بسم الله الرّحمن الرّحیم
ما خودمان- بشر- از زمرهی طبیعت است. یعنی خداوندی که آفریده است و قوانینی گذاشته برای ادارهی اینها، هم در مورد انسانها هم توجه میشود و یک امر متضادش این است که خداوند همین بشری را که آن زیر بود و این قوانین هم همه برش تسلط داشت، برمیدارد یک تکانی میدهد که گرد و خاکش بریزد، میگذارد آنجا میگوید: تو خلیفةاللهی. بشر ما را چه به خلیفةاللهی! همهی ما بشر هستیم؛ یک عضوی از این طبیعت بزرگ، یکی مملکت خودمان، یکی در کرهی زمین خودمان، یکی در کرات دیگر. همینجور در مجموع اینها یک ذرهای هستیم و توجه به این ذره است که آن به نظرم نمیدانم کیست، کدامیکی از این بزرگان است خطاب به نوع انسان میفرماید که- یعنی اطلاعاتی که خود همین انسان دارد همش- میفرماید: تو، کرهی زمینی که تو درش زندگی میکنی اینقدر بزرگ است که نمیشود حسابش را کرد و یک ارقامی هم گفته، این کرهی زمین شماست به این عظمت. همین کرهی زمین توی دستگاه خدایی به رقص آمده، یعنی خداوند گفته: یاالله راه برو، تکان بخور. این است که تمام حرکات این کرهی زمین بر حسب امر الهیست دیگر. بعد در کرهی، یک کرهی زمین که در مجموعهی عالم هست، مثل ذرهایست، میفرماید که: کرهی زمین تو در مقابل، در این عظمت چیز، مثل یک ارزن- ارزن شاید بعضی از شماها ندیده باشید، میخواهید ارزن ببینید بروید گناباد و همهی آن خراسان، که ارزن را هم نعمت خداست، پوست میکنند، ارزن به آن ریزی را پوست میکنند، همینجور پوستش، نه اینکه با دست، با این “دنگ” میگویند اصطلاح خودشان، پوست میکنند و میخورند. آنجا آنوقت آن ارزن است- آنقدر ریز و کوچک. میگوید: کرهی زمین تو در مقابل این عظمت الهی که طبیعت باشد، مثل یک ارزن است. یک ارزنی که روی دریای قلزم؛ آنوقتها خب قلزم دریای قلزم، یعنی همین محله، دریای سفید نه، بحر احمر، دریای قرمز، به منزلهی یک ارزن است روی دریای قلزم. حالا این ارزنی، یک ارزن روی دریای قلزم ببینید چی دارد، تو خودت در کرهی زمین ببین چی داری؟ کرهی زمین تو مثل یک ارزن است در مقابل… این عظمت انسان است. این عظمت خلقت است در واقع، و بعد میخواهد برسد عظمت انسان. انسانی که در این کرهی زمین زندگی میکند ببینید چقدر باید کوچک باشد، به همین نسبتها را چیز کنید. ولی معذلک خداوند این انسان را مسلط کرده بر سایر توابعش. که حتی کم کم تسلط بشر میرسد به جایی که در کرات دیگرش، شمس و مریخ تسلط و حاکمیت داشته باشد. این عظمت بشر است. یک وقتی هم نویسندهای، یک نویسندهی خارجی، مقالهای نوشت راجع به؛ یعنی اشارهاش راجع به کرانْوِل بود. کرانول یکی از وکلای مجلس بود در انگلستان که از دیکتاتوری امپراطور نالید و دموکراسی میخواست، میگفت که دموکراسی باید باشد و با همین فکرش انقلاب کرد. انقلاب کرد، شورشی کرد و حکومت و قدرت را در دست گرفت. مدتی که گذشت خودش نمیتواند به طور معمولی اداره کند، ناچار باید یک مقداری حیله به کار ببرد. بعد همین چیز، همین کسی که یعنی کرانول که خودش طرفدار آزادی بود که کودتا کرد به حکومت رسید البته. و اوایل هم خب همان جور بود که خودش گفته بود؛ آزادی و اینها. ولی کم کم افسار مردم را کشید و شد یک دیکتاتوریای که، مشهور شد به دیکتاتوری. همان کسی که مشهور بود به دموکراسی، مشهور شد به دیکتاتوری. بعد همین شخص، بعد از آن، در عین قدرت مریض شد. مرضش سنگ کلیه بود. اطبا گفتند: سنگ آورده. سنگش چیه؟ به اندازهی یک ارزن. همین سنگ ارزن موجب شد که همین آقای دیکتاتور به آن عظمت از بین برود. یک نوشتهای، فیلسوفی بود در واقع نویسندهی فیلسوف، اولش به منزلهی کرهی زمینش به منزلهی یک ارزن بود، خودش هم با یک ارزن از بین رفت. این قدر و ارزش این جسم بدنی، روح که با ارزن از بین نمیرود. این جسم است. حالا شما هم هر وقت میخواهید، هر وقت فکر میکنید در عظمت خودتان یا در اینکه از کجا آمدهاید به قول یکی گفت: از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود؟ از من پرسیده بود که از کجا آمدم که من نمیدانم این سؤالیست که همهی فیلسوفان از اول خلقت کردند تا حالا و سؤال دقیقی به دست نیامده، جز یک مقداری مسائلی که با چشم دیده میشود، با میکروسکوپ اینها. همین میکروسکوپ جزء طبیعت است. خود انسان هم جزء طبیعت است ولی با میکروسکوپ فهمید که سایر جهات از یکی از اعضای طبیعت را به استخدام کرد و با آن اجزای دیگر را شناخت، پسندید. در این وسط خب پس ما که شدیم یک عضو طبیعت، یک مهرهای از طبیعت، فرقمان با آن مهرههای ديگر چیه که ما را اسم گذاشتید: “نائب خداوند”؟ خب اگر دقت کنید فرق پیدا میکنید. جاهایی که ما هم مثل خدا فکر میکنیم. خدا بشری که آفریده به جای خود، طبیعت را که آفریده، در این طبیعت شعور و عقل و… گذاشته که آنها را به کار ببرند. به کار ببرند و آن راههای جدید را پیدا کنند. این تفاوت انسان است با سایر موجودات. انسان از راهی که خداوند پیمود برای اینکه بشر را ممتاز کند از دیگر جانداران، همان راه را اگر خود بشر هم طی کند، آنوقت لیاقت خلیفةالهی دارد. یا اینکه خود خداوند بدون توجه و زحمات چیزش یک موهبتی بهش بگوید، اجازه بدهد. آن شعر که در شرح حال آقای “سلطانعلیشاه” از مهمترین عرفای قرن اخیر بودند، قرون اخیر است، که آن کسی بعد از زحمات زیادی، درویشها آنوقتها میآمدند فرض کنید گناباد کجا، بندرعباس کجا؟ لنگه کجا؟ از آنجا پا میشد میآمد به… این بین راه هزار دزد بهش میخورد. مثالی که بعضی دزدها ناامید میشدند، هیچی نداشتند، ناچار بودند یک کمکی هم بکنند به، این را بفرستند برود. این همین چیز در ذهن و خاطر یکی از زوار آمده بود که خب شما که میدانید این عده میآیند به زیارتتان، یک جای دیگری در تهران بگیرید، در جای نزدیکتری که امنیت داشته باشد. آقای “سلطانعلیشاه” یک جوابی بهش داده بودند که: میتوانم آنکه بی این [انتظار] / ره دهم بنمایمت سوی قرار/ لیک شیرینی و لذات مقر/ هست بر اندازهی رنج سفر. معمولاً به هر اندازه که رنج این سفرِ مسیرِ سلوک را طی کنید به همان اندازه اجر میگیرید. منجمله از نکات مهم این سیر همین چیزیست که امروز صحبت شد؛ یعنی تفاوت انسان با سایر حیوانات. انشاءالله خداوند ما را موفق بدارد که آنچه لازمهی اوست زحمتش را بکشیم که برسیم بهش.
مسألهی “اذان خواندن به گوش طفل” که یک مسألهایست که حکمتش را اگر بدانیم خیلی، و توجه کنیم خیلی خوب است، مفید است، بخصوص شماها اگر توجه کنید برای من مفید است، برای اینکه دیگر زحمت من را نمیدهید. در قدیم هم رسم بود از بشر- اصلاً این رسم را از همان دوران کودکی حفظ کرده- که وقتی کسی میآمد میخواست، لشکری به لشکر دیگر حمله کرده بود، گرفته بود یا امثال اینها، میآمدند باهاش بیعت میکردند، [میگفتند]: ما دیگر تسلیم شدیم. آن گروهی که دشمنش بودند و جنگ میکردند بیعت میکردند. مسألهی اذان گفتن به گوش طفل هم یک مسألهی بیعتی [است]. یعنی از اول به گوشش میخواندند که تو بندهی خدا هستی و آمدی اینجا اقرار میکنی که بندهی خدا هستی. خب غیر از اقرارِ حالا بعدها هم باید همیشه به مقتضای این اقرار رفتار کنیم. این است که این به منزلهی یک بیعتی تلقی میشود. و برای اینکه بداند هر بچهای، بداند که پدرش و مادرش و جدش همه در این راه بودند، همه مسلمان بودند و تسلیمش هستند، بهتر این است که پدرش این کار را بکند. یعنی پدرش به گوش راستش اذان بگوید، به گوش چپش اقامه و این دو تا منتهی چون به گوش بچه میگویند باید بیصدا باشد، باید… از جنبهی روانشناسی و زیستشناسی هم یک فایدهای دارد که یک بار صحبت شده و آن این است که هنوز که بچه درک مستقلی ندارد، از همان اول در ذهنش این صفات گفتین و این حالات مثل سنگ که روی سنگ شعر بنویسند اینجوری میشود و همین اشعار در خاطرهاش میماند. بنابراین هیچ لزومی ندارد کسی دیگر. این در واقع میخواهند بگویند که در بچه این حالت ایجاد بشود و بداند که آن کسی که بزرگ وقتش است نسبت به خود او هم پدری دارد و این را طفل صغیر هر چه زودتر چیز کند بهتر است. امروز هم با بررسیهایی که کردند دیدند که کودک حتی از قبل از وضعحمل، ولی از وضعحمل بهبعد مسلماً نقشپذیری میکند از اطرافیانش، منتها چون شعور و قدرت ابرازش را ندارد نمیداند… این هم همانطور. این که اصراری و چیزی نیست که حتماً من بکنم، بخوانم این آیات قرآن را. به پدرش، پدرها همه از جانب من مختارند، نماینده هستند که بگویند از طرف من این کار را میکنند و حال آنکه من همچین جسارتی نمیکنم؛ این دستور قرآنی، دستور اسلامی است که اجازه میدهد پدر اولبار، پدر این کار را بکند. حالا من خب فقط روز جمعه چیز میکنم، سایر ایام هم هستند خب، برای اینکه تقسیم میشود، و بین همه و گفتم فقط روز جمعه اگر کسی آمد.