سمبل مبارزه دست به دست میشد.
بعد از جنگ دوم که لیبی به استقلال میرسد، یکی از نوادگان سنوسی کبیر، محمد علی سنوسی، از نوادگانش که ادریس اول است پادشاه لیبی میشود. یعنی کسی که تا دیروز شیخ طریقه بود و خیلی مرید و مجلس ذکر داشت، پادشاه لیبی میشود و سالها لیبی را اداره میکند. اگر اشتباه نکنم از دهه پنجاه لیبی را اداره میکند و بعدها لیبی توسعه پیدا میکند و دارای چاه نفت میشود تا دوره قذافی. قذافی یکی از نظامیان دستنشانده ادریس اول است. ادریس اول برای معالجه به ترکیه و به عثمانی میرود. ایشان کودتا میکند. راهها را میبندد و نمیگذارد ادریس برگردد.
مواردی در تاریخ تصوف بود که یک طریقت حتی به پادشاهی یک دوره هم برسد. غیر از آن همین که مزاحمتی از طرف دستگاه حکومتی برای برنامههای آنها نباشد، فکر میکنم خیلی هم متوقع نبودند. چرا میگویم مزاحمت نباشد؟ طریقههای صوفیه ساز و کار اقتصادی خودشان را دارند. یعنی یک طریقه، طوری تعبیه شده است که نیازی به دریافتهای حکومتی ندارد. مثل حوزه علمیه نیست که حتماً باید از بیرون به آن کمک شود و بودجهای برایش تنظیم شود. حتی گاهی آنقدر درآمدشان زیاد میشد که حکومتها به آنها طمع میکردند و به فکر مصادره کردن اموالشان میافتادند. کما اینکه قذافی همین کار را کرد.
در بعضی از مناطق چه بسا تعداد زاویهها وخانقاهها و مراکز صوفیانهها از تعداد مسجدها بیشتر بود و آنها چقدر نذورات و وقفیات داشتند و حتی شیخها تبدیل میشوند به قطبهای اقتصادی آن منطقه. طوری که اگر بخواهند پولشان را از منطقه بیرون بکشند اشتغال در آن منطقه با مشکل مواجه میشود. شما وقتی پول دارید میتوانید توسعه پیدا کنید. بدیهی است که نظام سیاسی میتواند برایتان مشکل ایجاد کند.
کار به جایی میرسد که بعضی از سلاطین و امرا برای کسب اعتبار به مجالس آنها میرفتند. حتی سر مزار ایشان میرفتند. به طور مثال در ترکیه اگر حمایت مشایخ نبود الان احزاب اسلامگرا یک چنین اقتداری نداشتند و آقای اردوغان که جاه و مقامی کسب نمیکرد. واقعاً جایگاهش را مدیون زحماتی است که مشایخی صوفیه در ترکیه کشیدهاند. من دقیقاً یادم است که دوره فرماندههای ارتشی لاییک را که اصلاً اجازه تنفس به کسی نمیدادند. پشت سر هم محاکمه میکردند. جای تنفس آنچنانی در ترکیه وجود نداشت. اما فشارهایی که اتحادیه اروپا داشت تا کم کم نظامش کمی دموکراتیک شد و البته پایمردی که صوفیها در ترکیه به خرج دادند باعث شد که یکی مثل اردوغان بالا بیاید و در مورد رأیگیری و دموکراسی صحبت کند.
منظور این است که شاید شیخها مستقیم در سیاست اشتراک نکنند اما همه کاندیداها هم میدانند که اگر حمایت فلان شیخ جلب بشود یا شیخ در مراسم هنگام دعا کردن آخر مراسم مثلاً بگوید که خداوند آقای فلانی را هم مؤید بدارد، دیگر تا حد زیادی انتخاب فرد قطعی است. یعنی عملاً نظام سیاسی در هیچ جای جهان نمیتواند چشمش را به تصوف ببندد.
منبع: خبرگزاری مهر