حسام جلالی*
مقالهای که در پیش رو دارید میکوشد تا بحث رابطۀ عاشقانه انسانی را از پنجره دو مفهوم «من» و «تو» به بحث و گفتوگو بنشیند. نویسنده در خلال این مقاله به ابعاد مختلف احساسی یک رابطه میپردازد و انواع احساسات را در آدمیان طبقهبندی میکند.
***
قبل از ورود به بحث عشق در رابطۀ انسانی لازم است برخی از مفاهیم را در منظومۀ تفکر شلر توضیح دهیم. ابتدا رابطۀ انسانی را به رابطۀ من-تو تعریف می کنیم. من بهعنوان یک طرف رابطه و فاعل شناسای اول و تو بهعنوان طرف دوم رابطه و فاعل شناسای دوم منظور میشود. منظور شلر از من، فردی است دارای روانی تجربی که از شخص دیگر (تو) تجربه ای بیواسطه دارد. شلر دربارۀ «من» دو نکتۀ مهم را یادآور میشود و بهشدت در اندیشۀ خود ما را از باور بدین دو نکته برحذر می دارد، این دو نکته بیانگر نظریۀ خودمحوری است که شلر بهشدت با آن مخالف است و شرح آن در آینده خواهد آمد. اول اینکه احساس درونی انسانی خصوصیاند نه عمومی. بدینمعنا که ابتدا من به من ارائه میشود. یعنی من ابتدا خودش را بهعنوان فردی که احساس و اندیشه دارد، تجربه میکند. و دوم اینکه، ابتدا جسم من غریبه (تو) به تجربۀ من درمیآید و از طریق تشابه میتوانیم به من غریبه (تو) و حالات او پی ببریم.
او فرآیندی را در شروع و جدایی رابطۀ انسانی به تصویر می کشد. انسانها در اجتماع بیشتر در تو زندگی می کنند تا در من. هیچ کودکی با توجه به تسلط روح خانوادگیاش، هیچ گونه آگاهی به زندگی خودش ندارد. در واقع او در ایده های محیط زندگی خودش حل شده است و کاملاً تجربههایی متناسب با الگوهای محیطش کسب میکند و این الگوها به گونهایاند که از طریق اطلاع و انتقال بهوجود نمیآیند بلکه از باهم زندگی کردن و از باهم تجربه کردن شکل می گیرند و بهوجود میآیند. احساس و اندیشه کردن در محیط اجتماعی بهصورت اشتراکی انجام میشوند، حتی بدون اینکه به انجام آن آگاهی وجود داشته باشد. با این الگو احساس و اندیشهای که افراد در اجتماع دارند، تحتعنوان احساس و اندیشۀ من تجربه میشود.
همانطور که تجربه و معاشرت انسان با افراد محیط از طریق کسب ناآگاهانۀ الگوهای اجتماعی شکل گرفت، ادراک انسان از خودش نیز از طریق کسب ناآگاهانۀ همان الگوها شکل می گیرد. محیط، مدلهایی را برای معانی ارائه میدهد که ادراک اشیا و روند تجربۀ درونی از خود را تقسیمبندی میکند. بر مبنای این تقسیمبندی، نقشی از ادراک از من ایجاد میشود که برخی از جنبههای معین تجربه را در برابر توها برجسته میسازد و مانع از این میشود که برخی از جنبههایی از تو که با الگوها مطابقت ندارند، بهطور واضح و متمایز ادراک شوند. بدینترتیب ادراک و تصویری که یک فرد از من دارد، خصلت اجتماعی یافته است. زیرا چنین منی حاصل نقش و وظایفی است که اجتماع به او واگذار کرده است. نکته اینجاست که این کار بهطور سطحی صورت نمی گیرد بلکه اجتماع (توها) تا درون من نفوذ میکند. یعنی این تو ها هستند که تعیین می کنند ما در چه جهتی خود را درک کنیم و چه چیز از خود را ادراک نماییم. در واقع چنین است که من احساس و اندیشهای را که افراد اجتماعی (توها) بیشتر به آن توجه میکنند، بیشتر ادراک میکنم.
