بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
هفتمین شب
درویش سر بر زانوی غم نهاده بود که در خواب شد. شیری بدید شرزه در احاطهی کفتاران که میغرید و بر ایشان یورش میبرد و به ضرب هر پنجه کفتاری را به خاک هلاکت میافکند. چندی بر این قرار گذشت که ناگاه کفتاران خنده سر دادند و عقب نشستند.
شیر گفت: ای نابکاران چون است که فرار میکنید ودر این ورطهی هلاک میخندید؟ سرسپاه کفتاران گفت: به ضرب هر پنجهی تو ای شیر دلیر، ما تجربهها آموختیم. به هر کفتار که کشتی تعلیم دیدیم که چگونه تو را از پای دراندازیم. ما با تو چنان که دلخواه توست دشمنی نمیکنیم که رسم جنگ و ستیز را به غایت استادی! کارزار ما مؤکول به آن هنگام که هر جنبدهای را در اطراف خود خام ما و خادم ما بینی و جز مرگ تو را آرزویی نباشد!
کفتاران لاشهی یاران خود رها کردند و جمله برفتند. شیر فراغتی یافت تا یال و دم به لیسیدنی از خون کفتاران بشوید که ناگاه لشکری از مگسان از مردار کفتاران بیرون جهیدند و گرد وی را انباشتند. شیر با ایشان همان کرد که با کفتاران کرده بود. بر ایشان میتاخت و پنجه میکشید اما فایق نیامد. هر دم بر انبوهی مگسان افزون میشد. شیر خسته از دم تکان دادن و دندان تیز کردن، علاج را در گریختن دید. میگریخت و مگسان یک دم رهاش نمیکردند تا مگسی در منخرین وی بشد. شیر تقلا میکرد تا مگس را از خود براند اما مگس راه به جمجمهی وی بگشود، مغز وی بخورد و عقل از وی برفت. بر گرد خود میچرخید و چنگ بر هوا میکشید و سر بر زمین میکوفت تا جان بداد. جنازهی شیر در میانه میبود تا لشکر شیران و سپاه کفتاران فراروی یکدیگر صف بستند. شیران میغریدند و کفتاران میخندیدند.
سرسپاه کفتاران گفت: از این پس ما کفتاران، سلسله شیران را به انگل و کرم و مگس از دور روزگار محو خواهیم کرد. کفتاران این بگفتند و آرواره تفآلود خویش را به خندهای رعشهآور به شیران نمودند. شیران پا در میدان نبرد گذاشتند و قصد یورش کردند اما کفتاران پس نشستند و سربازان پیادهی خویش را، یعنی انگل و کرم و مگسان را به میدان کارزار رها کردند. کرمی عقل شیری را نشانه گرفت و انگلی بصیرت او را و مگسی قوهی تشخیص را، چندان که خرد شیران زایل شد و بر یکدیگر پنجه کشیدند و شیر به یاری کفتار و انگل آمد در کشتن شیران دیگر!. سرانجام قوت و نیرو از شیران برفت و هر یکی به اسفبار شکلی از پای درآمد چندان که انبوهی جنازهی شیران صحرا را و قهقههی مست کفتاران آسمان را انباشت.
درویش از این منظره که دیده بود تلخ گریست و فریادها برآورد که «خدایا این چه حکایت است در میان غربت و تنهایی من؟» تا دستی به محبت بر شانهی او فشرده آمد. از دست، عطر دوست میآمد. مولانا بود با جمعی کثیر از درویشان، گرداگردش.
درویش به اشک دست مولانا را بوسیدن گرفت و از خستگی و غریبی بنالید و از آنچه دیده بود بگفت. مولانا چشم بر جماعت صوفیان داشت. درویش را خطاب داد و گفت:
ای برادر قصه چون پیمانهایست معنی اندر وی مثال دانهایست
دانهی معنی بگیرد مرد عقل ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
کفتاران دشمنانند و آن شیران که دیدی شما درویشانید، و مگسان و کرمان و انگلان خیالات باطلهایست که چشم دل را کور و چراغ عقلتان را خاموش میکند:
ما در این انبار گندم میکنیم گندم جمعآمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما به هوش کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدهست وز فنش انبار ما ویران شدهست
اول ای جان دفع شر موش کن وانگهان در جمع گندم کوش کن
اما آن کس که خدای دارد تنها نیست.
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی زیر سایهٔ یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود چون چنان کردی خدا یار تو بود
صوفی غریب نیست. غریب اوست که در زمهریر این زمستان سخت که مبتلابه جماعت درویشان شده است، در آن کوشد که خود را به تنهایی از سرما برهاند و به پوستین پوسیده منیت گرم نگاه دارد. زنهار تا دوستی و الفت با یاران و برادرانتان را از یاد نبرید:
جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جانهای شیران خداست
شما درویشان جمله از خرد و کلان، از طایفه شیرانید و هر یک نوری از انوار یزدانید. تاریکی جهل را خدای به نور تابندهی مولایتان بر شما روشنایی گردانیده است و به فراست در هر زمان میدانید که کفتاران کیانند و کرمان و مگسان و انگلان کدامند. میدانید که کرم جهل و انگل کجفکری را کفتاران خندهروی در میان شما میپراکنند، همانها که دست دوستی دراز می کنند و پهلویتان را به خنجر میدرانند. آنان فهمیدهاند که با نرمش و خنده باید فریبتان داد تا زهر انگل افتراق در جانتان کارگر و رشتهی اتحادتان پاره پاره شود. شما درویشان پاک فطرت و محرم یکدیگرید و از یک جان زندهاید و از یک سرچشمه سیراب میشوید. شما خرمن همدلیتان را هیچ آتشی نمیتواند سوخت جز آتش جدایی و تفرقه.
