Search
Close this search box.

حقیقت و حالات عشق (بخش اول)

aref einol ghozat hamedani

ای عزیز! این حدیث را گوش دار که مصطفی (ص) گفت: «من عشق و عفّ ثمّ کتم فمات مات شهیدا»؛ هر که عاشق شود و آنگاه عشق پنهان دارد و بر عشق بمیرد شهید باشد. اندر این تمهید عالم عشق را خواهیم گسترانید هر چند که می‌کوشم که از عشق درگذرم عشق مرا شیفته و سرگردان می‌دارد و با این همه او غالب می‌شود و من مغلوب با عشق کی توانم کوشید؟!

کارم اندر عشق مشکل می‌شود
خان و مانم در سر دل می‌شود
هر زمان گویم که بگریزم ز عشق
عشق پیش از من به منزل می‌شود

دریغا عشق فرض راه است همه کس را. دریغا اگر عشق خالق نداری باری عشق مخلوق مهیا کن تا قدر این کلمات تو را حاصل شود. دریغا از عشق چه توان گفت! و از عشق چه نشان شاید داد و چه عبارت توان کرد! در عشق قدم نهادن کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است هر جا که باشد جز او رخت دیگری ننهد. هرجا که رسد سوزد، و بر رنگ خود گرداند.

در عشق کسی قدم نهد کش جان نیست
با جان بودن به عشق در سامان نیست

درمانده عشق را از آن درمان نیست
که انگشت بهر چه بر نهی عشق آن نیست

ای عزیز! بخدا رسیدن فرض است؛ ولابد هر چه بواسطه آن بخدا رسند؛ فرض باشد به نزدیک طالبان. عشق بنده را بخدا رساند؛ پس عشق از بهر این معنی فرض راه آمد.

ای عزیز! مجنون‌صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان توان باختن؛ فارغ را از عشق لیلی چه باک و چه خبر! و آنکه عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود؛ او را فرض نبود. همه‌کس را آن دیده نباشد که جمال لیلی ببیند و عاشق لیلی شود؛ تا آن دیده یابد که عاشق لیلی شود که این عشق ضرورت باشد. کار آن عشق دارد که چون نام لیلی شنود؛ گرفتار عشق لیلی شود. به مجرد اسم عشق عاشق شدن کاری طرفه و اعجوبه باشد.

نادیده هر آنکسی که نام تو شنید                                      دل؛ نامزد تو کرد و مهر تو گزید

چون حسن و لطافت جمال تو بدید                                  جان بر سر دل نهاد و پیش تو کشید

کار طالب آنست که در خود جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است؛ بی‌عشق چگونه زندگانی کند؟! حیات از عشق می‌‌شناس، و ممات بی‌عشق می‌یاب:

روزی دو که اندرین جهانم زنده                                                شرمم بادا اگر بجانم زنده

آن لحظه شوم زنده که پیشت می‌رم                                     و آندم می‌رم که بی‌تو مانم زنده

سوداى عشق از زیرکى جهان بهتر ارزد، و دیوانگى عشق بر همه عقل‌ها افزون آید. هر که عشق ندارد، مجنون و بی‌حاصل است. هر که عاشق نیست خودبین و پرکین باشد، و خودراى بود؛ عاشقى بی‌خودى و بیراهى باشد.
دریغا همه جهان و جهانیان کاشکى عاشق بودندى تا همه زنده و با درد بودندى!

عاشق شدن آیین چو من شیداییست                           اى هر که نه عاشقست او خودرایی‌ست‏

در عالم پیر هر کجا برنایی‌ست                                 عاشق بادا که عشق خوش سودایی‌ست‏

اى عزیز پروانه قوت از عشق آتش خورد. بی‌‏آتش قرار ندارد، و در آتش وجود ندارد تا آنگاه که آتش عشق او را چنان گرداند که همه جهان آتش بیند؛ چون به آتش رسد، خود را بر میان زند. خود نداند فرقى کردن میان آتش و غیر آتش، چرا؟ زیرا که عشق، همه خود آتش است:

اندر تن من جاى نماند اى بت بیش                            الّا همه عشق تو گرفت از پس و پیش‏

گر قصد کنم که برگشایم رگ خویش                            ترسم که به عشقت اندر آید سر نیش‏

چون پروانه خود را بر میان زند، سوخته شود؛ همه نار شود. از خود چه خبر دارد!
و تا با خود بود، در خود بود؛ عشق می‌‏دید، و عشق قوّتى دارد که چون عشق سرایت کند به معشوق، معشوق همگى عاشق را به خود کشد و بخورد. آتش عشق پروانه را قوّت می‌دهد، و او را می‌‏پروراند تا پروانه پندارد که آتش، عاشق پروانه است؛ معشوق شمع همچنان با ترتیب و قوّت باشد بدین طمع خود را بر میان زند. آتش شمع که معشوق باشد با وى بسوختن درآید تا همه شمع، آتش باشد: نه عشق و نه پروانه.
و پروانه بی‌‏طاقت و قوّت این می‌‏گوید:

اى بلعجب از بس ‏که ترا بلعجبی‌ست                        جان همه عشّاق جهان از تو غمی‌ست‏

مسکین دل من ضعیف و عشق تو قوی‌ست                  بیچاره ضعیف کش قوى باید زیست‏

بدایت عشق بکمال، عاشق را آن باشد که معشوق را فراموش کند که عاشق را حساب با عشق است، با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وى عشق است و حیات وى از عشق باشد، و بی‌عشق او را مرگ باشد. در این حالت وقت باشد که خود را نیز فراموش کند که عاشق وقت باشد که از عشق چندان غصّه و درد و حسرت بیند که نه دربند وصال باشد، و نه غم هجران خورد زیرا که نه از وصال او را شادى آید، و نه از فراق او را رنج و غم نماید. همه خود را به عشق داده باشد.

چون از تو به جز عشق نجویم بجهان                        هجران و وصال تو مرا شد یکسان‏

بی‌عشق تو بودنم ندارد سامان                             خواهى تو وصال جوى خواهى هجران‏

منبع: تمهیدات عین‌القضات همدانی