بسم الله الرّحمن الرّحیم
دو-سه روزی را محروم بودم از دیدن و زیارت فقرا و مجلس فقرا، ولی الحمدلله حالم خیلی بهتر شده. به این معنی که بتوانم یک گاهی یک – البته هرچه خداوند بدهد نعمت است – من در عین اینکه خب از تنهایی بهاصطلاح؛ یعنی که دیدار فقرا نباشد ناراحت میشوم ولی در این ناراحتی یادِ وقتی میکنم که سلامتم. همینجور هر بیماری آدمی قدر سلامت را بهتر میداند. این است که خودش نعمتی است. این است که در هر نِقمتی یک مصلحت الهی هست. آن مصلحت را ما اگر دقت کنیم میبینیم خودمان استفاده میکنیم بدون اینکه اسمی ازش ببریم. بههرجهت این، فعلاً الحمدلله حالم خوب است و از این فرصت و از این محرومیت، شکر خدا و فرستادهی خداست این عبرت را گرفتم، یعنی این عبرت همه دارند کم و زیاد. وقتی خب زیاد بشود اینها تقریباً جزء فطرت میشود. یک درسهایی، درس، نه درس سر کلاس، درسی هست که بدون اینکه کسی بخواهد تعلیم کند، معلمش باشد، خودبهخود معلمش میشود، و بدون اینکه کسی گوش بدهد به آن چیزها ولی خودش شاگرد فارغالتحصیلش میشود. یکیش همین گرفتاریها است که ایجاد میشود. ما اسمش گرفتاری میگذاریم. مثل این بستهها نمیدانم کجا قدیم من دیده بودم دیگر حالا مدتیست ندیدم نمیدانم، این نخها دارند چیز میکنند، یک گلوله نخ است، ظاهراً چیزه ولی به هیچ وجه مخلوط نمیشود. زندگیهای امروز اینجور است، کم و بیش. یکی گرفتاریش زیاد است بیشتر، پیچیده است کارهایش به هم. یکی گرفتاریش کمتر است، کمتر… ولی به هر جهت گرفتاری و مشکل هست. ما برایش اسم دیگری نداریم که ناچار میگوییم: گرفتاری و مشکل. واِلا نه گرفتاری است نه مشکل. مشکل نیست به دلیل اینکه همانجوری که هست اگر ولش کنند خودش هم زندگی میکرده. آن یک تکه خودبهخود جایی که چیز باشد حذف میشود. گرفتاری هم نیست؛ برای اینکه از شخص خودش، خودش آمده و در جامعه کار کرده، این گرهها را هم روابط اجتماعی و مقررات اجتماعی برایش فراهم کرده. از جامعه و اگر بتواند برود بیرون توی کوهی تنها زندگی کند هیچکدام از این گرفتاریها نیست. پس این گرفتاریها بستگی به من نیست، برای اینکه این «من» که عزلت میگیرد، عزلت گرفته در یک کوهی، غاری، اینها، آن گرفتاریها نیست. در عین اینکه فرض کنید چیز است آن گرفتاریها هیچی نیست هیچکدام. یعنی به این مربوط نیست اصلاً. آن گرفتاریها به این مربوط نیست و مشکلات همینجور. بلکه خودش درستش کرده و به میل خودش آمده توی کار. البته بهتر هم همین است، برای اینکه خداوند بشر را «مدنیالطبع» آفریده، باید با دیگران زندگی کند. این است که با دیگران زندگی میکند، آن وقایعی که ما اسمش را گرفتاری و مشکلات میگذاریم دقت کند اگر پیش آمد خودش حل کند. حلش هم با خودش است انشاءالله. مثال میشود زد: «حاتم طائی» را که خب ضربالمثل دارد میشناسید همه. «اشعث طماع» هم یک کسی بود ضد این حالت را داشت. یعنی در همهچیز طمع میکرد و خنس و… این دو تا را اگر لخت کنند هر دو مثل هم هستند، هیچ فرقی با هم ندارند. آن لباسش هم اگر بسوزانند که بگویند این از… یک لباس دیگر بیاورند بپوشند باز هم آنوقت اختلافشان دیده میشود. پس اختلاف و تفرقه از لباس است. نه این لباس منظور؛ از پوششیست که انسان به زندگیش میدهد. جزء فطرت نیست. البته گاهی اوقات بعضی فطرتها اینقدر نزدیک به واقعیتند که جزء اخلاقشان میشود. ولی باز هم از لحاظ شکل بدن هر دو یک جورند، فرق ندارند. حالا ما همین فکر را باید بکنیم منتها برای همه فکر کنیم که خوبند، به خوبی برخورد کنیم. اگر بدی دیدیم آنوقت میگوییم که بد هستند، آدمهای بدی هستند.