چون غرض آمد هنر پوشیده شد صد حجاب از دل به سوی دیده شد
کار کفتاران انتشار انگل منیت و خودخواهیست تا کرم تفرقه در جان متحد شما سرایت کند و در میانتان جدایی افکند. با هم میباشید و یکی میباشید تا بر صدهزاران کفتار و انگل و کرم پیروز شوید. چون شیر و شکر در هم آمیزید و عقلتان را با هم جفت و نفستان را با هم یارکنید.
زانک با عقلی چو عقلی جفت شد مانع بد فعلی و بد گفت شد
نفس با نفس دگر چون یار شد «عقلِ جزوی» عاطل و بیکار شد
و چون چنین شد کفتاران شما را دژی یابند که خدای پاسبان آن است. شما درختانِ باهمید و با هم جنگلید. شما قطرههای در هم رفتهاید و دریایید و موج از شماست و طوفان خدا از اتحاد شما برمیخیزد. نهراسید از کرم و کفتار، که شما شیرانید.
اتحاد خالی از شرک و دویی باشد از توحید بیما و تویی
آفرین بر عشق کل اوستاد صد هزاران ذره را داد اتحاد
نفس خویش را در آینه برادرانت مداوا کن که: المؤمن مرآت المؤمن.
ای درویشان ساجد و مسجود هم باشید و چه شیرین گفت شمس دلآگاه که: «چون به سوی کعبه نماز میباید کرد، فرض کن آفاق عالم جمله جمع شدند گرد کعبه حلقه کردند و سجود کردند. چون کعبه را از میان حلقه بگیری، نه سجود هر یکی سوی همدگر باشد؟»
چونک مؤمن آینه مؤمن بود روی او زآلودگی ایمن بود
در آینهی یکدیگر کفتار نبینید. مرغ سلیمان ولایت با شماست. فره ایزدی در شماست. به منقار هدهد سلیمانی، کرمی را که در درخت درویشیتان رخنه کرده است بیرون آرید تا درخت کهنسال جاویدان ولایت همچنان سرسبز و سرفراز باشد. در آینه یکدیگر صلابت و استواری و اتحاد ببینید.
نقش من از چشم تو آواز داد که منم تو تو منی در اتحاد
زنگار ترس و جبن را از آینه دلهایتان بزدایید. اگر گندمی دارید با یکدیگر قسمت کنید. در درد، همدرد باشید و در عسرت و تنگدلی، شریک.
هان ای درویش! دشمن تو جهل است و کجفهمی است که کفتاران در منخرین سالک میکنند که تاج عقل و هوش را از سرش بردارند و گنج پر اسرار عشق را از دلش بربایند و او را زبون نفس حیوانی گردانند.
تفرقه در روح حیوانی بود نفس واحد روح انسانی بود
روح انسانی که نفس واحده است روح حیوانی سفال جامده است
“عقلِ جزو” از رمز این آگاه نیست واقف این سر به جز االله نیست
هر یک از شما که جانش با جان مولایش جفت باشد، حلاجیست که کفتاران تا دور دهر برجاست، از او ترسان و خائف خواهند بود. شما عینالقضات میتوانید بود تا تفخندههای کفتاران را بر آرواره ایشان بخشکانید. خدای، زمین را به خاطر عشق و اتحاد شما برپای داشته است. یارم و جانم، شمس تبریزی گفت: «هدف از خلقت، دیدار دو دوست است». ما درویشان خلق شدهایم تا یکدیگر را زیارت کنیم. تا جمال حضرت دوست را در شمایل هم ببینیم. تا روز و شب را به دیدار یکدیگر خوش گردانیم. تا لبان مولای ما به دیدار و الفت ما مترنم به زیباترین لبخند هستی شود.
مرغ جانها را درین آخر زمان نیستشان از همدگر یک دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما کو دهد صلح و نماند جور ما
قول ان من امة را یاد گیر تا به الا و خلا فیها نذیر
گفت خود خالی نبودست امتی از خلیفهٔ حق و صاحبهمتی
مرغ جانها را چنان یکدل کند کز صفاشان بی غش و بی غل کند
مشفقان گردند همچون والده مسلمون را گفت نفس واحده
نفس واحد از رسول حق شدند ورنه هر یک دشمن مطلق بدند
هان درویش! اندیشهات را پاک گردان و گوهر شبچراغ حقیقت را فانوس راه دشمنان حقیقت مکن، زیرا دشمنان در انوار این چراغ، در پی کشتن صاحب چراغند. هشدار که گفتهاند «مبادا از نور حقیقت کور شوید و به گودال باطل درافتید». در عزلت ننشین که قطره دریاست اگر با دریاست. سوی برادرانت شو و چون قطره در دریای ایشان بیامیز تا دریا شوی.
نویسنده: حمیدرضا مرادی
ویراستاری: علیرضا روشن