نقش زبان در این رابطه آنجایی خودش را نشان میدهد که انسان در زندانی از من زندگی نمیکند و منتظر علتی معجزهآسا برای ایجاد ارتباط با توها نیست، بلکه راه درک من غریبه (توها) را برای خودش باز گذاشته است. درک من غریبه بدین صورت است که هرکسی همانطور که من را از طریق تجربۀ بیواسطه میشناسد، من غریبه را نیز بیواسطه ادراک میکند. یعنی من نمیتواند همان صدایی را بشنود که تو میشنود، اما میتواند غم تویی را که مثلاً مادرش را از دست داده درک کند، بدون آنکه همانگونه که تو سوگواری میکند سوگواری کند. یعنی من میتواند با تو احساس همدردی کند بدون آنکه درد تو درون من موجود باشد. واضح است که شلر هم معتقد است این سخن راجع به دردی نیست که از طریق حواس پنجگانه احساس میشود. شاید بهتر بود شلر واژه رنج را در این خصوص بهکار می برد.
علاوه بر احساس هایی که از طریق حواس پنجگانه درک می شوند، احساس های درونی و خصوصی من نیز برای تو و تو برای من پوشیده خواهد ماند، اگر من یا تو درون خود را به واسطۀ زبان نگشاید. این نشان میدهد که ارتباط زبانی برای راه یافتن به درون من یا تو ضروری است.
اما شلر بر این باور است که درک ارتباط بین من و تو، در ابتدا درکی ابرازی است، یعنی احساسی را ابراز میشود نه اینکه از زبان استفاده شود. مثل لبخند. شلر معتقد است که ما ابتدا از طریق ابرازها با هم ارتباط برقرار میکنیم. با این اوصاف شناخت تو برای من، از راه استقراء امکانپذیر نیست، بلکه هنگام برخورد من با تو همیشه مشاهدهای واحد انجام میگیرد. این مشاهدۀ واحد تصوری پیشین است چندان محل اطمینان نیست و بهمرورزمان فردیتر میشود. فردیتر شدن یعنی خصوصیتر و کمتر بیانکردنی شدن و از طرفی بیشتر قابل اطمینان شدن.
در واقع تجربههای جدید مطابق این تصور پیشین پردازش میشوند. برخی از این تجربههای جدید باعث تثبیت آن تصور پیشین شده و برخی باعث تغییر در آن میشوند.
با این اوصاف شلر بر این عقیده است که ارتباط من با تو هیچ زمانی جسمانی نیست، مگر در معاینه های پزشکی. در واقع در معاینۀ پزشکی، طبیب تو را بهصورت ابراز در نظر نمی گیرد. اما در ارتباط انسانی، من و تو به صورت واحدهایی ابرازی ادراک میشوند. چنین ادراکی از نظر شلر دارای دستوری بیانی است که ویژگیای کلی برای همۀ انسان ها دارد. شلر عقیده دارد که این دستور، همان زمینهای است که انسانها در آن با هم زیست میکنند. و برمبنای این زمینه، درک صریح من از انسانهای دیگر (توها) و تمام موجودات زنده انجام می گیرد.
همانطور که قبلاً اشاره کردم ماکس شلر معتقد است که من ابتدا از طریق احساس به درون اشخاص راه پیدا میکنم. او این احساس را – که مبنای اصلی درک انسانها از یکدیگر است – در چهار طبقه دستهبندی میکند:
۱. احساس یگانگی
برای درک انسان (تو) توسط من حداقلی از احساس یگانگی با توها لازم است. یعنی احساس هیچ کسی به طور کامل نامتناجنس با احساس دیگری نیست. این احساس برای درک موجودات بیجان لازم نیست. از نظر ماکس شلر این احساس خودبهخود انجام میگیرد. در واقع در تمثیلی میتوان جایگاه احساس یگانگی برای ادراک تو را مانند جایگاه حواس پنجگانه برای ادراک حسی دانست.
۲. بعد احساسی
این احساس در واقع احساسی است که به دنبال بهوجود آمدن احساس یگانگی در تو، در من نیز ایجاد میشود.
