Search
Close this search box.

مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده (مجذوبعلیشاه)، مجلس صبح شنبه ۹۶/۳/۲۷ – آقایان (تغییر به دست خداوند – اژدهای تعصب خانوادگی و انحراف بعد از رحلت پیامبر (ص))

Hhdnat majzoobaalishah96 16بسم الله الرّحمن الرّحیم  

این چند روزه چون تعطیل است و همه توجه به این تعطیلی دارند مسائل دور و بر این تعطیلی در ذهن آدم خطور می‌کند. مثلاً خب ما ظاهراً آن دست غیبی را که مهره‌ها را می‌چیند و چه‌جوری مهره را عوض می‌کند که این مهره بسوزد به کلی، یک مهره به‌عکس… ما این را نمی‌فهمیم؛ فقط نتیجه‌اش را می‌بینیم و بالاخره باید… چاره نداریم. جز اینکه بفهمیم، به خودمان بفهمانیم که این خداوند است که تغییر می‌دهد. اگر تشبیه کنیم به یک شطرنج‌بازی، به یکی که مهره‌ها را چیز می‌کند، این شخص خداوند است. ما نمی‌فهمیم چه‌جوری جور می‌شود، درست یک جوری می‌شود که ما الان برایش بحث کنیم، صحبت کنیم. آن شعر یا مثل یا ضرب‌المثل عامیانه که از توی مردم می‌گوید: 

 هر چه دلم خواست نه آن می‌شود                         هر چه خدا خواست‌‌ همان می‌شود

