در نزدیکیِ خیابان حافظ تهران؛ خیابانی قدیمی قرار دارد با عنوان «خیابان سرهنگ سخایی» که کمتر کسی او را میشناسد.
سرگرد محمود سخایی، افسر توانمند و با استعدادِ پیاده، در تیراندازی یکی از سرآمدان کشور بود و به عنوان عضو تیم ملی در اولین دورهٔ حضورِ ایران در مسابقات المپیک [۱۹۴۸ لندن] حضور داشت. سخایی افسر دلسوزی بود و پس از ورود به ارتش همهٔ تلاشش برای مبارزه با فساد اداری و مالی ارتش را به کار گرفت. بنا به شرایط محیط و زمانه، مدتی با تودهایها همراهی کرد و از دوستان خسرو روزبه بود و پس از کوتاهزمانی شیفتهٔ دکتر محمد مصدق شد.
تواناییهای بالای او موجب شد که ریاست گروه محافظان دکتر مصدق به او سپرده شود. در ماههای پیش از کودتا که دکتر مصدق کشور را آماده همهپرسی برای سرنگونی شــاه میکرد مخالفانش هم با همه توان در برابرش ایستاده و از شـــاه پشتیبانی میکردند. مظفر بقایی یکی از همین چهرههای مخالف بود و به واسطه کرمانی بودن او استان و شهر کرمان یکی از کانونهای بحران به حساب میآمد. از همین رو سرگرد سخایی به ریاست شهربانی کرمان برگزیده شد تا بحرانهای به وجود آمده به وسیله بقایی را بیاثر کند.
در صبح روز ۲۸ مرداد شعار زندهباد مصدق و مرگ بر شــاه خیابانهای شهرهای بزرگ کشور لرزاند و عصر آن روز مرگ بر مصدق و جاویــدشـــاه در کرمان شرایط دیگری را رقم زد.
بعد از ظهر ۲۸ مرداد نوچههای مظفر بقایی قصد جان سرگرد را میکنند. راننده سرگرد هراسان به خانه وی رفته و خطر را گوشزد میکند و میگوید: «باک جیپ را پر کردهام، سوار شوید و از کرمان بروید.» اما سرگرد که میلی به فرار نداشته راننده را مرخص کرده و پای پیاده به شهربانی میرود.
نوچهها جلوی ساختمان چشم به راه بودند. سرگرد سخنرانیِ کوتاهی برای آنها میکند، اما در اثر حمله آنها، رییس دژبانی دخالت کرده و سرگرد را به داخل ساختمان و دفتر فرماندهٔ لشگر میبرد. در آنجا فرمانده لشکر سرتیپ فضلالله امانپور راه نجات سرگرد را اعلام انزجار از مصدق و وفاداری به شـــاه بیان میکند. سرگرد که باور نمیکرده با مشتی آدمکش طرف شده پاسخ میدهد: «من زندانیِ شما هستم و در دادگاه صحبت میکنم.»
سرتیپ امانپور از اتاق خارج شده و به چاقوکشهای آماده به خدمت اشاره میکند. در یک چشم به هم زدن پیکر سرگرد را که در اثر ضربات پیاپی چاقو نیمه جان بوده از طبقه دوم ساختمان به پایین پرتاب میکنند و حاضران در خیابان با چوب و سنگ و لگد به جانش میافتند. راننده جیپ سرتیپ امانپور، چند بار با خودرو از روی پیکر او گذر میکند. سپس او را برهنه کرده و ریسمانی به گردنش میاندازند و با خودرو روی زمین میکشند و در میدان مشتاق از یک تیر چراغ برق حلقآویز میکنند. گروهی هم بخشهایی از بدن او را مثله میکنند. پس از این اتفاقات افرادی خطر کرده و نیمهشب، باقیمانده پیکر سرگرد را از تیر چراغ برق پایین کشیده و غسل و کفن کرده و در گورستان شهر دفنش کردند.
دردآور اینکه حافظهٔ تاریخی در ما ایرانیان آنقدر ضعیف است که جز آنهایی که چند بار سنگ قبر سرگرد را شکستند کسی از او و سرگذشتش خبری نداشت و شهرداری کرمان به سادگی محوطهٔ گورستان سید حسین که قبر سرگرد در آن بود را صاف کرده و فضای سبز ساخته است. پس از پیروزیِ انقلاب اسلامی به پاس خدمات این شهید؛ درجهٔ سرهنگی به وی اعطاء شد.
شاید تنها یادمان قابل ذکری که از وی باقی مانده است در همین بخش از کلانشهر تهران باشد که خیابانی مزین به نام این قهرمان ملی است تا نامش از یادها پاک نشود.
خوب است بدانید که او برادر منوچهر سخایی خواننده بود و ایشان ترانهٔ پرستو را به یاد برادرشان خوانده و به مادرشان تقدیم کرده بودند:
ترانهٔ «پرستو» از منوچهر سخایی:
پرستویی شد و پرپر زنان رفت
به صحراهای بینام ونشون رفت
حریفون پیش من با طعنه میگن
ستاره شد؛ به طاق آسمون رفت
پرستویی شدی پرپر زنان رفتی
به صحراهای بینام ونشون رفتی
به من میگن به من میگن حریفونم
ستاره گشتی و رو آسمون رفتی
گلم بودی گلم بودی کجا رفتی؟
تو که جون و دلُم بودی چرا رفتی؟
هنوزم جای پات مونده لب باغچه
گلوبند طلات مونده سر طاقچه
بگردم من فدای خال سیاه تو
کجا رفتی خدا پشت و پناه تو
گلم بودی گلم بودی کجا رفتی؟
تو که جون و دلُم بودی چرا رفتی؟