۳. هماحساسی
این دوگونه احساس (بعد احساسی و هماحساسی) را ماکس شلر آگاهانه و با واسطه می داند. در این دو نوع احساس اینطور نیست که همان احساس درونیای که تویی دارد، در درون تویی دیگر بهوجود بیاید. درواقع درون هر احساسی حوزهای از کیفیات احساسی وجود دارد که احساسهای هر انسانی از این کیفیات شکل گرفتهاند. بر مبنای این حوزۀ کیفیتهاست که هر فرد میتواند از طریق احساس یگانگی به درون شخص دیگر پی ببرد. این در شرایطی است که ممکن است من هرگز احساسهایی را که تو تجربه کرده است، تجربه نکرده باشد. ماکس شلر مینویسد که من از طریق بعد احساسی و هماحساسی، با وضعیت احساسی تو آشنا میشود و زندگی خود را توسعه میدهد. و با این توسعه از کورهراه تجربههای شخصی خود خارج میشود. در فرهنگ مسیحی غم عیسی مسیح، در جایگاه یک تو، که توسط خودش درکشدنی است، غمی است که تاکنون من آن را درک نکرده بودم، اما در دل من آشکار شد. با این تفاسیر از آراء شلر چنین استنباط میشود که میتوان هر احساسی را از تجربۀ شخصی، فردی و بیواسطه خارج کرد و هرچه این احساس، محتوای محسوس کمتر داشته باشد این خروج آسانتر صورت خواهد گرفت. زیرا اگر این پیوند ناگسستنی بود، هرگز من نمی توانست احساس تو را درک کند و بهخاطر بیاورد. از نظر شلر دلیل مطالبی که قبلاً درخصوص ادراک خود توسط محیط و اجتماع ذکر کردیم این است که احساس میتواند از تجربه اش منفک و جدا شود.
شلر اینچنین ادامه میدهد که در هنگام بعد و هم احساسی، هم احساس تو را می شناسیم و هم تشخیص میدهیم که این احساس متعلق به من نیست و به تو تعلق دارد. در واقع وجود بعد و هماحساسی منوط به تشخیص وجود این فاصله بین من و تو است. و در صورت فقدان تشخیص این فاصله صرفاً احساس تو به من سرایت پیدا میکند. بهترین مثال برای توضیح این امر این است که در تماشای یک مسابقۀ ورزشی مهم، احساس شور در بین بینندگان بدون وقوف و آگاهی نسبت به یکدیگر، انتقال می یابد. یعنی آگاهی به احساس دیگران (توها) فقط از طریق بعد و هماحساسی صورت میپذیرد.
بعد از آنکه شلر وجوه تشابه بعد احساسی و هماحساسی را برای ما تبیین کرد نوبت به وجوه اختلاف آنها میرسد. او بر این اندیشه است که در هماحساسی آگاهیای نسبت به واقعیت داشتن تو وجود دارد که در بعد احساسی نیست. یعنی در هماحساسی من تشخیص میدهد که تو همان وجود واقعیای را دارد که من دارد. اما در بعد احساسی این کیفیت ارائه را من درک میکند اما بدون اینکه این حالت بهصورت واقعی وجود داشته باشد. مثال شلر این است که من، درد و غم و شادی و خوشحالی افرادی که در یک داستان متحمل میشوند و با آنها زندگی میگذرانند را، از طریق بعد احساسی درک میکند. این واضح است که افراد این رمان وجود واقعی ندارند. لذا من نمیتواند با آنها هم احساس شود.
من نمیتواند بدون هماحساسی از وجود تو شناخت کامل پیدا کند. شناخت کامل از وجود تو زمانی است که واقعیت تو، مستقل از من و همارزش با من توسط من تشخیص داده شود. در واقع آگاهی به همارزشی تو، آگاهی به واقعیت وجود تو نیز هست. چون همارزشی از نظر ماکس شلر همراه با همواقعیتی است. شلر با خودمرکزی مخالفت جدی دارد و معتقد است کسی که در توهم خودمرکزی است، با آگاهی به واقعیت همسان دیگران (توها) با خودش، از این اندیشه که وجود دیگران سایه است رها شده و من را از چنگ خودخواهی و خودمرکزی من رها میکند. یعنی در واقع در این حالت من، هم بهشناختی غیرخودخواهانه رسیده و هم عملش از دایرۀ خودخواهانگی خارج شده است. شلر خودخواهی را علت بسته و تاریک بودن قلب و احساس نمیداند، او معتقد است که خودخواهی معلول تاریکی قلب و احساس است. پس با این تبیین تنها هماحساسی است که میتواند این خودخواهی و خودمرکزبینی را از بین ببرد. و با نفوذ در اراده یا اندیشۀ من خودخواه یا تذکر وظیفۀ اخلاقی و یا تربیت نمیتوان این احساس را از بین برد. هماحساسی برای من خودخواه این نکته را به ارمغان می آورد که توها همانطور حقیقی و واقعی زندگی میکنند که او زندگی میکند.
