بسم الله الرّحمن الرّحیم
در داستانهایی که در قرآن آمده؛ البته این داستانهایی [که در] قرآن آمده، به یک نحوی شرح زندگی و رفتار پیغمبری یا بزرگی از بزرگان چیز را بیان میکند. اینجور نیست که ما شرح آنجا را، بگوییم چهکار داریم شرح آنجا را میخوانیم. شرح مثلاً جهانگشاییهای رستم را بخوانیم همان کافی است، نه! البته آن هم خوب است منتهی یک درجهی دیگری. آمدند که بگویند: کلاس شیمی کسی بهتر است برود یا کلاس طب؟ خب کلاس طب. طب مسلماً جلوتر است این. ممکن است خب جواب کسی که بدهد، فوری بخواهد جواب بدهد بدون فکر بگوید: خب مسلّم است جواب مسأله طب. ولی جوابش این نیست؛ زیرا تا شیمی را نداند نمیتواند خوب طبابت کند. این هم رکن آن است. همینجور بزرگانی از قبیل رستم مثلاً که تربیتشدهی اخلاقی و عرفانی بود به جای خود خیلی خوب است ولی این جای سنت پیغمبر را نمیگیرد که در قرآن هست. به هر جهت هر دو را باید داشت. در شرححالهایی که خداوند در قرآن میگوید یک جزئیاتی را از زندگی میگوید که به نظر ما زیاد مهم نیست. داستانی بود؛ دو نفر به هم رسیدند، سلام و علیک، احوالپرسی، نمیدانم کجا میروی؟ چهکار میکنی؟ اینها چیز معمولی، حتماً پیغمبران هم خب وقتی میخواستند بروند، چون یک جوری بوده که خودشان غالباً میرفتند برای خرید یا یک چیزی، خرید خانه، آنها هم خب حرفهای معمولی میزدند ولی در قرآن از همین حرفهای معمولی بعضی حرفها را گفته. معلوم میشود در آن حرفها نکتهایست خواسته به ما یادآوری کند. این است که قصهاش را گفته. خب موسی دارد میرود به سمت آن آتش که بگیرد و بیاورد برای خانوادهاش. میگویند در آن موقع زنش هم حامله بوده، هم آن گوسفندش مثلاً یا آن اسبش شَل شده نمیتوانسته راه برود، شب هم بوده، باران هم بوده و طوفان و با همهی این احوال موسی راه افتاد رفت. این در داستانهای معمولی چیزی نیست که این جزئیات را بنویسند. ممکن است بنویسد در یک شب طوفانی که ابر و باد و نمیدانم همهچیز درهم بود این راه افتاد، همین قدر. اینجور جزئیات را … قرآن نوشته. پس … هدفی دارد. خداوند وقتی موسی را دید اول بهش گفت که «انی ان الله» من همان خدایی هستم. بعد که موسی بهقول، شیرفهم شد، خلاصه فهمید، خب موسی هم از اول مردی بود البته فهمیده، کارکرده، فعال، به یاد خدا و مردم بوده ولی پیغمبر که نبود. وقتی اینجوری بوده خداوند این را منظم کرده؛ همان کارها را آورده جزء تربیتش و چه جوری هم… در آنجا هم خدا که خب میداند. خدا اولبار به موسی جزء صفات خودش که میگوید، میگوید: من خالق زمین و آسمانم. خب پس همهچیز را میداند. زمین و آسمانی را که خودت آفریدی، خودت از همه چیزش خبر داری، خب موسی این را نگفت. خداوند پرسید ازش که چیست توی دستت؟ خدا نمیداند!؟ موسی اولبار در آن مقام نبود که از خدا سؤال کند. بعداً البته موسی تکامل پیدا کرد، خیلی مواردی را موسی از خداوند سؤال کرد که خدایا چرا اینجوری میکنی؟ اینجوری نکنی بهتره. آیا خدا نمیداند!؟ یا موسی نمیدانست که خدا چه قدرتی دارد!؟ چرا. ولی این برای نشان دادن، جلوه دادن جهل ماست. وقتی از موسی پرسید که چیست توی دستت، موسی مفصلتر جواب داد. خب چیست توی دستت؟ عصا. اگر فکر میکرد که خداوند همهی اشیاء را میداند و میشناسد خب همین قدر بس بود، حالا نمیخواست سؤال کند از خدا که این چه پرسشی از من بود؟ ولی اینقدر میتوانست فکر کند که خدا که آفریده خب میداند، ولی به این اکتفا نکرد. شاید خواست به خداوند بفهماند که من واردم، من عالِمم به زندگی دنیا. مفصل گفت. یک عصایی است. خدا گفت که چیست توی دستت؟ این جواب داد: آنچه که توی دست دارم عصای من است. این عصا چیست؟ یعنی چه؟ یک عصایی است؛ «أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا»؛ توکل میکنم، تکیه میکنم به… «وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِي»؛ و با آن برای گوسفندام از درختها برگ میریزم بهشان… «وَلِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَى»؛ و غیر از این کارهایی که گفتم یک فواید دیگری هم برای من دارد. حالا اینجا چرا نگفت؟ شاید هزار تا چیز میدانست ولی دید اگر بگوید خیلی مفصل میشود و باز در حضور خداوند، در حضور یک بزرگی بیادبیست که آنقدر مفصل حرف بزند و «أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِي وَلِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَى» برای من کارهای دیگری هم دارد. خب در اینجا اولاً موسی نشان داد یعنی در صحبتش، یک عصا است، این عصای من است. یعنی خودش مستقلاً موجودی ندارد، از عصای من است؛ «أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا»؛ تکیه میکنم بر آن. تمام صفات را خودش گفت. هنوز موسی در مرحلهی شناخت کامل نبود؛ میدانست یک خدایی هست که بالاتر از همهچیز است. مجملی، ولی همهی جزئیات را که نمیدانست. «وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِي»؛ و با آن برگ از درختها میگیرم جمع میکنم برای گوسفندهایم. مگر گوسفندها مال تو هستند؟ نگفت که گوسفندهای خدا. بعد نشان داد در همین لحظه که تو نمیتوانی به غیر خدا اتکا پیدا کنی. برای اینکه هر اتکایی داشته باشی بگیری یک چیزی اضافه میخواهد. «وَلِيَ فِيهَا مَآرِبُ»؛ یک فواید دیگری هم برای من دارد. دیگر نگفت اینجا، که میگویند چرا نگفت؟ یا خسته شد از اینکه بگوید یا فکر کرد ادب در مقام شرفیابی به حضور خداوند و به طور کلی به حضور یک بزرگی اقتضا میکند که کمتر حرف بزند. شاید هم به همین جهت بوده که این عادت در بشر مانده که سخنرانی، حفظ کردن جلوی عدهی زیادی سخت است. این در واقع یک تشابهیست با… چون من در هیچیک از شرححالهای دیگری که قرآن میگوید حضورِ مفصل موسی دم نمیزند، و حال آنکه موسی (علیه السلام) خیلی مفصل به حضور خداوند میرسید. موسی «کلیم الله» که بهش لقب دادند برای اینکه زیاد به حضور خداوند میرسید و با خدا صحبت میکرد. حالا شما لابد فکر میکنید که این حضور خدا یک پردهای بود آنجا، این چشمهایش را [روی] هم میگذاشت آن پشت پرده، نه. این در عین اینکه همین جور بود- آخر تمام اجزائش مال خداوند، اجزای بدنش مال خداوند بوده و در ارتباط با خداوند بوده- یعنی موسی چرا گوسفندها را… میگویید: لابد به خاطر زن و بچهاش و پدر چیز حضرت فرمود، ممکن است بگوید خب اگر اینجوری بود آنها را چرا… آنها چهکاره بودند؟ و حال آنکه آنها یک جایی بودند موسی یک جای دیگری، که همهی اینها برمیگردد به خداوند. برمیگردد به خداوند، آن وقت جای این صحبت است که آیهی دیگری هست نقل از موسی (علیه السلام)، نه، نقل از یکی… که میگوید «وجهتُ وجهیَ للذی فطر السماوات و الارض»؛ روی خودم را به آن سمتی میکنم، سمت آن کسانی که زمین و آسمان را آفرید. «فَطَرَ» اینجا یعنی خمیر کرده، فطیر میکند یعنی خمیر اینها را آفرید. «وجهی للذی فطر السماوات و الارض». موسی (علیه السلام) خب به تدریج در زندگی خودش قدمها را پیمود تا به آن بالاترین مقام یعنی پیغمبری رسید. در اول هم هنوز چیز نبود. آنوقت در پیغمبری یکییکی امتحانات زندگی یا مقامات که پیغمبری دارد بهش داده شد یا بر او عرضه شد. اولزحمتی که بر او وارد شد در زندگی از ناحیهی کی بود؟ آنی که اسمش برادر بود. میگفتند برادر است، برادر نیست. یعنی وقتی موسی را از آب گرفتند، آسیه از آب گرفت بزرگ کرد، آن شاه خب یک پسری داشت که ظاهراً آن پسر باید جانشین پادشاه بشود و آن پسر ضمن اینکه در ظاهر اظهار محبت میکرد به این موسی که برادرش است ولی کارشکنی هم میکرد، دوستش نداشت، نحوه حسادتی داشت، از اول گرفتار حسادتهای او شد. تحمل کرد، وقتی دید تحمل نمیکند فرار کرد. فرار چه فایده داشت برایش؟ یعنی آن چیزی که موجب حسادت و زحمت شده بود چی بود؟ آن برادره، ظاهراً برادر، با این بد بود، حسادت میکرد، به خاطر اینکه او پادشاه باید میشد بعد از شاه، یعنی ولیعهد بود. خدا آمد این قسمت هم آفرید که جلو معنی حسادت را هم بفهمد. بعد هم بگوید حسادت کی میکند؟ فهمید که همه حسادت میکنند. همین جور یکییکی زجرها و امتحاناتی که خداوند برای پیغمبران آماده کرده، یک سینی شما میروی صبحانه یا افطار میآورند؛ نان که خب به جای خودش هست، شیر گرم هست، یک کاکائو یا چای هست، گوشت هست، کباب هست، برنج هست، همه چیزها هست، یک همچین سینیای هم خداوند برای پیغمبران فراهم کرد. چی دارد؟ حسادت مردم هست. رنج و ناراحتی خودش هست. همهی این چیزها هست. به جای هر کدام یکی. برای اینکه بفهمد در زندگی و اینکه پیغمبران حد اعلای ماها هستند، یعنی ماها هم میشد همان چیزها را بفهمیم ولی خیال است. آنها میفهمند، کلاً میفهمند، آنوقت میرسی به همهی اینها. خب آیا همهی اینهایی که پیامبران گفتند و ما اطاعت کردیم انشاءالله، توفیقش داشتیم کافی است؟ همین کافی است؟ ظاهراً کافی باید باشد. هیچ چیزی دیگر نه. نه! ولی آن موسی (علیه السلام) در آخرین لحظهی عمرش که در این دنیا هست و آخرین قدمی که برمیدارد در آنجا هم حیفش میآید که مردم چیزی یاد نگیرند، از مرگ موسی هم چیزی یاد بگیرند. موسی (علیه السلام) چون خداوند گفته بود: من آن زمینی را که مال شماست و شما … باید ساکن باشید بهتون نشون خواهم داد و در آن زمین چهها… یعنی در واقع اعلام این که وقتی زمین را خداوند نشان داد گفت: این زمین است مال شماست دیگر عمر موسی تمام شده. وقتی اینجوری شد خب موسی روی همان فرمایش خداوند دیگر میدانست رفتنی است باید هر چه زودتر آمده بشود برای چیز. از خداوند خب لابد پرسید که چهجوری برود و اینها؟ خداوند دستور داد که بنیاسرائیل هر کدامشان تکتک و قبیلهقبیله بیایند از تو اجازه بگیرند و بروند بهعنوان احترام … بعد که پیغمبر، موسی همهی کارها را انجام داد مردم میآمدند قبیله… یک قبیله روزی که از چیز آمده بودند از آنجایی که بودند ول کردند آمدند به مصر همهشان چهارصد یا ششصدهزار نفر بودند. البته حالا عدد آنقدر مهم نبوده برایشان که درست بنویسند ولی خب ما متوجه میشویم به تناسب اعداد. اینها وقتی آمدند، وقتی از آنجا آمدند بیرون، البته همان وقت هم همهشان تابع بزرگ قبیله بودند که در این ایام موسی (علیه السلام) بزرگ قبیله بود… ولی وقتی که آمدند به اینجا دوازده قبیله بودند، هر قبیلهای ششصد هزار نفر. ببین چقدر زاد و ولد کردند. در آنجا یک قبیله بودند همهشان چهل یا چهارصدهزارتا یا دوازده قبیله بودند، هر قبیلهای ششصدهزار نفر. عدهی خیلی زیاد بود ولی خب موسی این کار را کرد. یعنی خداوند قدرت بهش داد. بعد نوبت خودش شد، خب همهی کارها را کرده، آماده شده همه بروند توی خانههایشان، در واقع به خانهها… خدا گفت: همهی بنیاسرائیل حق دارند بروند آنجا و آنجا هم زندگی مرفهی برایشان خواهد بود. همه حق دارند جز دو نفر که این دو نفر حق ندارند بروند؛ یکی موسی، یکی هم به نظرم یوشَع که جانشین موسی باشد یا یکی دیگر. به هر جهت موسی، خب موسی حق نداشت. موسی خب اطاعت کرد. البته اطاعت کرد منّتی نمیتواند داشته باشد سرِ خدا. خدا اینجور خواست. ولی خب موسی این اجازه را داشت که در مورد فرامین خداوند گاهی میپرسید چرا؟. «چرا» نه بهعنوان اعتراض بود، چرایی بود بهعنوان اینکه بفهمد چرا. خب این خیلی عجیب است؛ بگویند: همهی قبیله، همان قبیلهای که چقدر هم همه موسی را اذیت کردند، آن تهمتی که بهش زدند نمیدانم جای خود، توی هر قبیلهای موسی را آنقدر زحمت دادند، خداوند فرمود: همه قبیله حق دارند بروند آنجا ولی همین موسی حق ندارد، و خب نرفت، موسی نرفت. این است که بارگاه زیارتگاه حضرت موسی (علیه السلام) هم با سایر پیغمبران یک جایی هست در… الان، ما رفتیم زیارت. صد و بیست و چهار هزار پیغمبر. میگویند صد و بیست و چهارهزار پیغمبر بنیاسرائیل در اینجا دفن است. ولی این هست که الان بنیاسرائیل همهی پیغمبران را جز آنهایی که… سریع داره در اینجا دفن میکند. در این اتاق دفن کرده. بعدها، بعدها نه، همان وقت، خب خیلی حضرت موسی الان در یک جای دیگر دفن است. البته اینها هیچکدام معلوم هم نیست چیز باشد. میگویند: خب همان جاییست که حضرت ابراهیم (علیه السلام) و همسرش حضرت ساره را دفن کردند، موسی را هم پهلوی او… به هر جهت موسی را در آنجا دفن کردند. موسی از خدا پرسید که خداوندا خب من به تو که منتی ندارم که منت بگذارم که اطاعت کردم، امرت خودش انجام میشود، من بخواهم یا نخواهم امر تو اطاعت شد، همه رفتند من ماندم، من نرفتم. فرمایش و امر تو مصلحتش چی بود که من نروم؟ اعتراض نکرد. همین … را هم شما یاد بگیرید در همهی کارها میشود پرسش کرد، اعتراض نه. موسی اعتراضی نداشت بعد که امر خداوند جاری شد موسی هم اطاعت کرد. ولی اطاعت که کرد برای اینکه چرا هم بعد گفت؟ برای اینکه خب تصور نشود اعتراض میکند که چرا من اجازه… گذاشتند انجام شد، بعد گفت: خب چرا این کار را کردی؟ آنوقت خداوند برایش جوابش را… در واقع ببینید خداوند همهی جوابهایی که به همهی پیغمبران میدهد برای ماست. ما اگر فهم و عقلش داشته باشیم آن جواب و آن پاسخ برای ما- برای اینکه خود موسی که دارد میرود- چرا بپرسد؟ خب میرود آنجا، ولی پرسید، خداوند هم جوابش داد. جواب داد، خداوند جواب داد: راست میگویی، درست است، همهی زحمات را کشیدی، همهجا هم خوب رفتار کردی، هرچه من گفتم انجام دادی ولی یادت بیاورم آن قضیهای که بنیاسرائیل بعضیها دومرتبه برگشتند گاوپرست شدند و تو گفتی آنهایی که گاوپرست شدند صفشان را جدا کنید، جدا کردند، آنها را همه را گفتی بکشند. نمیدانم چقدر، سههزار یا بیست و چند هزار نفر اسرائیلی را به فرمان خودت کشتند. تو خودت هم اسرائیلی هستی. بنیاسرائیل، از قبیلهی خودت گفتی اینقدر بکشند. دلت رحم نیامد؟ مگر رحم نداشتی؟ توجه کنید رحم از صفاتی است که خداوند آفریده. البته یک چیزهای دیگری هست که ظاهراً جلوی رحم هم میگیرد؛ «ترحم بر پلنگ تیزدندان/ ستمکاری بود بر گوسفندان»؛ هر رحمی نه، ولی جایی که رحم دارد. موسی (علیه السلام) شاید یادش آمد گفت: بله. بعد خب جایش بود، حتماً توی دلش بود که بپرسد: خدایا تو رحم کردی، ولی ابراهیم جدّ ما رحم کرد در یک جایی، گوش ندادی. بهش گفتی: فضولی موقوف خلاصهاش و کار خودت را کردی. چی بود؟ آن داستانی بود که وقتی خداوند خواست قوم لوط را مجازات کند، از بین بردارد، این تصمیم را گرفت، به قول تورات خدا دید خوب نیست که من یک نماینده دارم در زمین که حضرت ابراهیم باشد، خب به آن هم یک خبر بدهم یک چیزی. این فرشتگان اول آمدند پیش ابراهیم، سلام و ابراهیم پرسید: کارتان چیست؟ گفتند: آمدیم قبیله را از بین ببریم. گفت: خب صبر کن یکخرده. رفت به خلوت یعنی به پیشگاه خداوند گفت: خداوندا این قوم لوط را میخواهی بکشی؟ آخر یک قوم را که تو خودت آفریدی، جمعیت اینها را میخواهی یکمرتبه بکشی؟ چرا؟ خداوند جواب داد: آخر من میخواهم که مؤمنین بمانند و کفار از [بین بروند]. ابراهیم عرض کرد که آخر توی همینها هم عدهی زیادی مؤمن خواهند بود، توی همانهایی که میخواهی بکشی. خداوند گفت: نه، اگر مؤمن باشند مؤمنین را جدا میکنم. اگر ده نفر مؤمن باشند آن ده نفر را جدا میکنم. ابراهیم عرض کرد: خدایا ده تا زیادند. خدا گفت: خیلی خب، پنج تا هم باشند حاضرم ببخشم همه را. همین جور ده تا و نه تا و پنج تا و بعد از پنج تا که ابراهیم باز هم چانه میزد خدا گفت: دیگر بس است، دیگر حرف نزن. ابراهیم رحم را داشت تا جایی که امر خدا… امر خدا که برداشته شد دیگر بالاتر از حد. موسی خب یادش آمد که ابراهیم هم اینجوری است ولی خودش راضی است. این آخرین درس، آخرین درسی بود خداوند به موسی داد و موسی دیگر آن دیپلمِ خاتمهی کارش را گرفت و پاک و منزه از تمام چیزها پاک بود، منزه از تمام چیزها عین ارادهی خدا شده بود، آنوقت رفت. حالا انشاءلله خداوند ما را جزء یک نفر از آنهایی که ابراهیم و موسی قبولشان داشتند، ما هم جزء آنها… ببخشید حرف هم زیاد میشود برای اینکه قصه قصهایست که حیف است گفته نشود. حیف است گفته نشود. این است که میخواهم بگویم. وقتی هم میگویم، شروع به گفتن میکنم حیف است که یک قسمتش را نگویی، نگفته بگذارم. مثلاً همین قسمت «رحم و شفقتش» شما میگویید خب چرا، موسی که گفت: خدایا من آنهایی را هم که میگویی کشتم، درست است کشتم، ولی خودت گفتی، به من گفتی اینها را جدا کن… که خدا بهش گفت که درست است امر من بود ولی تو هم که بشری، آنها را دیدی، دلت نسوخت؟ دیدم این را نگویم نمیشود. حالا ببخشید، من آنچه میگویم شما بعد در موردش [فکر] کنید که من تازه سعی میکنم خلاصه بگویم که زود تمام بشود، شما توی دل خودتان مفصلش کنید.