از اول وقایع بگیرید همین‌جور بیایید جلو، تمام وقایع همین‌جور. از اول، از روز رحلت حضرت رسول (ص) خب کسی، آنهایی که دور و بر بودند احتمال نمی‌دادند کسی دیگر، که این مسأله‌ی جانشینی چیز بشود. همه خوب می‌دانند آنهایی که بودند، عمده‌ها، بزرگان، همه در خدمت پیغمبر بودند که پیغمبر فرمود؛ علی را به جای خودش معین کرد، بنابراین دیگر هیچ ایرادی نبود. هیچکس هم گمان نمی‌کرد غیر از این بشود. منتهی از یک طرف که در واقع باید گفت که یا تعصب خانوادگی یا اشتیاق است، هر چه بود، قوم انصار که در واقع تمام این مدت بر پیغمبر کمک رسانده بودند و به منزله‌ی کارکنان بسیار صدیق تلقی می‌شدند، همه‌ی آن‌ها منتظر بودند اول البته، بعد در اینجا یک، باید گفت: اژد‌ها اول، که ما می‌گفتیم یک مار کوچک خیلی. یک اژدهای قدیمی بنابر تعصب خانوادگی سر برآورد. انصار گفتند که پیغمبر را که تنها در مکه بود ما‌ها اول‌کسانی بودیم که ارادت پیدا کردیم و ما اول‌کسانی بودیم که کمک کردیم به پیغمبر هم. بعد هم این ما بودیم که پیغمبر را با رضای خاطر پذیرفتیم در حالی که مکه‌ای‌ها و سایر اعراب مزاحم شده بودند، مزاحم پیغمبر ما… به این جهت وقتی خبر شدند که یک عده‌ای از مهاجرین- از دیگر، یعنی از کسانی که از اول مسلمان بودند و ایمان آورده بودند به پیغمبر و در رکاب او بودند- آن‌ها متوجه شدند که دارای اختلافی طبقه‌ای است. حالا در اینجا مهاجرین یعنی چیزهای اول که در رأسشان یعنی بزرگترشان ابوبکر بود و عمر، این‌ها حالا به چه جهتی، حالا ما البته دشمنانشان می‌گویند: از اول حقه بود زدند. دوستانشان می‌گویند: نه، بستگی به نیت خودشان دارد. خودشان می‌گویند: دارد اختلافی ایجاد می‌شود، ما برویم که جلوی این اختلاف را بگیریم. قاعدتاً هم باید به همین نیت باشد واِلا آن‌ها انصار عده‌ی خیلی زیادی بودند، همان‌هایی که جمع شده بودند که برای خودشان خلیفه تعیین کنند و حال آنکه این‌ها از مهاجرین فقط ابوبکر و عمر رفتند ببینند چه خبر است. به هر جهت این‌ها وقتی دیدند که نه نمی‌شود مردم را وادار کرد که بیعت نکنید، وقتتان همان جور بیکار بماند تا این‌ها از کفْن و دفن پیغمبر برگردند. برای اینکه آن‌ها نشوند و خودشان بشوند عمر دست دراز کرد دست ابوبکر را گرفت گفت: من به تو بیعت می‌کنم. به تو که نزدیک‌ترین شخص مسلمان‌ها هستی به پیغمبر، بیعت می‌کنم. با این توضیح و این کار عده‌ی زیادی خب همین جور آمدند بیعت کردند. برای آن‌ها هم فرق نمی‌کرد بیعت با این شخص بکنند یا با آن شخص. بیعت می‌کردند به اطاعت از امر کسی که جای پیغمبر بنشیند. البته تا ما خبر شدیم و علی (ع) آمد، کار گذشته بود. اینقدر هم مسأله‌ی «بیعت» یعنی «قول دادن به کسی» در اعراب مهم بود که حتی بعداً هم به این پایبند بودند. مثلاً بعد از بررسی‌هایی که شد، صحبت‌هایی که شد، یک بار علی (ع) راه افتاد، بعد آن هم بر اثر اصرار فاطمه، برای اینکه فاطمه هم خب نزد همه‌ی مسلمین محترم بود. من‌جمله خود علی هم به او خیلی احترام می‌گذاشت، همسرش بود ولی خب خیلی هم احترام می‌گذاشت چون دختر پیغمبر هم بود. آنقدر غر می‌زد که تو که می‌دونی، مثل همه می‌دونی که پیغمبر تو را تعیین کرده، چرا نمی‌گویی، اعلام نمی‌کنی؟ علی می‌فرمود: بله، ولی حالا که در نبودنِ ما یک کاری شده و این‌ها بیعت کردند با دیگری. حضرت فاطمه فرمود که هیچ بیعتی درست نیست؛ باید با تو بیعت کنند. این است که یک روز علی (ع) صبح خیلی زود قبل از اینکه مسلمان‌ها پاشند و بروند دنبال کارشان، مرکوبی هم آورد فاطمه سوار مرکوب شد. خود علی (ع) مثل اینکه مثلاً رکاب مرکوب را گرفته بود به احترام می‌راند و درِ  خانه‌ی یکی‌یکی از مهاجرین و آنهایی که از فرمایش پیغمبر خبر داشتند و دیده بودند، بودند که در آنجا که پیغمبر فرمود؛ علی را به جانشینی تعیین کرد، رفتند خونه‌ی یکی‌یکی. در زد، صاحبخانه آمد، خب بعد دید دو نفر محترمینی که در شیعه، در اسلام خیلی شأنی دارند؛ یکی علی داماد پیغمبر، یکی هم فاطمه دختر پیغمبر. هر کسی در را باز کرد دید این دوتایی دم در هستند. البته سلام می‌کرد شاید هم مثلاً تعارفی کرد بعد گفت: یا علی، یا فاطمه، آیا پیغمبر وصیت نکرد که تو باشی جانشین؟ همه خب گفتند: چرا، ما هم برای همین آمدیم. مگر تو نبودی که پیغمبر وصیت کرد؟ گفت: چرا. ولی پس چرا حالا بیعت کردی با دیگری؟ باید بیایی با علی بیعت کنی. گفت: می‌دانم این حرف شما صحیح است ولی چون بیعت کردم دیگر نمی‌توانم کاری بکنم. بیعت خیلی برایشان مهم بود که شاید خیلی از آن‌ها دلشان می‌خواست که برگردد بیعت، بیعت را بشکنند، ولی شکستن بیعت را قبول نمی‌کرد… خب آیات قرآن هم برای محکمیِ بیعت هست البته منظور آن بیعت الهی بود. چند نفر که پرسیدند این‌جوری است دیگر، حضرت فاطمه (ع) هم شاید توجه فرمود که این جریان را علی فراهم کرده که به او بفهماند من تقصیر ندارم، مردم خودشان اینجوری هستند دیگر. خلاصه مردم جمع شدند و در آنجا… این یک عادتی شد برای اعراب. برای مسلمان‌ها از آن به‌بعد همین‌جور این شد تا زمان علی (ع). متأسفانه دیگر همه‌ی آن‌ها که بیعت کرده بودند دیگر پایبند‌‌ همان بیعت اشتباه خودشان بودند. و حتی خب خیلی‌ها شاید متوجه شدند، مثلاً مشهور است که عمر خلیفه‌ی دوم که بعد از ابوبکر با او بیعت کردند، او خودش آمد گفت که بعد از، در خطبه‌اش گفت که: بیعت مردم با ابوبکر فلتةٌ؛ یک واقعه‌ی ناگهانی بود که خداوند انشاءالله مردم را از شر و ناراحتی احیاناً از این حیث حفظ کند. یعنی اینقدر هم توجه داشت که این بیعت… بنابراین پایه‌ی بیعت در ذهن مردم سست شد. آن اهمیت قدیم را نداشت، کم شد، کمتر شد از… و حتی بعد از حضرت علی (ع)، زمان حضرت امام حسن (ع) بیعت را نگفتند می‌شکنیم، صحبت بیعت هم نبود، آمدند گفتند یک عده‌ای، تقریباً اولین قدمی بود که در راه جدا شدن شریعت و طریقت برداشته شد. معاویه البته بعداً هم که خلیفه شد خب مردم سؤالات فقهی داشتند از او می‌پرسیدند اما معاویه هرگز آن حالت خلوص و حالت معنوی‌ای که در نماز برای مردم باید باشد در آن زمینه نبود. آن زمینه فقط حضرت امام حسن است، همه هم می‌دانستند. ولی خب اژد‌ها پیروز شد و روش مردم چون برای انسان‌ها چیزهای معنوی محسوس نیست ولی چیزهایی که محسوس است بیشتر مورد توجه و علاقه است، این است که اصلاً اختلاف و دعوا رفت روی خلافت که همین جور بود. بود، بود تا قرن‌ها بعد. بعد این فکر را می‌کردم که می‌گفتم که خداوند خب این کار ما البته چیز می‌گویند: به تصادف ولی ما می‌گوییم تصادفی وجود ندارد، هر چیز هست امر خداست. ما منتهی چون امر را نمی‌فهمیم و تشخیص ندادیم این واقعه را می‌گوییم تصادف. تصادفاً اینجوری شد! بعد متأسفانه شد. بعد سه نفر باهم قرار گذاشتند که این سه نفری را که ادعای خلافت پیغمبر و ریاست مؤمنین را دارند این‌ها را بکشند، حرف و گرفتاری از میان مردم برداشته می‌شود. یکی عبدالرحمن بن ملجم… و دو نفر دیگر که اسامی‌شان و جزئیات یادم… این سه نفر شبانه قرار گذاشتند که سحر موقع نماز صبح هرکدام، یکی‌شان معاویه را ترور کند بکشد، یکی‌شان به نظرم عمروعاص است و یکی‌شان علی (ع). خداوند گردش ایام و تصادف را جوری انجام داد که آن کسی که علی را قرار بود بکشد موفق شد. آن دو نفر دیگر موفق نشدند. آن دو نفر که در واقع دو تا به‌اصطلاح گنه‌کار، دو تا حقه‌باز جمعیت بودند و کسانی بودند که این‌ها را به وجود آورده بودند زنده ماندند به طوری که حتی قصاص هم بگیرند از آن دو نفر دیگر، آن‌ها زنده ماندند. علی (ع) شهید شد. اینجا فکر کردند که خب این چی شد؟ چون ما که نکردیم، ما که دست نداشتیم که… خداوند این کار را کرده. بنابراین جز این که امر خداوند بگوییم بر این قرار گرفت چاره‌ای نیست. البته امر خداوند بر شهادت علی (ع) قرار گرفت ولی نه اینکه چون این قرار گذاشته هر یک از مسلمان‌ها باید این کار را بکنند، نه! آنچه بالاخره اتفاق می‌افتاد و می‌افتد بر علی (ع) آشکار شد و خب علی کسی نبود که قبل از آشکار شدنِ وقایع، مجازاتی کند، کمااینکه ابن ملجم که بعد آمد خدمت امام و گفت: من، گفتید که من قاتل (علی) خواهم بود و حال آنکه این جور نیست و من نمی‌خواهم که همچین چیزی باشم. من را الان بکشید که مبادا یک همچین گناهی از من سر بزند، که بهش فرمودند: نه، تو حالا گناهی نداری بکشیمت. قصاص در مقابل گناه انجام‌شده است و تو گناهی نکردی، و آن هم زنده ماند و بالاخره به کارش رسید. در این گیر و داری که ما می‌فهمیم این کار و این انحراف در هدف ترور امر خدایی‌ست، به‌اصطلاح تصادفی است یا امر الهی بگوییم، به دست ما‌ها نیست. هیچ بشری نمی‌تواند فرمان الهی را عوض کند. حالا ان‌شاءالله خدا بسیاری از ما‌ها را که در آن جریان نهایتاً انسان مفیدی باشد و نشدند خداوند ان‌شاءالله همه را بیامرزد، ما‌ها را هم انشاءالله رحمت کند.