۴. احساس درک و عشق روحانی
تا اینجا معلوم شد که احساس علت آن است که روان و درون انسان ها از طریق هماحساسی با هم ارتباط داشته باشند. و مشخص شد که منِ هرکسی وجود واحد ندارد و وجود هر منی تحتتأثیر وجود توها قرار دارد، همانطور که توها از من متأثرند. در واقع ساختار و شاکلۀ من در اثر همین تأثیر و تأثر است که شکل میگیرد و بهوجود می آید. بهوجود آمدن این شاکله باعث میشود من توها درک را درک کند. شلر این درک را درک روحی می نامد.
نظر شلر دربارۀ روح این است که وجود روح همان فعل روح است. با این تعریف، دیگر نمیتوان توها را مانند شیئ درک کرد. یعنی درک انسان های دیگر (توها) با کمک مقولات امکانپذیر نیست. و فقط از راه سهیم شدن در انجام افعال و اعمال روحی آنهاست که میتوان به درک آنها نائل شد. به همین دلیل است که او درک من از تو را درک روحی مینامد. در واقع من هنگامی تو را می شناسد که در اعمال روحی تو سهم داشته باشد.
توجه به این نکته لازم است که شلر نظریۀ خود منی که در ابتدا مطرح شد را رد میکند و شخص را فقط مجموعهای از اعمال روحیای می پندارد که او انجام میدهد. ادراک شخص بهعنوان یک شیئ فروکاست او به یک کالبد است نه ادراک حقیقی از او.
تفاوت درک روحانی از تو با بعد احساسی و هماحساسی در این است که در ادراک روحانی برخلاف آن دو احساس اینطور نیست که فقط رنج های تو شناخته شود، بلکه کیفیت، ارزش و اهمیت رنج تو نیز برای من مشخص میشود. پر واضح است که من در این مرحله از ادراک، یعنی سهم داشتن در عمل روحانی تو، فقط یک جنبه از آن را درک نمیکند، بلکه در تمام وضعیت احساسی و درونی تو سهیم میشود. اینجاست که این رنج، تنها بهعنوان یک اتفاق ادراک نشده و ارزش و اهمیتی که این رنج برای تو دارد، توسط من ادراک میشود.
اینجا دقیقا جایگاه عشق است. عشق این است که من به ادراک روحانی تو می پردازد. اینطور نیست که در این ادراک روحانی عاشق در معشوق حل شود، او با حفظ فردیت خود، به حفظ فردیت معشوق خود اقدام میکند. از نظر شلر عاشقی به هیچوجه خودخواهانه نیست. وقتی عاشق با ادراک روحانی وجود معشوق را عزیز و ارزشمند می داند، معشوق را در خودش حل نکرده و تمامیت او را حفظ میکند. ارزش معشوق برای عاشق از طریق ادراک روحانی – یعنی سهیم شدن در عمل درونی و روحانی معشوق – ادراک میشود.
درواقع در نظر شلر، من ابتدا در عمل روحی تو سهیم میشود. با این تداخل و سهیم شدن است که به ارزش، اهمیت و کیفیت عمل روحی تو پی میبرد. وقتی به ارزش و اهمیت عمل روحی تو پی برد، به ارزش تو نیز واقف میشود. وقوف به ارزش تو مساوی با عاشق شدن است. نکتۀ مهم اینجاست که ادراک روحانی ماکس شلر عقلانی نیست، زیرا در اندیشۀ او احساس باعث پی بردن به ارزش اشخاص و امور است که تبیین این مسئله در حوصلۀ این مجال نیست. با این تفاسیر واضح شد که از نظر شلر عشق فقط یک احساس نیست. بلکه توسط عشق ارزشی شناخته میشود که تا پیش از این برای من ناشناخته بود. این همان دلیلی است که عاشق نمیتواند بیان کند بهخاطر چه ارزشی تو را دوست دارد. این عشق متمرکز بر حقیقت منحصربهفرد تو است. و این حقیقت حاوی ارزشی است که با ارزشهای منتج از فرایند عقلانی متفاوت است. او معتقد است که یک تو را دوست نداریم بهخاطر اینکه حاوی ارزشی است بلکه به آن عشق می ورزیم چون آن ارزش متعلق به آن تو است. یعنی چون من عاشق تو است، تو ارزشمند است. با این وصف، نمیتوانیم ارزش معشوق را در ردیف دیگر ارزشها بیاوریم، چراکه با این کار قدر و منزلت او را کاستهایم.
نکته اینجاست که از نظر ماکس شلر عشق نمیکوشد که معشوق را بهتر از آنی که هست، نمایش دهد و ارزش او را بالا ببرد. اگر وظیفۀ عشق تربیت معشوق باشد تا او را ارزشمند سازد، دیگر عشق نیست. اگر عشق باشد مستلزم این است که تو را جدای از آنی که باید باشد متصور کند. این درحالی است که عشق از نظر شلر فاصله ایجاد نمیکند. عشق تو را همانگونه که هست می پذیرد و در او ارزشهای دیگر کشف میکند که قبلاً عاشق بدانها توجه نکرده است.
در واقع عشق، مات جمال معشوق ماندن نیست، یعنی ایستا نیست. عشق در حالت ایستا اصلاً بهوجود نمیآید. عشق با ادراک روحانی و سهیم شدن در عمل روحی معشوق بهوجود می آید. یعنی زمانی که ارزشی بالاتر از ارزشهای دیگر در معشوق توسط عاشق نمایان میشود. و این نمایان شدن جز با سهیم شدن در عمل روحی معشوق امکانپذیر نیست. این ارزشهای تازهآشکارشده برای عاشق تازگی دارند. این تازگی به عاشق میفهماند که علاوهبر ارزشهایی که او می شناسد، ارزشهای بالاتری نیز هستند که به او ارائه نشدهاند. این همان پویایی عاشق در نتیجه پویایی عشق است. این بدان معنی نیست که عشق ارزشی را بدون توجه به معشوق خلق میکند.
در نظر شلر، همانطور که هر مادۀ معدنی مطابق با نظم کریستال ویژۀ خود ساخته شده و تشخیص داده می شود، شخصیت و اخلاقیات هر انسانی نیز مطابق با نظم عشق او شکل می گیرد. یعنی ما میتوانیم ساختار یک تو را مطابق با نوع اعمال عشق و نفرت او تشخیص دهیم. زیرا که عشق که ویژۀ توای خاص است باعث میشود که او بهطور خاص ارزشها را ادراک کند. چگونگی این ادراک، شخصیت و هویت انسان را می سازد. تفاوت انسانها در نظم عشق آنهاست. یعنی تفاوت در ترجیح ارزشها، بر مبنای شکل فردی نظم عشق است. یعنی نظم عشقی که ویژگی انحصاری فرد خاصی است، باعث میشود که او ارزشهای خاصی را ترجیح دهد. این نظم عشق، حقیقت و بن انسان را که از نظر شلر نظام اخلاقی اوست تشکیل میدهد. کسی که نظم عشق توئی را میشناسد، آن تو را تا آنجا که میسر است، میشناسد. و این شاخت با سهیم شدن در اعمال روحی او یعنی دست و پنجه نرم کردن با نظام اخلاقی و هویت او، امکانپذیر است.
نظم عشق، ساختار تجربۀ انسان از ارزشها را متعین میکند و انسان مطابق این نظم، کیفیت و ارزشها را تشخیص داده و مطابق با این تشخیص محیط زندگی خود را شکل میدهد. بنابراین از نظر شلر شکلگیری محیط زندگی ایدهال انسانی بر مبانی نظم عشقی است که در هر فرد منحصراً وجود دارد. این محیط زندگی چون بر پایۀ نظم عشق ساخته میشود، اخلاقی، قانومند و همراه با آرامش است. آرامشی که گمشدۀ بشر در طول تاریخ است.
*کارشناس ارشد فلسفه دین
منابع
۱. Kanthack، katharina: max scheler، berlin، hannover، ۱۹۸۴ // ۲. Mader، Wilhelm: max scheler، hamburg ۱۹۸۰ // ۳. Sander، angelika: max scheler، hamburg ۲۰۰۱
۴. زکری دیویس و آنتونی استاینبارک، ماکس شلر، ترجمه فرزاد جابرالانصار، جلد دوم از ترجمه مجموعه دانشنامه استنفورد، ققنوس، ۱۳۹۳.
اطلاعات حکمت و معرفت